یاد یاران ♦ چهار فصل

نویسنده
محمد فیلسوفی

‏همچون همیشه خبر کوتاه، ساده و غمناک بود: ثمین باغچه بان آهنگساز، مولف و مترجم ایرانی در ۲۹ ‏اسفندماه ۱۳۸۶ و در سن ۸۳ سالگی بر اثر عارضه قلبی در استانبول ترکیه درگذشت. مرد آرام که به ناگزیر ‏جلای وطن کرده بوده، در تبعید خودخواسته رفت و یاران را پریشان واگذاشت. سال ها قبل آمدن نوروز را ‏سروده و سرانجام با نوروز رفت. یادی از او کرده ایم که رنگین کودکی همه ما بود… ‏

samin1.jpg

به یاد ثمین باغچه بان

‎ ‎مرد آرام‎ ‎

خبر را که شنیدم، تمام خانه های ذهنم، از یاد رنگین کمون پر شد. صدای دلنشینی که درکودکی، همیشه تا ‏خواب بدرقه ام کرده بود و بارها در جوانی، طعم “سادگی” را دوباره و چند باره بر من چشانیده بود. ‏

حس و حال “گربه ای که مادره” را برایم صدا شده بود و شیرینی انتظار را وقتی “نوروز تو راهه” به یاد ‏طنز تلخ عزیز نسین می افتم، که اگر به فارسی ترجمه نشده بودند شاید هیچ گاه فارسی زبانان را به دنیای ‏اعجاب انگیز خنده و فراموشی نمی کشاند. ‏

یک نثر شیرین و صمیمی به خاطرم می آید، در مطلبی که چند سال پیش در روزنامه همشهری خوانده بودم. ‏متن دو نامه. نامه ثمین باغچه بان به محمد رضا درویشی و جواب وی. ‏

به یاد باغچه بان میافتم. ثمینی که سال ها بود، تنهایی اختیار کرده بود و دیگر برای کودکان رنگین کمون ‏لالایی نمی گفت. ‏

سراغ کامپیوتر می روم، تا حس و حال و دلتنگی ام را بنویسم، لابه لای صفحات بی و بو خاطره اینترنت اما، ‏همان نامه قدیمی را پیدا می کنم و با خود می اندیشم هیچ قلمی، نمی تواند شیوا تر و بهتر از کلام خود استاد، ‏از کودکی و بزرگی یک انسان بگوید و ظرافت های روانی یک شخصیت را آشکار کند. پس قلم زمین می ‏گذارم و تنها نامه را از پی می آورم. ‏

‎ ‎ثمین باغچه بان 45 سال قبل در بلوچستان‏‎ ‎

پژوهشگر و هنرمند گرامی، درویشی عزیز !‏

جلد اول “دائره المعارف سازهای ایران” و “موسیقی و خلسه – بلوچستان” را خیلی وقت قبل از این، خواهرم ‏برایم آورد. می گفت کتاب های دیگری هم لطف کرده بودید، اما چون با هواپیما سفر می کرد و غیر از آن، با ‏مچ دردی که دارد، حمل چمدان سنگین برایش ممکن نیست و نتوانسته بود آنها را بیاورد. به خاطر این همه ‏لطف هر چقدر از شما تشکر کنیم، کم است و از اینکه ما را شایسته این هدایا دانسته اید، افتخار می کنیم. ‏

من وقتی این دو جلد کتاب را گرفتم، فورا باید از شما تشکر میکردم، اما آدرس شما را نداشتم، امروز یکهو ‏متوجه شدم که توسط ناشر آثارتان، آقای موسوی، می توانستم نامه ای برایتان بفرستم. امیدوارم پس از این ‏همه تاخیر، پوزش و تشکرم را بپذیرید. ‏

حدود چهل و پنج سال قبل از این، من و دوست بی نظیرم حسین ناصحی هم برای ضبط و گرد آوری موسیقی ‏های بومی بلوچستان، به آن سرزمین سفر کرده بودیم و حدود بیست روزی، همه راههایی را که شما رفته اید ‏و جاهایی را که دیده اید، ما هم رفته و دیده بودیم. ‏

‏”رضوی” و “پالیمان” – عکاس – و “شهمیری” – صدابردار – همکاران ما در این سفر بودند. ‏

خواندن کتاب “موسیقی و خلسه – بلوچستان” مرا یاد آن روزها و آن سفر انداخت. ‏

در آن روزگار، ضبط موسیقی در کپرها، بیغوله ها و بیابانهای بلوچستان، به آسانی امروز نبود چون هنوز ‏ضبط روی کاست متداول نبود. امروز حتی با یک دستگاهی که توی جیب جا می شود، بدون اینکه خواننده یا ‏نوازنده متوجه بشوند، میشود صدای آنها را و صدای سازشان را ضبط کرد. ما یک دستگاه ضبط صوت را ‏که با باطری هم کار میکرد، به زحمت گیر آورده بودیم. استفاده از این دستگاه با باطری، خیلی درد سر ‏داشت، چون باطری ها به زودی ضعیف می شدند، سرعت چرخش نوار کم می شد و صدای خواننده ها و ‏نوازنده ها به درستی ضبط نمی شد. ‏

آن روزها مردم بومی بلوچستان که کوچکترین آشنایی با وسایل برقی نداشتند، از دیدن دستگاه ضبط صوت و ‏میکروفون جا می خوردند و نمی توانستند به راحتی و بطور معمولی بخوانند و یا سازشان را بزنند چون ‏نصف حواسشان پیش کارشان و نصف دیگرش متوجه دستگاه ضبط و دوربین عکاسی بود. اینها، بخصوص ‏پس از شنیدن صدای خودشان از دستگاه ضبط، حیرت زده و به کلی دستپاچه می شدند. همیشه ده – دوازده ‏نفری بچه و بزرگ برای تماشای دستگاه ضبط و میکروفون و دوربین های عکاسی دنبال ما راه می افتادند. ‏ما گاهی برای تفریح، صدای حرف زدن و خنده و شوخی آنها را هم ضبط میکردیم. اینها وقتی صدای ‏خودشان را از دستگاه ضبط می شنیدند، هم تعجب می کردند، هم می ترسیدند و چند قدمی از ما فاصله می ‏گرفتند و به ما طوری نگاه می کردند که انگار موجوداتی غیر از آدمیزاد هستیم و از سیاره ای دیگر به زمین ‏آمده ایم. راهنمای ما در آن سفر، جوان خیلی دوست داشتنی و پر شوری بود که عاشق کپرها، خارخان ها، ‏بیغوله ها و آبادی ها و بیابانهای بلوچستان بود. او با زبان و لهجه های مختلف آن سرزمین آشنا بود و ‏جغرافیای بلوچستان را از بر بود. ما با دو جیپ سفر میکردیم، جیپ دومی بیشتر برای خمل پیتهای بنزین و ‏روغن و وسایل تعمیر و پنچرگیری و آذوقه و وسایل کار بود. ‏

در یکی از – به اصطلاح - آبادی های خیلی پرت و دور افتاده که بیش از پنجاه - شست نفری جمعیت نداشت، ‏خواستیم اسم این آبادی را یادداشت کنیم. از هر کدام می پرسیدیم که “اسم اینجا چیست ؟ میگفتند:… پارگان” و ‏چیز دیگری نمی گفتند و ما هم بالاخره نفهمیدیم آیا اسم این آبادی همین است که اینها می گویند، یا چیز دیگری ‏است و نمی توانند به درستی تلفظ کنند. حتی یک دکان و حتی یک تنور در این آبادی نبود. اینها حتما احتیاجی ‏به شکر و برنج و پنیر و لوبیا و اینجور چیزها نداشتند. راهنما می گفت: اینها در فصل تابستان اصلا احتیاجی ‏به تنور ندارند، چون خمیر را روی تخته سنگ پهن می کنند و با گرمای آفتاب می پزند و با شیر ترش می ‏خورند. ما هم از آن نانها و از شیر ترش خوردیم، چه خوب که مریض نشدیم… ‏

اینها با هیچ سازی آشنایی نداشتند، اما موسیقی و آواز داشتند. یگانه کار این مردم کوزه سازی بود و این کوزه ‏های بزرگ و کوچک و جور واجور، سازهای آنها هم بودند. با کوبیدن روی بدنه این کوزه ها و با کوبیدن ‏کف دست روی دهانه کوزه ها، صداهای زیر و بم و رنگارنگی از کوزه ها بیرون می آمد. گاهی هم دهانشان ‏را در کوزه ها می گذاشتند و می خواندند و آوازشان با رنگ و طنینی دیگر از کوزه ها بیرون می آمد. ‏

ما این صداها را ضبط کرده و به آرشیو اداره کل هنرهای زیبای کشور سپردیم. نمیدانم اینها و عکسهای ‏مربوطه تا امروز نگهداری شده یا از بین رفته. ‏

در همین آبادی پسر بچه ده – دوازده ساله ای پیدا شد که معلوم نبود توله گرگ است یا بچه آدمیزاد، به راحتی ‏روی چهار دست و پا راه می رفت و می دوید و روی دو پایش هم راه می رفت، اما با زانوهای خمیده، بسکه ‏چهار دست و پا راه رفته بود، زانوهایش خمیده و کج رشد کرده پشتش بودند و کمی هم قوزی بود. زیر آفتاب ‏چنان سوخته و حشکیده بود که بشکل حیوان عجیبی دیده می شد. کر نبود اما حرف نمی زد، فقط صدا در می ‏آورد. اسمش را پرسیدیم، اصلا نفهمید منظور ما چیست. بومی ها گفتند: اسمش قادر است، اما یادش رفته !… ‏

از بومی ها در مورد این بچه توضیح خواستیم، هر کدامشان چیزی میگفتند. از زبانشان سر در نمی آوردیم. ‏راهنمای ما که با زبان بلوچ و لهجه های مختلفش آشنا بود، گفته آنها را تقریبا به این صورت برای ما ترجمه ‏کرد: این بچه در سه - چها سالگی بی صاحب ماند. ما اگر چیزی داشتیم به او میدادیم، می خورد اما سیر نمی ‏شد، راه می افتاد و می رفت دنبال علف می گشت. علف را می کند و می خورد. علف را خیلی دوست دارد. ‏بزرگتر که شد برای “چرا” به جاهای دورتر می رفت. گاهی هم دو – سه روزی پیدایش نمی شد. حالا در باغ ‏سردارها می چرد. باغ سردارها در دو – سه فرسخی است. سردارها به او اجازه داده اند علف های هرز را ‏وجین کند و بخورد. او اصلا نمی داند پول چیست و به چه دردی می خورد. علف های هرز مزد او هستند ‏دیگر کمتر اینجاها پیدایش می شود. گاهی سری، می زند اما بند نمی شود. باز راه می افتد. می رود “چرا… “‏

قبل از برگشتن به تهران، با یک آموزگار زاهدانی آشنا شدیم. وقتی در مورد این بچه با او حرف می زدم، ‏گفت: هنوز هم در دبستان ما بچه هایی هستند که به “زنگ تفریح” می گویند: “زنگ علف چری. “‏

در یکی دیگر از آبادیهای پرت و دور افتاده، شاهد رقص پیرمردی شدیم که می گفتند بالای هشتاد سال سن ‏دارد. خیلی لاغر و بلند و آفتاب سوخته بود. چیزی که به پایش بود، معلوم نبود کفش است، گیوه است، چارق ‏است یا چیست، پایش هم خیلی گشاد بود. از این شلوارهای خشتک دار بلوچی پایش بود. خشتک گشاد و بلند ‏شلوارش به زانویش می رسید، اما یک کت معمولی پوشیده بود. عمامه و دستار داشت. بلندی دستارش تا زیر ‏کمرش بود. ‏

از این آبادی نهر آبی می گذشت. درخت های خرما و چند تایی کپر و خارخان در اطراف نهر آب بود. ده – ‏پانزده نفری از بلوچها و چند نفری از نوازندگان بلوچ، در یک جای میدان مانندی دور هم حلقه زدند و ‏نشستند. نوازنده ها شروع کردند به زدن و خواندن. پیرمرد رقاص کفشهایش را درآورد و گذاشت زیر یکی از ‏نخلها. آمد وسط میدان و شروع کرد به رقص سر و گردن و مچها و شکم و کمرش را چنان میلرزانید و می ‏چرخانید که انگار یک رقاصه نوجوان عرب است. بدنش نرمش بدن کودکان خردسال را داشت و آن قدر ‏سبک می رقصید که انگار شاهپرک است. گاه چشمهایش را می بست و ابروهایش می رقصیدند. از خود بی ‏خود شده بود. در وسط میدان مثل یک سپیدار تنهای پاییزی بود که میلرزید و میلرزید و برگ می ریخت. با ‏بدنش شعر میخواند، با بدنش نقاشی میکرد، مجسمه می ساخت، با بدنش قصه می گفت، دعا میکرد. با بدنش ‏شوخی میکرد و متلک می پراند. ‏

اسم راهنمای ما در آن سفر محسن شمس بود. با محسن خیلی دوست شده بودیم. بعد از بازگشتن به تهران نامه ‏می نوشتیم و از هم خبر می گرفتیم. محسن دو بار هم برای ما از جنس های قاچاقی که در زاهدان پیدا می شد، ‏به وسیله خلبانی که دوستش بود، هدایایی فرستاد، اسم همسرش شهره و اسم دختر سه ساله اش شعله بود. دو – ‏سه ماهی بعد در روزنامه ها خواندیم که محسن شمس، وقتی یک گروه پژوهشی را در بلوچستان راهنمایی ‏می کرد، با گلوله یک یاغی بلوچ به اسم دادشاه کشته شده… از آن روزها چهل و پنج سالی گذشت اما مثل ‏اینکه دیروز بود. ‏

درویشی عزیز من فقط می خواستم به خاطر کار عاشقانه و درخشانتان به شما تبریک بگویم و تشکر کنم. اما ‏با خواندن “موسیقی و خلسه” و دیدن تصاویر سازها در دائره المعارف، که هرکدام مثل یک تاریخ مجسم ‏هستند، مرا به یاد سفر خودمان به بلوچستان انداخت و وادار به پر حرفی شدم. امیدوارم شور و عشق، در دل ‏شما و اشخاصی مانند شما همیشه روشن بماند و هرگز خاموش نشود، همسرم از من خواست که سلام و ‏آفرینهای صمیمانه او را حتما به شما برسانم. ‏

دست مریزاد و خدا نگهدار. ‏

ثمین باغچه بان

samin2.jpg

‎ ‎امروز کسی در کوزه ها نمی خواند‏‎ ‎

آقای باغچه بان عزیز ! از اظهار لطف شما نسبت به خود در نوشتن نامه پر مهر و صمصمی تان بر خود می ‏بالم و از توجه تان به کتابها، وجودم گرم می شود. ای کاش در ایران بودید و نسل امروز را نیز از پرتو گرم ‏وجودتان بهره مند می کردید ؛نسلی که بشدت نیازمند شور و عشق است و نیازمند صمیمیت و سادگی و ‏نیازمند امید و رنگین کمانی که در لابلای ذرات رقصان و رنگین و زندگی بخش اش غوطه ور شود و ‏طراوت را احساس کند و زندگی را و بودن را گر چه کوتاه بسان رنگین کمان !‏

نثر ساده، بی تکلف و روایت گونه تان انعکاسی از صافی دل و آینه ضمیر شماست و این سادگی و صمیمیت ‏در عین جسارت در بیان باورها و به تصویر کشیدن تجربه ها، ویژگی زیبا و بسیار دوست داشتنی تان بوده و ‏هست، چنانکه نامه شما نیز مرا به سفری برد و بیست و پنج – شش سال پیش ؛و جوانان هنرستان شبانه ‏روزی، آن هنرستانی که در کوچه مقابل حسینه ارشاد بود در آن سالهای جنجالی، که برگزیدگان گروه کُر آن، ‏موسیقی جاودانه “رنگین کمون” شما را خواندند. رنگین کمونی که انگار برای خود آنها ساخته شده بود، آن ‏جوانان به تک تک واژه ها و تک تک نت های رنگین کمون همان طور باور داشتند که به پاره پاره وجود و ‏ادراک و احساس شما و به یاد دارم که شبها را با رنگین کمون شما به صبح می رسانند و صبح و طلوع را با ‏نام آفتاب و یاد شما آغاز می کردند و حاصل این همه، روانی و خیال انگیزی زندگی شان بود، زندگی هایی ‏که بقول اخوان ثالث در “تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود” پنهان بود. چه زیبا بود تاثیر و نفوذ شما و ‏باغبانی تان از باغچه های پر نهال. ‏

باغچه بان عزیز !‏

حاصل این همه رنج و تالم گروهی و پر گویی و پرخاش گروهی دیگر در این دنیای پر تضاد چه بود و چه ‏هست ؟ آیا جز آن است که شما آن را در چنگ دارید ؟ یاد نیک را می گویم و تاثیرتان در دل های پر آلام و ‏آرامش و سادگی باطنتان را، گر چه در هاله ای از درد و نجوای صمیمی و عاشقانه تان، گر چه دور از وطن ‏‏! ‏

بلوچستان را چه روان دیده اید و چه زیبا پلان هایی از آن خاطرات را بر کاغذ می آورید، هنوز هم سفر به ‏بلوچستان دشوار است برای کسی که در جست و جوی دنیاهای پر خیال و پر وهم بلوچ باشد. اما هر چه ‏دشوارتر، شاید شیرین تر ! شما توانستید با عبور از دشواریها، جغرافیای فرهنگی بکرتری را نظاره کنید و ‏دردهای دیگر گونه تری را شاید ! ‏

شاید شما شیرینی بیشتری را مزه کرده اید، خوشا به چشم هایتان و شادی به حالتان ! و هنوز می آموزید ؛حتی ‏در نامه !‏

آقای باغچه بان عزیز ! امروزه به ندرت می توان از آن کوزه هایی که بلوچ زندگی و آب را در آن به حبس ‏می کشید و ذخیره می کرد و به جرعه می نوشید، یافت اگر هم یافت شود، نواختن آن با آنچه شما در چهل و ‏پنج سال پیش به مشاهده نشسته اید تا حدودی فرق کرده است. امروزه دهلکهای پاکستانی جای کوزه ها و ‏صدای پر رمز و رازشان را گرفته اند، امروزه اگر کوزه ای هم یافت شود، دیگر بر بدنه آن نمی نوازند و در ‏دهانه آن آوازهای غمناک نمی خوانند و تنها با کف دست های آماس کرده بر دهانه آن می کوبند تا مگر کوزه ‏خرد شود ! و بلوچ صدایی دیگر از اعماق تاریخ خود را به فراموشی سپارد ! با همه اینها چقدر سپاسگزارم ‏از شما برای نکته ای که در این خصوص به من یاد دادید. زیرا در بعضی از فرهنگها از نوعی از ایدیوفون ‏‏(سازهای خود صدا) استفاده می شده که به آن “ایدیوفون خوانشی” می گویند. این نوع ایدیوفون امروزه در ‏محدوده جغرافیایی ایران دیده نمی شود و خاطرات شما از سفر بلوچستان و اینکه مردم یک قریه برخی از ‏آوازهایشان را در دهانه کوزه می خواندند به من آموخت که حداقل در چهل و پنج سال پیش ایدیوفون خوانشی ‏در ایران وجود داشته است. ‏

آقای باغچه بان عزیز! امروز نه اداره کل هنرهای زیبایی وجود دارد و نه آرشیو آن که به همت شما و دیگر ‏دوستانتان چون حسین ناصحی، علی محمد خادم میثاق، لطف اله مبشری، فریدون فرزانه، غلامحسین غریب، ‏امین شهمیری و حتی روح اله خالقی و ابوالحسن صبا تشکیل شده بود. خدا کند ضبطها و عکسهای شما به ‏دست افرادی افتاده باشد که روزی از آن استفاده ای به صلاح شود. آنها قطعا اسناد و خاطرات ذیقیمتی هستند. ‏

آقای باغچه بان عزیز! تصویری که شما از رقص پیرمرد بلوج در نامه تان ارائه کرده اید نیز خودش یک ‏شعر است، یک نقاشی است، و یک نیایش است. احساس شما به مانند آفتاب است، به مانند شاپرکی در رنگین ‏کمان. سلام مرا به همسر گرامی تان “اولین باغچه بان” برسانید. ‏

دوستدار شما - محمد رضا درویشی