چهار صحنه از یک جاسوسی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

یک جاسوس آمریکایی در جریان عملیات گسترده سربازان گمنام امام زمان دستگیر شد. فکر کنید، جاسوس آمریکایی با آن همه مهارت به دام جمهوری اسلامی افتاد. اولش که خبرش را خواندم فکر کردم حتما، یا به احتمال 99.999999 درصد این جاسوس را سربازان گمنام اسلام در واشگتن کشف کرده و بعد در کانک تیکت دستگیر کرده و یواشکی بردند مکزیک و از آنجا از طریق پاناما فرستادند به ونزوئلا، از آنجا رفته روسیه و از طریق روسیه گرفتند و کلی اطلاعات توپسسسس از او به دست آوردند.

بعدا براساس اطلاعات منتشره توسط خود وزارت اطلاعات که به نظرم قبل از کار اطلاعاتی دوست دارد کار تبلیغاتی بکند، معلوم شد که نه، این جاسوس کهنه کار سیا در افغانستان فعالیت می کرد. بعد ما فکر کردیم سربازان گمنام امام زمان، رفتند بگرام، بعد تعقیب و مراقبت کردند، بعد یک سال برایش تعقیب و مراقبت گذاشتند و از آنجا که رفته دبی، وسط راه او را دزدیدند و به ایران آوردند و حالا همه اطلاعات سازمان سیا تا رنگ شورت رئیس سازمان مربوطه کف دست مصلحی وزیر اطلاعات است، البته رنگ شورتش نه خود شورت مذکور.

بعد متوجه شدیم که قضیه این جوری نبوده، بلکه جاسوس مذکور به نام حکمتی، که در سال 2001 جزو ارتش آمریکا بوده و در سال 2007 به یک شرکت بازیهای اینترنتی رفته که آن شرکت زیر نظر سازمان سیا بوده، مثل خود دیسنی لند که بخشی از سیا است، در سال 2009 به دعوت یک خانمی به سیا دعوت می شود. بعد به او می گویند بیا این همه اطلاعات را ببر بده به وزارت اطلاعات تهران و بگو من دوستدار ایران هستم، این هم اطلاعات سیا، بعد که آنها به تو اطمینان کردند، از آنها اطلاعات بگیر. طرف هم گفته چشم. بعد سوار هواپیما شده و آمده تهران.

 

صحنه اول، روز- داخلی- فرودگاه امام خمینی تهران

مامور سیا وارد فرودگاه امام خمینی می شود. یک مامور وزارت اطلاعات در فرودگاه است، نفر اول صف یک دانشجوی دانشگاه لندن است. مامور می پرسد: شغل؟

دانشجوی ایرانی: دانشجو هستم در لندن.

مامور: عضو سیا هستی یا اینتلیجنت سرویس؟

دانشجوی ایرانی: هیچکدام، من دانشجوی رشته شیمی دانشگاه لندن هستم.

مامور: پس عضو سیا نیستی؟

دانشجوی ایرانی: نه، من فقط دانشجو هستم.

مامور: فیس بوک می ری؟ همکار بی بی سی هستی؟ ای میل داری؟

دانشجو: از فیس بوک متنفرم، همکار بی بی سی هم نیستم، ولی ای میل دارم.

مامور: پس عضو اینتلیجنت سرویس هستی، وایستا سمت راست.

نفر بعدی می آید. مامور: چند سال انگلیس بودی؟

نفر دوم: پونزده سال.

مامور: شغل؟

نفر دوم: مسوول سابق رایزنی ایران در سفارت انگلیس.

مامور: عضو سیا هستی یا اینتلیجنت سرویس؟

مسوول رایزنی: من عضو سفارت ایران هستم داداش!

مامور: فکر کردی کر هستم؟ می پرسم غیر از اون عضو سیا هستی یا اینتلیجنت سرویس؟

مسوول رایزنی( یواشکی): من مامور اطلاعاتی وزارت اطلاعات در سفارت بودم.

مامور( خیره می شود): از کدوم جناحی؟ انحرافی، فتنه؟ یا بیت؟

مسوول رایزنی:  من کاری به جناح ندارم، من اطلاعاتی ام.

مامور: پس از کارگزارانی و جزو ساکتین فتنه و طرفدار اینتلیجنت سرویس، وایستا سمت راست.

نفر بعدی زنی 23 ساله است که می آید، مامور: شغل؟

زن: فاحشه بودم در دبی، ولی مانیکور هم می کنم.

مامور: بفرما خواهر.

نفر چهارم می آید. مامور: شغل؟

نفر چهارم: بازرگان هستم.

مامور: مهدی یا عبدالعلی بازرگان یا ابراهیم یزدی؟

بازرگان: من تاجر هستم، تاجر کفش.

مامور: رابط نهضت آزادی بودی با اینتلیجنت سرویس یا سیا؟

بازرگان از ترس به گریه می افتد: به حضرت عباس هیچکدوم، بخدا هیچکدوم.

مامور همکارش را صدا می زند: این هنوز کتک نخورده گریه می کنه، ببر صورتش رو بشوره بعد اعتراف کنه.

همکار: اینتلیجنت سرویس یا سیا؟

مامور: انگلیسی امروز زیاد داریم، اعتراف کنه که جاسوس سیا بوده.

حکمتی جاسوس سیا می آید، مامور: شغل؟

حکمتی: جاسوس سیا.

مامور: کجا تشریف می برید؟

حکمتی: وزارت اطلاعات.

مامور: آدرس رو بلدین؟

حکمتی: نه، لطفا بفرمائید به انگلیسی بنویسند چون من فارسی نمی تونم بخونم.

مامور: چشم، همه جوره در خدمتیم، می خواین بگم برادرها برسونن تون؟

حکمتی: مزاحم نمی شم.

مامور: زحمت نیست، رحمته، انشاء الله موفق باشید.

همکارش را صدا می کند: برادرمون جاسوس سیا هستند، ببرشون وزارت دم در پیاده کن بیا. ببین اگر گرسنه شون بود وسط راه رستوران هم ببرشون( یواشکی می گوید): مهمونه ها، نذاری دست تو جیبش کنه.

 

صحنه دوم، روز، خارجی، جلوی در وزارت اطلاعات

حکمتی، جاسوس سیا، غذا خورده و با چمدان و ساک دستی بر دوش پیاده شده و به سمت در وزارت می رود. در می زند. نگهبان از سوراخ نگاه می کند و می پرسد: چه فرمایشی دارید؟

حکمتی: می خواستم اطلاعات محرمانه پنتاگون و سیا رو تحویل برادرها بدم.

نگهبان: از کجا آوردی؟

حکمتی: از خود سیا.

نگهبان: اگر مدارک تقلبی باشه، دهنت آسفالته ها.

حکمتی: حضرت عباسی اصل جنسه، خودم ازشون گرفتم.

نگهبان: پس بذار توی پاکت، اون صندوق قرمز که روش نوشته CIA بنداز اون تو، اگر پول هم می خوای یا اطلاعات به جاش می خوای، آدرس، تلفن یا ای میل تو بنویس پشت پاکت.

حکمتی: ولی من باید با مسوولین وزارت حرف بزنم باهاشون تبادل اطلاعات بکنم.

نگهبان: پس نامه تو بنداز توی صندوق قرمز، ولی درخواست تبادل رو بنویس بنداز توی جعبه سبز، روش نوشته جاسوس دو جانبه.

حکمتی اسناد را در جعبه قرمز می اندازد، یک درخواست تبادل هم می نویسد و آن را می اندازد توی جعبه سبزرنگ. و به هتل لاله می رود.

 

روز، داخلی، هتل لاله

روزها می گذرد، هیچ کس با حکمتی تماس نمی گیرد، نماهای متعدد از گذشت زمان، ریزش برگ های درختان جلوی هتل لاله، آمدن برف جلوی هتل لاله، فرارسیدن بهار و شکوفه ها با موسیقی شاد، هوای تابستانی و سبز شدن درختان، رسیدن دوباره پائیز. پول حکمتی بالاخره تمام می شود، با مرکز سیا تماس می گیرد و درخواست پول می کند. یک روز بعد در اتاقش زده می شود و در حالی که سی مامور مسلح به او حمله کرده اند او را دستگیر کرده و به زندان می برند.

 

روز، داخلی، اتاق بازجویی زندان اوین

حکمتی با چشم بند نشسته است. بازجو وارد می شود.

بازجو: نام، نام خانوادگی، شغل؟

حکمتی: سیروس حکمتی، جاسوس سیا

بازجو: کلیه روابط خودتان را با نهضت آزادی بگوئید.

حکمتی: من هیچ رابطه ای با نهضت آزادی نداشتم.

بازجو: ما همه چیز را در مورد شما می دانیم، سعی نکنید دروغ بگوئید.

حکمتی: من فقط با سازمان جاسوسی آمریکا کار کردم.

بازجو: کلیه روابط خودتان را با عوامل فتنه بگوئید.

حکمتی: عوامل فتنه را نمی شناسم، ولی من جاسوس آمریکا هستم.

بازجو: چه ارتباطی با عناصر ملی مذهبی داشتید؟

حکمتی: من اصلا نمی دانم عناصر ملی مذهبی چه کسانی هستند، ولی من جاسوس هستم.

بازجو: داداش! شما فکر می کنی من نمی شنوم؟ یا شعور ندارم؟ من فهمیدم جاسوسی، ولی جاسوسی که نه با نهضت آزادی رابطه داشته باشه، نه با عوامل فتنه و نه عناصر ملی مذهبی به چه درد من می خوره؟

حکمتی: من یک سال قبل رفتم وزارت اطلاعات و اسناد محرمانه سیا رو به اونجا تحویل دادم.

بازجو: راجع به عوامل فتنه و صدای آمریکا و این چیزها؟

حکمتی: نه، راجع به سیاستهای آمریکا در خاورمیانه و فهرست کلیه جاسوسان سیا و خیلی چیزهای دیگه.

بازجو: یعنی شما بدون اینکه روزنامه نگار باشی، فتنه گر باشی، از ساکتین فتنه باشی، از عناصر ملی مذهبی باشی و منحرف باشی اقرار کردی در جهت اهداف آمریکا حرکت می کردی؟

حکمتی: ببین آقای عزیز! من در جهت اهداف آمریکا حرکت نمی کردم، من خودم جاسوسم، یعنی اصل جنس منم.

بازجو: حالا داری این حرفها رو می زنی که من دلم بسوزه و تو رو بیست سال بندازم زندان؟

حکمتی: نه، من می خوام به شما اطلاعات دقیق از سیا بدم.

بازجو: یعنی حاضری اعتراف کنی؟

حکمتی: اعتراف کنم برای چی؟ مگه شما سازمان جاسوسی نیستین؟

بازجو: سازمان جاسوسی پدرته، مرتیکه بی ناموس. چرا فحش می دی؟ خندیدم بهش پررو شد. جاسوس منم یا توی خودفروخته؟

حکمتی: عزیز من! چرا عصبانی می شی؟ من شغلم جاسوسی یه، شما شغل تون چیه؟

بازجو: به تو چه.

حکمتی: آقای عزیز! من می خوام به مرکز اطلاعاتی شما از سیا اطلاعات بدم.

بازجو: که چی؟ ما خودمون همه اطلاعات رو داریم، تو اگر واقعا قبول داری جاسوس هستی، باید به اطلاعاتی که ما بهت می گیم اعتراف کنی.

حکمتی: یعنی شما اطلاعات نمی خواین؟

بازجو یک پوشه می آورد و باز می کند، تمام اطلاعاتی که حکمتی تحویل داده آنجاست.

بازجو: تو به اینها می گی اطلاعات؟

حکمتی: بله، همه اینها اطلاعات دقیق و به روز سیا هست.

بازجو: بفرما توش بگرد ببینم میرحسین موسوی و کروبی چه تماسی با سیا داشتند؟

حکمتی: موسوی و کروبی با ما رابطه نداشتند…

بازجو: خاتمی و مهدی هاشمی چی؟

حکمتی: اونها هم نداشتند…

بازجو: تاج زاده و زیدآبادی و میردامادی و بهزاد نبوی و اینها چه رابطه ای داشتند؟

حکمتی: اینها رابطه نداشتند. ولی من دقیقا اطلاعات مربوط به خود سیا رو آوردم.

بازجو: ببین بچه جان! ما که یابو نیستیم. این اطلاعات شما به درد عمه فرنگیس تو توی آریزونا می خوره، تو می خوای اعتراف کنی و نگی موسوی و کروبی با دستور شما فتنه به راه انداختند؟ اون وقت ما اینقدر احمقیم که این چیزها رو قبول کنیم؟

حکمتی: ولی به ابوالفضل اینها اسناد اصله، خودم از سیا ورداشتم.

بازجو: مفت چنگ ات، دو زار نمی ارزه. ما بهت می گیم که چه سندی لازم داریم، باید همون رو بیاری. وگرنه ما که پوشه خالی اضافی نداریم اسناد الکی نگه داریم.

حکمتی: حالا فرض کنید من اسنادی که شما می گین آوردم، بعدش چی می شه؟

بازجو: آهان، حالا شد یه چیزی. داری کم کم یاد می گیری. شما جلسه داشتید توی پاریس، رئیس سیا با نماینده کروبی و موسوی و بهشون پول دادین، توی دوبی هم به اصلاح طلب ها پول دادین، توی نیویورک هم با مشائی تماس گرفتید، توی لندن هم با مهاجرانی سر دولت آینده توافق کردید. اینها رو اسنادش رو بیار تا اون وقت حرف بزنیم، وگرنه همین الآن می گم بندازنت از اوین بیرون.

حکمتی: آخه این اتفاقات نیافتاده. ما سند واقعی داریم. اینها رو من می دم به شما. می خواستم در مقابل از شما اسناد اطلاعات خودتون رو بگیرم. تبادل اطلاعات کنیم.

بازجو: سند چی می خوای؟

حکمتی: درباره مراکز اتمی و فهرست دانشمندان اتمی و اسامی اعضای سپاه قدس، اینها رو می خوام.

بازجو: خوب حالا بفرض ما اینها رو به تو دادیم، اون وقت تو اسناد و مدارک سیا رو در مواردی که ما گفتیم به ما می دی؟

حکمتی: آخه اسنادی در اون موارد وجود نداره.

بازجو: خوب، پس تو چی کاره ای این وسط جاسوس جان؟ ابتکار داشته باش. تو بیا به هر چی ما می خواهیم اعتراف کن، منم هر چی تو بخوای بهت می دم.

حکمتی: یعنی خودم اعتراف کنم؟

بازجو: بعله، جلوی دوربین. راحته، خودمون همه چی شو جور می کنیم. حتی سندش رو هم بهت می دیم. فقط اعتراف کن.

حکمتی: سند چی رو می دین؟

بازجو: سند جلسه توی پاریس، سند این که رئیس سیا با نماینده کروبی و موسوی دیدار کرده و بهشون پول دادین، اینکه توی دوبی به اصلاح طلب ها پول دادین، توی نیویورک هم با مشائی تماس گرفتید، توی لندن هم با مهاجرانی سر دولت آینده توافق کردید. اینها رو اسنادش رو می دیم، تو اعتراف کن.

حکمتی: ولی چنین اسنادی وجود نداره.

بازجو کیفی را باز می کند و تعدادی سند بیرون می آورد و به دست حکمتی می دهد، حکمتی آنها را می خواند. بعد می گوید: اینها رو خودتون درست کردین؟

بازجو: نه، اینها رو شما به ما دادی.

حکمتی: من؟

بازجو: بعله، خود شما، اعتراف هم می کنی، یعنی اگر نکنی پدرت رو در می آریم.

حکمتی: خوب، اون وقت اگر من اعتراف کنم، دیگه نمی تونم برم آمریکا.

بازجو: تو مگه اسناد مراکز اتمی ما رو نمی خوای؟ همه رو بهت می دیم.

حکمتی: ولی فایده نداره، چون اگر برگردم آمریکا به اتهام جعل اسناد محرمانه می رم زندان.

بازجو: پس بمون همین جا، زن برات می گیریم، خونه بهت می دیم، شغل مطمئن هم بهت می دیم.

حکمتی: می تونم خودم همسرم رو انتخاب کنم؟

بازجو: بعله، بهت مرخصی می دیم، برو همسر انتخاب کن.

حکمتی: شرایط استخدامی چطوره؟

بازجو: شما اصل قضیه رو قبول کن، بقیه شو با هم کنار می آئیم، قبوله؟

حکمتی: بعله!!!!!

 

( صدای کل کشیدن جمعیت می آید، فیلم تمام می شود.)