گفت وگو♦ سینمای ایران

نویسنده
مسعود کرمی

شکست‌ها به من یاد دادند که چه‌چیزهایی را در چه دوره‌هایی نباید بسازم و چه چیزهایی را باید بسازم….ابوالحسن ‏داودی کارگردان “زاد بوم” یکی از فیلم های مطرح جشنواره فجرچنین می گوید و ادامه می دهد…‏

zad1.jpg

حر ف های ابوالحسن داوودی ‏
‎ ‎من بیل‌برد نیستم‎ ‎

‎ ‎در یک نگاه کلی فیلم‌های شما را می‌توان به سه دسته تقسیم کرد: دسته اول ملودرام‌هایی مثل «سفر عشق»، ‏‏«ایلیا، نقاش جوان» و «مرد بارانی»؛ دسته دوم یعنی پربارترین بخش کارنامه فیلم‌سازی‌تان، کمدی‌هایی مثل «جیب‌برها ‏به بهشت نمی‌روند»، «من زمین را دوست دارم» و «نان،عشق و موتور هزار»؛ و دسته آخر رویکرد اخیرتان به ‏جنسی از فیلم‌سازی پرهزینه که بااستفاده از ستاره‌های متنوع، داستان‌گویی به شیوه روایت موازی و شخصیت‌های متعدد ‏و پرداختن به موقعیت‌های گوناگون همراه است. چطور شد که به این جنس از سینما و به این شیوه داستان گویی ‏علاقه‌مند شدید؟‎ ‎
بخش عمده‌ای از سبک و سیاق هر فیلم‌سازی متأثر از شرایط اجتماعی، سیاسی و فرهنگی‌ای است که در آن قرار دارد. ‏من به عنوان یک فیلم‌ساز هیچ‌وقت خودم را پابند یک ژانر یا فرم روایی خاص نکرده‌ام. آن دوره‌ای که فیلم‌های کمدی ‏می‌ساختم شرایط ساختن فیلم‌های جدی فراهم نبود؛ یعنی در دو دهه اول انقلاب به ساخت فیلم‌های اجتماعی با پس‌زمینه ‏سیاسی حساسیت زیادی وجود داشت: به همین دلیل رفتم سراغ ژانر کمدی. به این ترتیب دغدغه‌های جامعه‌شناسانه‌ام ‏گاهی در قالب یک کمدی: «نان، عشق و…»، گاهی ملودرام؛ «مرد بارانی» و حالا هم در قالب فیلم‌هایی مثل «تقاطع» ‏و «زادبوم» بروز پیدا کرده. این دو کار آخر آشکار شدن تمایلات قدیمی‌ام در زمینه فیلم‌سازی است، نه ظهور یکباره ‏خواسته‌هایی نو. در واقع علاقه اصلی من از همان ابتدای دوران فیلم‌نامه‌نویسی‌ام با فرید مصطفوی یعنی سال‌های 62 ـ ‏‏63، همین نوع سینمایی است که الان دارم به لحاظ فرم و محتوا بهش می‌پردازم. در سال‌های گذشته، شرایط ساختن ‏چنین فیلم‌هایی مهیا نبود.

‎ ‎منظورتان از شرایط، کمبود منابع مالی برای ساختن فیلم‌های پرهزینه است یا اوضاع فرهنگی حاکم بر دهه ‏‏60 و 70 و نگاه محتاط مسئولان فرهنگی؟‎ ‎
هر دوی این‌ها. علاوه بر مسائل مالی، ممیزی و نگاه چارچوب‌دار مدیران فرهنگی. شرایط جامعه هم پذیرای فیلم‌هایی با ‏این فرم و مضمون نبود. مطمئناً اگر آن زمانی که من «سفر عشق» یا «سفر جادویی» را ساختم «تقاطع» را می‌ساختم، ‏با یک شکست فاجعه‌بار روبه‌رو می‌شدم. فیلمی مثل «بوی خوش زندگی» ساختارشکنانه‌ترین فیلمی است که در ژانر ‏کمدی ساخته‌ام، اما در زمان خودش با شکست تمام عیار مواجه شد هم از طرف منتقدان و هم از طرف مردم. شکست‌ها ‏به من یاد دادند که چه‌چیزهایی را در چه دوره‌هایی نباید بسازم و چه چیزهایی را باید بسازم.

‎ ‎البته بخشی از سؤال اول من برمی‌گردد به دغدغه‌های مضمونی شما و بخش مهم‌تر و مورد تأکیدم مربوط ‏می‌شود به ساختار، فرم روایی و شیوه داستان‌پردازی در دو فیلم اخیرتان. به هر حال می‌شود گفت کارنامه پربار ‏فیلم‌سازی شما در ژانر کمدی تا حد زیادی مربوط می‌شود به علاقه شدیدتان به «بیلی وایلدر» و فیلم‌هایش. می‌خواهم ‏بدانم که روایت غیرخطی دو فیلم اخیرتان هم ناشی از علاقه‌‌تان به فیلم‌ساز یا فیلم‌های محبوبتان است؛ مثلاً «رابرت ‏آلتمن»؟‎ ‎‏
من اگر بخواهم از میان همه فیلم‌سازان یک نفر را از منظر سبک و شیوه و سیر فیلم‌سازی انتخاب کنم، مسلماً «بیلی ‏وایلدر» را انتخاب می‌کنم. گستره فیلم‌های او از نُوارهای تلخی مثل «سانست بلوار» و «غرامت مضاعف» تا کمدی‌های ‏سرخوشانه‌ای مثل «بعضی‌ها داغش رو دوست دارن» ادامه پیدا کرده. یعنی سیر عجیبی از غلظت تلخی و تباهی تا اوج ‏سرخوشی و بی‌خیالی. این روند همیشه مورد غبطه من بوده. بارها پیش خودم گفته‌ام می‌شود من هم در سینمای ایران ‏چنین تجربه‌های متنوعی داشته باشم؟ البته بعد از «وایلدر» فیلم‌سازان زیادی هستند که به‌شان علاقه‌مندم که شاید ‏مهمترین‌شان «آلتمن» باشد. شناخت من از «آلتمن» مربوط می‌شود به دوران دانشجویی‌ام در سال 52. ما اولین ‏دانشجویان رشته سینما در گرایش کارگردانی بودیم. در آن دوره درخشان، فیلم‌سازان زیادی روی من تأثیر گذاشتند؛ از ‏کارگردانی مثل «وایلر» که در کنارش بودم و پای صحبت‌هایش نشستم تا آدم‌های درجه‌یکی مثل «رنه کلر» و «کاپرا» ‏که شیوه داستان‌گویی‌شان خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. «بونوئل» هم که قطب بلاشرط من بود. یعنی سیر مجموعه ‏فیلم‌هایش از سوررئال‌ترینشان تا فیلمی مثل «شبح آزادی» (که هنوز هم یکی از محبوب‌ترین فیلم‌هایم است) حسابی من ‏را تکان داد.

‎ ‎شیوه روایت غیرخطی پدیده جدیدی در داستان‌گویی به زبان سینما نیست، اما از ابتدای دهه 90، موجی ایجاد ‏شد که شکست زمان را به روایت‌های غیرخطی افزود، و این‌ شیوه جذاب روایی را در عالم سینما فراگیر کرد. می‌بینیم ‏که چند سالی است اثراتش به سینمای ما هم رسیده و تعداد قابل توجهی از فیلم‌‌سازان ما رفته‌اند سراغ روایت غیرخطی. ‏آیا شما هم تحت تأثیر همین موج «تقاطع» و «زادبوم» را با این شکل و شمایل ساختید؟‎ ‎‏
تأثیر سبک کاری‌ فیلم‌سازانی که نام بردم بر روی من خیلی بیشتر از کارگردان‌های مدرن است. مثلاً شما پیش از دهه ‏‏1950«راشومونِ» کوروساوا را می‌بینید که به همین شیوه داستانش را تعریف می‌کند. فیلمی مثل «تقاطع» ساختارشکن ‏نیست، اما من و تهیه کننده جسارت کردیم و برای تماشاگر به شدت محافظه‌کارمان که عادت به روایت خطی مبتنی بر ‏دیالوگ و پایان مشخص دارد، به شکلی دیگر داستان تعریف کردیم. البته ضرورت ایجاب می‌کرد ما «تقاطع» را ‏این‌شکلی روایت کنیم. اگر این ضرورت نبود، من هیچ‌گونه علاقه‌ای به حرکات متظاهرانه و دیده شدن در پشت صحنه ‏سینما ندارم. همچنین من «زادبوم» را با این حجم از اطلاعات داستانی و شخصیت‌ها و درون‌مایه‌‌ها جور دیگری ‏نمی‌توانستم روایت کنم.

‎ ‎یکی از درون‌مایه‌های اصلی «زادبوم» مسئله مهاجرت است. شما چطور با این موضوع ارتباط برقرار ‏کردید. آیا داستان «زادبوم» برگرفته از تجربیات شخصی و مواجهه عینی شما با مسئله مهاجرت است؟‏‎ ‎‏
بله، در همان سال‌های اول انقلاب بخش عمده‌ای از خانواده من مهاجرت کردند. من هر سال برای دیدن خیلی‌هاشان ‏می‌روم آن‌ور آب گرچه بیش‌ترشان آدم‌های موفقی هستند و زندگی مستقل و باهویتی برای خودشان دست و پا کرده‌اند، ‏اما در شخصیت موفق‌ترینشان هم خلأ هویتی وجود دارد. خیلی‌ها تلاش می‌کنند این خلأ را با چیزهای دیگری مثل ‏پذیرفتن تابعیت کشورهای دیگر یا تغییر زبان پر کنند، اما همچنان مسئله هویت درشان باقی می‌ماند. متأسفانه در این ‏سال‌ها ما با یک نگاه خشک و کمتر واقعی، نتوانستیم زمینه‌ای برای بازیابی هویت و بازگشت‌ میلیون‌ها ایرانی خارج از ‏کشور به خانه فراهم کنیم. من دو دهه است فکر می‌کنم چطور می‌توانم فیلمی درباره وضعیت این آدم‌ها بسازم که نه ‏تبلیغاتی باشد و نه اپوزیسیون. به آدم‌هایی که تفکر خودی و غیر خودی دارند بگویم که این فکر نمی‌تواند تا ابد ماندگار ‏باشد و برای‌شان موفقیتی به همراه بیاورد. حاصل این نوع تفکر دور ماندن و انزواست همه این معضلات در فرهنگ ‏جاگیر می‌شود، گسترش پیدا می‌کند و در نهایت بر ضد سیستم مولدش عمل می‌کند. «نان، عشق و…»، «تقاطع» و ‏‏«زادبوم» به انحای گوناگون همین حرف را می‌زنند. ‏

‎ ‎ایده اولیه «زادبوم» درباره لاک‌پشت‌هاست؛ لاک‌پشت‌هایی که وقتی سر از تخم درمی‌آورند راه اقیانوس را ‏در پیش می‌گیرند و می‌روند، اما پس از بلوغ یعنی در سی سالگی، هر کجای دنیا که باشند برای تخم‌گذاری به ‏زادگاهشان برمی‌گردند. شکل‌گیری ایده در اوایل سال 85 تا پایان فیلم‌برداری در سال 87، همزمان با سی‌امین سالگرد ‏پیروزی انقلاب، این شبهه را به وجود می‌آورد که شما فیلمی به مناسبت سی‌سالگی انقلاب ساخته‌اید و به دنبالش ‏برچسب سفارشی بودن فیلم مطرح می‌شود. در واقع شما روی لبه تیغی قرار دارید که یک سوی آن فیلم تبلیغاتی و سوی ‏دیگرش فیلم ضد نظام است. چه کردید ‌که فیلمتان در ورطه شعار نیفتد؟‎ ‎‏
ماجرای لاک‌پشت‌ها و بحث سی سالگی‌شان کاملاً تصادفی بود. دوستانِ سرمایه‌گذار وقتی فیلم‌نامه را خواندند، ‏می‌خواستند این نسبت تغییر پیدا کند. می‌گفتند ممکن است پخش فیلم با سی سالگی انقلاب تقارن پیدا کند و شبهه پیش ‏بیاید. بحث من این بود که این یک موضوع علمی است که به وسیله یک پروفسور استرالیایی ثابت شده؛ لاک‌پشت‌های ‏کله‌عقابی پلاک‌گذاری شده بعد از سی سال به همان ساحلی برمی‌گردند که درش متولد شده‌اند. پس این وسط ارتباط ‏نمادینی وجود ندارد. البته در نهایت توی فیلم سال 57 را به 56 تغییر دادم تا همزمانی ماجرای پلاک‌گذاری لاک‌پشت‌ها ‏با شروع انقلاب باعث شک و شبهه نشود. برخلاف نظر آقایان، به نظر من این تصادف خیلی هم مثبت است. برای ‏این‌که «زادبوم» له یا علیه هیچ تفکر یا سیستمی نیست بلکه می‌خواهد همه تفکراتی را که تفکر ضاله نیستند در کنار هم ‏قرار دهد.‏

zad2.jpg

‎ ‎به نظر شما، مسئله مهاجرت در کشور ما از کجا ناشی می‌شود؛ چه مهاجرت نخبه‌های علمی و فرهنگی و ‏چه آدم‌های معمولی که به هزار امید و آرزو از مملکتشان می‌کَنند و می روند آن‌ور آب؟ توی فیلمتان این معضل را ‏ریشه‌یابی کرده اید؟‎ ‎‏
من خیلی تأسف می‌خورم از این‌که مسئولان مملکت ما در دوره‌های مختلف یک چیز را نخواستند باور کنند، آن هم دو ‏گانه شدن هویت آدم‌های جامعه است. این دوگانگی زاییده یک تفکر قومی است که ما از دوره مغول به بعد دچارش شدیم ‏و به آن خو کردیم. بخش عمده‌ای از مهاجرت‌ها به نوعی فرار از این دوگانگی یا چندگانگی موجود در جامعه‌ای است ‏که روز به روز تشدیدش می‌کند. ما عادت کرده‌ایم که در خانه یک‌ شکل، بیرون از خانه شکل دیگر، و به تناسب ‏موقعیت‌های مختلف به اشکال متفاوت رفتار کنیم. وقتی آدمی مهاجرت می‌کند، لزوماً معنایش این نیست که او یک ‏اپوزیسیون است یا یک موجود هوس‌باز که به دلیل برخی ممنوعیت‌های موجود در جامعه می‌خواهد کشورش را ترک ‏کند. مسئله مهم این است که آدم‌هایی که یک زمانی با هر نیتی از این مملکت رفته‌اند حالا دیگر امکان برقراری ارتباط ‏با وطن خودشان را ندارند و غریبه و غیرخودی به حساب می‌آیند. تا زمانی که این مرز برداشته نشود ما قطب‌های ‏مخالف آهن‌ربایی هستیم که همدیگر را دفع می‌کنیم. مدت‌هاست ما طعم در کنار هم بودن را نچشیده‌ایم. خاطرم هست در ‏سال 57 نفت کمیاب شده بود. ما شب‌ها پیت نفتمان را می‌گذاشتیم توی خیابان. یک صف خیلی طولانی از پیت‌ها تشکیل ‏می‌شد. صبح هزار نفر می‌آمدند و درست می‌رفتند سر جایشان می‌ایستادند بدون این‌که شب کسی آمده باشد و دزدکی ‏پیتش را اول صف گذاشته باشد. یک‌جور همبستگی و اعتماد بین مردم بود. خُب این فرهنگ کجا رفت؟ نسل امروز، ‏بچه‌های ما در چه حال و روزی هستند؟ بچه‌های من با این‌که دانشگاه می‌روند و خوب تحصیل کرده‌اند، هیچ درکی از ‏آینده‌شان ندارند. تعلقی به یک هویت مشخص و روشن ندارند. انگار اصلی‌ترین چیز برای‌شان «حال» است که دارد ‏می‌گذارد. این درد اصلی جامعه ماست و وظیفه من نشان دادن دردهاست. من طبیب نیستم. طبیب‌هایی که مدعی درمان ‏مردم هستند و تخصص‌شان هم روشن شده باید فکری برای علاج این دردها بکنند.

‎ ‎با این اوصاف بر‌گردیم به محتوای «زاد بوم»، یعنی بازگشت به ریشه‌، اصل، هویت، و به وطن (منظورم ‏لزوماً وطن جغرافیایی نیست). این مفاهیم دو وجه دارد: یک وقتی ما توی حرفمان می‌گوییم بازگشت به اصل و هویت‌، ‏اما توی عمل جور دیگری رفتار می‌کنیم. شما با «زادبوم» آدم‌ها را دعوت می‌کنید که به کجا برگردند؟ به کدام اصل و ‏ریشه و هویت؟ آن الماسی که می‌خواهید نشان دهید کجاست؟‎ ‎‏
آن الماس همین‌جاست. همین‌جایی که ما در آن زندگی می‌کنیم. اما اشکال کار این است که فکرها سیاه و سفید و به شدت ‏سیاسی شده. ما فکر می‌کنیم آدم‌هایی که به هر شکلی پیش از انقلاب زندگی کرده‌اند حتماً خرده برده‌ای با رژیم سابق ‏داشته‌اند، بنابراین غیرخودی‌اند. این تفکری است که باعث می‌شود هیچ‌وقت آن الماس پیدا نشود. پشتوانه فرهنگی چند ‏هزار ساله، موقعیت استراتژیک ایران در دنیا و در خاورمیانه و خیلی چیزهای دیگر تکه های الماسی است که اگر کنار ‏هم جمعشان کنیم، خیلی بزرگ‌تر و ارزشمندتر از امریکایی است که با یک حکومت دویست ساله و اعتقاد مطلق به ‏دموکراسی توانسته این همه قدرت پیدا کند. در مقابل، ما با بی‌توجهی به تاریخ سه هزار ساله، ویژگی‌های‌ قومی و ‏فرهنگی‌مان را به یک تفکر خاص محدود کرده‌ایم. الماسی که من می‌گویم، خانه‌ای است که هر ایرانی‌ هر وقت و تحت ‏هر شرایطی می‌تواند به آن برگردد، بیرون از خانه نماند و از سرما و غربت و تنهایی نلرزد. من سال‌هاست به دنبال ‏روشی می‌گردم که بتوانم این ارتباط را برقرار کنم؛ ارتباط بین تفکراتی که تا همدیگر را باور نکنند و ارزش‌های هم را ‏کشف نکنند احتمال این که این مملکت همبستگی پیدا کند، وجود ندارد.

‎ ‎فکر می‌کنم «زادبوم» اولین تجربه حرفه‌ای شما با یک گروه خارجی باشد. تجربه کار با گروه آلمانی چطور ‏بود؟‎ ‎‏
چون تا به حال با گروه‌های خارجی کار نکرده بودم، خیلی نگران چالش دو فرهنگ ایرانی و آلمانی بودم؛ فرهنگ ‏‏«بزن در رو» و «باری به هر جهت» خودمان، در مقابل فرهنگ منضبط‌ترین جامعه دنیا یعنی آلمان. اما دیدم این تعامل ‏آسان‌ترین و جذاب‌ترین بخش ماجراست. برای این‌که در ارتباط کاری‌ام با آلمانی‌ها نه دروغ شنیدم، نه تملق و نه تعارف. ‏هیچ‌جور احتیاج به فکرخوانی نداشتم، آن‌چیزی که در ممکلت خودمان درش به مقام استادی رسیده‌ایم؛ این‌که بفهمیم پشت ‏لبخند و اخم و سکوت طرف مقابل چه چیزهایی خوابیده. این آسودگی باعث شد من همه آن چیزی را که می‌خواستم به ‏سرعت بگیرم، اشکلاتم را بفهمم و به درستی رفع کنم. تازه فهمیدم در این‌جا من به عنوان کارگردان سه‌چهارم انرژی‌ام ‏صرف فکرخوانی و فهم این موضوع می‌شود که طرف مقابل چه قصد و غرضی دارد، می‌خواهد ضرر بزند یا نفعی ‏برساند.

‎ ‎با بازیگر آلمانی‌تان راحت ارتباط برقرار کردید؟ اگر بخواهید بازی او را با بازی بازیگران ایرانی مقایسه ‏کنید، چه تفاوت‌هایی در جنس بازی و نوع نگاهش به مقوله بازیگری وجود دارد؟‏‎ ‎‏
او یک بازیگر حرفه‌ای تئاتر است و با این‌که تجربه کمی در زمینه سینما دارد‌ خیلی خوب مدیوم را می‌شناسد. در اولین ‏تستی که از او گرفتیم نشان داد که روی بازی زیرپوستی، انتقال حس بدون ادای دیالوگ و جنس بازی‌ که اکت خاصی ‏ندارد، کاملاً مسلط است. خوب می‌فهمد چطور می‌تواند در یک قاب ثابت و با یک نگاه ثابت حس درونی‌اش را به ‏مخاطب منتقل کند و به نگاهش معنا بدهد. شکل ارتباط او با صحنه کاملاً با بازیگران ایرانی متفاوت بود. مثلاً در یکی ‏از نما‌ها که دو تا از شخصیت‌ها با هم فارسی حرف می‌زنند و او فقط نگاهشان می‌کند، سرگشتی و گنگی ناشی از ‏نفهمیدن حرف‌های آن دو را به خوبی در نگاهش نمایان می کند، بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی به عضلات صورتش ‏بدهد، و برعکس وقتی زبان به آلمانی برمی‌گردد، آن آگاهی و برقراری ارتباط را به نگاهش برمی‌گرداند. این‌ها ظرایفی ‏است که بازیگران ایرانی کمتر به آن توجه می‌کنند. بازیگران ایرانی بیش از هر چیز به ژست و فیگور و حالت واکنش ‏و و‌اکنش فکر می‌کنند و متوجه نیستند که یک نگاه ثابت چقدر می‌تواند اثرگذار باشد. تماشاچی واقعاً می‌تواند فکرخوانی ‏کند و بفهمد که یک بازیگر پشت چهره‌اش به چه چیز فکر می‌کند.‏

‎ ‎بخش مستند مربوط به لاک‌پشت‌ها را جداگانه فیلم‌برداری کردید؟‎ ‎
اصلاً فیلم به آن معنا بخش مستند ندارد. قسمت‌هایی در فیلم هست که به وسیله خانم دکتر زیست‌شناس فیلم‌برداری ‏می‌شود. همچنین قسمت‌های مربوط به پایان فیلم که لاک‌پشت‌ها در سپیده‌دم صبح از زیر شن بیرون می‌آیند و به سمت ‏دریا می‌روند، در اسفند 85 و خرداد 86، شش ماه قبل از فیلم‌برداری اصلی گرفته شد.

‎ ‎با لاک‌پشت‌ها چطور سر و کله زدید؟‎ ‎‏
کار سفارش ساخت 10 لاک‌پشت‌ را دادیم. هر 10 ‌تایشان با یک ریموت، کنترل می‌شدند. اما مشکل آن‌جا بود این ‏لاک‌پشت‌ها در رطوبت 98 الی 100درصد جزیره قشم از کار می افتند. لاک پشت‌ها که هیچ، دوربین اچ‌دی هم از کار ‏افتاد. مشکل دوم این بود که تا ربات‌ها به آب دریا می‌رسیدند از کار می‌افتادند. ایزوله کردنشان هم بدون این‌که شکل و ‏شمایلشان تغییر کند و حرکتشان دچار اختلال شود، هزینه سرسام‌آوری داشت. به این ترتیب ما این صحنه‌ها را با ‏تخم‌های واقعی، بچه لاک‌پشت‌های واقعی و در زمان واقعی فیلم‌برداری کردیم. نما‌‌هایی را که بچه‌ لاک‌پشت‌ها از زیر ‏آتش بیرون می‌آیند بازسازی کردیم و دکوپاژ را بر مبنای همین نما‌ها طراحی کردیم. نماهای زیر آب را هم با کمک ‏جلوه‌های ویژهکامپیوتری درآوردیم. الان هم این نما‌ها در هنگ‌کنگ است.

‎‎‏”زادبوم” چه نسبتی با کارهای قبلی‌تان و چه جایگاهی در سیر فیلم‌سازی‌تان دارد؟ آیا این نوع فیلم‌ ساختن ‏مطلوب‌ترین نوع سینمایی است که به آن علاقه‌مندید؟‎ ‎‏ بستگی به موقعیت دارد. همیشه آخرین کار آدم بهترین کار آدم محسوب می‌شود. به لحاظ حرفه‌ای هم من سعی کردم در ‏دوره جدید عقب‌گرد نداشته باشم. فکر می‌کنم «زادبوم» در رتبه بالاتری نسبت به «تقاطع» و «نان، عشق و…» قرار ‏می‌گیرد. البته «زادبوم» از نظر محتوا و موضوع با «نان، عشق و…» وجوه مشترکی دارد. مثلاً هر دو فیلم پی‌رنگ ‏سیاسی دارند که در یکی سرخوشانه و در دیگری تلخ است. اما محور اصلی در هر دو فیلم و در اغلب فیلم‌هایم روابط و ‏هویت آدم‌هاست.‏ ‏ ‎‎ظاهراً با سرمایه گذاران فیلمتان دچار مشکل شدید و مشکلات تا همین اواخر هم ادامه‌ پیدا کرد، جوری که ‏کار برای مدتی متوقف شد. دلیلش چه بود؟‎ ‎‏ کار با سرمایه‌گذار دولتی هم خوب است هم بد. بخش خوبش آن‌جاست که شما دیگر نگران برگشت سرمایه یک آدم ‏خاص نیستید. حتی بخش جالب‌تر وقتی است که می‌فهمید اگر شما با پول دولت فیلمتان را نسازید، ممکن است با این پول ‏فیلم بدتری ساخته شود یا اصلاً فیلمی ساخته نشود. «نان، عشق و…» به سفارش شرکت نیرومحرکه صرفاً به دلیل ‏علاقه رئیس شرکت به سینما ساخته شد. او به جای این‌که ته‌مانده حساب و کتاب سالانه را خرج آگهی‌های چند‌صفحه‌ای ‏در روزنامه‌ها کند، صرف ساختن فیلم کرد. این ماجرا یک‌جورهایی خیال شما را از بابت بودجه راحت می‌کند. اما از ‏طرف دیگر جا انداختن موضوعی که در قواعد و فرمول‌های یک سیستم بوروکراتیک کهنه و ازپاشنه درآمده نگنجد کار ‏وحشتناکی است. صبر ایوب می‌خواهد و کفش آهنی. کلی وقت صرف کردم تا به دوستان بفهمانم «زادبوم» قرار نیست ‏یک فیلم ضد نظام یا یک فیلم تبلیغاتی باشد. به اعتقاد من شأن هنر بسیار فراتر از این قبیل بازی‌هاست. من اگر بخواهم ‏زهری یا شکری بریزم، می‌روم و مقاله می‌نویسم. با هر کاری غیر از فیلم‌سازی چنین‌کاری می‌کنم. لزومی ندارد شأن ‏کار خودم را بیاورم پایین. اگر می‌خواستم نظرات دوستان را تأمین کنم باید می‌رفتم و یک بیل‌بورد می‌ساختم، و من ‏بیل‌بوردساز نیستم. ‏ ‎ منبع: سینمای ما‏