آیه های زمینی

نویسنده

نگاهی به مجموعه شعر” خنده در برف” سروده عباس صفاری

برف و خنده‌های زخمی

فرزانه قوامی

 

نخست، چند پاره از اشعار…

 

 

یادگار ابدی

شمع نیستم

که به یک فوت تو

کلاه از سرم بیفتد

رسم دهان دوختن نیز تازگی ها

با رواج شکنجه ی روح

یکسره منسوخ شده است

اصلن لازم نیست از این پس

حرفی بزنم

دهانم را باز نکرده دنباله ی حرفم را

پرندگان می گیرند و صدا در صدا

گوش فلک را هم کر می کنند

چه برسد به گوش های تازه تنیده ی تو

تو دیر جنبیدی زرنگ

پیش از آن که سنگ را

به جانب دریا پرتاب کنم

باید دستم را می گرفتی

حالا جلوی این موج ها را که دایره وار

به سمت اسکله ها می روند

دیگر نمی توان گرفت

این را هم بگویمت؛

عروسک وودونی که قلب پارچه ای را

سوزن باران کرده ای

المثنای من نیست

المثنای من امشب

گربه ی سیاهی است

که راه پس و پیش

اگر نداشته باشد

خیز برمی دارد

به سمت صورت حق به جانبت

و چنگال های تیزش را

نه بر پوستی که قرار است

پشت سر بگذاری

بلکه بر روح تو خواهد کشید

خطوط خونچکانی که به یادگار از من

با خود به ابدیت ببری.

 

 قدیس خیابان هشتم

با خود عهد کرده است

تا سرازیری گور کودک بماند

و زندگی را آنقدر به بازی بگیرد

که بازماندگان مرگش را نیز

بازی تازه ای بپندارند

بی قراری یک قطب نما را ندارد

شباهتش را اما

به ستاره ی تخسی که هر شب

ویراژ می دهد در آسمان

نمی توان انکار کرد

کشف زیبایی را

حتا در یک جفت گوشواره ی پلاستیک

وظیفه ی خود می داند

حسادت اما نمی ورزد

حتا به زرگری که می گویند

در کشمیر زندانی است

و برای همسر جوانش تا به حال

هزار جفت گوشواره از سنگ و صندل

تراشیده است

در گیر و دار این سال ها

دوستان هم پیمانش در خفا

بزرگ شده اند

و هر جا می روند مثل قناری

قفس های زیبایشان را نیز

با خود می برند

در حضور او اما

ادای بچه ها را درمی آورند

انگار که بچه گول می زنند

دوستانش هرگز

پنهان کاران ماهری نبوده اند

امشب نیز به هر دری بزنند

از ظاهرشان پیداست

یک بار دیگر

بازیگر او بوده است

و تماشاگر آنها.

 

 جفت 5

اولین بار نیست

که این غروب لعنتی غمگینت کرده است

آخرین بار نیز نخواهد بود

به کوری چشمش اما

خون هم اگر از دیده ببارد

بیش از این خانه نشینمان

نخواهد کرد

کفش و کلاه کردن از تو

خنده به لب آوردنت از من

برای کًنًف کردن این غروب

و خنداندن تو حاضرم

در نور نئون های یک سینما

مثل چارلی چاپلین راه بروم

و به احترام لبخندت

هر بار کلاه از سر برمی دارم

یک جفت کبوتر از ته آن

به سمت دست های تو پرواز کنند

جوک های دست اولم را نیز

می گذارم برای آخر شب

که به غیر از خنده های قشنگت

پاداش دیگری هم داشته باشد

اگر شعبده باز تردستی بودم

با یک جفت کفش کتانی

و یک کلاه حصیری

می توانستم برایت سراپا

تابستان شوم سر هر چهارراه

و کاری کنم که بر میز خال بازها

هر ورقی را برگردانی

آس دل باشد

و هر تاسی که بریزی

جفت 5

حیف که زمین خوردن آدم

حتا از نوع نظامی اش

خنده دار نیست

با پوست موز رسیده ای

اگر خنده دار بود

زیر چکمه های یک ژنرال چهارستاره را

برایت هدف می گرفتم

و با طنین خنده ات پاره می کردم

چُرت سربازان اتوبوس را

با این غروب بی سر و پا

چه کارها که نمی توان کرد

سرش را گوش تا گوش

و شیک و قشنگ

هم با پنبه می توان برید

هم با خنده

انتخابش با توست

که حی و حاضر

استاده ای دم در

 

 

نگاه…

بیش از چند دهه از باید‌ها و نباید‌های عروضی و وزنی می‌گذرد.شعر فارسی با حفظ ساختار پیشین خود تجربه‌های تازه‌ای را پشت سر گذاشته است و بن مایه‌های زبانی – علمی با بهره گیری از پشتوانه‌های فرهنگی – ملی شعر امروز را به تکثر فرم و محتوا نزدیک کرده است تا جایی که دیگر کلام شاعرانه تعریفی بسنده به خود یافته است که گاه با معیارها و ساختارهای از پیش تعیین شده همراه است و گاهی خود مبدع طرزی تازه به شمار می‌رود. به‌رغم تمام دگرگونی‌های وزنی آن چه هنوز ذهن مخاطب حرفه‌ای شعر را به خود مشغول می‌کند مرز بین شعر و نثر است. خنده در برف سروده عباس صفاری به لحاظ فرمی مخاطب را از تعلیق‌ها و دل مشغولی‌های فرمی رها می‌کند.شعرها آن چنان معنا محورند که به شکلی ناخودآگاه فرم دلخواه خود را یافته‌اند و در باز خوانی متن ذهن مخاطب در گیر الگو‌های فرمی نخواهد شد چرا که دانسته‌های شاعر پیش از آن که سعی در به رخ کشیدن عناصر زیبایی سخن و انعکاس تئوری‌های شعری داشته باشند بار عظیم معنا را بر دوش می‌کشند.عباس صفاری گویی رسالت شاعر را در بیان مفاهیم جزیی و زبانی می‌بیند و نشانه‌های شعری او به سادگی فرم اصولی و یکپارچه‌ای به خود می‌گیرد.

مضمون یابی که از دیر باز در شعر فارسی معمول بوده است و در شعر سبک هندی به اوج خود رسید در شعرهای خنده در برف به شکل امروزی بازیابی می‌شود و مورد استفاده بهینه قرار می‌گیرد آن چنانکه مضامین تازه که در آغاز نه چندان شعری می‌نمایند به شکلی استادانه و با طنزی که خاستگاه اصلی زبان شعرها ی این مجموعه به شمار می‌رود جای خود را در شعر می‌یابند. عباس صفاری کلامش را با عناصری غیر شاعرانه و با زبانی نه چندان شاعرانه باز گو می‌کند.دایره واژگانی شاعر به قدری وسیع و قابل ملاحظه است که مخاطب را در خوانش برخی از سطر‌ها دچار شگفتی می‌کند.به تعبیری واژگان غیر شعری در شعر به خوبی جای خود را یافته‌اند و ساختار و بافتار اثر را آسیب ناپذیر نگه داشته اند.این امر می‌تواند ناشی از اصرار نورزیدن شاعر بر شاعرانه نویسی و رویکردی مدرن به شمار رود.

سرخ سرخ/ و کمی بزرگ‌تر از دارکوب/ اما کاردینال نبود/وهیچ ربطی با واتیکان نداشت(ص 118)

خیالت از جانب تارزان تخت باشد/که هزار سال پیش/از درخت به زیر افتاد(ص45)

ارتباط و انسجام عمیق بین محور افقی شعر با محور عمودی آن از ویژگی‌های بارز اشعار این مجموعه است.به‌ویژه روایت صریح و شفاف که با شگردی خاص شعر را از بدل شدن به مونولوگ‌های یکنواخت نجات میدهد.روایتی که به شعرها سویه‌ای داستانی بخشیده است و راوی با نگرشی امروزی به ساختار و هستی شناسی در شعر دست یافته است.اشعار “اعتراف یک دزد، من و جناب مورچه، در مذمت خودکار خودسر، بوی پرتقال” از نمونه‌های بارز آن به شمار می‌روند. محور فکری اشعار خنده در برف را می‌توان در مفاهیمی کلی همچون طغیان و سرکشی در برابر سوء تفاهمات هستی از قبیل: دین، زبان، فرهنگ جست و جو کرد که به زعم شاعر با گذشت زمان هویت معنایی خود رابه معنا گریزی تسلیم کرده‌اند و این به نوعی لازمه دنیای مدرن است.

عاطل و باطل/ دور از هر چه سوء تفاهم/ در برزخ خود خواهد نشست/بی دغدغه جملات موش جویده شما/که زیر نویس‌های مضحک طوماری روز به روز گنگ تر / و بی‌معنی‌ترشان می‌کند(ص10)

رنج انسان بودن و تبعات ناشی از اندیشیدن، تامل و محکومیت انسان‌ها در عمیق شدن به زندگی و بیماری لاعلاج دانستن در جدال همیشگی با روز مرگی و ترحم به جامعه انسانی از درونمایه‌های اساسی اشعار به شمار می‌رود. حق با پسوای پرتقالی است/اگر درخت‌ها فکر می‌کردند/دیگر درخت نبودند/آدم‌هایی بودند بیمار(ص72)

برای کنف کردن این غروب /وخنداندن تو حاضرم/در نور نئون‌های یک سینما/ مثل چارلی چاپلین راه بروم(ص73)

حیف که زمین خوردن یک آدم/حتا از نوع نظامی اش/ خنده‌دار نیست(ص74)

او – شاعر – زبان تیز طنز خود را به انتقاد از جامعه شهری و زیست شهری می‌گشاید.او شاهد بلعیده شدن و خرد شدن انسان‌‌‌هایی است که هر لحظه به آخر زمان نزدیک می‌شوند.در این بین شاعر در جدال با سنت و مدرنیته به بن بست یاس آلودی می‌رسد که در آن غم‌های انسانی رو به اوج است واو بی‌تاب در برابر نابسامانی‌های تاریخی و اجتماعی به سر می‌برد.زمانی که شهر / مکانیزم ساده تری داشت/ و این قدر شبیه چرخ گوشت/ و نزدیک/ به زلزله‌های آخرالزمان نبود(ص77)

خنده در برف هم چنانکه از نامش پیداست به انکار عشق بر نمی‌خیزد بلکه آن را امروزی می‌کند.روایتی تازه از عشق که هنوز سر بلند از ورطه‌های نفرت سر برآردو زنجیره زمان را بگسلد و مجنون وار به حیاتی امروزی دست یابد تا جایی که جدایی دیگر هنجار روز اجتماعی تلقی نمی‌شود که با بی‌تفاوتی از کنارش بتوان گذشت.من – شاعر- آن چنان به توصیف تو – معشوق – می‌پردازد که ذهن مخاطب بی‌تردید در می‌یابد که معشوق از آن زمین است و بس و حضور زمینی معشوق نه تنها آزار دهنده نیست که همذات پنداری او را با موجودی که بی‌ابهام و ساده و مجسم به نظر می‌آید بیشتر می‌کند.جسمیت دادن به توی شاعرانه آن چنان قدرتمند است که هیچ تعبیر دیگری جز آن را نمی‌پذیریم زیرا در ذهن شاعر قرار نیست معشوق ابعاد روحی و ذهنی خارق‌العاده‌ای داشته باشد.او انسانی است که وجه تمایزش با دیگران از دریچه دید شاعر قابل ارزیابی است. و هر قدر هم که گرم بپوشی/ یقین دارم باز / در صف خلوت سینما خودت را/ دلبرانه می‌چسبانی به من(ص104)

درحال بستن چمدان انگار/گفته‌ای متارکه چیزی است/ مثل بیرون کشیدن نیزه از زخم(ص81)

نگاه به ارزش‌های انسانی اخلاقی از ویژگی‌های بارز برخی از اشعار است که با پایانی غافلگیر کننده زیرکانه، ضربه ناگهانی را با خود به همراه دارد. حوصله فرشته‌ها را هم ندارد/می گوید زنی که به شام/نشود دعوتش کرد/باید فرستادش به چیدن گل/برای میز صبحانه قدیسین(ص9)

یادم نمی‌آید جایی گفته باشم/ که زن و مرد رانده از بهشت/ در تبعیدگاه خاکی شان نیز/ باید از هم بپرهیزند/دیگر قدیس نمی‌خواهم/ بروید آدم شوید(ص111)

بی شک دست یافتن به فرم زبانی خاص و کاربرد تعابیر منحصر به فرد نشانه‌هایی از فردیت را در کلام صفاری می‌نمایانند اما این نکته شایان ذکر است که مخاطب در مواجهه با مجموعه‌ای که نزدیک به 60 قطعه شعر را شامل می‌شود انتظار تحرک و ابتکارات بیشتری را دارد.اشعار خنده در برف گویی در ادامه یکدیگر سروده شده‌اند و فضای حسی روایی شاعر نوسانات گسترده‌ای را در پی نداشته است او حتا فرصت یا امکان تجربه‌ای دیگر را به خود و به شعر نداده است و راه را بر دریچه‌های تفاوت بسته است.با خوانش آخرین قطعه شعر از این دفتر مخاطب با پرسش‌های زیادی از متن روبه روست.آیا من شعری به دنبال بر هم زدن نظم زبانی خود نیست؟مگر نه اینکه شاعر طغیانگری است که علیه نماد‌های قراردادی و سازمان یافته جامعه در نبرد است؟او با نشانه‌های زبانی عتیه نظم موجود بر می‌خیزد و این طغیان علیه نظم موجود گاه از من “شعری” به “شاعر” سرایت می‌کندتا جایی که به نبرد با خود بر می‌خیزد و چارچوب‌های پیشین خود را در هم می‌شکند.این نفی خود و انکار نشانه‌های زبانی پیشین می‌تواند به باز سازی دوباره او در اشکال تازه‌ای بینجامد. با این حال می‌توان بازتاب این نبرد را در فردای شعر عباس صفاری جست و جو کرد.

منبع: روزنامه تهران امروز

 

کوتاه از شاعر

عباس صفاری، شاعر ایرانی، متولد ۱۳۳۰ در یزد است. مجموعه شعر او به نام دوربین قدیمی در سال ۱۳۸۲ از برندگان سومین دورهٔ جایزهٔ شعر کارنامه شد. شعر ترانهٔ “خسته” از فرهاد مهراد نیز سرودهٔ صفاری است. او در سال‌های ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ به همراه بهروز شیدا و حسین نوش‌آذر سردبیری فصل‌نامه فرهنگی هنری سنگ را به عهده داشت. او در حال حاضر در لس‌آنجلس زندگی می‌کند.

از آثار او می توان به  در ملتقای دست و سیب: مجموعه شعر (۱۹۹۲ - ۱۹۸۸)، نشر کارون، لس‌آنجلس، ۱۹۹۲، تاریک روشنای حضور، نشر کارون، لس‌آنجلس، ۱۹۹۶، دوربین قدیمی و اشعار دیگر، نشر ثالث، ۱۳۸۱، کبریت خیس، مجموعه شعر سال‌های ۱۳۸۱-۱۳۸۳، نشر مروارید، تهران، ۱۳۸۴، کلاغنامه: از اسطوره تا واقعیت، نشر مروارید، تهران، ۱۳۸۵، ماه و تنهایی عاشقان:، نشر اهنگ دیگر و ترجمه اشعارایزومی کی بو، انونوکوماچی اشاره کرد