محبوبه کرمی در زندان

نویسنده

mahbobehkarami.jpg

از ملاقات صدیقه مصائبی، مادر محبوبه کرمی بر می گردیم. مادر محبوبه‎ ‎در اتاقی کوچک در بیمارستان ‏خاتم الانبیا آرام بر تختش دراز کشیده است. به جای‎ ‎همراهی محبوبه اما زن دایی محبوبه همراه بیمار است. ‏مادر محبوبه قرار است امروز عمل‎ ‎شود. عملی که 8 روز به دلیل نبود محبوبه به تعویق افتاده است چرا که ‏مادر، چشم‎ ‎انتظار محبوبه اش بوده است و می خواسته با خیال راحت به اتاق عمل برود. چشم انتظاری‎ ‎مادر ‏را اما جوابی نبوده است و بیماری پیش رونده و خطرناک. پس پزشکان به مادر توصیه‎ ‎کرده اند که تاخیر ‏جایز نیست و مادر به ناچار پذیرفته است که بی حضور محبوبه به‎ ‎اتاق عمل پانهد. به محبوبه می اندیشم، ‏دختر مهربان، پرشور و عدالت خواه کمپین که‎ ‎رهگذر اتفاقی خیابانی بوده است که هر کدام از ما می توانستیم ‏رهگذرش باشیم. به ویژه‎ ‎من که این روزها بیماری پدرم مرا رهگذر هر روزه آن خیابان کرده است

‎.‎

به محبوبه می اندیشم که نگران بیماری پیش رونده مادرش است، محبوبه ای‎ ‎که این روزها کمتر برای جمع ‏آوری امضاء به خیابان می رفته است چرا که او مسئولیتی‎ ‎بزرگ در مقابل مادر بیماری دارد که یگانه ‏دخترش محبوبه است. مادری که خود نگران‎ ‎همسر پیر و بیمارش است که این روزها در نبود محبوبه زن ‏دایی دیگر محبوبه پرستار او‎ ‎شده است. به حس مسئولیتی که هر کدام از اعضای خانواده محبوبه در مقابل هم ‏دارند،‎ ‎نگاه می کنم و می بینم به راستی محبوبه با حس تعهدش به جنبش برابری خواهانه زنان‎ ‎کشورش، ‏پرورش یافته چنین خانواده ای است. حس محبوبه را می توانم بفهمم ، هنگامی که‎ ‎در سلولی در بند 209 اوین ‏، نگرانی هایش برای مادری عزیز را با دیوارهای سرد سلول‎ ‎باز می گوید. می دانم که نگرانیش آن قدر زیاد ‏است که توانسته بازجوها را متقاعد کند‎ ‎تا به او دو بار اجازه تلفنی چند ثانیه ای بدهند. به روزهایی حبس ‏خودم در اوین بر‎ ‎می گردم، به نگرانی های آن روز من برای برادرزاده ای که بی مسئولیتی مردی جوان او‎ ‎را تا یک قدمی مرگ برده بود و من در صف های تلفن اوین سلامت او را از خانواده ام‏‎ ‎جستجو می کردم

‎.‎

به محبوبه می اندیشم و تلاش گسترده اش برای تغییر قوانین تبعیض آمیز،‎ ‎مادر محبوبه از حمایت هایش از ‏تلاش های دخترش می گوید. او در حالی که بغضی در گلو‎ ‎دارد، می گوید من برای محبوبه گریه نمی کنم ‏چرا که خواسته ها و هدف فرزندم را می‎ ‎شناسم، اما دلم می خواهد زار زار بر سرنوشت سرزمینی گریه کنم ‏که عدالت خواهان را به‎ ‎زندان می برد‎.‎

مادر محبوبه زنی آگاه و برابری خواه است، مادری که می تواند داشتنش‎ ‎آرزوی همه ما باشد. به راستی هر ‏گاه محبوبه از خانواده اش حرف می زد، روابطشان به‎ ‎نظرم چنان ایده الی می آمد که باورش برایم سخت می ‏نمود ، فکر می کردم که شاید هر‎ ‎کدام از ما قسمتی از آرزوهایمان را به آدم های اطرافمان نسبت می دهیم، ‏اما این‎ ‎روزها اتفاقا غیبت محبوبه باعث شد که ایمانم به وجود انسان های خوبی که در کنار ما‏‎ ‎هستند و زندگی ‏را برای خود و دیگران انسانی تر می خواهند، بیشتر شود. بله محبوبه می‎ ‎خواهد در کشوری زندگی کند که ‏دیگر زنان هم بتوانند از موهبت گسترده برابری که او‎ ‎طعم شیرینش را با داشتن شانس خانواده ای آگاه و ‏صمیمی چشیده است، بر خوردار‎ ‎شوند‎.‎

به محبوبه می اندیشم و به قوانین ستمگر و عرف سرکوبگری که کودکی و‎ ‎نوجوانی ام را تلخکام کرده است. ‏این روزها چهره تکیده و تن رنجور پدرم که بیماری‎ ‎بسیار ناتوانش کرده است، مرا به گذشته ام پرتاب می ‏کند. به روزهایی می اندیشم که‎ ‎قانون و عرف سرکوبگر به پدرم قدرت کاذبی داده بود تا به راحتی همسرش ‏که دختر عمویش‎ ‎نیز بود و 8 فرزندش را نادیده بگیرد و در سودای علاقه به زنی دیگر، گرد افسردگی بر‏‎ ‎خانه ما بپاشاند. به مادرم می اندیشم که ناتوان از هر کنشی، با من که دختری 12 ساله‏‎ ‎بودم درددل می کرد و ‏از من می خواست که با پدرم صحبت کنم، چرا که من فرزند کوچک‎ ‎پدرم بودم و عزیز کرده او. من نمی ‏توانستم به مادرم بگویم که آن چه که او می خواهد‎ ‎از توان من خارج است و من دختر کوچکی بیش نیستم و ‏این بار شانه های کوچک مرا می‎ ‎شکند

‎.‎

به قوانین سرکوبگری می اندیشم که محبوبه برای تغییرش ، آرامش را بر‎ ‎خود حرام ساخته است. به قوانین و ‏عرف سرکوبگری می اندیشم که اگر نبودند من نیز به‎ ‎مانند بسیاری دیگر، می توانستم طعم آرامش و اعتماد ‏را در کودکی و نوجوانیم تجربه‎ ‎کنم. البته رنج ناشی از این قوانین تنها کودکی و نوجوانی مرا زهرآگین نکرد. ‏بعدها‎ ‎که بزرگ تر شدم، در خواهرانم تکرار زندگی مادرم را بارها تجربه کردم و شاید دیدن‎ ‎این رنج ها که ‏مثل خوره روحم را می خورد، مرا در تغییر زندگی ام مصمم تر ساخت. شاید‎ ‎همان عهد به تلاش برای تغییر ‏شرایطی که عمیقا ناعادلانه اش می دانستم مرا نیز چون‎ ‎محبوبه و صدها کنشگر کمپین یک میلیون امضاء ‏برای تغییرشرایط راهی کوچه ها و خیابان‎ ‎های شهرها و کوی و برزن سرزمینی کرد که نابرابری را شایسته ‏اش نمی دانیم‎.‎

چگونه فمینیست شدی؟ سوالی است که همیشه از دیگران می پرسم. نمی دانم‎ ‎این پروسه برای محبوبه چگونه ‏اتفاق افتاده است. در یکی از روزها که در جمعی دوستانه‎ ‎از نظریه های فمینیستی صحبت می کردیم. چرا که ‏برای ما فهم نظریه ها به مانند چراغی‎ ‎روشنگر راهمان است، که نظریه برای ما ابزاری برای فهم پروسه ‏عمل است، چرا که‎ ‎دریافته ایم بصیرت نظری شجاعت عملی می دهد. هر کس تعریف خود را از فمینیسم بیان ‏می‎ ‎کرد، محبوبه با فروتنی گفت که مطالعه زیادی در این زمینه نداشته است اما فمینیسم را‎ ‎جنبشی می داند که ‏در عین شناخت تفاوت های زن و مرد، آن ها را برابر می داند. به او‎ ‎گفتم اتفاقا سیمون دوبووار یکی از ‏مهمترین نظریه پردازان فمینیسم هم زنان را برابر‎ ‎اما متفاوت از مردان می دانست. برای محبوبه اما این ‏پروسه برعکس اتفاق افتاده بود‎. ‎مبارزه عملی و تجربیات زندگی به او نشان داده بود که زنان متفاوت اما ‏برابربا مردان‎ ‎هستند. حتما آن گاه که از مردم در کوچه و خیابان و تاکسی امضاء می گرفت هم برای‎ ‎متقاعد ‏کردن مخاطبانش به ضرورت برابری حقوقی زنان با مردان، چنین استدلال می‎ ‎کرد

‎.‎

بیماری پدرم این روزها مرا بسیار به گذشته می برد. گذشته ای که گاه‎ ‎برای آرامشت می خواهی به کنارش ‏بزنی. کودکیم به مانند فیلمی در جلوی چشمانم رژه می‎ ‎رود. خودم را می بینم دختر کوچک و لاغری که ‏برادر توپولش او را گنجشک پرکنده صدا می‎ ‎زد. راستی برادر من هنوز هم استاد اسم گذاری برای آدم ‏هاست. به عمه ام خانم مارپل‎ ‎نام می نهد، مادرم را خانم فرامرزی در سریالی که در همین سالهای نزدیک ، ‏از‎ ‎تلویزیون پخش می شد، نام می دهد، حتی کودکانش را از نام گذاری بی بهره نمی‎ ‎گذارد‎.‎

او سه سال از من بزرگتر بود. پسر عزیز کرده خانواده. آن زمان که به‎ ‎آیت الله منتظری امید امت و امام می ‏گفتند، برادر بزرگترم ، این عزیزکرده توپول را‎ ‎، امید پدر و خواهر بزرگم می دانست‎.‎

من اما دختر بودم و در تمام دعواها مادرم از من می خواست که آبی باشم‎ ‎که آتش برادرم را خاموش کند اما ‏اعتراض روش همیشگیم بود و شاید به همین دلیل برادر‎ ‎دیگرم مرا «دی جن» یعنی مادر جن خطاب می کرد. ‏هنگامی که از زورگویی برادرم خسته می‎ ‎شدم به مادرم اعتراض می کردم که مگر دختر و پسر با هم فرق ‏دارند و همیشه جواب مادرم‎ ‎این بود که البته که فرق دارند. من اما در درس خواندن سخت کوشا بودم و شاید ‏از‎ ‎کودکی فهمیده بودم که تنها راه تغییر شرایط زندگیم ، تحصیل است. انگار با مغز کوچکم‎ ‎این را فهمیده ‏بودم که تو در جامعه ای بسته و مردسالار، چه دختر خان باشی و چه دختر‎ ‎رعیت، کلاهت پس معرکه است. ‏انگار تو زندانی جنسیتت هستی که تنها راه دستیابی به‏‎ ‎کلید آزادی از این زندان تحصیل است چرا که تحصیل ‏دریچه ای به آزادی و استقلال می‎ ‎تواند باشد. من پسر عزیز کرده ای را که با من فرق داشت چرا که صاحب ‏احلیل مردانه‎ ‎بود و سه سال از من بزرگتر بود، در درس پشت سرگذاشتم، او ضرورتی برای تغییر شرایط‏‎ ‎زندگیش نمی دید. پسر خانواده ای نسبتا دارا بود که همه چیز قرار بود در اختیارش‎ ‎قرار بگیرد

‎.‎

برای من ضرورت تغییر شرایط چنان روشن بود که در اولین سال تحصیلم در‎ ‎رشته جامعه شناسی، با اولین ‏گروه دوستانم گروهی مطالعاتی راه انداختیم که در جستجوی‎ ‎فهم علت فرودستی زنان و جستجوی راه های ‏تغییر بود. چرا که به تجربه فهمیده بودیم،‎ ‎برای تغییر شرایط به آگاهی و اراده ای جمعی نیاز داریم‎.‎

نمی دانم برای محبوبه این پروسه چگونه گذشته است، اما در عکس ها‎ ‎تصویر مهربان او را در اولین روز ‏اعلام عمومی کمپین می بینم. در همه جلسات و جمع ها‎ ‎حاضر بود، مهربانانه و پی گیر پذیرای مسئولیت ‏برای پیشبرد کار کمپین بود‎. ‎او اکنون‎ ‎در زندان است، او رهگذر اتفاقی خیابانی بوده است که قرار بوده در آن ‏تجمعی در‎ ‎اعتراض به مفاسد اقتصادی برگزار شود. ما می توانستیم هر کدام رهگذر اتفاقی آن‎ ‎خیابان باشیم. ‏اما به راستی چه فرق می کند که ما کنشگران کمپین یک میلیون امضاء کجا‎ ‎دستگیر شویم، کوچه ها و خیابان ‏های نظامی شده شهرمان، هر روز آزادی ما را محدود تر‎ ‎می کنند. حضور در شهری که هر روز بیش از ‏روز پیش نظامی می شود برای هر کدام از ما‎ ‎که در کوچه و پس کوچه های شهرمان به جستجوی قلب ‏پرعشق و شوق تغییر، بیانیه ها و‎ ‎دفترچه های کمپین را به شهروندان نشان می دهیم ، امکان دستگیری بالقوه ‏وجود دارد و‎ ‎به این دلیل است که برخی از ما در خیابان های شهر هر روز با کوله ای پر از وسایل‎ ‎اولیه ‏زندگی تردد می کنند

‎.‎

محبوبه در زندان است. مادر شریفش بر تخت بیمارستان. قلب همگی ما به‎ ‎مانند محبوبه برای سلامت مادرش ‏می طپد و ما به روزهای خوب و خوش آینده می اندیشیم‎. ‎به روزهای روشن تر و برابرتر. به راستی ‏دیوارهای بلند و سلول های نفوذ ناپذیر بند‎ 209 ‎در مقابل رویاهای محبوبه برای زندگی ای برابرتر چه کوتاه ‏و پست جلوه می‎ ‎کنند‎.‎

منبع: مدرسه فمینیستی