بوف کور

نویسنده

تکیلا، آب لیمو و نمک

ابراهیم نبوی

 

لیموترش رمان تازه ابراهیم نبوی تا سه هفته دیگر توسط انتشارات اچ اند اس منتشر می شود و از طریق بازار اینترنتی کتاب و سایت آمازون در اختیار علاقه مندان به کتاب قرار می گیرد. هنر روز فصل اول این رمان را بطور اختصاصی منتشر می کند.

 

فصل اول: تکیلا، آب لیمو و نمک

خیلی وقت بود که به آن ستون بتونی وسط بزرگراه فکر می کرد، همان که زیر پل ملاصدرا سالهاست ایستاده بود و همیشه با نگاهی تمسخرآلود به او نگاه می کرد و او را به سوی خودش می خواند. یک ستون بتونی پهن که پل به شکل مسخره ای روی آن ایستاده بود و هر بار که با ماشین از زیر آن می گذشت فکر می کرد که روی سرش خواهد افتاد، همیشه می گفت، گیرم این بار جان سالم به در بردم.

تا آنجا که می شناختمش حس مسخره ای در مورد مرگ داشت. از طرفی دوستش داشت و وسوسه مرگ آرامش نمی گذاشت و از طرف دیگر از اینکه بمیرد می ترسید. مسخره نیست؟ می گفت: فکر کرده ام که آیا آدم از فلسفه به نیستی می رسد یا از نیستی به فلسفه؟ راحت تر حرف بزنم، آدم اول می رسد به اینکه این دنیای گه تکراری و مبتذل چیز ارزشمندی که خودت را به آن آویزان کنی و مثل گه به در کونش بچسبی ندارد و بعد می زنی خودت را می کشی، یا اینکه همه چیز را از دست می دهی و زندگی بی ارزشی پیدا می کنی و بعد احساس فلسفی نیست انگارانه باعث کشیده شدن به سوی مرگ می شود؟ نتوانستم توضیح بدهم ولی مطمئنم که می فهمی چه می گویم. مرجان می گفت: ببین توی این دنیا چقدر چیزهای قشنگ داری! او خیره نگاهش کرد. مرجان در تمام 24 ساعتی که نگران او بود می خواست ثابت کند خودکشی کار بیخودی است، در حالی که امیر اصلا در آن روزها به خودکشی فکر نمی کرد. اما همیشه وقتی از بزرگراه رد می شد به آن ستون بتونی وسط بزرگراه فکر می کرد. همان که زیر پل ملاصدرا سالهاست ایستاده و او را مسخره می کند. فکر کرد می شود از سر پیچ بزرگراه سرعت گرفت و پا را روی پدال گاز فشرد تا صدای غرش موتور بلند شود. یواش یواش سرعت بالا می رود و کیلومتر شمار به عدد وسوسه انگیز 180 کیلومتر نزدیک می شود. فرمان زیر دستت می لرزد و هوا در مقابل ماشین مقاومت می کند. بعد وقتی رسیدی به آن ستون پهن بتونی وسط بزرگراه یکباره فرمان را می چرخانی و محکم می زنی به ستون بتونی. ستون بتونی نزدیک می شد به چشمهایت که گشاد شده تا همه چیز را با دقت ببیند. بعد صدای برخورد بدنه فلزی جلوی ماشین و دیواره بتونی توی گوش ات می پیچید و بعد ستون بتونی با سرعتی باورنکردنی هجوم می آورد به شیشه جلوی ماشین. و بعد شیشه جلوی ماشین تکه تکه می شود و مثل ذرات سنگین تگرگ می پاشد توی هوا، بعد تو پرت می شوی به جلو، انگار آن ستون بتونی با دو دست قوی گردنت را می چسبد و تو را به طرف خودش می کشد. می خوری به شیشه و از آن می گذری و کوبیده می شوی به دیواره بتونی. یک لحظه سرت داغ می شود و هزار هزار ستاره می درخشد توی مغزت،چشمهایت، ذهنت. سرت داغ می شود و حس می کنی تمام بدنت نرم شده است. انگار دیگر استخوان نداری. داغ شدن سر تمام استخوان جمجمه را نرم کرده است. خون تمام بینی ات را پر می کند. گرما می پیچد توی تنت. مچاله می شوی لای آهن ها. یک لحظه تمام روزهای 38 سال زندگی از جلوی چشمانت می گذرد و تمام می شود. تمام. می فهمی؟

به دلش گفت: چرا نگذاشتی؟ اگر گذاشته بودی تمومش می کردم. یک دفعه ترمز زدم. از ترس. تو به من گفتی. انکار نکن. تو گفتی. مثل همیشه که با نگرانی سر و کله ات پیدا می شود. غذا خوردی؟ سرت درد نمی کنه؟ رفتی دکتر؟ وقت دندون پزشک داری. اگر نمی خواهی بری کنسل کن. می خواهی زنگ بزنم؟ نمی دانم از اینکه مراقب من هستی خوشحالم یا ناراحت. راستی، چرا نگذاشتی؟ اگر گذاشته بودی تمامش می کردم. یک باره ترمز زدم. از ترس. داشتم به طرف ستون بتونی کشیده می شدم. او بود که مرا دعوت می کرد. ماهها بود که هر وقت به ملاصدرا نزدیک می شدم یا از شمال بر می گشتم آن ستون بتونی خیره می شد به چشمهایم و مرا دعوت می کرد. داشتم به طرف آن ستون بتونی می رفتم. ترمز زدم. یک باره از ترس. آب دهانم خشک شد. ماشین تعادلش را از دست داد. صدای کشیده شدن لاستیک کف بزرگراه آمد. مثل یک بازی است. تاب می خوری. بدون تعادل. یک لحظه احساس کردم چرخ سمت راست جلو از زمین بلند شد. احساس نکردم، واقعا بلند شده بود. تو مرا مجبور کردی که روی پدال ترمز را فشار بدهم! پدال ترمز را فشار دادم. ماشین وسط بزرگراه ایستاد. کج. ده دقیقه ای همانطور ایستادم. سکوت مطلق.

بدون اینکه ماشین را از وسط اتوبان تکان بدهد. دست کرد زیر صندلی و یک قوطی کن تکیلا بیرون آورد و باز کرد، بی نمک، بی لیمو. صاف و ساده. با همان طعم جادویی که مزه خوب مرگ را می دهد. یکسره نوشید. تلفن زنگ زد. همان جلو یک جایی افتاده بود، ولی هر چه گشت پیداش نکرد. حالا پیداش هم کرده بود، چه فرقی می کرد؟ ماشین را کشید گوشه بزرگراه و دست کرد زیر صندلی، یک دفعه چیزی زیر دستش تکان خورد و صدا داد. تلفن بود. برش داشت، کورش بود. همان آدمی که همیشه یک جای خوب داشت برای آشفتگی های او.

کورش گی است. از آنهایی که چون اتفاقات بعد از انقلاب را دوست نداشت، در همان تاریخ قبل از انقلاب باقی ماند. هنوز چهل سالش نشده و هیچ علاقه ای به رادیو و تلویزیون و روزنامه و روابط اجتماعی و سیاست ندارد. بسیار مودب است. بسیار تمیز است. پدر و مادرش مرده اند و خواهرش هم ازدواج کرده و رفته است. مانده همین پسرک که دو تا استخوان است و دو تا چشم گود رفته مهربان. گفت: سلام امیر خان؟ سلامش کرد. گفت که گروهی از دوستانش در خانه اش جمع هستند و او بارها قول داده که امیر به جمع آنها برود، و نشده، گفت: باشد، یک بار می آیم. گفت: همین حالا بیایید. گفت: چه کسانی هستند؟ گفت: پری ناز و رعنا و سام و پانته آ وکیلی و جوجو و کیارش، دوست پسر خود من، که خیلی دوست تون داره. گفت: باشه کورش جان، سعی می کنم بیام. گوشی را گذاشت و به رعنا فکر کرد، این چهارمین رعنایی بود که در طول این شانزده سال نامش را می شنید، جز آن یکی که گذاشته بود و برای همیشه روحش را و جانش را برده بود، بقیه فقط درد گم شدن او را به یادش آورده بودند. هفت دقیقه بعد جلوی آپارتمان کورش در آتی ساز بود. چند لحظه ای معطل شدن برای کنترل میهمان مجتمع، و وقتی رسید به کریدور بالا ، پیدا کردنش اصلا سخت نبود. صدای خنده ها را بگیر و برو. یک لحظه از اینکه می خواهد برود حالش بد شد. اصلا در وضعی نبود که بخواهد خانه کسی برود. و اصلا حالش با خندیدن جور نبود، ترجیح می داد به قول مرجان به یک قبرستانی می رفت و زار زار گریه می کرد. دم در تلفن دستی زنگ زد. لی لی بود. گفت: کجایی؟ امیر گفت: دارم می رم مهمونی. گفت: باشه عزیزم، بعدا باهات تماس می گیرم. لی لی هر بدی داشت اصلا اهل گیر دادن نبود، 21 سالش بود و خودش خواسته بود که دوست دختر امیر باشد، با پدرش دوست بود، ولی تازه بعد از اینکه پنج بار با او خوابیده بود فهمیده بود این دخترک دختر دکترباغبان عضو جبهه ملی است. در زد. کورش باچشمهای مهربانش در را باز کرد و او را دعوت کرد به داخل. گفت: آقای عابدینی! چقدر خوب کردین اومدین، بچه ها وقتی شنیدن شما می آئید خیلی خوشحال شدن. این سام که می شناسینش، این پری ناز جون که استاد پیدا کردن گلیم و گبه و طرح های قدیمی یه، این رعنا جون که تا به حال چند بار اسمشو آوردم ولی ندیدینش، این پانته آ وکیلی که شعر می گه و کلاس خانم کابلی هم می ره، این هم جوجوی خودمون، این هم کیارش که کلی منتظر شما مونده. همه را قبلا دیده بود، جز پری ناز و رعنا را، چقدر به رعنای خودش می ماند. چشمهایش برق چشمهای او را داشت. نمی توانست باور کند که اوست. شاید هم یکی از همان بچه های عشق سینما بود که این طرف و آن طرف به او برمی خورد؟ خانه چنان تاریک بود که به راحتی نمی شد دیدش. شاید هراس داشت که او را ببیند، بعد از این همه سال. شاید شبیه او یا شبیه یکی از همان هایی که در میهمانی ها نیمه تاریک و نیمه روشن تهران همیشه لابلای جمعیت دیده می شد؟ اما این یکی چیزی نبود که اگر یک بار دیده باشد فراموش کند. موهای شرابی که شاید رنگ کرده بود، صورتی پر از لبخند، دماغ کوچک عقابی، سینه های درشت که سخاوتمندانه دیده می شد و هیکلی پروپیمان از همان ها که امیر خوشش می آمد. با رعنا دست داد و به او گفت: فکر می کنم یک جایی شما رو دیدم. رعنا گفت: شاید، زیاد بهش فکر نکنید. و خندید. امیر گفت: کجا؟ سام آمد و با او روبوسی کرد و دست انداخت کمر رعنا، که یعنی این خانم صاحب دارد. امیر گفت: چه جالب! سام دوست قدیمی منه، نمی دونستم شماها با هم هستید. حرف بی ربطی زده بود. چون سالها بود در میان آشنایانش جز همان رعنا، زنی به این نام نبود. شاید همان باشد. تردیدش را لباس ها و ظاهر زن بیشتر می کرد. بعید دانست همان زنی که روبروی او بود و با آن دامن مشکی که تا بالای رانش چاک خورده بود و آن پیراهنی که سینه های برجسته اش را بیرون انداخت، همان رعنای خودش باشد. شاید از آن دخترهایی بود که سر صحنه فیلم جنگی با چادر دیده بودش. کورش گفت: این مال شماست. بچه ها سهمیه خودشون رو خوردن و این رو برای شما نگه داشتن. و به یک استکان ودکا اشاره کرد. امیر ودکا را یک راست رفت بالا، رعنا گفت: حالا دیگه می تونین با ما برقصین. وقتی امیر به آنها پیشنهاد یک میهمانی تکیلاخوری درست و حسابی کرد، سام پرسید: کجا؟ کی؟ من و رعنا هستیم. رعنا حرفش را برید و گفت: تو از طرف خودت بگو. من خودم هستم. امیر گفت: همین حالا، همین جا. بعد از کورش پرسید: لیموترش داری؟ گفت: بله. رعنا گفت: من لیموترش و نمک رو آماده می کنم. امیر گفت: منم می رم تکیلا بیارم. وقتی دیروز 24 کن تکیلا خریده بود، هیچ وقت فکر نمی کرد اینجا مصرف شان کند. دوازده تا را گذاشته بود برای خانه، دوازده را هم برای بردن به خانه فروز، فروز و امیر همیشه شریکی مشروب می خریدند. حالا 9 تا تکیلا زیر صندلی ماشین اش بود. قلبش گرپ گرپ می زد وقتی توی آسانسور بود، مطمئن بود این همان رعناست. فقط شباهتی غریب در فرم چهره و نام می توانست بار دیگر او را از آرزوی همیشگی اش که دیدن دوباره رعنا بود، محروم کند. همیشه با چادر دیده بودش و آخرین بار شانزده سال قبل و شانزده سال بود که روی خاطره اش خاک ریخته بود، انگار که روی خودش. سالها بود از وحشت آنکه رعنا را با سه فرزند و شوهری که دوستش دارد ببیند، از جستجو برای یافتنش گریخته بود و برای آنکه او پیدایش نکند، هرگز، هرگز و مطلقا هرگز عکس اش را در هیچ نشریه ای در داخل کشور منتشر نکرده بود و این به عادت او تبدیل شده بود. با خودش گفت: شاید اشتباه کنم. هرگز نخواهمش دید. قوطی های تکیلا را در یک کوله پشتی مشکی ریخت و از جلوی نگهبانی رد شد و رفت بالا. لابد نگهبان از بوی الکلی که از امیر می آمد فهمیده بود چه خبر است و همین کافی بود که در جریان باشد. کورش می گفت خودش هم همان پائین می خورد، ولی هیچ وقت بروز نمی دهد، وگرنه جیک ثانیه اخراجش می کنند. وقتی درباز شد سینی با استکان های باریک، از همان استکان های چای خوری، به تعداد همگی چیده شده بود. رعنا گفت: من لیموها رو آماده کردم، نمک هم ریختم توی نعلبکی که بهتر بشه ازش استفاده کرد.

کورش موسیقی عربی اسپانیایی گذاشت. صدای حبیبی نورالعین پیچید توی فضا و صدای عمر دیاب. هر جای تهران که می رفتی صدایش می آمد. هشت استکان پر از تکیلا بود و هشت برش لیموترش در دست های آنها و ذرات نمکی که پوست دست شان را شور می کرد. گیلاس ها صدا دادند. رعنا گفت: باید خیره بشیم به چشم کسی که باهاش مشروب می خوریم، امیر هم خیره شد به چشم های رعنا. رعنا هم بالبخندی که پر از سووال بود، خیره به او. سام شانه رعنا را به سوی خودش برگرداند و سعی کرد به او نگاه کند، کسی موضوع را جدی نگرفت. چیزی مثل آتش از گلوی امیر پائین رفت. دندانش پرشد از بوی لیموی سبز تازه شیراز و دانه های نمک نشست روی لب هایش. اشتباه نکرده بود، رعنا بود. رعنای مردی دیگر. خودش را در موقعیت رها کرد.

تکیلا را دوست داشت، مثل اینکه نشسته باشی روی اسب و تنت گرم باشد و ناآرام باشی اما بادی خنک توی صورتت بوزد. همیشه وقتی نوجوان بود با آن داستانها که خوانده بود تصور می کردم مکزیکی ها به محض اینکه یک گیلاس تکیلا می خورند، در جا می افتند زمین و تا یک روز بعد بیدار نمی شوند. بعدا یک روز در پاریس با جمعی از دوستان ایرانی تکیلا را برای اولین بار خورد. برای آنها اصولا این کار مثل پرش از صخره توی دریای مواج بود. به چیزی بالاتر از شراب قرمز عادت نداشتند. ولی برای امیر که تازه دو روز بود از تهران به پاریس رفته بودم و الکل گندمی 96 درصد جیبی ساخت دولت را از داروخانه خریده بودم و عادت کرده بودم با 50 درصد یا چهل درصد الکل آن را بخورد،تکیلا فقط کمی ته گلویش را قلقلک می داد.

رعنا داشت آن وسط می رقصید، با قد بلند، موهای پرپشت شرابی، اندام توپر، سینه های درشتی که در رنگ مشکی پیراهنش قاب گرفته شده بود و به نظر می آمد که وارد آن حالی شده است که به او می گویند ملنگ. پری ناز گفت: امیرجون! شما نمی رقصین؟ کورش می گه خوب می رقصین. امیر گفت: چرا، ولی باید ساقی دومی رو هم بده بعدش اگر به دو جام دگر آشفته نشد دستارش، کون لقش. پری ناز نمی دانم فهمید یا نه که چه گفت ولی خندید، هشت گیلاس دیگر را ریخت و یکی یکی دست افرادی که نشسته بودند، یا ایستاده بودند، یا کیارش که داشت آشپزخانه را جمع می کرد، یا بقیه که می رقصیدند داد.

بعد رفت برای رقصیدن. تقریبا مست مست بود. توی ماشین یک کن تکیلا را خورده بود و حالا هم دو گیلاس پشت سر هم. پشت رعنا به امیر بود، روبرویش کورش داشت می رقصید، سام روی زمین دراز کشیده بود و به نظرم می آمد توی فکر است. کورش گفت: بیا وسط امیر خان. و خودش از رقص کنار رفت. امیر دست رعنا را گرفت. شروع کردم با او رقصیدن، موسیقی عربی اسپانیایی تکرار می شد. یاد جمله مسعود افتاد که گفته بود “ هیچ وقت یک زن محترم با یک مرد مست نمی رقصد” ناخودآگاه خنده اش گرفت. رقص گاهی عربی می شد و گاهی اسپانیایی. رقص اسپانیایی مثل رقص مردی بی اعتنا به زن می ماند، مردی که انگار فقط برای خودش می رقصد. و رقص مردانه عربی معمولا با فاصله است، رقص زنانه اش با فاصله و نمایشی. رعنا با همه تنش می رقصید. معمولا امیر عادت نداشتم به بدن زنی که با او می رقصد زیاد نگاه کند. همیشه فکر می کرد وقتی می رقصی باید فکر کنی تنها آدمی هستی که در دنیا است، مثل زوربا و رقص اش در ساحل. به طرف رعنا رفت و دستش را پشتش گذاشت، توی گودی کمرش. رعنا خودش را کشید جلوتر، به طرف امیر. نگاهش کرد. هم نگاهش خمار بود، هم دوستانه، هم پر از سووال. شاید فکر می کرد چگونه بگوید کجا همدیگر را دیده اند. کورش موسیقی آرامی گذاشت، چیزی شبیه تانگو. سام بلند شد برقصد. لابد با رعنا. اما رعنا بی اعتنا به او به رقصش با امیر ادامه داد. دست امیر پشت گودی کمر رعنا می چرخید، گودی کمرش نشانه یک بدن قدرتمند و شاداب را داشت. تقریبا توی بغل او بود. پری ناز چند دقیقه ای با سام رقصید. وسط رقص سام رها کرد و رفت. به نظرم می آمد که از نوع رقصیدن امیر و رعنا خوشش نیامده. امیر دوست نداشت به او فکر کند. اگر رعنا نمی خواست با او نمی رقصید. دستی که پشت کمرش گذاشته بود به جلو فشار داد. رعنا زیر لب گفت: خیلی بدجنس هستید. جوری گفت انگار از این بدجنسی استقبال می کرد. امیر چیزی نگفت. فقط به چشمهایش نگاه کرد و به رقص ادامه داد. تنش احساس سرخوشی خوبی داشت، مدتها بود این احساس را نداشت. رعنا گفت: یادتون اومد؟ امیر در حالی که تمام تردیدهایش مثل یخی بر آتش ذوب شده باشد، گفت: هیچ وقت یادم نرفته بود. رعنا گفت: شما آقای جاهد بودید، نه؟ یک دفعه امیر یاد چشم بند و پرونده و دستبند افتاد. به چشمانش نگاه کرد. رعنا موید، هوادار سازمان مجاهدین، واحد دانشجویی، سالن سه آموزشگاه. گفت: آره. حالا دو دقیقه ای بود که ایستاده بودند. رعنا خودش بود، خود خودش. همان که عاشقش بود.

هجده سال قبل بود، پرونده را که باز کرد، نامش را دید: رعنا موید. یاد عکس اش افتاد. همین نگاه و همین چهره بود، ولی نه با این درخشش و زیبایی. با همان بینی عقابی. رعنا موید را می شناخت. چطور زودتر یادش نیامد؟ بعضی از آدمها هرگز فراموش نمی شوند. “هرگز ” شاید لغت کامل و کافی نباشد، ولی تا امروز بهترین واژه برای این توصیف بوده است.