همه‌ی راه‌ها

نویسنده
مهدی کرانی

» بوف کور

داستان ایرانی در بوف کور منتشر می‌شود

برخی زن‌ها شق آدمی را برمی‌انگیزند برخی دیگر حسرت آدمی را و از این حسرت راهی جز به تاریکی نیست، تاریکی آن‌جا در انتها ایستاده است و طومار درهمِ این حسرت را می‌بلعد. دندان‌های زرد و لوچه‌ی آویزانش هر بیننده‌ای را به ستوه می‌آورد، من اما خیره به این تاریکی نافرجام پیش می‌روم.

پیش نمی‌روم، من ایستاده‌ام، سکون مطلق… پیش کشیده می‌شوم، یا آن پیش، ان تاریکی به سوی من می‌آید؛ فاصله‌ها را می‌بلعد و می‌آید و همه فکرش آن است که لحظه‌ای دیگر چگونه این جوانک را ببلعد.

شاید کسی روزگاری به راز ناگشوده‌ی گره کوری که در زندگی من افتاده پی ببرد و بخواهد با گشودن آن خود را از غرق شدن در اعماق سرگردانی و ناچاری رها کند که این خوره ایست که هر لحظه طعمه‌های بیشتری می‌طلبد. پس باید زبان باز کند این زخم کهنه‌ی حسرت تا هرچه چرکخورد او بوده هست بیرون بیاید وخود را باز گوکند…

حضور این زخم را تنها کسانی می‌دانند که روزگاری آغاز عشق نافرجامشان به معنای ظهور بن بست حسرت و ورم زخمی کهنه بوده است که درطی قرون بالیده است ودر گذر خود از دوره‌های مختلف حماقت بشر با هر رسم تازه و هر قانون تازه‌ای چرک آورده است. بد دلی و گستاخی عده‌ای بر آن افزوده واکنون زمان آن رسیده است که سر بازکند و حکایت کهنه‌ی خود را بازگوید.

با توام جوانک! از دیدار آن زن بنویس، از من که چگونه چکیدم در اندام بی رمق تو، از او که چگونه گره خورد بامن…

-حقیر بودم یا شدم، خود را از دست دادم انگار، یا به دست آوردم ‌ای عجیب زنی که در من زاده شد، که در من زیبا شد.

من تنها نگاه کردم. نگاهم خیره شد به او. پر کشید و بر شاخه‌ی زیبایی او نشست. مرغی که از دام من پرید چگونه زخم شد و بر حصار فرو ریخته‌ی دلم نشست. سالیانی بر این حصار گذشته بود انگار.

عمری این جوانک به ما گفته بود نگاه کن و نگاه کرده بودیم. گفته بود بخواب و خوابیده بودیم. اما حالا این مغناطیس آن دو چشم سیاه و آفتابی بود که به چنگمان آورده بود. اختیار جوانک به دست ما بود و اختیار ما به دست آن الهه‌ی زیبایی. آن دو دریچه‌ای که خدا خودش خلق کرده بود، شش روز تمام آن دو را خلق کرده بود، شش روز تمام…

چهره‌اش با انحنای گونه‌ها وکشیدگی لب هایش در امتداد خود، آن چنان جا افتادگی و جذابیت به او می‌داد که دست آفرینش را هرگز چنان هنری ندیده بودم، زن هرگاه مردش را بدرقه می‌کرد نگاهی به سوالی به این طرف می‌انداخت و من، نه پاهایم به حرکت می‌افتادند و سمتی را تا غروب آفتاب می‌پیمودند. رویا هایم آنچنان پر بود از او که نمی‌توانستم مرز آن را با زندگیم تشخیص بدهم نمی‌دانم در یکی از این رویا‌ها بود یا در واقعیت منتهی به آن که زن به سویم آمد و من همچنان که به او خیره شده بودم به لرزه افتادم، برای نخستین بار متوجه بلندی کمی غیر معمول گردنش شدم و این خود هیبت و عظمتی ناشناخته به او می‌داد. قبل از اینکه به لرزه‌ی من لبخند عشوه باری بزند پلک‌ها یش را تنگ کرد و با جدیتی حق به جانب پرسید با کسی کار داشتی آقا؟ زبانم از پس تمام اندام مضطربم گفته بود “نه” و شنیده بود “پس…” و پاهایم دوباره به سمتی راه افتاده بود. اما این پایان ماجرا نشد شب از ورم زخمی که روی سینه ام سنگینی می‌کرد حاضر بودم همه‌ی زندگیم را بدهم تا فرشته‌ی مرگ زودتر روح بیمارم را از من جدا کند اما صبح از راه رسید و روح بیمارم چهار ستون بدنم را برداشت و با خود تا پشت آن درخت زبان گنجشک برد .

همه‌ی راه‌ها را…