صفحه جدید هنر روز که نامش را از کتاب بی بدیل شاعر بزرگ کشورمان احمد شاملو گرفته است، به نشر اشعار جدید شعرای ایرانی اختصاص دارد. شاعرانی که در هر کجای این کره خاکی باشند، با سرودن شعر به زبان پارسی که هزار سال پیشینه درخشان دارد، آن را حلاوتی همپای شهد و انگبین بخشیده و نسیمی تازه بر دل های خسته وزانده اند…
شمس لنگرودی
تقویم
برای دوستانمکاظم فرهادی- محمد علی سجادی
ای فروردین بی شناسنامه
در هیچ هتلی راهت ندادند
برگرد
بر کارتن ها بخواب
آب دهانت را قورت ده.
هی جارو
نشان قدم هامان را جمع کن
و به ما ده
باید که باطله ها را برگردانیم
و گذشته خود را
پس بگیریم.
بلبل های بی کار!
لباس عیدی تان را در آرید
سر کار و زندگی تان برگردید.
سیاه بازی دیگر بس است شاعران!
کلی برف
سر راه رئیس جمهوری مانده است
که باید بروبید.
بروید
بروید و استخرها را
با اشک پر کنید
تابستانی جهنمی در راه است.
چقدر کف زدیم
چقدر در تاریکی سینما گریه کردیم
به تماشای فیلمی
که وارونه نگاه می کردیم.
ما جعبه های مداد رنگی مان را
به دفتر نابینایان هدیه کرده بودیم
و با مداد سیاه
بر بوم سیاه
رنج می کشیدیم.
ما باختیم
به خودمان باختیم.
حالا شلیک کن
شکارچی نو رسیده!
ببین در مسیر درستی نشستیم؟
چقدر کف زدیم
چقدر در تاریکی سینما گریه کردیم.
صورت زندگی!
برگرد
که جای سیلی مان را نبینیم.
بازو بندت را محکم ببند
سوکوار مادرزاد!
ای کلاغ
مادرمُردگان حرفه ئی در راهند.
کشتی های جنگی مان را به چنار پیاده رو بسته بودیم
و ملاحان مان
دو سنجاقک پیر بود
دو کبوتر باز نشسته، دو هواپیمارُبا.
طیاره های جنگی مان را
در اسباب بازی بچه ها پنهان کرده بودیم
و خلبان مان
دو شیرماهی کور بود، دو کاکائی مخمور.
جوهر خودنویس مان را
در چشم ستاره ها می فشاندیم
تا راه خانه ی خود را در تاریکی نیابیم
کافکای عزیز!
چند روزی هم شده
از اداره ی “سامسا” استعلاجی بگیر
میهمانی ما را ببیند.
چقدر کف زدیم
چقدر در تاریکی سینما گریه کردیم.
رودکی! ای پدر
از دنیا، نابینا تو همان دیده ئی
که نوه گانت، با چشمان باز.
شاید که بازی ما نقص داشت
کاظم!
محمد!
بیائید و فیلم را از سر نو ببینیم.
زمستان 86
وانشا رودبارکی
فریاد خاک
این چه فریادی بود
که در آن مسخ شدم
و زجایم جَستم؟
آن چه آهنگی بود
که مرا می لرزاند
و زمن می پرسید :
”هستی ات بر سر بوم
بوم تو : زیر بام
بام تو : روی خاک!
خاک تو در دل خاموش زمان
هستی ات در دل خاک!
حلقهمهرِ درخشنده زخاک ،
بنشسته است بر انگشت توآن حلقهمهر
هم دل و راز تو دراین دل تاریخ نهان!
داری آن عهد به یاد ؟ “
این چه فریادیست ؟
این صدای خاک است ،
یا، که تاریخ منست ؟
که مرا میجوید،
و همه هستی من را با بوم،
درفراسوی زمان مینگرد
من ازاو می پرسم:
تو که ای؟
خاک منی؟
خون منی؟
یا که تاریخ منی؟
او به من می گوید:
من همان خون که در اندام تووخاک توام،
هم که تاریخ توام
من همان رنگ که در گسترهبوم تو ام!
چشم او در چشمم،
حلقه اش بر دستم،
گرمی اش گَََرد برافشانده براندامم،
بانگ او در دل من،
به هم آهنگی دل میگوید:
… آرش !
مرزبانی بکن این بوم ِ برین !
او مرا می نگرد
من و بوم ،
دو سراسیمهبه او می نگریم!
من به او میگویم :
من تورا میجویم هر روز و تورا میبینم
رنگ من رنگ تو است
بوم منمهرابه ست!
و در آن مهراب است که من میچرخم هر روز
و ترا میبینم،
بلکه عیار شوم من روزی،
در ره پیمانت!
چه هراسی است ز راه ،
گر مرا راه بری
…. یا تو مرا رنگ دهی
تو که همسال دماوند منی!
تو بخاطر داری ،همه دوران ها را
“آریو برزن” را تو شجاعت دادی!
او ز خود بر سر آن حلقه گذشت!
حلقهمهرِ به تو!
حلقهمهرِ به خاک!
من به خود می چرخم هر روز، و تورا می بینم
تو به من می گویی:
آن سیه جامه ،
که سوگش چون داغ ،
بر دلم مانده به جای
کشته شدآن هنگام،
که ز پاکی سرشت
دام را، رَه اِنگاشت!
من به تو میگویم:
او که “بو مُسلم” را کشت،
اهل این خانه نبود!
باز می گویی تو:
آرش!
مرزبانی بکن این بوم ِ برین !
من به تو می گویم :
سبز!، سبز!
تو به من می گویی:
دستهای من و تو….!
من به تو می نگرم
و خودم را در تو
و تورا در دل خاک
وهمه جای زمین را سبز می بینم، من
من به تو می گویم:
سرخ، سرخ
و تو میگویی:
بابک! بابک!
من ز خود می پرسم :
باز خون چه کسی بود که ریخت ؟
تو به من می گویی:
وقت تنگ است و غروب
راه را پیدا کن!
تو ز من می پرسی:
آه، آن کاوه کجاست؟
و مرا می نگری
که در این پهنهبوم
نقشی از زرد و بنفش
به سراپای زمین می ریزم!
من به فریاد ز تو می پرسم:
چه شد آن رنگ سپید؟
تا کنم پیشکش “ قلّه گیتی ِ” بزرگ!
آن دماوند سترگ!
به تو میگویم
جامه باید پوشید !
ـ وقت برخاستن است!
تو به من می گویی:
جامه های من و تو،
آنزمان جامه شود
که به خود گیرد رنگ
رنگ شعر زرتشت
رنگ پاکی و خِرَد
رنگ آگاهی و بیداری ژَرف!
باز می گویی :
وه چه خوش لحظه آهنگینی است
و چه خوش رنگ بُوَد آن هنگام
که همه هستی ما
اینچنین رنگ شود
رنگ بی رنگ شود!
و در آن هم رنگی
دستهای من و تو،
کو به کو، دشت به دشت،
مثل پرواز هما!
پَرِ آفاق شوند!
من به تو می گویم:
این همان نقطه اوج است،
که راه من و توست
تو به من می گویی:
رنگ راه، اما
رنگ خون من و توست!
رنگ خون کاوه!
رنگ خون آرش!
رنگ خون بابک!
….
من به خود می نگرم
و خودم را در تو
و تورا در من ِ من
و همه هستی خود را در خاک !
و به خود میگویم:
رگ خون تا جاریست
درنهفتِ این خاک ،
رنگ خون من و تو
روی بوم هستی
میزند نقش به نقش
رنگ مانائی و پوئیدن پاک .
فوریه 2007