هوای تازه ♦ شعر

نویسنده

‏صفحه جدید هنر روز که نامش را از کتاب بی بدیل شاعر بزرگ کشورمان احمد شاملو گرفته است، به نشر اشعار ‏جدید شعرای ایرانی اختصاص دارد. شاعرانی که در هر کجای این کره خاکی باشند، با سرودن شعر به زبان ‏پارسی که هزار سال پیشینه درخشان دارد، آن را حلاوتی همپای شهد و انگبین بخشیده و نسیمی تازه بر دل های ‏خسته وزانده اند…‏

shamssss.jpg

شمس لنگرودی

‎ ‎تقویم‎ ‎

برای دوستانمکاظم فرهادی- محمد علی سجادی

ای فروردین بی شناسنامه‏

در هیچ هتلی راهت ندادند‏

برگرد

بر کارتن ها بخواب‏

‏ آب دهانت را قورت ده.‏

هی جارو‏

نشان قدم هامان را جمع کن

و به ما ده

باید که باطله ها را برگردانیم

و گذشته خود را

پس بگیریم.‏

بلبل های بی کار!‏

لباس عیدی تان را در آرید

سر کار و زندگی تان برگردید.‏

سیاه بازی دیگر بس است شاعران!‏

کلی برف ‏

سر راه رئیس جمهوری مانده است‏

که باید بروبید.‏

بروید

بروید و استخرها را ‏

با اشک پر کنید

تابستانی جهنمی در راه است.‏

چقدر کف زدیم

چقدر در تاریکی سینما گریه کردیم

به تماشای فیلمی

‏ که وارونه نگاه می کردیم.‏

ما جعبه های مداد رنگی مان را ‏

به دفتر نابینایان هدیه کرده بودیم

و با مداد سیاه

بر بوم سیاه

رنج می کشیدیم.‏

ما باختیم

به خودمان باختیم.‏

حالا شلیک کن

شکارچی نو رسیده!‏

ببین در مسیر درستی نشستیم؟

چقدر کف زدیم

چقدر در تاریکی سینما گریه کردیم.‏

صورت زندگی!‏

برگرد ‏

که جای سیلی مان را نبینیم.‏

بازو بندت را محکم ببند

سوکوار مادرزاد!‏

‏ ای کلاغ‏

مادرمُردگان حرفه ئی در راهند.‏

کشتی های جنگی مان را به چنار پیاده رو بسته بودیم

و ملاحان مان

دو سنجاقک پیر بود

دو کبوتر باز نشسته، دو هواپیمارُبا.‏

طیاره های جنگی مان را‏

در اسباب بازی بچه ها پنهان کرده بودیم

و خلبان مان

دو شیرماهی کور بود، دو کاکائی مخمور.‏

جوهر خودنویس مان را

در چشم ستاره ها می فشاندیم

تا راه خانه ی خود را در تاریکی نیابیم

کافکای عزیز!‏

چند روزی هم شده‏

از اداره ی “سامسا” استعلاجی بگیر

میهمانی ما را ببیند.‏

چقدر کف زدیم

چقدر در تاریکی سینما گریه کردیم.‏

رودکی! ای پدر ‏

از دنیا، نابینا تو همان دیده ئی

که نوه گانت، با چشمان باز.‏

شاید که بازی ما نقص داشت‏

کاظم!‏

محمد!‏

بیائید و فیلم را از سر نو ببینیم.‏

زمستان 86‏

vansha.jpg

وانشا رودبارکی

‎ ‎فریاد خاک‎ ‎

این چه فریادی بود ‏

که در آن مسخ شدم

و زجایم جَستم؟

آن چه آهنگی بود

که مرا می لرزاند‏

و زمن می پرسید :‏

‏”هستی ات بر سر بوم‏

بوم تو : زیر بام

بام تو : روی خاک!‏

خاک تو در دل خاموش زمان

هستی ات در دل خاک!‏

حلقهمهرِ درخشنده زخاک ،

‏ بنشسته است بر انگشت توآن حلقهمهر

هم دل و راز تو دراین دل تاریخ نهان! ‏

داری آن عهد به یاد ؟ “‏


این چه فریادیست ؟

این صدای خاک است ،‏

یا، که تاریخ منست ؟

‏ که مرا میجوید،

‏ و همه هستی من را با بوم،‏

درفراسوی زمان مینگرد

من ازاو می پرسم:‏

تو که ای؟

خاک منی؟

‏ خون منی؟

یا که تاریخ منی؟

او به من می گوید:‏

من همان خون که در اندام تووخاک توام،

‏ هم که تاریخ توام

من همان رنگ که در گسترهبوم تو ام!‏

چشم او در چشمم،

حلقه اش بر دستم،

گرمی اش گَََرد برافشانده براندامم،‏

بانگ او در دل من،

به هم آهنگی دل میگوید:‏

‏… آرش !‏

مرزبانی بکن این بوم ِ برین !‏

 

او مرا می نگرد‏

من و بوم ،

‏ دو سراسیمهبه او می نگریم!‏

من به او میگویم :‏

من تورا میجویم هر روز و تورا میبینم

رنگ من رنگ تو است

بوم منمهرابه ست!‏

و در آن مهراب است که من میچرخم هر روز

‏ و ترا میبینم،

بلکه عیار شوم من روزی،

‏ در ره پیمانت!‏

چه هراسی است ز راه ،‏

‏ گر مرا راه بری

‏…. یا تو مرا رنگ دهی

تو که همسال دماوند منی!‏

تو بخاطر داری ،همه دوران ها را‏

‏ “آریو برزن” را تو شجاعت دادی!‏

او ز خود بر سر آن حلقه گذشت!‏

حلقهمهرِ به تو!‏

حلقهمهرِ به خاک!‏

من به خود می چرخم هر روز، و تورا می بینم

تو به من می گویی:‏

آن سیه جامه ،

که سوگش چون داغ ،

‏ بر دلم مانده به جای

کشته شدآن هنگام،

‏ که ز پاکی سرشت‏

‏ دام را، رَه اِنگاشت!‏

من به تو میگویم:‏

او که “بو مُسلم” را کشت،

اهل این خانه نبود!‏

‏ باز می گویی تو:‏

آرش!‏

مرزبانی بکن این بوم ِ برین !‏

من به تو می گویم :‏

سبز!، سبز!‏

تو به من می گویی:‏

دستهای من و تو….!‏

من به تو می نگرم‏

و خودم را در تو ‏

و تورا در دل خاک‏

وهمه جای زمین را سبز می بینم، من

من به تو می گویم:‏

سرخ، سرخ

و تو میگویی:‏

بابک! بابک!‏

من ز خود می پرسم : ‏

باز خون چه کسی بود که ریخت ؟

تو به من می گویی:‏

وقت تنگ است و غروب

راه را پیدا کن!‏

تو ز من می پرسی:‏

آه، آن کاوه کجاست؟

و مرا می نگری ‏

که در این پهنهبوم

نقشی از زرد و بنفش‏

به سراپای زمین می ریزم!‏

من به فریاد ز تو می پرسم:‏

‏ چه شد آن رنگ سپید؟

‏ تا کنم پیشکش “ قلّه گیتی ِ” بزرگ!‏

آن دماوند سترگ!‏

‏ به تو میگویم ‏

‏ جامه باید پوشید !‏

‏ ـ وقت برخاستن است! ‏

تو به من می گویی:‏

جامه های من و تو،‏

آنزمان جامه شود

که به خود گیرد رنگ ‏

‏ رنگ شعر زرتشت‏

رنگ پاکی و خِرَد‏

رنگ آگاهی و بیداری ژَرف!‏

باز می گویی :‏

وه چه خوش لحظه آهنگینی است ‏

و چه خوش رنگ بُوَد آن هنگام ‏

که همه هستی ما‏

‏ اینچنین رنگ شود

رنگ بی رنگ شود!‏

و در آن هم رنگی ‏

دستهای من و تو،‏

کو به کو، دشت به دشت،‏

مثل پرواز هما!‏

‏ پَرِ آفاق شوند!‏

من به تو می گویم:‏

این همان نقطه اوج است،

که راه من و توست

تو به من می گویی:‏

رنگ راه، اما

رنگ خون من و توست!‏

رنگ خون کاوه!‏

رنگ خون آرش!‏

رنگ خون بابک!‏

‏….‏

من به خود می نگرم‏

و خودم را در تو

و تورا در من ِ من

و همه هستی خود را در خاک !‏

و به خود میگویم:‏

رگ خون تا جاریست

‏ درنهفتِ این خاک ،

رنگ خون من و تو ‏

روی بوم هستی

میزند نقش به نقش

رنگ مانائی و پوئیدن پاک .‏

فوریه 2007‏