قصه‌ی سهراب و نوشدارو

نویسنده

» سهراب سپهری از نگاه شاهرخ مسکوب

آینه در آینه/ یاد یاران - بهرام دریایی: “در سوگ و عشق یاران”، کتابی است از زنده یاد شاهرخ مسکوب در وصف و یاد دوستان و یاران از دست رفته‌ای که وفاداری و دلبستگی عمیق او را به کسانی که دوستشان می داشت، نشان می دهد.

نگاهی به این رفتگان و دوستداران شاهرخ مسکوب، تاییدی براین ادعاست که “گاه رفتگان سال های مرده، زنده تر از زندگان می نمایند”. سهراب سپهری، هوشنگ مافی، امیرحسین جهانبگلو، محمد جعفرمحجوب و اسلام کاظمیه، دوستان و رفقایی هستند که شاهرخ مشکوب، در گزارش این عزیزان از دست رفته، می کوشد این چنین “مرگ را با قلم به چهارمیخ کشد که جایگاهش را در بیدادگری یا معنابخشی به زندگی مشخص کند”!

حسن کامشاد، یارو یاور وفادار و دوست دبستانی شاهرخ مسکوب در “درآمد” این کتاب چنین می نویسد: “شاهرخ مسکوب یکی از پراحساس ترین و دل نازک ترین مردمان روزگار ما بود. وفاداری و دل بستگی اش به کسانی که دوستشان می داشت کم مانند بود. نمونه‌ی والای حساسیت و تاثیر پذیری او را می توان در دو کتاب مرتضی کیوان و سوگ مادر و نیز در روزانه نویسی های او روزها در راه مشاهده کرد. خواندن نوشته ای دل انگیز، شنیدن آهنگی گوش نواز یا داستانی اندوه ناک اشک او را در می آورد.

شاهرخ بی اندازه حساس و آسیب پذیربود. سوگنامه‌ی یاران آئینه‌ی دردمندی اوست. شرح رنجی است که کشیده و زخمی که از جدایی برجانش نشسته و التیام نیافته. “آدمیزاد یک بار به دنیا می آید، اما در هر جدایی یکبار تازه می میرد”.

شاهرخ مسکوب، در سوگ و عشق یار از دست رفته اش، سهراب سپهری، چنین می اندیشد:

“دیروز سهراب مرد، آفتاب که غروب کرد او را هم با خود برد. درمرگ دوست چه می توان گفت؟ مرگی که مثل آفتاب بالای سرمان ایستاده و با چشم هایی گرسنه و همیشه بیدار نگاه مان می کند. یکی را هدف می گیرد و بر او می تابد و ذوب می کند و کنارمان خالی می شود، مرگی که مثل زمین زیر پایمان دراز کشیده و یک وقت دهن باز می کند. پیدا بود که مرگ، مثل خون در رگ های سهراب می دود. تاخت و تازش را از زیر پوست می شد دید. چه جولانی می داد و او، مثل سایه ای رنگ می باخت و محو می شد. بی شباهت به مرغ پر کنده ای نبود. در گوشه ای از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچک تر شده بود. درد می کشید. می گفت “همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمی دارند و خودشان را می کشند تعجب می کردم، اما حالا می فهمم چه طور می شود که خودشان را می کشند. بعضی وقت ها زندگی کردن ناممکن است”. جای رادیو تراپی می سوخت، تکان نمی توانست بخورد. حتی سنگینی ملافه دردناک بود. شاید در سرطان خون، هر گلبول تیغی است که تار رگ ها را می خراشد تا در گودال قلب فرو رود.

از نوشته‌ی ناتمام آخرش صحبت می کرد: گفت و گویی دراز میان استادی و شاگردی در باره‌ی نقاشی، معیاری زیباشناسی، دو دید و دو برداشت از چیزها و در نیتجه دو “زیبایی” متفاوت. استاد اروپایی، و شاگرد ایرانی است. می گفت هنوز خیلی کار دارد و امیدوار بود که بعدا تمامش کند. “نمی دانم این ناخوشی کی تمام می شود؟”

گفتم انشالله زودتر تمام می شود. و از این “امید” وحشت کردم. چه آرزوی هولناکی در حق دوستی معصوم. آخر این ناخوشی فقط با مرگ تمام می شد. آدم به دنبال دروغ تا کجاها کشیده می شود. خیال می کنم خودش هم می دانست که رفتنی است.

سهراب “اهل کاشان” بود. و من سالهاست که این شهر را می شناسم. کم تر از ده سالی داشتم. با پدر بزرگم بودم. او به دیدار سرزمینی که از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوم و خویش های عتیقه اش رفته بود. از سمساری خاطراتش گردگیری می کرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود. تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچه‌ی مازندارن بودم، خیس تر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفه‌ی جنگل بود و از پری می شکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشم هایم ابر و بادی تر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم، صبح دمیده از خاک بودم در کوچه های خاک آلود تنگ، پیچ در پیچ و مخروبه، جای پای پرسه‌ی سر به هوا و بی هدف قرن های لاغر و مندرس گذشته، سهراب راست می گفت که:

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر پنجره‌ی سبز صنوبر بسته است.

پشت سر روی همه‌ فرفره ها خاک نشسته است.

پشت سر خستگی تاریخ است.

حالا که از خلال “خستگی تاریخ” به آن تابستان دور نگاه می کنم، در خاطرم جز آفتاب و مشتی غبار چیزی نمی بینم.

اما کاشانِ سهراب، چیز دیگری بود. حسرت آب (و چون آب در تن تشنگی جهان روان شدن) از کویر به شعرش راه یافته بود. روشنی را هم از همان سرزمین باز به ارث برده بود. رنگ قهوه ای نخودی، خاکی محبوب تابلوهایش – با لک های خاکستری و شکل هایی که انگار به بیرون از قالب خود جاری می شدند – خود کویر، شاعرانه ای بود که از آب و روشنایی گذر کرده بود، از سفری درازآمده و به راهی دور می رفت.

طبیعت در تابلوهای سهراب مثل سراب کویر دیدنی اما نیافتنی، در دسترس و بدست نیامدنی، تصوری سیال از عالم خارج، از تپه و خانه و غروب، از تک درخت و تنهایی و خاک است. برای شاعری که چون آب در طبیعت جریان داشت، طبیعت نیز مثل نور جریانی گذرنده و حاضر بود که در سبکی و انبساط بی انتهای می شد پرواز کرد. شعر و تصویر و طبیعت در کنار چشمه‌ی روح او بهم رسیده بودند، در آن شست و شو کرده و یگانه بیرون آمده بودند: شعر تجربه‌ی باطنی مصور، نقاشی تجربه‌ی معنوی شاعرانه و طبیعت شعری سروده در رنگ و صورت بود.

شعر سهراب و بررسی مقام آن در ادب معاصر خود گفت وگوی دیگریست و گذشته از جنبه های دیگر از جمله مربوط می شود به بررسی جای هنرمند و روشنفکر در این روزگار. به سهراب گاه و بیگاه ایراد می کردند که در برج عاجش لمیده و جاخوش کرده و مواظب است که بلور تنهایی اش ترک بر ندارد. خلاصه اینکه از سیاست بیزار است و به زندگی اجتماعی بی اعتناست.

زندگی اجتماعی ما، مثل بدنی گرفتار مرضی ناشناخته و پرتب و تاب ، دستخوش نوسانهای شدید سیاسی است. در تناوب میان دیکتاتوری و هرج و مرج و پرتاب از قطبی به قطب دیگر، و در تلاطم های شدید تاریخ ایران، که سیاست هر چه بیشتر سرنوشت ما را زیرورو می کند. ضرورتا” توجه بیمارگونه‌ی ما به آنهم بیشتر می شود. به نحوی که زندگی سیاسی جای تمام زندگی اجتماعی را می گیرد. وضع روشنفکر و هنرمند در برابرطبقات و در مبارزه‌ی سیاسی روزمره، یعنی فقط “تعهد” سیاسی، تمام اندیشه را تسخیر می کند و مسئولیت او را در برابر جهان از یاد می رود.

انسان اندیشنده و آفریننده، خواسته و ناخواسته، دائم خودش را در جهان “وضع” می کند و از خود می پرسد، به قول گلسرخی، “در کجای این جهان ایستاده ام؟” این موضع گیری در قبال هستی و منظومه‌ی جهان، طبعا” جای روشنفکر یا هنرمند را (اگر از شعور اجتماعی بی بهره نباشد) در اجتماع و تعهد او ا در برابر اجتماع نیز در بر می گیرد. ولی در جایی که دورغ آنی فرو گذار نمی کند و در وسط معرکه ایستاده و یک نفس در بوق می دمد و به دمد و به دهلش می کوبد، صدابه صدا نمی رسد. در این هیاهو، مبارزه‌ی اجتماعی، در بی خبری و جنجال و تبلیغات غرق است.

توده به جای شعور سیاسی بیشتر، شور سیاسی دارد. فرهنگ استبداد (گرایش بی اختیار حاکم و محکوم به خود کامگی) در سرشت ما رسوخ کرده، و دشواریها و مصیبت های اجتماعی از هر سو فرو می ریزد،حتی جان آدمی ارزشی ندارد تا چه رسید به آزادی وامنیت. در این آشوب که “ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد” کم تر کسی مجالی برای تامل می یابد. و در این “هجوم خالی اطراف” روشنفکر مبتلای مشکلات روزانه و پرسش های آنی است و دایم در پی چاره‌ی زخم هایی که دهان باز کرده اند: زخم بندی می کند نه درمان. و فوریت “کمک های اولیه”، مجال فکر کردن به سلامت بدن را از بین برده است. دراین پریشانی و گسیختگی اجتماعی، اهل قلم نیز مانند دیگر مردم، سیاست زده اند، و به جای مشارکت آگاهانه در زندگی سیاسی، در حوادث روزمره‌ی اجتماعی، در عمل و عکس العمل های پیاپی و پراکنده غوطه می خورند. نمی توانیم از زندگی فکری خود فاصله بگیریم. مهلت نمی دهند تا به آن بیندیشیم و آن را باز سازیم.

از مشروطیت تا حال، و هر دوره با خصوصیت و به شکلی، دچار این شتابزدگی است: اسیر ضرورت عمل بوده ایم و درچنین حال وهوای اجتماعی و با این شتابزدگی فکری، ادبیات ناچار و بی واسطه به سیاست می پردازد، از سطح فراتر نمی رود و به صورت بیان نامه‌ی سیاسی در می آید. و سیاست، سرزمین ادب را تاراج می کند. صحبت از مرگ، عشق، تنهایی و حسرت از گریز زمان یا هر امر”وجودی” دیگر، منشا و انگیزه‌ی” خرده بورژوایی” دارد، مگر آن که در بافت اجتماعی خود، و برای هدف سیاسی به پیش کشیده شود: مثلا” از مرگ، ولی مرگ سرمایه داری یا مرگ در راه آرمان صحبت شود، مرگی که ناشی از پیوندهای پیچیده‌ی اجتماعی و در تار و پود شرایط آن مطرح شود، نه چون پدیده ای وجودی وبه ویژه طبیعی.

و انسانی که این نوع ادبیات را عرضه می کند، روحی تهیدست دارد. مسائل و مشکلاتش البته واقعی و بشری ولی محدوداست. مرغ روح از بس در این محدوده میماند، هم از موهبت پرواز بی نصیب میماند و هم چشم دوربین پرنده های شکاری را از دست می دهد، و این ادبیات سیاسی به علت های گوناگون از جمله به علت آنکه بدیهی تر، اکنونی تر و ملموس تر است و افزار دست زندگی روزمره، خواستاران بیش تری دارد.

اما از این ها که بگذریم در دوران استبداد بیست و پنج ساله‌ی پهلوی دوم، روشنفکران و هنرمندان شریف که با ظلم، فساد و استبداد حاکم نساختند – تا آنجا که به نوشتن مربوط است – با آن به دو گونه روبه رو شدند: مستقیم و نامستقیم ، از روبهرو و از کنار(بی آن که چشم بسته از کنار بگذرند).

شاید تجربه‌ی “فکری-هنری” آل احمد و سپهری را بتوان دونمونه از این دوگونه برخورد دانست. اولی در مرکز اجتماع خود ایستاده بود، در گرانیکاه رویدادها. شاخک های حساسش هر موج و هر تکان را می گرفت و واگوی آن را تیز و تند در گوش های سنگین دیگران فرو می کرد، وجدان مضطربی که خواب خوش هرکه را می توانست، می آشفت و با “ارزیابی شتاب زده” فاجعه را گزارش می کرد. او بیش از هرچیزجستارنویس و گزارش گری چیره دست بود که ضمن باز نمودن سرگذشت خفه‌ی اجتماعش تقلا می کرد تا راهی به دل حقیقتی بگشاید. شاید از همین رو وقتی ناگهان صدایش خاموش شد، آن هم در آن روزگارسکوت، جای مبارزی مرد میدان خالی تر بود تا نویسنده ای ارجمند، شاید از همین رو آخرها شخصیت اجتماعی او از شخصیت ادبی اش نمایان تر بود، اما سهراب سرنوشت اجتماعی دیگری داشت. او هر چند از اجتماع فاصله گرفته بود. اما در دل اجتماع روزگار خودبود. منظورم از “روزگار” تاریخ و سیر اجتماعی که متعلق به آنیم و پوینده زنده و پیوسته آن با جامعه‌ی بشری و نیز رابطه‌ی این جامعه با طبیعت و با کل جهان است. به زبانی دیگر منظورم از “روزگار” سرنوشت انسانی جهان است (سرنوشت جهان به اعتبار انسان).

سهراب، شاعر روزگار است، “از اهالی امروز” اما زندگی اجتماعی را از درون می نگرد. او نیز گرچه از انسان اجتماعی (ازخود) آغاز میکند، ولی از پهنه‌ی جهان و از گذرگاه طبیعت به زندگی اجتماعی (به انسان اجتماعی) نظر می کند. حضور سهراب دراجتماع به واسطه‌ی طبیعت است. در کنار شهر – نه در خلوت صحرا – درختی سبز روییده، پای دخت در جوی زلال آب است. ریشه هایش در دل خاک و سرش به آسمان. بر تارک درخت مرغ حقی با چشم های دور اندیش نشسته. مرغ از آنجا که خود از طبیعت است، نگران طبیعت مردم شهر و نگران طبیعتی است که شهر در آن آرمیده، نگران رفتار مردم با طبیعت خود و با طبیعت شهر، با جهان است.

رویش هندسی سیمان، آهنگ، سنگ

سقف بی کفتر صدها اتوبوس.

در عصری که آدمیزاد با هندسه و سیمان و جرثقیل دارد زمین را زیر و زبر وسلامت ظریف و زودشکن طبیعت را پریشان می کند و چنین طبیعتی شهرها، و شهر ها همشهریان را تباه می کنند. شاعر خردمند به خود می گوید: “یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد.” اما قانون زمین لگدمال می شود. انسان بانیروی شیطانی علم، مثل جادوگری دل زمین و زمان را می شکافد تا هرچه را می یابد حریصانه تولید و مصرف کند. انگار جنون ریخت و پاش گرفته است. البته راحت تر آن است که بگوییم این فقط مرض کشورها و طبقات ثروتمند است. فقیران چیزی ندارند که به هدر بدهند. در این حالت، مشکل آسان و مسئله به ظاهر “حل” شده است. اما دردی دوا نشده. می بینیم مردم کشورهای بی چیز که دست شان از تولید و مصرف چیزهای دیگر کوتاه است در تولید مثل چه شتابی دارند و با افزودن به فقر وگرسنگی با چه شدتی تن و جان خودرا مصرف می کنند. مشکل نه فقط طبقاتی که بشری است.

اکنون انسان بر زمین ایستاده و دشمنانه آنرا ویران می کند. اما انسان بی زمین جایی برای ماندن و یا حتی آواره شدن ندارد. انسانی که طبیعت را ویران کند ریشه‌ی خود را برکنده است سهراب از این راه به سرنوشت ستم دیده‌ی انسان اجتماعی روی می آورد. وقتی که خرد “آب و روشنی”، خرد شاعرانه‌ی انسان به خواب رفت، دیگر انسان حتی در معصومانه ترین حال، در رویاهای کودکانه اش وحشیانه لگد کوب می شود:

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد.

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد.

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش

از روی رویای کودک گذر داشت.

شعر سهراب ستایش زندگی جهان است، زندگی پرنده و آب و ستاره، نبض روییدن علف و کشیدگی افتاده‌ی جاده بر خاک، پدیده های جهان بنا به قانونی از برکت وجود همدیگر زنده اند و هستی هر یک مدیون آن های دیگر است. نگاه سهراب ردپای آن قانون ناپیدا را دنبال می کند. هم در طبیعت هم در اجتماع. و با خرد زلال شاعرانه یاد آوری می کند که “آب را گل نکنیم”، برسر راه قانون روان و روشن زندگی نایستیم و آن رانیاشوبیم.

در شعر سهراب نمی بینیم آب را چه کسانی گل آلود می کنند. خطاب اوکلی است. نه این که کسانی آب را گل کنند و کسان دیگری ناچار آن را بنوشند. به عبارت دیگر این شعر ایدئولوژی سیاسی ندارد و این به خودی خود نه ضعف است و نه قوت.

در میان هر دو دسته شاعران بزرگ هستند. ایدئولوژی از جمله نظام فکری است با هدفی اجتماعی (در نتیجه سیاسی) و در جست و جوی پیدا کردن راه های رسیدن به هدف. هر شاعری که از “ایدئولوژی” آغاز کند تا از دایره‌ی محدود آن تجاوز نکند و به ساحت باز “جهان بینی” راه نیابد. کلامش زندانی و صدایش نارساست.

شعر سهراب از ایدئولوژی بیگانه است، اما ناگزیر - چون هر شعر والایی – دارای “جهان بینی” است. از هستی برداشتی و بینشی سازمند (organique) و به سامان دارد که باخود در تناقض نیست. آنها که به گوشه گیری سهراب در برج عاج و بی اعتنایی او به سرنوشت اجتماع ایراد می کنند، از او ایدئولوژی خود را می طلبند، در شعر او جویای دید و برداشت اجتماعی خودند، بازتاب عقاید سیاسی خودشان را درآن می جویندو چون نمی یابند جا می خورند و روترش می کنند. اما شعر همیشه نوازشگر عادت ها و آرزوهای ما نیست. به قول خود سهراب: “چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید”.

سهراب، عاشقانه و مرتاضانه کار می کرد. برای شعرهای معدود او، به نسبت، کارو آگاهی عظیمی صرف شده است. از میان معاصران ما کمتر کسی مثل او شعر امروز دنیا را می شناخت و درآن مهارت داشت. همیشه می خواند. در نقاشی هم تا آنجا که من می دانم با همین تلاش و دلواپسی و خاطرخواهی کار می کرد. در تلف کردن وقت خسیس بود. با قناعت و پشتکاران صنعتگران قدیم و مثل آن ها خستگی ناپذیرو مدام کار می کرد. “وسیع باش، تنها، و سر به زیر، و سخت”. از “جنگل مولای” تهران فرار می کرد، وقتی هم که بود تا می توانست از خانه بیرون نمی آمد، سالهای اخیر بیشتر درکاشان به سرد می برد.

می دیدم که همچنان در فکر شعر و نقاشی است. نگران سرنوشت آن ها بود. تنش افتاده بود. اما هوش و حواسش آرام نداشت. از چشم هایش دیده می شد. از شوق از هیجان! زلزله را می دید و استخوان بندی ظلم را که با صدای هولناکی می شکند و مثل زباله روی هم کوت می شود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستاره ها کورسویی می زدند. ای روزهای خوش کوتاه آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب.

سهراب “به مهمانی دنیا آمده بودو نه تنها زندگی را دریافته و زیسته بود، بلکه حتی به مرگ هم دست یافته بود. او چنان سرشار و لبالب میزیست که گاه خود با زندگی و مرگ هم پیاله می شد. سهراب در خودش نمی گنجید، مثل انار شکافته می شد، نمی توانست قرار بگیرد. پیاپی از زندگی و مرگ پرو خالی می شد. در بودن و نبودن شتاب داشت، هرچه باشد می دانست که مهلت ما در فاصله ای چند روزه منتظرمان ایستاده است:

شراب را بدهید

شتاب باید کرد:

من از سیاحت یک حماسه می آیم

ومثل آب

تمام قصه‌ی سهراب و نوشدارو را

روانم.

اردیبهشت 1359 ن می جچنت  سما،آ