طبلی برای خیر و شر

نویسنده
کامران جمالی

» حکایت

 

نگاهی به گونتر گراس و طبل حلبی‌اش

 

گراس در سال ۱۹۲۷ در شهر دانتسیگ – شهری که بسیاری از حوادث طبل حلبی در آن روی می‌دهد متولد شد. در سنین نوجوانی به گروه فاشیستی جوانان هیتلری پیوست و در واپسین ماه‌های جنگ به جبهه اعزام شد. خیلی زود زخمی شد و در بیمارستانی نظامی واقع در چکسلواکی بستری‌اش کردند. سپس به اسارت نیروهای امریکایی در آمد و چند ماه پس از خاتمهٔ جنگ آزاد شد. شهر زادگاهش بنا بر ارادهٔ دولت‌های پیروز به خاک لهستان منضم شد. گراس عازم دوسلدورف شد و با دو تن از دوستانش یک گروه موسیقی پاپ به وجود آورد. در سال ۱۹۵۵ یکی از اشعار گراس برندهٔ جایزهٔ سوم مسابقهٔ شعرخوانی رادیو آلمان شد. نخستین کتابش (یک مجموعه شعر) هیچ موفقیتی به دست نیاورد. در سال ۱۹۵۶ با همسرش به پاریس رفت و دو نمایش‌نامهٔ ناموفق نیز در آن‌جا نوشت. در‌‌ همان سال نگارش نخستین رمان خود طبل حلبی را هم آغاز کرد. گراس ماهیانه سیصد مارک از ناشر خود می‌گرفت و همسرش نیز در پاریس به تدریس رقص اشتغال داشت.

در ماه سپتامبر ۱۹۴۷ گروهی از نویسندگان سن و سال‌دار آلمانی مانند هانزو ورنر ریش‌تر و شماری از ناشران آزاداندیش آلمانی، گروهی را پایه‌گذاری کردند و نام گروه ۴۷ را بر آن نهادند. پس از توقیف نخستین نشریهٔ این گروه، به تعداد نویسندگان و ناشران عضو این گروه افزوده شد.

از سال ۱۹۵۰ گروه ۴۷ جایزه‌ای ادبی برای نویسندگان در نظر گرفت که نه فقط به نویسندگان آلمانی، بلکه به نویسندگان دیگر کشورهای آلمانی زبان نیز اهدا می‌شد.

این تشکیل هنری-سیاسی در سال ۱۹۵۸ از گراس دعوت کرد که بخشی از رمان طبل حلبی را در نشست سالانهٔ گروه بخواند. جایزهٔ نخست گروه ۴۷ – پنج هزار مارک- در آن سال به او اهدا شد.

گراس در سال بعد رمان خود را انتشار داد و در سی و دو سالگی به شهرت زودرس و موفقیتی عظیم رسید. منتقدهای آلمانی‌زبان و تحلیل‌گران ادبیات در سراسر جهان تقریبا به اجماع بر این باورند که این رمان هنوز بر‌ترین رمان گون‌تر گراس است.

گراس بر خلاف داستان‌نویس بزرگ هم‌وطنش هاینریش بل که در سال ۱۹۷۲ (بیست و هفت سال پیش از گراس) برندهٔ جایزهٔ نوبل شد، نویسنده‌ای است که کم می‌گوید و از کم خود جهان را پر کرده است. گون‌تر گراس تا کنون نصف هاینریش بل هم ننوشته است و با در نظر گرفتن اینکه گراس امروز نزدیک به یک دهه مسن‌تر از بل به هنگام مرگ در سال ۱۹۸۵ است، به تفاوت کمیت آثار آن‌ها پی می‌بریم.

یکی از ویژگی‌های محتوایی آثار گراس که احتمالا آن را از سلف خود بل آموخته، این است که واپسین رویدادهای داستان‌های او در سال نوشتن کتاب یا یکی دو سال پیش از آن رخ می‌دهد. در طبل حلبی «اسکار» را برای آخرین بار دو سال پیش از آغاز نگارش رمان یعنی در سال ۱۹۵۴، در سی سالگی ملاقات می‌کنیم. اسکار ماتژارس شرح زندگی خود را از پیش از تولد مادرش، آگنس ماتژارس آغاز می‌کند. جوانی به نام ژوزف کولیاچف که مخالف حضور لهستان در جنگ است و این مخالفت را با عملیات خسارت‌بار جلوه‌گر می‌سازد، هنگامی که تحت تعقیب نظامیان وابسته به ژاندارمری است به مادربزرگ اسکار، آنا پناه می‌برد که در مزرعهٔ سیب‌زمینی روی سنگی نشسته و چهار دامن گشاد را روی هم به تن کرده است. کولیاچف در زیر دامن او پنهان می‌شود و در اثنایی که ژاندارم‌ها در مزرعه به دنبال او می‌گردند، نطفهٔ مادر اسکار بسته می‌شود.

اسکار پس از آن نشو و نمای مادرش آگنس را شرح می‌دهد و دست آخر به تولد خود می‌پردازد. اسکار شخصیتی است شگفت‌انگیز که از نیروی فرا انسانی برخوردار است: در رحم مادر فکر می‌کند و هنگام تولد، چون نسبت به جهان خود وقوف دارد، مایل است به رحم مادر بازگردد. آنچه او را از بازگشت به عدم باز می‌دارد، سخنی است که آگنس به شوهرش آلفرد ماتژارس – پدر اسکار- می‌گوید: وقتی پسرم سه ساله شد به او طبل حلبی هدیه می‌دهم. اسکار نوزاد به عشق طبل حلبی را به دست می‌آورد، تصمیم می‌گیرد که دیگر رشد نکند. به این دلیل که جهان، جهانی به هنجار نیست، گراس اسکار را نیز شبیه به جهان یعنی ناقص‌الخلقه خلق می‌کند.

ساده‌اندیشی است اگر بپنداریم که او تنها انسان شریف و صلح‌جوی جهان است و دیگا به تمامی جنگ‌افروزند و غیر اخلاقی. اسکار آمیزه‌ای است از خیر و شر، پاکی و پلیدی، خباثت و نوع‌دوستی… زمانی به درونیات و بیشتر پی می‌بریم که بدانیم دو کتاب مورد علاقهٔ او که نمی‌تواند از آن‌ها دل بکند، کتابی است اثر گوته و کتابی دربارهٔ راسپوتین، اولی مظهر تمام نیکی‌ها و دومی نماد کلیهٔ پلیدی‌ها. او هیچ‌گاه نمی‌تواند میان این دو قطب متضاد یکی را برگزیند و درست به این دلیل که ناظر همه‌چیز است، دربارهٔ هیچ‌چیز موعظهٔ سالوسانه نمی‌کند.

اسکار در سه سالگی باید دلیلی از دیدگاه علم پزشکی موجه برای عدم رشد خود دشاته باشد: خود ا به زیرزمین پرت می‌کند، دچار ضربهٔ مغزی می‌شود و جهان ساده‌دل پی‌ نمی‌برد که او خود تصمیم گرفته است که بزرگ نشود و ضربهٔ مغزی را دلیل عدم رشد او می‌داند.

مکتب فرانکفورت با دریافت‌های روادارانه‌ و غیر جزمی خود از مارکسیسم در عین اعتقاد کلی به این جهان‌بینی، مورد توجه نویسندگان کشورهای غرب قرار گرفته است. اسکار در شماری از ویژگی‌های اخلاقی آموزه‌های بزرگان این مکتب ماکس هورکهایمر، تئودور آدرنو، هربرت مارکوزه، هابرس ماس… را به یاد می‌اورد.

اسکار اصول جوامع طبقاتی، به ویژه پس از عصر خردگرایی، را نمی‌پذیرد. اصولی که بعد غریزی و احساس بشر را نادیده می‌انگارد و فردیت انسان‌ها را تحت‌الشعاع اصل بهره‌وری قرار می‌دهد. هر که در خدمت این اصل نباشد، در آزاد‌ترین جوامع بشری، کشورهای اروپایی، یا «جامعه‌ستیز» لقب می‌گیرد یا «دیوانه». این‌ گونه افراد در جوامع دیگر، حتی، با خطر سر به نیست شدن نیز رو به رو هستند. والا‌ترین ارزش در جوامع فوق صنعتی سازگاری با تثلیث تولید، مصرف، تفریح است. اندیشمندان غرب، پیش و پس از جنگ جهانی دوم (به ویژه در دوران اخیر) این تثلیث را کشف کردند و به افشای آن پرداخته و می‌پردازند. فناوری مهارنشده بشر را هر روز بیش از پیش از خودبیگانه می‌کند و صفاتی چون «کودکانه»، از لحاظ عاطفه و احساس، نابالغ» و از این قبیل را به اظهارات و اعمال کسانی نسبت می‌دهد که بی‌پرده‌پوشی هر چه در دل دارند، می‌گویند. کسانی که از چنین ویژگی‌هایی برخوردارند، از منظر سودگران و تکنوکراسی به مثابهٔ افرادی هستند که فقط چوب لای چرخ می‌گذارند.

بشر پیش از ظهور باید و نبایدهای سودجویانه و مواعظ اخلاقی حامی آن به پرورش کلیهٔ مفردات درونی خود – اعم از آنچه در جوامع جدید خوب یا بد تلقی می‌شود، می‌پرداخت: اما جامعهٔ بورژوازی – به گفتهٔ اندیشمندان غرب – آن تثلیث نامیمون را بنیاد به هنجار بودن فرد قرار داد و ارزش‌های خود را به جامعه تحمیل کرد.

و اما افکار دوآلیستی اسکار – پرورش کلیهٔ جنبه‌های «خیر» و «شر» - سنگ‌دلی‌های او را توجیه می‌کند. اسکار دارای نیرویی فرابشری است. او با صدای جیغ خود می‌تواند شیشه‌ها را بشکند. هنگامی که پدرش برای نخستین بار تلاش کرد که طبل او را به زور بگیرد، اسکار با جیغ‌کشیدن به نیروی شگفت‌انگیز جیغ خود پی برد. اسکار ابتدا این نیرو را فقط برای حفظ کردن طبل حلبی خود به کار می‌برد. مدتی پس از آن برای بیان هر نوع نارضایتی از اوضاع جیغ می‌کشید و شیشه‌های خانه‌ها و کلیسا‌ها را می‌شکست. حتی گاهی فقط از روی خباثت جیغ و داد می‌کرد و شیشه می‌شکست. اسکار در مرگ پدرش مستقیما مقصر بود. برادر کوچک و ناتنی‌اش در مراسم خاک‌سپاری پدر سنگی به جمجمهٔ او می‌زند و اسکار ضربهٔ مغزی می‌شود. او پس از ضربهٔ مغزی دوم که در پایان جنگ جهانی دچار آن می‌شود، دوباره قد می‌کشد. این بار به جای کوتوله بودن قوزی می‌شود. مگر نه آنکه در جهان نا‌به هنجار باید به نوعی ناقص‌الخلقه بود؟

کتاب طبل حلبی از سه کتاب با فصل‌های کوتاه تشکیل شده است. کتاب اول دارای شانزده‌ فصل است و از سال ۱۹۰۰ تا پا گرفتن کامل حزب نازی را شامل می‌شود. در این کتاب صدای پای جنگ به خوبی به گوش می‌رسد. در کتاب دوم که شامل هیجده فصل است، جنگ آغاز می‌شود و به پایان می‌رسد. در آخر این کتاب اسکار طبلش را به داخل مدفن پدر پرت می‌کند، قد می‌کشد و کم‌کم قرار می‌شود که در هیات عیسی مسیح ظهور کند. کتاب سوم ابتدا به سال‌های ما بین و پس از آن رویدادهای دههٔ ۵۰ آلمان را به سخره می‌گیرد.

در فصل هشتم کتاب سوم اسکار را می‌بینیم که با دو تن از دوستانش در «انبار پیاز» موسیقی پاپ می‌نوازد و این‌‌ همان پیشه‌ای است که خالق اسکار و دو تن از دوستانش پس از جنگ در انبار سیب‌زمینی با آن سد جوع می‌کردند. این فصل یکی از مهم‌ترین فصل‌های کتاب سوم است. تفریح و خوش‌گذرانی با راستایی هدایت‌شده و در حالی که شکل کاملا نهادینه شده‌ای یافته است، جایگزین احساسات و عواطف شده است و تثلیث یادشده را کامل می‌کند. مشتری‌های کافهٔ انبار پیاز با ذکر موقعیت‌های فوت‌شده، مشکلات گوناگون، سوابق کاری از دست‌رفته… دسته جمعی گریه می‌کنند. روزهای دوشنبه دانش‌جوهای پزشکی به این کافه می‌آیند و به عنوان نسل جوان اولین گروهی هستند که از اندرزهای فریب‌کارانهٔ گردانندگان جامعه احساس خطر می‌کنند.

در کتاب سوم که از دوازده فصل تشکیل می‌شود، اسکار در رقابت با عیسی مسیح دست به کارهایس عجیب و غریب می‌زند. اگر عیسی مرده‌ای را زنده کرد، اسکار فردی مایوس و بیمارگونه را بالاخره از بستر نجات می‌دهد و به تلاش و تقلا وا می‌دارد. او عیسی را برای جامعهٔ امروز قدیمی و آموزه‌های او را کهنه و فرسوده می‌داند، پس بر آن است که خود ظهور کند، اما کتاب دوپهلو به پایان می‌رسد و خواننده پی نمی‌برد که تصمیم اسکار سی‌ساله چیست.

در کتاب سوم، آلمان دههٔ ۵۰ به عنوان پدیده‌ای مضحک به سخره گرفته می‌شود، چه آلمان سیاسی- اجتماعی و چه آلمان کلیسایی. باری: آلمان کنراد آدنائر و حزب «دموکرات مسیحی» او.

حال بپردازیم به نقش طبل حلبی که حامل عنوان کتاب است.

این طبل در واپسین کتاب کم‌تر ظاهر می‌شود اما در دو کتاب آغازین این رمان، دومین چهره‌ی با اهمیت کتاب است.

نقش طبل حلبی با بالارفتن سن اسکار نسبت مستقیم دارد. این نقش ابتدا کاملا ساده و سپس پیچیده‌تر می‌شود و طبعا طبل او هم باید پیچیده‌تر عمل کند. از سه تا شش سالگی (که وارد مدرسه می‌شود) عشق یا نفرت اسکار نسبت به افراد پیرامونش بستگی به دل‌بستگی به و یا دل‌زدگی از طبل دارد. دل‌بستگی به مادرش آگنس از این جهت است که برای او طبل خرید و به او نواختن آموخت، دل‌زدگی از پدرش از این بابت است که او اولین کسی است که می‌خواهد طبل را به زور از او بگیرد چون از سر و صداهای اغلب نابهنگام آن خسته شده است. اسکار احساسات خود را با نواختن طبل جلوه‌گر می‌سازد و از این طریق با جهان پیرامون خود رابطه برقرار می‌کند. در مدرسه، اولین جایی که قرار است ارزش‌های پذیرفته‌شده‌ی جامعه را – و در این مورد توسط «خانم معلم مسن» - به کودکان حقنه کنند، اسکار به عنوان اعتراض طبل می‌زند: تاریخ – طبل؛ آلمانی – طبل؛ تعلیمات دینی – طبل؛ جغرافیا – طبل؛ … و وقتی خانم معلم با مهربانی می‌خواهد طبلش را تا پایان وقت مدرسه از او بگیرد، اسکار او را هم مهمان جیغ‌هایش می‌کند و شیشه‌ی عینک خانم معلم می‌شکند. با این واقعه نقش طبل دیگر پیچیده‌تر شده است؛ نماد شخصیت ویژه‌ی اسکار و مظهر فردیت او.

یان برونسکی لهستانی، پدر دوم! اسکار، عاشق آگنس است؛ اسکار در حالی که به این مطلب اشراف دارد، یان را دوست دارد، اما به خاطر دست‌یابی به طبلی جدید، زمانی که طبل قدیمی‌اش از کار افتاده است، یان برونسکی را به کشتن می‌دهد.

فردیت که طبل حلبی نماد آن است، برای اسکار حائز اهمیتی است که مدرسه را نیز، که می‌خواهد این فردیت را از بین ببرد، فدا می‌کند.

در صفحات پایانی کتاب دوم، اسکار طبلش را درون گوری می‌افکند و به این ترتیب گناهانی را می‌شوید که به دلیل دست داشتن مستقیم یا غیر مستقیم در سه مرگ در خود احساس می‌کند. البته طبل اسکار نماد شر نیست، بلکه بیش از آن جبوه‌ی خیر در معنای درست و بدوی این واژه است و این ساز در زمینه‌ی پلیدی‌ها تنها نقش ظریفی دارد که گناهان اسکار مظروف آن است. اسکار پس از دفن این طبل قوزی می‌شود و گویا از این پس این قوز پادافره گناهان او یا ظرف این گناهان است.

هنگامی که لودویگ ارهارد (وزیر دارایی کنراد آدنائر) در دهه‌ی شصت جانشین کنراد آدنائر می‌شود، مسایل اقتصادی دهه‌ی ۵۰آلمان «معجزه‌ی اقتصادی» نام می‌گیرد و ارهارد لقب معمار معجزه‌ی اقتصادی را برای خود ابتیاع می‌کند. رمان و حتی یک کلمه هم نگفت اثر هاینریش بل، اعتراضرادیکال نویسنده است به معجزه‌ی اقتصادی ارهارد و دستیاران کلیسایی-کاتولیکی او و نوعی افشای هنرمندانه‌ی پیوند اقتصاد کلان سرمایه‌داری باغ کاتولیسیم پس از جنگ.

نکته‌ای که در طبل حلبی بسیار قابل توجه است، این است که اسکار سال‌ها بدون طبل زندگی می‌کند و هم‌زمان با معجزه‌ی اقتصادی – هنگامی که با خودش احساس هم‌دردی می‌کند – دوباره طبلی به دست می‌اورد. هر جا که جلوه‌های ظاهرفریب این معجزه پدیدار می‌شود، طبل به صدا در می‌آید. عملکرد این طبل جدید همانند طبل‌های دو کتاب آغازین، ایجاد رابطه است. در کتاب سوم طبل نقش نوینی نیز به عهده می‌گیرد: اسکار برای به یادآوری خاطرات گذشته این طبل را با ضرب‌آهنگی مناسب با آن خاطره می‌نوازد.

با اشاره به رنگ بدنه‌ی طبل این نوشته را به پایان می‌رسانم: بدنه‌ی طبل، سپید و قرمز است. با توجه به تدقیق در محتوای رمان پی می‌بریم که سپید نماد اخلاقیات گوته‌ای و قرمز مظهر درونیات راسپوتین است. پس حتی رنگ بدنه‌ی طبل نیز نمادین و ملغمه‌ای از پاکی و پلیدی است.

بد نیست این مطلب را هم در مورد طبل حلبی بدانیم که در سال ۱۹۷۹ از روی این رمان فیلمی ساخته شد که برنده‌ی جایزه‌ی اول فستیوال کن و اسکار فیلم‌های غیر آمریکایی شد.