حرف روز

نویسنده

نامه ای از کبر رادی

حاکمیت سیاسی در جبروت چماق

 

 

گفتید:” حالا که فضای سیاسی کشور کشور به معنای درست کلمه باز شده است، حالا که مطبوعات ما قبله ی حاجاتند و دانشگاه های ما بازار زنده ی مردم آزاد، چرا حضور شما در مجامع چندان حس نمی شود؟ آیا سخنرانی یا مقاله ای در باب تحولات اخیر ایران ندارید؟” و من به اختصار توضیح دادم کجاها برای من برنامه ی سخنرانی و مصاحبه چیده بوده اند و البته بضاعت اندکی دارم و بیان الکنی و میتینگ و خطبه نمی دانم و این حرف ها و چه. و شاید به این علت است که این چند ماهه خبری از من نبوده یا کمرنگ بوده است. و شما گفتید:” آیا فکر نمی کنید سکوت شما به چشم بعضی ها بیاید و در معرض تفسیرهای کج و لوچ قرار بگیرد؟” و من در یک جمله جواب دادم که نه، فکر نمی کنم. و دیگر چای مان را خوردیم و صحبتی در این مقوله نکردیم. من اما نمی دانم که در نگاه شما مساله حساس بود؛ ولی اگر مطلب را درز گرفتم و بحث را بستم، بیشتر از این جهت بود که تصور می کردم در این دو ساله ای که پای درس های من(ادبیات نمایشی) نشسته اید، گوشه هایی از روحیات و مخصوصا تلقی مرا از واقعه ی بزرگ انقلاب می دانید و دیگر نیازی به توجیه یا مغالطه ای از این دست نیست. با این همه به نظرم رسید که مثل اینکه پاسخ من برای شما قانع کننده نبوده است. بنابراین مایلم نکاتی را یادآور شوم که اشاره به آنها برای رفع شبهه لازم است.

گمان می کنم در آن شبانه ی شاهانه، یعنی آن جایی که می بایست، من از موضع یک قلمزن مسئول در برابر هر گونه زور، ستم، تجاوز و ناروایی، اگر نه فی الفور به شیوه ی ژورنالیسم، مدام و پخته و بنیادی، حضور خود را در متن جامعه اعلام داشته ام. همین چند قطعه نمایشنامه ای که این سال ها منتشر کرده ام، گواه مدعای من است؛ شاهدی بر آنکه رژیم معنعن پهلوی دریچه ها را هر چه بست و بر نویسنده ی این دیار هر چه سخت تر گرفت، این قلم نه تنها کوتاه نیامد، که در حلقه ی فشارهای روانی سانسور از “روزنه ی آبی” تا به این آخری “هاملت با سالاد فصل” تیزتر و کاری تر هم شده است.  و بی مجامله بگویم که بنده ممکن است در یک نمای نزدیک دارای دستگاه عاطفی نیرومندی باشم(چنانکه غالبا از گزند عواطف خود در امان نبوده ام) اما حراج عاطفه، پخش هیجانات سطحی و دلبری های ژورنالیستی هیچگاه در مرام من نبوده است. با این حال اگر ضربه ی ناشی از از آهنگ های نخستین انقلاب را کنار بگذاریم، معلوم نیست که در ترم خونین این چند ماهه سکوت کرده باشم. تا ملاک شما از “سکوت” چه باشد؟ و تا حضور را چه معنی کنیم؟ اگر ما بخواهیم با سکه های رایج این روزها، یعنی برگزاری دو میزگرد و اجرای چند مقاله و تعدادی خطابه ی چکشی حضور کسان را در صحنه برآورد کنیم، بی تردید عرفان اجتماعی انقلاب ایران را نقض کرده ایم. فرض حضور برای من جامع تر از یک خطبه خوانی میدانی یا یک مصاحبه ی مجلسی است. و با شکوه تر از آنکه خودی به جلوه در مجلس و میدان عیان کنیم و خصمانه زیرپای هم را بروبیم. به این مناسبت در کارناوال سرخ 57 من جغه ای بر پیشانی کسی ندیده ام یا نشانی به سینه ی دیگری. زیرا در این خروش با حشمت ملی که درخت دو هزار و پانصد ساله ی پوسیده ای از ریشه کنده شده است، در این برهه ی بحرانی که ضرورت اتحاد و همدلی بیش از هر زمانی احساس می شود، هر گاه حاکمیت سیاسی خودمان را در جبروت چماق نهفته نخواهیم، هرگاه پیوند رهبری با دموکراسی انقلاب(آرای مردمی) پس نزند، و چنانچه مباشران خامدستی که سوار بر موج حادثه آمده اند و پروانه وار لژهای قدرت را دوره کرده اند، با قالب های پیش ساخته فرهنگ انقلاب را منجمد نکنند، آنگاه ما شاهد یک ستاره ی زرین بر فراز ایران خواهیم بود. و این ستاره بی شک از آن ملت است. پس آنکه قلم می زند، آنکه پشت کیسه های شن سنگر گرفته است، آنکه خطبه می خواند، آنکه یک واحد خون به بیمارستان اهدا کرده است، و آنکه به عنوان مستمع پای ثابت هر میتینگ و خطابه ای بوده است، همه ی اینها در جبهه متحد انقلاب قرار می گیرند. صف! صف مهم است؛ کجای صف مهم نیست؛ سر صف یا ته صف. بیایید این دیو، این نفس اماره را در سینه منکوب کنیم. بیا این نعش، این “من” یادگار آن ماردوش پهلوی است. حضور داشته باشیم. حضوری به زلالی چشمه. چشمه ای بلورین که این جا بجوشد و آنجا سیراب کند؛ می دانید؟

می خواستم گوشه ای داده باشم به برخی از این بازیگران صحنه که در کسوت جلوه داران انقلاب ایفای نقش می کنند؛ آنهایی که در نیمه های شب شاهانه بار و بندیل بستند و به سلامت از مهلکه جستند. و اکنون که این شب سنگین بیست و پنج ساله به پایان رسیده است و نسیم فرح بخش سحر گاهی شاخک ها را قلقلک می دهد، با همان سرعت بار و بندیل شان را به کول کشیده اند و از گرد راه رسیده و نرسیده لقلقه ی زبان گرفته اند و روزی یکی دو منبر و هر منبر گریز به اینکه: “ آقایان روشنفکران در کجای انقلاب بوده اند که حالا از سوراخ بیرون آمده اند و سهم طلب می کنند؟ سهم مال مستضعفین است که خون داده اند، سهم مال پابرهنه هاست که دیوار بر سرشان آوار کرده اند.” و آنگاه برشمردن مبلغی از صفات قبیحه ی غربزدگان مملکت، که ما ندانستیم چه مربوط است به روشنفکر جماعت این خاک که آدم صادقی است، در کار چون و چرا می کند، کیسه دوزی و گاوبندی بلد نیست، خرده برده هم با کسی ندارد، و اگر شما شاخه ها را نشان می دهید او ریشه ها را نشان می کند، و عنداللزوم می خواهد دست فلان کسک را هم بگیرد که دست بر قضا مباشر نااهلی است که هم از هول حلیم دارد به دیگ می افتد… منظور مرا حتما گرفتید.

راستش نمی دانم این آقای بنی صدر از چه این گونه هراسناک و دستپاچه اند. چه کس خواسته است مسند چوبین ایشان را غصب کند؟ سهم چیست برادر؟ این عشوه های عامیانه کدام است؟ چرا نعل را وارونه می زنی؟ چرا نان به نرخ روز می خوری؟ اصلا تو کیستی؟ این سال ها کجا مانده بودی که ناگهان سوار بر خر مراد و چپری میان معرکه جسته ای، برای ما لاف در حمام می زنی و شعارهای پاریسی پرتاب می کنی؟ که شما می دانید، ما هم می دانیم، شاید فقط خواجه حافظ شیرازی و خلق مستضعف ما ندانند که به نام “روشنفکرنمایان” همه روزه به گونه ی مهذب ترین لایه های نخبگان ما سیلی می زنید و افترا جعل می کنید. نزن پدر جان! جعل نکن، نفاق نیفکن، و دست ها را بشوی که نیامده آلودی، و حالا برگرد نگاه کن: آن جا یک لکه بر دیوار ماسیده است.  این نامه ایست از رهروی که اتفاقا به شما هم لطف بسیار کرده است آقای قطب زاده! و بدان که تو محمود دولت آبادی را روی دیوار صلیب نکردی ای به جرم آنکه حق گفت؛ بلکه قلم را شکسته ای. خیزران به دهان خلق کوبیده ای. مرا دزدیده ای. که منم دولت آبادی، منم حق، منم هر مرد مظلومی که صورتش را به سیلی بی جا گداختی. ولی خیال دوستان از آب گذشته تخت!  مشغله ی جاه، آنگونه که اختران ثلاثه ی انقلاب ما توی کله پخته کرده اند، در قاموس روشنفکران صادق ایران نخورده است. آنها به تحقق اهداف و آرمان های خود مومن تر از آنند که به این “شیفون” های یک شبه، دل خوش کنند. و آقایان چنانچه از معرفت انقلابی چیزی هم در چنته داشته باشند، وقتی بر کرسی های ریاست یله دادند، تنها می توانند در محضر روشنفکران راستین ما شاگردی کنند و از برکت انفاس شان مایه بگیرند و بارور شوند، تا در در این اول بسم الله دم به دم گشاد ندهند و یک روزه نریزند و یک ماهه بلیسند. و این را هم بدانند که روشنفکران ملی ما(از هر فرقه و نحله ای) طی این پانزده ساله در “سن ژرمن دپره” و سایر دنج های امن شان ورموت های عالی و شیر قهوه ی ولرم ننوشیدند و روی چهارپایه ها و پیت های حلبی ایستاده “وامستضعفا” نکردند. آنها اگر زیر کابل های آخته ی ساواک همچون “شقاقولوس” از پیکره ی ملت بریده ماندند، دست کم با خلوص و حرمت بسیار از همان پابرهنه ها گفتند و نوشتند و بی هیچ ادا و خوش رقصی و قدیس مابی و چه. آنها ارعاب نکردند، وصله نچسباندند، نفاتق نیانداختند و با چرتکه پای صندوق های رای نرفتند تا با “ تپز اقلیت نیم درصدی” اندیشمندان مات را از صحنه دور کنند؛ جماعتی که عادلان می دانند اگر پای صندوق رای “اقلیت” محسوب می شوند، در آن شبانهه ی شاهانه ی پیش آهنگان انقلاب و سپر بلایی برای همین پابرهنه های آقایان بوده اند… پانزده سال!

دوست من، شما آن زمان به عرصه نبودید و لامحاله به یاد نمی آورید که بر نسل ما چه گذشته است. هنگامی که در تلالوی نیزه های کین بسیاری از همین مدعیان تاج و تخت گلیم خود را از آب به در برده بودند و رحل اقامت در مخلای فرنگ نهاده، هنگامی که ….. ایران زیر سلطه ی اس اس های نظم آریا مهری گام به گام عقب کشیده در حاشیه ی شهر ها و روستا ها پناه جسته بودند، هنگامی مه ایدئولوگ های رنگ پریده از صولت ارباب زرد کرده به تسلیم دست ها را بالا برده بودند و با یک دگردیسی حیوانی به بورژوا/بوروکرات های اخته بدل شده، هنگامی که در شاد خواری دلالان مظلمه خیلی از همین یکه سواران تیز تک به خلوت خزیده بوده اند و با سکوتشان به کوره ی جلادان دم می دادن، هنگامی که یک فوج از این مارمولکان ابن الوقت بادسنج های دقیق نظام شاهنشاهی بودند…. بله، هنگامی که یکه تازان تاخت می آوردند، قصابان سیبیل هایشان را تاب می دادند و دلقکان مخنث پنجه های خون چکان شاه پهلوی را لیس می زدند، میانه ی میدان را با قلم و قدم چه کسانی پر کرده بودند؟ ای دوست!  اگر سکوتی قابل تفسیر باشد همین سکوت عصر ظلمت شمشیرهای پهلویست. (دموکلس!) به شهادت اسنادی که پیش رو داریم، در بلندای آن سب یلدا هر صحنه ی تئاتر پیشگام ما، معبدی بوده است، هر مقاله خطبه ای و هر صدایی ندایی به سوی عدل و رهایی؛ می دانید؟  طنین این فریادها هنوز هم پشت دروازه های آن “ تمدن بزرگ” انعکاس دارد؛ آوایی نورانی که از حلقوم روشنفکرانی چون جلال آل احمد بر آمده، و تا به الان زیر طاق آن تمدن کذایی موج می زند. آیا از همین رهگذر است که این جنابان احساس غبن می کنند؟ و آیا یکی هم به این دلیل نیست که روشنفکران ما را در منظر و مرآ پنبه می زنند؟  آن هم با کلیشه های “ روشنفکر نما” . “غربزده” و این لاطائلات و چه؟

ما لابته بزرگواری می کنیم و اتهامات نابخردانه ای از این قماش را در حساب ذهن کوچک و فقدان تجارب عینی این انقلابیان کادویی می گذاریم و بی درنگ هم گریبانشان را می چسبیم که: غربزده کیست عمو جان؟ آنکه خیلی جلوتر از شما صدای پای انقلاب را شنیده است و دلش برای این مولود مقدس می زند که مبادا از سر جهل کنفتش کنید؟ یا آنکه به ضرب تحلیل های مقرضانه  روشنفکران رنجدیده ی ما را در جمع زحمت کشان پینه دست دراز می کند؟ روشنفکرانی که در مخلص تاریخ همیشه تمایلی داشته اند معطوف به اینکه پلی باشند به نام دموکراسی میان اکثریت خاموش ملت و رهبری. و حضرات با منزوی کردن این طایفه خلاء میان این دو حوزه را چگونه پر می کنند؟ مدیران ، طراحان، مهندسان لایق را از کدام عرش به خدمت انقلاب می آورند؟ آخر این چه بلبشویی است که هنوز خرامان از پل نگذشته است و هنوز مخمصه ی حجاب و سیگار و کردستان و ماشین اوراق شده ی دستگاه اسقاطی سلطنت را داریم، هی نیشگون به پک و پهلوی روشنفکران این ملک فرو کنیم؟ و راستی  که با چه دهان بندی! و چه واژه های مرصعی! مستضعف! چه با شوکت است این واژه! چه زنگی درد! و چه آهنگی! و چه هاله ی سرخی است این به چهره ی تاریخ! اما لمیده بر مسند قدرت چنان بخواهیم به نام مستضعفینمان حق مسلمی را از طیف های اندیشه سلب کنیم، اگر الگویی که در شکل و محتویات حکومت آینده طراحی کرده ایم، بالاتر از رفاه، ضامن سعادت معنوی، یعنی عدالت سیاسی و آزادی مشترک برای همه ی قشرهای بالنده و نیروهای ملی نباشد، هشدار من این است که ما به زودی وارد یک جامعه ی بسته ی معیوب می شویم که در چنگ خصمان زخمی سخت آسیب پذیر خواهد بود… بگذریم که پر دور رفته ایم.

من اشاره به صف داشتم، حضور یک پارچه ای که با تمام آن تضادهای درونی قادر است ماده ی انقلاب را جوشنده و هسته ی آن را غنی کند. و بحث در سکوت بود و این سوال که حالا که پرده کنار رفته است و قلم ها از نیام کشیده شده اند، ما آدم های یک لا قبا این وسط چه کاره ایم؟ _ واضح است! ما می نویسیم، گزارش می کنیم، نق می زنیم و عکس های فوری می دهیم. اما عکس های ماندنی هم لازم است. تصویر هایی با مناظر و مرایا، نقش های برجسته و معماری ظریف و محکم ملی. که شاداب و سوزنده بمانند، که در نشیب ایام فرونپاشند، و شهادت بدهند خون پاک را ، حماسه ی ایمان را، اراده ی سهمگین جوان را، و شک نیست، در ارایه ی مدارکی از این جنس هر آینه باید عرق ریخت، مو فید کرد، از جان مایه رفت و قلم به خون خویش زد.  و بدانید تنها در این حالت است که عمق هولناک در کلام نویسنده ظهور می کند . و این نه به خاطر یک فتح فوری یا ماندگاری موهوم، بلکه ثبت یک سند، بگیرید پیغام دوری است که نویسنده از زمانه ی خود به آینده می دهد. با این همه  نکته ای پنهان در سوال شما بود، اینکه به عنوان یک نویسنده باید موضع خود را در این صعود انقلاب مصرح کنم که گویا مختصرا کردم. باقی هم امتنان است از سوالی که پیش من گذاشتید و جواب مفصلش می ماند برای وقتی که غبار پشت سر ته نشین و منظره ی پیش رو شفاف شود … و شاید در قالب یک نمایشنامه.  

 

5 فروردین 1358

تهران                                                                     

 

منبع: مجله ارمغان فرهنگی