هشت نویسندهی مشهور که دورهای از زندگیشان را در بیمارستان روانی سپری کردهاند
نوابغ دیوانه!
برگردان: مینا حسیننژاد
هرکسی این را میداند که همهی نویسندهها کلاً دیوانهاند. این طور نیست؟ بالاخره این همان چیزی است که باعثِ این همه استعداد و نبوغ در آن ها میشود. در اینجا مروری داریم بر زندگی هشت نویسنده که مدتی از عمرشان را خواسته یا ناخواسته در بیمارستان روانی گذراندهاند.
1- اِزرا پوند
در سال 1945 ازرا پوند را در ایتالیا به جرم خیانت دستگیر کردند، او به آمریکا رفت و در بیمارستان الیزابت در واشنگتن بستری شد. این بیمارستان مخصوصِ مجرمانی بود که به تشخیص دادگاه، از لحاظ ذهنی بیمار و برای اجتماع خطرناک تشخیص داده شدهاند. درست یا غلط، بیماری ازرا پوند توسط دکترها اسکیزوفرنی تشخیص داده شده بود و او برای 13 سال در بیمارستان بستری شد. در طی این مدت زمان طولانی او بیکار ننشت و کار بر روی ترجمههایش از سوفوکل را آغاز کرد-زنان تراخیس و الکترا- و در نهایت تعجب ترجمههای او با استقبال بینظیری از طرف مخاطبان مواجه شد. حال روحی و جسمی پوند به نظر خیلی خوب میآمد و به همین خاطر اطرافیان او تلاششان را برای آزادی او آغاز کردند. در سال 1954 او موفق به کسب جایزه نوبل گردید. همینگوی در گفتوگویی که با مجلهی تایم داشت در اینباره گفت: “امسال سال خوبی برای آزادی شاعران است.” در 18 آوریل سال 1958، دادگاه قضایی فدرال به محکومیت او پایان داد و پوند آزاد شد.
2- فریدریش نیچه
هنگامی که نیچه در سال 1889 دیوانه شد، نامهی کوتاه، بیمعنی و احمقانهای برای دوستاش فرستاد. او (بر اساس روایتهای مردمی) در خیابان به سرعت به سمت اسبی که در حالِ شلاق خوردن بود دوید؛ دستهایش را دور گردن اسب حلقه کرد و سرش را در آغوش گرفت؛ اما ناگهان بیهوش شد و بر زمین افتاد. دوستاناش برای امنیت خاطر، او را به یک کلینیک روانی در جِنا بردند و به مدت یک سال بستریاش کردند. در آنجا، متخصصین و دستِ کم یک تاریخشناس آثار هنری برای بهبود او تلاش میکردند. در ابتدا، علت اختلالات روانی او، سفلیس پیشرفته تشخیص داده شد، اما بررسیهای بیشتر، از احتمال اختلال دوقطبی و یکی از انواع زوال عقل یا سندروم کانسیل خبر داد. خوب؛ مطمئناً دیوانگی ناگهانی و غیرقابل تشخیص یک نابغه، چیز غریبی است.
3- سیلویا پلات
بیماریِ روانی پلات، فقط به خاطر اشعار و رمانِ تقریباً اتوبیوگرافیکاش –حباب شیشه- نقلِ محافل نشده بود. از منظر روانشناسی بالینی او در مدت زیادی از عمرش به افسردگی حاد مبتلا بود؛ به طوری که درمان با شوک الکتریکی برایش تجویز شد و او این روش درمانی را از جولای 1953 آغاز کرد. در آگوست همان سال اقدام به خودکشی نمود و فوراً پس از آن در بیمارستان روانی مکلین در بلمونت به مدت شش ماه بستری شد و درماناش با شوک الکتریکی و شوک از طریقِ انسولین ادامه پیدا کرد. البته در نهایت، افسردگی پلات به زندگیاش پایان داد.
4- آن سکستون
یکی دیگر از شاعرانِ زنی که زندگی تراژیکی داشت؛ آن سکستون بود. او به علت اختلال دو قطبی و خودکشیهای مکررش، بیشترِ عمرِ خود را در رفت و آمد به بیمارستانهای روانی گذراند. ( بهخصوص بیمارستانِ مکلینِ معروف) او به پیشنهاد دکتر مارتین.اورن –پزشک آن سکستون در بیمارستان گلن ساید- به سرودن شعر، به عنوانِ یک روش درمانی، پناه آورد. این روش احساسات او را تحریک میکرد؛ به همین علت است که بسیاری از اشعار او با جنون و رنجِ بسیار آمیخته شدهاند. همانند سیلویا پلات، سکستون هم سرانجام، خودش به زندگیاش پایان داد.
5- زلدا فیتز جرالد (همسرِ اسکار فیتز جرالد)
همانند سکستون، فیتز جرالد نیز مدتی از عمرِ کوتاهاش را در چندین بیمارستان روانی گذراند. به طور مثال، یک دورهی پانزده ماهه در کلینیک پرانگینز در سوئد بستری شد. پزشکان امراض مختلفی را در او تشخیص دادند که شامل اختلال دوقطبی، شیزوفرنی و چند بیماری دیگر بود. حالاش روز به روز وخیمتر میشد و از نظر روحی همیشه نامتعادل بود. سرانجام سال 1984 در آتش سوزی در یک بیمارستان روانی در آشویل –جایی که او به روش شوک از طریق انسولین مداوا میشد- درگذشت.
6- پائولو کوئیلو
در اواخر دوران نوجوانی، پدر و مادرِ پائولو کوئیلو او را به بیمارستان روانی فرستادند. او از آنجا فرار کرد اما آنها دوباره بستریاش کردند. او دو بارِ دیگر هم گریخت تا این که سرانجام در سنِ بیست سالگی دست از سرش برداشتند و آزادش کردند. او در مورد این تجربه چنین نوشت: دلایلِ درمانِ من که در فایلهای پزشکی نوشته شده بود یک مشت مزخرف بودند. آنها میگفتند که من در مدرسه گوشهگیر و پرخاشجو بودم و همیشه افسرده و مریض به نظر میرسیدم. من که دیوانه نبودم، فقط یک نوجوانِ هفده ساله بودم که دلش میخواست نویسنده شود. چون هیچکس این را نفهمید ماهها زندانیام کردند و آرامبخش به خوردم دادند. درمان هم فقط از طریقِ شوک الکتریکی بود. من به خودم قول دادم که یک روز در مورد این تجربهی وحشتناک بنویسم تا جوانترها بفهمند که ما در زندگیمان، حتی وقتی خیلی کوچک هستیم مجبوریم که برای رویاهامان بجنگیم.
7- رابرت لاوِل
همانند دیگر شاعرانی که در این لیست از آنها نام بردیم، لاول هم در طول زندگیاش از اختلال دوقطبی رنجِ بسیار کشید. او چندین بار بستری شد؛ از جمله پس از مرگِ مادرش در سال 1954. آن زمان شاعری بود که مجبور شده بود دورهای را در مکلینِ معروف بگذراند. این تجربه تا حد زیادی در بهترین اشعارش برجسته شد؛ خصوصاً در مجموعهی “تاملات زندگی”. سرانجام او برای کنترل کردن بیماریاش شروع به مصرف لیتیم کرد. بر طبق نامههای ویراستارش “این دارو، او را از دست این فکر عذابآور که ،خودش از نظر حسی و اخلاقی مقصر حاد شدن بیماریاش است، نجات داد…. با این حال این مسئله نتوانست جلوی پیشرویِ بیماری را بگیرد. او تا آخر عمر به خاطرِ تاثیر بدی که بغرنجتر شدن بیماریاش بر خانواده و دوستاناش میگذاشت، ناراحت و عصبی بود.”
8- ریچارد براتیگان
در سال 1995 ریچارد براتیگان تصمیم گرفت که خودش را به دیوانگی بزند. یک شب که اضطراب و کشمکشهای درونی او به حد بالایی رسیده بود، قدم زنان به سمت ایستگاه پلیس محلی رفت و از آنها درخواست کرد تا او را دستگیر کنند. ماموران پلیس اعتنایی نکردند؛ براتیگان تخته سنگ بزرگی را به سمت شیشههای ایستگاه پلیس پرتاب کرد. او پس از این که هفت روز از دورهی محکومیت ده روزهی خود را در زندان حبس کشید، توسط یک دکتر معاینه شد. براتیگان مجبور شد به بستری شدن در بیمارستان اورگون اِستِیت در سیلِم تن دهد. جایی که او در حدود سه ماه در آنجا ماند و در مقابل درمان با دارو و شوکِ الکتریکی تسلیم شد. بعد از خلاص شدن از بیمارستان، او واقعاً از این تصمیم عجولانهی خودش متاسف بود. بعدها به دخترش گفت: “من در بیمارستان فهمیده بودم که چه اشتباه احمقانهای کردهام. به خاطرِ همین سعی میکردم رفتارهایم کاملاً عاقلانه باشد تا خیلی زود بتوانم از شر آنها خلاص شوم. من به یک مریضِ “بچه مثبت” و حرف گوشکن تبدیل شده بودم.”
منبع: سایت ادبیات ما