نقد ادبی

نویسنده

» نگاه

ایتالو کولینا

ترجمه‌ی حورا یاوری

 

 

ادبیات و فلسفه حریفانی همیشه در جنگند. دیدگان فیلسوف فرساوی تاریکیهای جـهان‌ را می‌بیند، پرده‌ها را کنار‌ می‌زند‌ و آن‌چه را که هست به تار عنکبوتی از روابط بین ایده‌های کـلی فرو می‌کاهد و قوانینی مـی‌گذارد کـه برپایه‌ی آن با پس و پیش شدن تنها چند پیاده بر نطع‌ شطرنج، همه‌ی آرایش‌های دیگر، که به بی‌نهایت هم سر تواند زد-از کارآیی تهی می‌شود.

نویسنده که به میدان می‌آید بجای مهره‌های خیالی، شاه و وزیر، اسب و رخ می‌نشاند، به هـر کدام نامی می‌دهد و هیاتی‌ و صفاتی، شاهوار، راهوار و یا روحانی که بجای صفحه شطرنج راهی پهنه‌ی آوردگاههای تارکی و دریاهای توفان خیز می‌شوند. در همین جاست که قوانین بازی دگرگون می‌شود و به نظمی از امور راه‌ می‌گشاید‌ کـه بـا آنچه فیلسوف مراد کرده متفاوت است، و یا به سخن بهتر آنها که قوانین تازه‌ی بازی را پیدا می‌کنند خود از نو فیلسوفانی می‌شوند که عقب گرد می‌کنند‌ تا‌ نشان دهند کاری را کـه نـویسندگان به انجام رسانده‌اند می‌تنوان بزبان فیلسوفان فرو کاهید و رخ و فیل هیچ نیستند جز همان اندیشه‌های کلی که نقابی بر چهره نهاده‌اند.

و این‌ هنگامه هم‌چنان درگیر است و هریک‌ از‌ دو حریف دل قوی می‌دارد کـه در فـرا چنگ آوردن حقیقت گامی از دیگری فراتر رفته سات. همزمان، اما، بدرستی آگاه سات که ماده‌ خامی‌ که‌ در این بنا بکار می‌برد همانی است که‌ در‌ دستان حریف هم هست، کلمه. اما کلمه هم مانند بلور سـطوحی دارد و مـحورهائی از چـرخش با جلوه‌های گوناگون و بلور‌ کـلمه‌ بـه‌ تناسب، اینکه چگونه بـنشیند، چه تراشی بخورد و بر چه پایه‌ای سوار شود‌ نور را بگونه‌ای دیگر می‌شکند.

درگیری فلسفه و ادبیات نباید هم راهی به پایانی ببرد. بعکس، تنها اگر ایـن نـبرد‌ را‌ هـمیشگی‌ و همیشه تازه ببینیم می‌توانیم مطمئن باشیم که پوسـته‌ی کـلمه، خود را‌ بر‌ ما-درست مثل تیغه‌ای از یخ-نخواهد بست.

در این جنگ حریفان نباید آنی چشم از یکدیگر برگیرند. اما‌ به‌ سنگرهای‌ همدیگر نیز نباید نـزدیک شـوند. نویسنده‌ای کـه در هماوردی با فیلسوف، شخصیت‌های داستایش را‌ به‌ پژوهش‌های‌ ژرف می‌کشاند، در بهترین فرجام، بی‌آنکه از هـوای پاک قله‌ها نفسی نصیب خوانندگان کند، جادوی سرگیجه‌آور اندیشه‌ را‌ زمینی، دست‌ یافتنی و روزمره می‌کند.

نویسنده‌ای این‌چنین به دهه‌های نخستین این سده مـی‌برازد و بـه‌ روزگـار‌ نمایشناممه‌های عقل‌گرای لوئیجی پیرآندلو و گفت‌وشنودهای روشنفکرانه قصه‌های آلدوس‌ها کسلی. ما دیگر امـروز از چـنین‌ نویسنده‌ای‌ دوریم. زمان‌ داستان روشنفکرانه، داستان گفتگوواره بسر آمده است. آنکه امروز می‌نشیند و از نو«کوهستان جادوئی» و یا«مرد بدون‌ چهره» می‌نویسد، نه‌ داسـتان، بل رسـاله‌ای در تـاریخ تفکر و یا جامعه‌شناسی فرهنگی نوشته است.

فلسفه نیز، بهمین‌ روال، اگر‌ بیش‌ از آنچه باید در تـن انـسان جـای گیرد و پیش از آنچه باید به فوریتها‌ و تجربه‌های زنده بپردازد، در گیرائی و دلکشی ادبی، حتی از تجربه‌های مـتافیزیکی و مـنطق‌ نـظری‌ واپس‌ خواهد ماند. پدیدارشناسی و هستی باوری‌ در خطی پهلو به پهلوی ادبیات می‌سایند که بدرستی مـرزگذاری نـشده است. آیا‌ نویسنده-فیلسوف‌ می‌تواند‌ جهان را با دید فلسفی تازه‌ای ببیند؟دیدی که همزمان برای ادبـیات هـم‌ تـازه‌ باشد؟شاید تنها برای یک لحظه، آنهم هنگامی که قهرمان«تهوع» به چهره‌ی خود در آینه نگاه می‌کند چـنین شـده‌ باشد. اما، در بیشترین صفحات کتاب نویسنده-فیلسوف در کسوت فیلسوفی رخ می‌نماید که نویسنده‌ای‌ همه‌دان-اگرنه‌ آمیختگار در فـرمان دارد. ادبـیات اگـزیستانسیالیزم، تلخکام در دستیابی به‌ یک‌ اوج‌ آفرینشی ویژه به کناره‌ها فرو افتاده است. حتی‌ اگر‌ نویسنده و فیلسوف در اقـلیم یـک تن گنجیده باشند، اوج ادبی تنها هنگامی به‌ انگاره‌ای‌ از اوج فلسفی راه می‌گشاید‌ که‌ نـویسنده «پیـشاپیش»فیلسوفی‌ کـه‌ او‌ را می‌کاود قلم بزند، که نه تنها‌ در‌ مورد داستایفسکی و کافکا، بلکه در مورد کامو و ژان ژنه هم صدق‌ می‌کند. نام‌ داسـتایفسکی و کـافکا دو نـمونه یگانه‌ را بیاد می‌آورد که‌ در‌ آن توانائی نویسنده-به معنای نیروی‌ انتقال‌ پیامی ویژه، از راهـ(دستیابی بـه)آهنگی ویژه در زبان و دگرگونی‌های ویژه در شخصیت‌ها و موقعیت‌ها‌ با توانائی فیلسوف-آنهم در والاترین‌ رده‌ها‌ همآیند‌ می‌شود. و این باز‌ بـدان‌ مـعنی است که با«انسان‌ داستایفسکی و انسان کافکا» تصویر انسان دیـگرگون شـده است، حتی برای آنها‌ که‌ با فلسفه‌ای کـه-کم‌وبیش آشـکار-در پس ایـن‌ بازنمودهاست‌ سروکاری ندارند. از‌ میان‌ همه‌ی نویسندگان هـمروزگار مـا بکت‌ را می‌توان-با حدی این‌چنین از توانائی-در تراز این دو نویسنده جای داد. تصویر امروزین ما را‌ از«مـطلقیت‌ مـنفی» انسان بکتی گریزی نیست.

ناچارم بگویم‌ کـه‌ از‌ ایـن‌ بازی‌ چـسباندن انـگ‌های فـلسفی‌ به‌ نویسندگان«همینگوی چیست؟

تنها اگـر با زیرکی تمام همراه باشد نمی‌توان چشم‌پوشی کرد. چه‌بسا پای‌ ویتگنشتاین‌ را‌ در‌ گفتگو بـر سـر نویسندگانی بمیان کشیده‌اند که‌ تنها‌ پیـرند‌ آنان‌ با‌ یکدیگر‌ بـی‌پیوندی تـمام با ویتگنشتاین است. اینکه انگ پوزیـتیویسم مـنطقی کدام نویسنده را می‌برازد زمینه‌ی نابی برای گفتگو در اجلاسیه‌های انجمن قلم است. در مورد سـاختارگرایی باتوجه بـه دستاوردهای درخشان آن‌ در بسیاری از زمـینه‌ها-بهتر آنـستکه مـدارا کنیم تا ادبـیات و فـلسفه ویژه آن هم به بـار بنشیند.

امـا قلمرو دیدار فلسفه و ادبیات، بنا به سنت(قلمرو)اخلاق است. به سخن بهتر، اخلاق همیشه به‌ فلسفه‌ و ادبیات کـوچه داده اسـت که از نگاه رودررو در چشمان هم بپرهیزند و مـطمئن و دلخـوش باشند کـه در کـار آمـوختن فضیلت به انسان هـمراه بوده‌اند، و این فرجام‌ غمناک‌ همه فلسفه‌های عملی و در فرادست همه مارکسیسم است که ادبیاتی روشنگر و انـدرزگو بدنبال

می‌کشد و سـر آن دارد که چشم‌انداز فلسفی جهان‌ را‌ طبیعی و نـزدیک بـه دریـافت‌های‌ بـیواسطه‌ی حـسی جلوه دهد. و هـم بـدینگونه است که فلسفه که در هستی خود پوشیده از خار و سرشار از نیروئی است که همه‌ی دریافت‌ها و حس‌های«عادی»را‌ زیـر و زبـر مـی‌کند‌ و بر همه‌ی شیوه‌های «طبیعی» اندیشیدن، زبان به درشتی مـی‌گشاید از ارزش راسـتین انـقلابی خـود تـهی می‌شود.

شـاید تعریف«نویسنده‌ی مارکسیست»تنها برتولت برشت را ببرازد-که برخلاف اخلاق رسمی کمونیزم-نه تنها به«پوسته‌ی رآلیسم»، بل به منطق‌ مکانیزم‌ درونی روابط انسانی و به ارزش‌هائی که از هم فرو می‌پاشیدند پرداخت و در برابر فـضیلت هم دکترینی علم کرد. امروز، در ارزش‌هائی که از هم فرو می‌پاشیدند پرداخت و در برابر‌ فضیلت‌ هم دکترینی‌ علم کرد. امروز، در آلمان در ایتالیا و شاید هم در فرانسه، هنوز هم ادبیات«چپ نو» (که هم سر فرزندی مارکسیسم‌ را دارد و هم از شـرح و بـسطهای آموزشگرانه و«رآلیستیک» آن تن‌ می‌زند» برشت‌ را‌ بخاطر آموزشگریهای باطل‌نما و برانگیزنده‌اش به استادی می‌ستاید. از دیگر سو، مارکسیسم، اگر از زاویه دیگری به آن نگاه کنیم-بطور ‌‌محض‌ و ساده آگاهی از دوزخی است که در آن زندگی می‌کنیم. و باید هم‌ ایـن‌چنین‌ بـاشد. هرکه‌ سر آن داشته باشد که راهی برای گریز بنماید، این آگاهی را از نیروی زندگی‌ساز آن‌ تهی می‌کند. برای این گروه، ادبیات انقلابی معنائی جز نفی مطلق ندارد. همزمان، اما، بخوبی روشـن اسـت که‌ اگر راست باشد کـه‌ فـیلسوفان‌ در کار تعبیر جهان از تغییر آن ناگزیرند، این نیز بهمان اندازه درست سات که یک لحظه دست کشیدن از تعبیر همان و ناتوان شدن از تغییر حتی یک چیز هـمان. پایه‌های دگـماتیسم‌ فرو ریخته است و فـرقه‌بازان پیـشین و تندروهای نوین امروز در این نکته متفقند که در نظریه‌های دیگران نیز می‌توان حقیقتی پنهان را پی گرفت.

از این نقطه مرکزی مقاومت شعاع‌هائی‌ به‌ همه سوی می‌تابد. اگر ادبایت از نو روی در برابر فلسفه نهاده است. تنها نشانی از گـرایشی سـیری ناپذیر آن به آمیختگاری است. نویسندگانی را-با انگ سنت‌گرائی-می‌شناسیم که از تازه‌ترین نوشته‌های فلسفی مایه‌ برمی‌گیرند، بی‌آنکه‌ دنیای یکدست و یکپارچه آنها کوچکترین گسستی بردارد. ادبیات فلسفی می‌تواند آنچه را که می‌دانیم -کلا جدا از فلسفه‌ای که خـاستگاه آنـست-هم بپسندد و هـم به چون و چرا بگیرد.

همه‌چیز‌ بسته باینست که نویسنده چگونه خودش را به زیر پوسته‌ی چیزها برساند. جویس، بطور نـمونه، همه‌ی آنچه را که در مدرسه در باب رازهای هستی و حکمت الهی آموخته بود- بـسیار‌ دور‌ از‌ آنـچه ذهـنش را هنگام نوشتن‌ بخود‌ می‌گرفت-به‌ کناره‌های دوردست می افکند، با این همه، بهر چه دست می‌زد، کفش‌های کهنه، تخم‌های ماهی، قابلمه‌ها و تاوه‌های قـدیمی، ‌ ‌یـکسره و در ژرفترین لایه‌های هستی خود‌ بر‌ او‌ روی می‌نمودند.

بار این سنجشگیریهای لایه‌نگارانه از واقعیت امروز‌ بدوش‌ نـویسندگانی اسـت کـه به ابزارهای نوتر و دقیق‌تر فرهنگی و شناخت‌شناسی مجهزند(من تنها از میشل بوتور و یوجانسن نام می‌برم)ا ینگونه سنجشگری نه تنها‌ به‌ چون‌ و چـرائی درباره‌ی جهان(که کم‌کم ذره‌ای می‌نماید)، بلکه به جستجوی گوهر‌ آثار ادبی راه می‌گشاید و آن را که سـر سیر و سلوک در این راه اسـت بـرای این‌ دریاها‌ هم‌ باید دلی باشد.

نویسندگان جوان روزگار ما را امروز بیش از‌ هر‌ روز دیگر حال و هوائی فیلسوفانه فرا گرفته است. اما فلسفه‌ای که از درون کنش نوشتن سر‌ بر‌ می‌کشد. گروه‌ تل کل در فرانسه به سرکردگی فـیلیپ سوله بر هستی‌شناسی زبان نوشتن و«کتاب»پای می‌فشارد. سلوکی‌ که‌ پیر‌ آن مالارمه است. در ایتالیا همه‌ی پرسش‌ها به دور کنش ویران کننده‌ی نوشتن می‌گردد و در‌ آلمان‌ مساله اساسی اینجاست که نوشتن حقیقت، آسان نیست. اما در آنچه بر این کـشورها مـی‌گذد ویژگی‌های‌ مشترکی‌ می‌توان سراغ کرد. چنین می‌نماید که ادبیات در این کشورها، در هیات یک کرد و کار‌ ذهنی‌ ترشروی خونسر رخ نشان داده است که از غروی شوربختی و رویای بخت نکو‌ به‌ یک اندازه دور می‌ایستد و جـز سـپیدی کاغذ و نقش سیاه خطها هیچ‌ رنگی‌ و هیچ نقشی نمی‌پذیرد.

آیا باید حرفی را که زدم پس بگیرم؟چنین می‌نماید که این دو‌ شیوه‌ی نگریستن به جهان را دیگر امکانی برای شکستن مرزهای یکدیگر نیست، چه ادبیات‌ ظـاهرا‌ سـنگرهای‌ فلسفه را دور زده و بدور خود حصاری فلسفی کشیده است که می‌تواند در بی‌نیازی‌ تمام‌ پا‌ برجا بماند.

واقعیت اینست که اگر سر آن داشته باشیم که تصویری‌ که‌ می‌کشیم نه تنها امروز بل فردا را هـم بـکار آیـد باید عنصر دیگری نیز بـر آنـ‌ بـیفزاییم‌ که تاکنون به آن اشاره نکرده‌ام. آن‌چه من تخت دو نفره‌ی زناشوئی نامیده‌ام‌ باید‌ یک «مثلث عشقی» بشود. فلسفه، ادبایت و علوم، علم هم با مشکلاتی-نه‌ چندان‌ دور‌ از ادبیات-دست بگریبان اسـت. در انـگاره‌هائی کـه از‌ جهان‌ بدست می‌دهد می‌توان از همان آغاز به چـون چـرا نشست. بنی شیوه‌های قیاسی و استقرائی‌ تاب می‌خورد و باید چهار‌ چشمی‌ بپاید که‌ مبادا‌ قراردادهای‌ زبانی خودش را بجای قوانین عینی‌ بـگیرد. تا‌ روزی کـه مـا تنگناهای بنیانی علم و فلسفه و ادبیات را کنار‌ هم‌ نگذاریم و نسنجیم بـه فرهنگی همسنگ‌ این چالش دست نخواهیم‌ یافت‌ و نمی‌توانیم درباره‌ی آن(بدرستی) چون و چرا‌ کنیم.

تا فرا رسیدن روزی این‌چنین راهی جز ایـن نـداریم کـه بر آن‌ الگوی‌ فرادست ادبی پای بفشاریم که‌ در‌ هوای‌ فلسفه و علم‌ نـفس‌ مـی‌کشد. اما هم‌چنان از آن‌ دو، دور‌ می‌ایستد و با یک دمیدن آرام، هم تجریدهای غیرواقعی و هم ملموسی‌های ظاهری واقعیت را‌ به‌ باد می‌سپارد.

اشـاره‌ی مـن بـه آن‌ قلمروی‌ برتر از‌ وصف‌ و شگفتی‌برانگیز از باریک خیالی‌های‌ بشری است که خاستگاه آثـار نـویسندگانی چـون لوئیس کارول‌، کنو و بورخس است.

اما نخست باید به یک حقیقت‌ سـاده‌ کـه‌ تـعریف‌ روشنی‌ هم برایش ندارم‌ اشاره‌ کنم. پیوند بین ادبیات و مذهب-از آخیلوس تا داستایفسکی-در لوای تراژدی صـورت گـرفته است، در حالیکه سرنوشت این‌ پیوند‌ بین‌ ادبیات و فلسفه-که نخستین بار در کمدی‌های‌ آریستوفان‌ جـلوه‌ای‌ کـرد-این‌ بـود‌ که‌ همواره در پناه سپر کمدی، طنز و شوخی حرکت کند. درواقع آنچه در قرن هجدهم «داستان فلسفی»۲۴ خوانده می‌شد، دادخواهی شـوخی‌وار ادبـیات از فلسفه بود که بکمک باریک خیالی ادبی صورت می‌گرفت‌ و تصادفی هم نبود.

اما آیـا در دیـدرو و ولتـر، قصد اندرز و مباحثه نیروی تخیل را در فرمان داشته است؟آیا هیچ نویسنده‌ای از همان آغاز می‌داند چه می‌خواهد بـگوید؟ و یـا‌ اینکه‌ گمان می‌برد که می‌داند؟خنده‌ی سویفت و اشترن پر از سایه روشن است. همزمان با(پیدایش)داستان فـلسفی، یا کـمی پس از آنـ، داستان تخیلی و رمان گوتیک بند از چشم‌اندازهای مقاومت‌ناپذیر ناخودآگاه برگرفت. رد سرکشی‌های بنیانی‌ علیه‌ فلسفه را در کجا باید گـرفت؟در طـنزهای شـفاف، در رنج‌های عقل؟(که ما ایتالیائی‌ها را در دم به یاد دیالوگ‌های لئوپاردی‌ می‌اندازد)در زلال شدن اندیشه؟(که فرانسوی‌ها‌ را‌ بـی‌درنگ بـسراغ Monsieur Teste می‌فرستد)؟یا‌ در‌ اینکه ما هنوز هم دست از فراخواندن ارواحی که هم‌چنان در خانه‌های پرنورمان جا خوش کرده‌اند برنداشته‌ایم؟

ایـن دو سـنت، تا به امروز، در اینجا و آنجا، پایدار‌ مانده است. نویسنده‌ی فلسفی قرن‌ هیجدهم، در آلمان امروز، با شکفتی تـمام، حیاتی دوبـاره یافته است. شاعرش، اتزن برگر، نمایشنامه‌نویسش، پیتروایس‌ یا کتاب معروفش مـارای سـاد، و داسـتان‌نویسش، گونتر گراس. از سوی دیگر، داستان تخیلی در زورآزمائی سوررآلیست‌ها بـرای ویـران کردن مرزهای عقلی و«غیر عقلی» جهشی دوباره کرد. آندره‌ برتن‌ با‌ فرمول ẓhasard objectifẒ کلک یغر عقلانی بـودن«شانس» را کـند. همخوانی تصریرها و واژه‌ها از منطق نهفته‌ای پیـروی مـی کرد کـه نـیروی آنـ، هرگز، از آنچه بطورکلی«عقل» خوانده می‌شد کمتر نبود.

درواقع ایـن افـق تازه روزی‌ بر‌ ما گشوده‌ شد که آن مرد خدا یا دلاور ریاضی و مـنطق سـر آن گرفتن که«ماجراهای آلیس در سرزمین‌ عجایب» را بـیافریند. از آن روز دیگر ما می‌دانیم کـه عـقل فلسفی (که «اگر بخوابد‌ به‌ هیولاها‌ هـستی مـی‌دهد»)می‌تواند شیرین‌ترین خواب‌ها را ببیند که به آن لحظه‌های عمیق ژرف‌اندیشی خوب می‌ارزد.

از لوئیس کارول ‌‌به‌ ایـن سـو پیوند تازه‌ای بین ادبیات و فـلسفه سـر گـرفته است. ما برآمدن نـویسندگانی‌ را‌ مـی‌بینیم‌ که از فلسفه، چون مهمیزی در بـرانگیختن تـخیل بهره می‌گیرند. کنو، بورخس و آرنواشمیت‌ همه با فلسفه‌های گوناگون‌ پیوندهای گوناگون دارند و از آن برای راهیابی به جـهان‌های بـس فراخ فکری‌ و تصویری مایه برمی‌گیرند‌ و وجـه مـشترکک همه‌ی آنـها ایـنست کـه همه ورق‌هایشان را به سـینه می‌چسبانند و گریز آنها به فلسفه اشاره‌هائی است که به متون نامدار، هندسه ماورا‌ی الطبیعه و گفته‌های حـکیمانه مـی‌کنند. ما در گذر‌ از هر لحظه به لحظه دیـگر مـنتظریم کـه راز سـر بـمهر جهان خو را بـر مـا بنمایاند. تنها انتظار درستی که همیشه ناکام می‌ماند.

ویژگی این رده از نویسندگان که دانه فریبنده‌ترین‌ شورها‌ را برای جویندگی و یـابندگی مـی‌افشانند بـی‌آنکه آن را به جد بگیرند و ما در مرز قلمرو فـرمانروائی آنـها بـه ایـن نـویسنده‌ها بـر می‌خوریم، بکت-که برای خودش عالمی جداگاه دارد-تا بدانی‌ که‌ در پس دهن‌کجی‌های شریرانه‌اش-نمی‌دانم درست یا نادرست-رگه‌هائی مذهبی و تراژیک سراغ کرده‌اند، گادا ۳۴ که چون به نوشتن یم‌نشیند بین آرزوی نگارش تاریخ طبیعی نوع انـسان و خشمی که هربار نفسش را‌ می‌گیرد‌ دو پاره می‌شود و در نیمه راه کتابهایش از نفس می‌افتد، یا گومبرو ویتز که بین بندبازی‌های خیال وزن و(نیروهای) فرو کشنده و در خود پیچنده اروس‌ دو شقه می‌شود.

آمـیختن‌ فرهنگ‌ با اروس. بازی بین نشانه‌ها و معناها، بین اسطوره‌ها و ایده‌هائی است که باغ‌های رویائی سرخوشی را بر ما خواهد گشود. اما باید در‌ وارستگی‌ تمام‌ بدان دست یازید.

باید به کتابی اشاره کنم‌ که‌ چـند مـاه پیش در فرانسه منتشر شد. «جمعه» نوشته میشل تورنیه‌ کاری دوباره بر روبنسن گرزوئه، آکنده از گریزهائی به«علوم انسانی» که در آن‌ روبنسن‌ کرزوئه‌ به معنای واقعی کلمه با جزیره عشق‌بازی می‌کند.

روبـنسن کـرزوئه‌ یک داستان فلسفی بود-و پیـش از آن دن کـیشوت و هملت-و من نمی‌دانم که این نویسندگان می‌دانستند که‌ سبکی‌ خیالوار‌ اندیشه را به سنگینی وزن زمین پیوندی نو زده‌اند و ما‌ اگر‌ از پیوند ادبیات و فلسفه سخن مـی‌گوئیم، نباید از یـاد ببریم که جان کـلام هـمین جاست.