کنتورنویس ها
علی اصغر راشدان
نیم ساعت از ظهر میگذشت.کارش را تمام کرد.در انتهای یک خیابان بن بست،پشت یک در بزرگ مردد ماند و پابه پا کرد.
دستش را به طرف زنگ دراز کرد و خودرا عقب کشید:
- ازخیرش بگذرم،همیشه برام بامبول درست میکنه،حریق آبادی میادومعطل میمونه،دوچرخه هام کناردراون جاکش،جاشون خطرناکه،میترسم کاردستمون بده!….
از صبح چیز دندانگیری نخورده بود،پاهاش نای حرکت کردن نداشت.زنگ رابابی میلی فشارداد،در باز شد.خانم خودرا پوشانده بود.چشمهای سیاهش زیر مژههای بلند وسمه کشیده اش میرقصیدند.سی ساله مینمود.چادرش را کنار زد و خندید.
دندانهای سفیدش را نمایاند.خال گوشتی باقلی مانند کنار چانهی خودرا به نمایش گذاشت وگفت:
- بیاتو،راحت باش،این دفعه شانس آوردی.
داخل شد و گفت:
- چطور مگر خانوم؟
خانم در حیاط را بست و چادرش را رو شانه رهاش کرد.زلفهاش رارو شانهاش افشاند و گفت:
- هیچ کس تو خونه نیست.میتونی سرفرصت و راحت دلی ازعزا درآری.
مرد آب دهن خودرا قورت داد.چمنهای سبز و زنده را از نظر گذراند و به طرف کنتور راه افتاد.خانم بی صدا،چفت در را انداخت و به طرف ساختمان،وسط گل و درخت و چمن راه افتاد و گفت:
از ظهر گذشته،میرم برات غذا بکشم.
راضی به زحمت نیستم.رفیقم دم در رئیس مصباحیه منتظرمه.
چرا در خونهی رئیس خبرچینا!چندروز پیش دو نفر را گرفتن،خواسته بودند بمب بگذارن!
مرد با کمک پیچ گوشتی در کنتور را بلند کرد و گفت:
- مامور دولیتم ما.دیگه کنتور نمیبینم،سریع میرم سراغ دوچرخهها.
خانم ابروهای به هم پیوسته اش را کج کرد و گفت:
- امروز دست تنهام.چندتا تخت و میز و صندلیرو میخوام جابه جا کنم،باید کمکم کنی.
کار نوشتن کنتور را تمام کرد و لوازم خودرا لای پوشه گذاشت.پشت در ایستادوبا خود گفت:
- از خیر نهارش بگذرم ؟ … شکمی از عزا درمیارم و میزنم به چاک.
جادهی یک متری موزائیکی را پیش گرفت.جاده از وسط چمن سبز و باغچههای پر از بوته گلهای رنگارنگ،به طرف ساختمان کلاه فرنگی میرفت.سر شیلنگی راکنار در،توی باغچه گذاشته بودند و آب زلال شرشر میکرد و بیرون میزد.در کنار شیلنگ چندک زد.آستینهاش را بالا زد و دست و صورتش را شست.کف دستش رابه سر و موهاش کشید و بلند شد.آب دست و صورتش را خشک کرد.بوی قورمه سبزی از راهرو بیـرون میزد.پا به پاکرد و کفشهاش را جلودر ورودی درآورد.خودرا جمع و جور و سرفه کرد:
یااله!…خانوم من کارم تموم شد.امرتون رو بفرمائید،که زودتر باید برم.جای دوچرخهها خاطر جمع نیست و رفیقم منتظرمه.
حالا بیا تو،نهار بخور،تا بعد…
از راهرو گذشت.کنار دیوار سالن،روکنارهی قالی نخفرنگ دوزانو زد.خانم چادرش را گم و گور کرده بود.یک پیرهن گل منگلی صورتی بی آستین پوشیده بود.رو صندلی لهستانی روبه روی مرد نشست و پاهاش را روی هم انداخت و گفت:
- چرا پشت در نشستی؟بشین رو صندلی و باخیال راحت غذاتو بخور.
مرد نگاه مشتاقانهای به سینی غذاکرد،آب دهن خودرا قورت داد و گفت:
- عادت ندارم پشت میز غذا بخورم.مواجب ما به این چیزا نمیرسه.
سینی را جلو کشید و کاسه خورشت را روکپهی پلو برگرداند و مشغول شد.خانم انگشتهای گوشت آلودش رالای موهاش بردوآنهارااز جلوی صورتش کنارزد وگفت:
- به حاجآقا میگم گلکاری این جارو بسپاره دستت.کار این پیرمرده باب میلم نیست.
مرد یک تکه نان را مچاله و توکاسه ی ماست فرو کردو تو دهن خود گذاشت.لقمه رانجویده قورت داد و گفت:
- گل کاریم سرم میشه.
خانم النگوهای به گوشت نشسته اش رابه جرنگ جرنگ درآورد و گفت:
- اگر حرف گوش کنی،به حاجآقا میگم سفارشتو بکنه که بگذارنت سر یک کار نون و آب دار.
مرد چنگال را کنار سینی خیزاند.قاشق را تو دست راستش گرفت و یک تکه نان را تکیه گاه قاشق پرپلو کرد.گوشش به حرفهای خانم بود و هوشش تو بشقاب و سینی غذا.
خانم سینه ریز جواهرش را با نوک انگشت لمس و جابه جاکرد.خود را تا کمرخم کرد و گفت:
- چند کلاس سواد داری؟
لقمه تو گلوی مرد گیر کرد و چشمهاش به آب نشست وگفت:
- به اندازهی کنتور نوشتن.
ته سینی را بالا آورد.لب و دهن خودرا با یک تکه نان پاک کرد.نان را خورد و یک لیوان بزرگ آب را سـر کشید.دستهاش را به هم مالید و گفت:
- دست تون درد نکنه.گشنهم بود،خیلی خوشمزه بود و چسبید.
خانم خندید،ابرو بالاانداخت وگفت:
سیرنشدی بازم بیارم؟حالا کجاشو دیدی!
دست تون درد نکنه.گفتید حاجآقا تون چی مقامی دارند؟که با لطف شما کمکی به من و عهد و عیالم کنن؟
حا جآقامون تو راس اموره
بفرمائید تو چی جور راس امورین؟
من سرم تو این جور کارا نیست.خودش میگه مدتیه تو راس اموره.خیلی کم تو خونه آفتابی میشه.
مردبلند شد،سینی را برداشت و گفت:
- اجازه بدین بگذارم توآشپزخونه.کدوم طرفه ؟
خانم از رو صندلی بلند شد،تو چشم مرد زل زد و گفت:
- بدش من،خودم میبرمش.
سینی را تو آشپزخانه گذاشت و برگشت و پرسید:
چن ساله هستی؟
چل سالی دارم.
خوب استخون دارموندی.باید خیلی پر نفس باشی!
خانم رو به روی مرد ایستاد.دستها ش رابه کمرش زد،نفس عمیقی کشیدوگفت:
باید دید چن مرده حلاجی!…خب،حالابیابریم،زودتر تخت رو جا به جا کنیم.ممکنه کلفته برگرده و هزار حرف برام درست کنه.
پس اجازه بدین تانیامده من مرخص شم!
کار زیادی نداریم.نیم ساعتم نمیکشه و میری!
در اطاق را باز کرد و داخل شد و به انتظار ایستاد.مرد،کنار چارچوب در،مردد ماند.زن نـهیب زد:
- پس واسه چی معطلی؟همین دو تا تخته!
مرد،ناخودآگاه خودرا عقب کشید.به خودکه آمد،کفش و پوشه اش زیر بغلش بود،وسط خیابان میدوید.خودرا به خیابان اصلی رساند و ایستاد.نفس تازه کرد و کفشهاش را پوشید.عرق سر و صورتش را با آستین پاک کرد.آسمان و خورشید را نگاه کرد. یکی – دو ساعت از ظهر گذشته بود.به طرفه دوچرخهها دوید.به اول خیابان بن بست که رسید،درجا میخکوب شد.سر خیابان را دو نفر شخصی پوش و عینک دودی زده قرق کرده بودند.حریق آبادی را بدیوار چسبانده بودند.صورتش کبود و ورم کرده بود. موهای پرپشتش ژولیده بود.دوچرخهها سر جاشان بودند.یک وانت در فاصلهی صدمتری دوچرخهها ایستاده بود.حریقآبادی اشاره کرد و گفت:
- اینهاش!صبح بـهش گفتم دوچرخههارو اینجا نگذاریم.
مرد،تابه خودش بیاید،هشت – ده پوزهی پوتین و مشت و لگد،خون از لب و دهن و بینیاش جاری کرد.
به دست هر کدامشان یک سر نیزه داده شد.یکی از شخصی پوشهای گردن کلفت دادزد:
- یااله!لاستیکا رو تیکه تیکه کنین!…
مردخون کنار لب و بینیاش رابه آستین کشید وگفت:
بابا مام مامور دولتیم!اینام پوشه و ابزار کارمونه!
طایر و تیوپا،بعدشم تموم نوار و زینارو تیکه تیکه میکنین.اگه چیزی جاسازی نکردین،ترسی نداره که!
بابا به گلوی بریده علی اصغر ما بمب گذار نیستیم!…چی جوری و به کی بگم که ما مامور….
ضربهی پوتین به وسط پاهاش،نفسش را پس انداخت.ضربهی دوم کوبیده میشد،که به طرف دوچرخهها دویدند.
دو نفری،با سرو روی کبود و خون آلود،با سرنیزه به جان دوچرخهها افتادند.لاستیکهای بیرون و توئی را جر دادند.نوارهای براق دور میلههای تنه دوچرخهها را بریدند.چرمهای زیر زینهارا،چپ اندر راست،دریدند.سر آخر با چشمهای به اشک نشسته،کنار لاشهی دوچرخهها ایستادند.خیال شخصی پوشهاراحت شد.
شخصی پوش عینک دودی زدهی گردن کلفت داد زد:
- اون لاشههارو بندازین تو وانت!
هرکدامشان لاشه دوچرخه خود را به دوش کشید و تا کنار وانت رفتند و لاشهها را تو وانت انداختند:
- خودتونم سوارشین.بچهها از شهر دورشون کینن.بعدشم تو یه بیغولهی خلوتی بندازین شون پائین،تـا گورشونو گم کنن و دیگه این دور- اطراف پیداشون نشه! دیگم تو شهرداری پیداتون شه،واسه همیشه گم و گور میشین!خودم با شهردار تماس می گیرم.
تو وانت،کنار لاشه دوچرخهها چندک زدند.لولهی اگزوز وانت یک کپه دود سیاه و غلیظ تو چشم خیابان پاشید و دور شد…