بوف کور

نویسنده

کنتورنویس ها

علی اصغر راشدان

 

نیم ساعت از ظهر می‌گذشت.کارش را تمام کرد.در انتهای یک خیابان بن بست،پشت یک در بزرگ مردد ماند و پابه پا کرد.

دستش را به طرف زنگ دراز کرد و خودرا عقب کشید:

از صبح چیز دندانگیری نخورده بود،پاهاش نای حرکت کردن نداشت.زنگ رابابی میلی فشارداد،در باز شد.خانم خودرا پوشانده بود.چشم‌های سیاهش زیر مژه‌های بلند وسمه کشیده‌ اش می‌رقصیدند.سی ساله می‌نمود.چادرش را کنار زد و خندید.

دندان‌های سفیدش را نمایاند.خال گوشتی باقلی مانند کنار چانه‌ی خودرا به نمایش گذاشت وگفت:

 داخل شد و گفت:

خانم در حیاط را بست و چادرش را رو شانه رهاش کرد.زلف‌هاش رارو شانه‌اش افشاند و گفت:

مرد آب دهن خودرا قورت داد.چمن‌های سبز و زنده را از نظر گذراند و به طرف کنتور راه افتاد.خانم بی صدا،چفت در را انداخت و به طرف ساختمان،وسط گل و درخت و چمن راه افتاد و گفت:

مرد با کمک پیچ گوشتی در کنتور را بلند کرد و گفت:

خانم ابروهای به هم پیوسته‌ اش را کج کرد و گفت:

 کار نوشتن کنتور را تمام کرد و لوازم خودرا لای پوشه گذاشت.پشت در ایستادوبا خود گفت:

جاده‌ی یک متری موزائیکی را پیش گرفت.جاده از وسط چمن سبز و باغچه‌های پر از بوته گل‌های رنگارنگ،به طرف ساختمان کلاه فرنگی می‌رفت.سر شیلنگی راکنار در،توی باغچه گذاشته بودند و آب زلال شرشر می‌کرد و بیرون می‌زد.در کنار شیلنگ چندک زد.آستین‌هاش را بالا زد و دست و صورتش را شست.کف دستش رابه سر و موهاش کشید و بلند شد.آب دست و صورتش را خشک کرد.بوی قورمه سبزی از راهرو بیـرون می‌زد.پا به پاکرد و کفش‌هاش را جلودر ورودی درآورد.خودرا جمع و جور و سرفه کرد:

 از راهرو گذشت.کنار دیوار سالن،روکناره‌ی قالی نخ‌فرنگ دوزانو زد.خانم چادرش را گم و گور کرده بود.یک پیرهن گل منگلی صورتی بی آستین پوشیده بود.رو صندلی لهستانی روبه روی مرد نشست و پاهاش را روی هم انداخت و گفت:

مرد نگاه مشتاقانه‌ای به سینی غذاکرد،آب دهن خودرا قورت داد و گفت:

سینی را جلو کشید و کاسه خورشت را روکپه‌ی پلو برگرداند و مشغول شد.خانم انگشت‌های گوشت آلودش رالای موهاش بردوآن‌هارااز جلوی صورتش کنارزد وگفت:

مرد یک تکه نان را مچاله و توکاسه ی ماست فرو کردو تو دهن خود گذاشت.لقمه رانجویده قورت داد و گفت:

خانم النگوهای به گوشت نشسته‌ اش رابه جرنگ جرنگ درآورد و گفت:

مرد چنگال را کنار سینی خیزاند.قاشق را تو دست راستش گرفت و یک تکه نان را تکیه گاه قاشق پرپلو کرد.گوشش به حرف‌های خانم بود و هوشش تو بشقاب و سینی غذا.

خانم سینه ریز جواهرش را با نوک انگشت لمس و جابه جاکرد.خود را تا کمرخم کرد و گفت:

لقمه تو گلوی مرد گیر کرد و چشم‌هاش به آب نشست وگفت:

 ته سینی را بالا آورد.لب و دهن خودرا با یک تکه نان پاک کرد.نان را خورد و یک لیوان بزرگ آب را سـر کشید.دست‌هاش را به هم مالید و گفت:

خانم خندید،ابرو بالاانداخت وگفت:

مردبلند شد،سینی را برداشت و گفت:

خانم از رو صندلی بلند شد،تو چشم مرد زل زد و گفت:

سینی را تو آشپزخانه گذاشت و برگشت و پرسید:

خانم رو به روی مرد ایستاد.دست‌ها ش رابه کمرش زد،نفس عمیقی کشیدوگفت:

در اطاق را باز کرد و داخل شد و به انتظار ایستاد.مرد،کنار چارچوب در،مردد ماند.زن نـهیب زد:

مرد،ناخودآگاه خودرا عقب کشید.به خودکه آمد،کفش و پوشه‌ اش زیر بغلش بود،وسط خیابان می‌دوید.خودرا به خیابان اصلی رساند و ایستاد.نفس تازه کرد و کفش‌هاش را پوشید.عرق سر و صورتش را با آستین پاک کرد.آسمان و خورشید را نگاه کرد. یکی – دو ساعت از ظهر گذشته بود.به طرفه دوچرخه‌ها دوید.به اول خیابان بن بست که رسید،درجا میخکوب شد.سر خیابان را دو نفر شخصی پوش و عینک دودی زده قرق کرده بودند.حریق آبادی را بدیوار چسبانده بودند.صورتش کبود و ورم کرده بود. موهای پرپشتش ژولیده بود.دوچرخه‌ها سر جاشان بودند.یک وانت در فاصله‌ی صدمتری دوچرخه‌ها ایستاده بود.حریق‌آبادی اشاره کرد و گفت:

مرد،تابه خودش بیاید،هشت – ده پوزه‌ی پوتین و مشت و لگد،خون از لب و دهن و بینی‌اش جاری کرد.

به دست هر کدامشان یک سر نیزه داده شد.یکی از شخصی پوش‌های گردن کلفت دادزد:

مردخون کنار لب و بینی‌اش رابه آستین کشید وگفت:

ضربه‌ی پوتین به وسط پاهاش،نفسش را پس انداخت.ضربه‌ی دوم کوبیده می‌شد،که به طرف دوچرخه‌ها دویدند.

دو نفری،با سرو روی کبود و خون آلود،با سرنیزه به جان دوچرخه‌ها افتادند.لاستیک‌های بیرون و توئی را جر دادند.نوارهای براق دور میله‌های تنه دوچرخه‌ها را بریدند.چرم‌های زیر زین‌هارا،چپ اندر راست،دریدند.سر آخر با چشم‌های به اشک نشسته،کنار لاشه‌ی دوچرخه‌ها ایستادند.خیال شخصی پوشهاراحت شد.

شخصی پوش عینک دودی زده‌ی گردن کلفت داد زد:

هرکدامشان لاشه دوچرخه خود را به دوش کشید و تا کنار وانت رفتند و لاشه‌ها را تو وانت انداختند:

تو وانت،کنار لاشه‌ دوچرخه‌ها چندک زدند.لوله‌ی اگزوز وانت یک کپه دود سیاه و غلیظ تو چشم خیابان پاشید و دور شد…