پرونده/ نگاه دیگران- سعید سلطانی طارمی: در حوزهی کاربرد زبان میتوان شعر فارسی را به اعتباری به سه گروه تقسیم کرد.
الف: شعر[فصیح] پرطنطنه [یا به قول نویسندهی عالم آرا پرطمطراق]
ب: شعر[فصیح] ساده [سهل و ممتنع]
ج: شعر[فصیح] معتدل [ بین بین]
در گروه اول میتوان به خاقانی، منوچهری، حافظ، اخوان، و شاملو اشاره کرد و در گروه دوم به سعدی، فرخیسیستانی و ایرجمیرزا، فروغ و در گروه سوم به طیف شاعرانی چون مولوی، صائب، کمالخجندی، شهریار، اسماعیلخویی، شفیعیکدکنی.
این جا سبکها و شخصیتهای زبانی مد نظر نیستند این جا تنها به کیفیت کاربرد زبان و چگونگی گزینش مفردات و پسند شاعران نظر داریم.
به چند نمونه توجه کنید:
خاقانی:
هر صبح سر به گلشن سودا بـرآورم
وز صـورِ آه بـرفـلـک آوا بـرآورم
چون طیلسان چرخ، مطرا شود به صبح
هـویی گوزن وار به صحـرا بـرآورم
قندیلِ دیر چـرخ فرو میرد آن زمــان
کـان سـردبـاد ازآتـش سـودا بـرآورم
تـردامـنان کـه سـربه گریبـان فروبـرند
سحـرآورند و مـن ید بیضـا بـرآورم…
حافظ:
ز دلــبری نـتوان لاف زد بـه آسـانی
هـزار نکته در این کار هست تا دانـی
به جز شکردهنی مایههاست خوبی را
به خـاتمـی نتـوان زد دم از سلیمـانی
هــزار سلـطنت دلـبـری بـدان نـرسـد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی…
اخوان ثالث:
ای درختان عقیمِ ریشهتان در خاکهای هرزگی مستور
هیچ بارانی شما را شست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود.
یک جوانهی ارجمند از هیچ جانان رُست نتواند…
شاملو:
یله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنُکای شوخِ چشمهئی،
و زنجره
زنجیرهیِ بلورین ِصدایش را ببافد…
گروه دوم [سهل وممتنع]
فرخی سیستانی:
لطفی اگر کنی به نگاهی چه میشود؟
خشنود اگرشوم ز توگاهی چه میشود؟
سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت
در خشکسال هجر گیاهی چه میشود؟..
سعدی:
هرگـز حسـد نبردم بر منصبی و مالـی
الا بـرآن کـه دارد با دلـبری وصـالـی
دانیکـدام دولـت در وصف مـینیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه برجمالی
دانی کدام جاهل برحال مـا بـخنـدد؟
کو را نبوده باشد در عمـر خویش حالـی…
ایرج:
آزردهام از آن بُت بـسیار نـاز کن
پا از گلیم خویش فزون تر دراز کن
با آن که از رخش خط مشکین دمیده باز
آن تُرکِ نازکن نشود تَرکِ ناز کن…
فروغ:
و این منم
زنی تنها در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت
و ساعت چهار بار نواخت…
گروه سوم
عطار:
ای دلم مست چشمهی نوشَت
در خطم از خط سیه پوشت
همچو من صدهزار سرگشته
حلقه در گوش حلقهی گوشت
یاد کن از کسی که در همه عمر
نکند لحظهای فراموشت
مست از آنم چنین که دربر خویش
مست، در خواب دیدهام دوشت…
عراقی:
دل در گـره زلـف تـو بـستیم دگر بار
وز هر دو جهـان مهـر گـسستیم دگربار
جام دو جهان پـر ز مـی عشق تو دیدیم
خوردیم مـی و جـام، شکستیم دگر بار
شـاید کـه دگـرنـعرهی مـستانه برآریم
کـز جـامِ میِ عشقِ تو مستیم دگـر بـار…
کمال:
بگذار تـا به گلشـن روی تـو بـگذریم
در بـاغ وصل از گل روی تو برخـوریم
باشــد اسـیر چشـم گـدایان پادشــاه
بردار پرده تا کـه رخـت سـیر بـنگـریم…
شفیعی کدکنی:
باید از رود گذشت
باید از رود
- اگر چند گلآلود –
گذشت
بالافشانیآن جفتِ کبوتر را
در افق، میبینی،
که چنان بالابال
دشتها را با ابر
آشتی دادند؟…
اگر این تقسیمبندی پذیرفتنی باشد در هر سه گروه، یک وجه مشترک بسیار با اهمیت دیده میشود و آن شکوه حیرتانگیز زبان است. زبان فارسی در هر سه گرایش با تمام امکاناتش جلوهفروشی میکند. زبان خاقانی و حافظ به همان اندازه فصیح است که زبان سعدی و فرخی، زبان سعدی و فرخی همان قدر محکم و رساست که زبان عراقی و عطار. این، نکتهای کاملا بدیهی است که ادبیات کاربرد هنری زبان است یعنی با زبانی که امور روزمره افراد رتق و فتق میشود. شاعر و نویسنده آثاری خلق میکنند که از امور روزمره فراتر و اصولا اموری مجازی هستند که در اثر او به واقعیت مبدل میشوند، اموری که حاصل مشترک فکر و شور درون فرد است که در ظرف زبانی پخته و متعالی حقیقت مییابند. حال هرچه این ظرف(زبان) گستردهتر و دستآموزتر در اختیار شاعر باشد او توانایی بیشتری در انتقال شور و اندیشهی خود خواهد داشت و سخنش رازناکتر و جذابتر خواهدبود. در این عرصه ویژگیهای خود زبانها نیز به عنوان واقعیتهایی پیچیده و خود گسترنده مورد توجه هستند. مثلا برخی از زبانها فاقد نرمی بیان هستند و ملودی حاصل از گزارههای آن ها خشن است. برخی دیگر مانند زبان فارسی نرم و مواجاند. در زبان فارسی آوای نرم و سیال صامتها و مصوتها و اشباعاتی که با حروف میانجی یا “نرمگر” در گزارههای آن ظاهر میشود اگر با انتخابی ظریف و استادانه در حوزهی عملکرد مترادفها همراه باشد چنان موسیقی دلپذیری ایجاد میکند که هر ایرانی شعرخوان و شعرشنو را وادار به تسلیم میکند، طرفه آن است که اعصاب ما ایرانیها چنان با موسیقی این زبان درآمیخته است که بیاراده، در برابر خامی و پختگی آثار ادبی بازتاب مناسب نشان میدهیم بیآن که قادر باشیم چرایی بازتاب خود را بیان کنیم. زبان و شکل کاربرد آن پایه و اساس آثار ادبی به ویژه شعر هستند. در شعر همه چیز بر دوش زبان است و زبان، خود نظامی بسیار پیچیده است که برای راهیابی به اندرون آن “تلاشی طاقتفرسا” ضرورت دارد. تلاشی که در نتیجه ی آن شاعر میتواند هر واژهای را که اراده کرد در اثر خود مورد استفاده قرار دهد بیآنکه پیشینه و پسینهی آن واژه بتواند تأثیر سوئی بر اثر او تحمیل کند.
شاید مقصود آن فرمالیست روس از “رستاخیز واژه” همین نکته بوده است که معمولیترین و مبتذلترین واژهها میتوانند در شعر چنان تشخص و برجستگی یابند که گویی همیشه از چشم اهل زبان پنهان بودهاند این امر به میزان شناخت شاعر از زبان برمیگردد “رستاخیزواژه” در نظام جملهها واقعیت میپذیرد و این در زبان فارسی حاصل فصاحت آن است، زبان فصیح، آن زبانی نیست که با محدودهی خاصی از واژهها شکل میگیرد بلکه آن است که هر واژهای در آن در آخرین نقطهی امکانی خود ظاهر شده باشد. این امر ویژگی ذاتی شعر فارسی است. اگر شعر فارسی این ویژگی را فرو گذارد قادر به انتقال شور و اندیشهی شاعر نخواهدبود. خوشبختانه زبان فارسی ظرفیت بالقوه ی پایانناپذیری از ایجاد امکانات صحیح ارائه میکند که شاعران ایرانی میتوانند با در نظر گرفتن میزان انعطافپذیری و ظرفیتهای بنیادی آن، سبکهای دلخواه خود را پدیدآورند و به گسترش حوزههای عملی آن بپردازند اما باید همواره در نظر داشته باشند که در تاریخ زبان فارسی هیچ شاعری وجود ندارد که با زبانی الکن یا شلخته توانسته باشد سبکی نو ایجاد کند یا شعری شاهکار بیافریند. اگر به زبان شاعران بزرگ نوپرداز توجه کنیم میبینیم که همهی هستی شعر شاملو، فروغ، سهراب و اخوان بر عامل زبان استوار است چرا که این شرط اصلی شعر است. البته یک شعر، دارای ابزارها و وسایل دیگری است که بدون آن، یک نوشته شعر نخواهد بود اما همهی آن ها در حوزهی زبان شکل میگیرند. شور، عاطفه، تصویر، فکر، موسیقی، حتا وزن و قافیه و همهی آن چه که مربوط به شعر است بر دوش واژگان حمل میشوند. پس شاعر زمانی قادر به انتقال شور و عاطفه و موسیقی و تصویر و… درون خود خواهد بود که بر این ابزار تسلط بیچون و چرایی داشته باشد.
دل دادن به پیچیدگیها و استفاده از گزارههای غامض همان قدر شاعر را از بیان مقصود دور میکند که دلباختگی افراطی و سادهلوحانه به سادگیِ زبان. رسیدن به زبان غامض یا پرطنطنه برای هرکسی قابل دسترسی است چرا که ذهن در آن عرصه دچار نوعی فریبخوردگی میشود و تصور میکند هرچه بیشتر در اعماق زبان پیش میرود و هر جمله شاهکاری است که دیگران از دسترسی به آن عاجزند. بیتردید نویسندگان دُرّه نادری و تاریخ وصاف از زبان خود و نوشتهی خود لذت میبردهاند.
اما اگر دسترسی به زبان متکلف و دشوار میسر باشد دسترسی به زبان ساده بسیار سخت و در حوالی غیر ممکن است چرا که در اولی شاعر از حوزهی زبان عادی دوراست و خطر افتادن به دام روزمرگی و عوامزدگی را ندارد اما در دومی شاعر روی نخی نازک حرکت میکند که با کم ترین غفلت به دام ابتذال و روزانهگی خواهد افتاد. هر چه زبان شعر سادهتر (سهل و ممتنع تر) باشد، اسرار نظام گزارههای آن غامضتر میشود چرا که در زبان دشوار، شاعر تنها در عرصهی فوقالعادههاست ولی این جا شاعر در آن واحد عادی و فوقالعاده است. این که چگونه میشود در عین عادی بودن فوقالعاده بود رازی است که به آسانی از رخ پرده برنمیدارد.
یکی از نمادهای سادهگویی در شعر فارسی “ایرجمیرزا” است. چنان به نظر میرسد که او مثل آب خوردن شعر میسروده است. در حالی که معروف است او بسیار دشوار و با وسواسی طاقت فرسا مصرعهای شعر را میپذیرفته است. حجم اندک دیوان او هم همین نکته را مورد تأکید قرار میدهد.
البته باید همیشه به حوزهی تعادل زبان توجه ویژه مبذول کرد. از دستدادن تعادل یعنی افتادن به دام تصنع یا ابتذال، دور شدن از شعر و ناتوانی در انتقال شور و اندیشه به دیگران، و این یعنی مرگ همهچیز. حفظ تعادل در حوزهی زبان همیشه امری نسبی است. گاهی دو شاعر بزرگ و مسلط به زبان، یک مفهوم را با بیان مشابه ولی نقاط تعادل متفاوت بیان میکنند و کار خود را در معرض عموم قرار میدهند. این جا کسی برنده است و مفهوم و شعر به نام او ثبت میشود که حوزه تعادلش دقیقتر باشد. در اینباره مقایسهی ابیاتی از خواجو و حافظ جالب خواهد بود. به ابیات زیر توجه کنید، با این فرض نزدیک به یقین که ابیات خواجو تقدم زمانی دارد.
خرقه رهن خانهی خمار دارد پیر ما
ای همه یاران مرید پیر ساغرگیر ما
“خواجو”
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟
“حافظ”
ایا صبــا خبـری کـن مـرا از آن که تو دانی
بدین زمین گذری کن بدان زمان که تو دانی
“خواجو”
نسیم پیک سعادت! برآن نشـان که تو دانی
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
“حافظ”
خـرم آن روز کـه از خـطـه ی کرمـان بـروم
دل وجـان داده ز دست از پیجانان بـروم
“خواجو”
خرم آن روز کـزین منـزل ویران بـروم
راحت جـان طـلبم وز پـی جانان بـروم
“حافظ”
همهی ما بدون بحث میپذیریم که بیان حافظ زیباتر و شاعرانهتر است. من با زیباتر بحثی ندارم ولی شاعرانهتر یعنی چه؟ لابد یعنی آثار خواجو شاعرانه و شعر هستند ولی آثار حافظ بیش تر از آن ها شاعرانه و شعرند. در حوزهی زبان فارسی هیچ زبانشناسی نمیتواند به حافظ بیش از خواجو امتیاز دهد اما در حوزهی شعر فارسی مقوله از نوع دیگری است. حقیقت آن است که بخشی از شاعرانه بودن در حوزهی زبان اتفاق میافتد و بخشی دیگر خارج از حوزهی زبان، اما همراه آن روی میدهد. این جا شاعر با اسراری سر و کار دارد که از حوزهی بیان منتقدین هم میگریزند. اسراری که در جان او تجربه میشوند، کیفیت ایجازها و اطنابهای به موقع، بهرهوری از کنایهها و رموز و دیگر عناصر ابهامی و صورتهای خیالی و تازگیهای عاطفی اتفاقاتی هستند که از آن سوی زبان میآیند، سلیقه شاعر را در بیان شکل میدهند و نظام خاصی از نحو بلاغی را پدید میآورند که بر جان و دل خواننده و شنونده نفوذ میکنند و شاعر و خواننده را در موقعیتی واحد قرار میدهند و شعر را در امتداد زمان به پیش میرانند. این امور در واقع اموری فرا فنی هستند چرا که فنون درحوزهی آموختنیها هستند و پایههای تجربی دارند، اما این امور از زمره مواجهات هستند و هر شاعری به تناسب ذوق و شور خود و رنجی که در راه آن تحمل میکند به اینگونه اسرار پی میبرد و اینها جانمایه “آنِ” آثار شعری هستند. در عالم آرایعباسی آمده است که مولانا ضمیری اصفهانی هر روز پنج غزل میسروده است و زبانی مطنطن و طبعی وقّاد و… داشته است و اکثر شاعران متقدم را جواب گفته و… از آن همه غزل مطنطن و فنی هیچ نمانده است. پس فن و تکنیک و… بخشی از ابزارهای شعرند که همان طور که گفتیم در زبان حادث میشوند و میتوانند خوب یا بد باشند اما شعر زبان است و بیان است و فن است و عاطفه است و اندیشه است و چیزی دیگر. آن چیزی دیگر است که به سهم خود اهمیتی خیره کننده دارد. امروزه گاهی انسان به آثاری برمیخورد که تنها ادعای آن چیز دیگر را دارند. آن چیز دیگر هم به تنهایی شعر نمیشود و آن، چه بسا نتیجهی آمیزش نیت شاعر با سایر عناصر است. ملاحتی ناگفتنی که در یک پیکره ظهور مییابد بدون آن پیکره موجودیت ندارد. یک تحریف خیالی است. در شعر این ویژگی از حوزهی واژگان و نحو فراتر است و همراه آن هاست شاید نتیجهی هماهنگی نهایی نظم درونی شعر است همان چیزی که شهریار معتقد بود “خدا میسراید و خدا میخردَش.” چیزی که گاهی در جملههای عارفان بزرگ خودنمایی میکند. این به قول حافظ “آن”، همان است که نگارنده آن را در تعادل زبان و عناصر تشکیل دهندهی شعر جستجو میکند. شاید همان چیزی است که مردم ما از آن به “نمک” تعبیر میکنند؛ “خوشگل نیست ولی نمک خالی است… زیباست ولی نمک ندارد”. این “نمک” را حافظ به “آن” و “هنر” تعبیر میکند. به ابیات زیر توجه کنید:
“هزار سلطنت دلبری به آن نرسد/ که خویش را به “هنر” در دلی بگنجانی”… “دلبر آن نیست که مویی و میانی دارد/
“بندهی طلعت آن باش که ” آن”ی دارد”… چنین ویژگیای در واقع در جغرافیای سبکها و زبانها شکل میگیرد و در رقصی افسونگرانه شاعر و خواننده را بیاراده به همراهی میکشاند. حال هرقدر همگنی پدیدهها و عناصر شعر درونیتر و پیوندها رمزآمیزتر، جذابیت آن بیشتر خواهد شد. در این زمینه میتوان شعر طبیعتگرای سبک خراسانی را با شعر عارفانهی سبک عراقی مورد بررسی قرار داد که پیوندهای اولی بیرونی و تک وجهی است در حالی که دومی دارای پیوند درونی و چند وجهی است. از این جهت است که جذابیت شعر عارفانه سبک عراقی بیشتر است. این پیوندهای درونی سبک عراقی در سبک هندی به افراط میکشد و به فنآوریهای سادهلوحانه میانجامد و سبکی که در واقع گشایشی در شعر فارسی بود به دردسر بزرگی تبدیل میشود یعنی هنر شعر حاصل تعادل و هماهنگی زبان، خیال و عاطفهی شاعر است و این تعادل ضرورتِ ضرورتهاست البته عناصر دیگری هم هستند که به جذابیت و شورآفرینی آن میافزایند که از حوزهی بحث ما خارجاند اما این نکته به بحث ما مربوط میشود که شعر برای این که از اعجاب انگیزیهای غریب به عرصهی ارتباطگیری صمیمانه وارد شود، زبان شاعر باید به زبان روزانهی اهل زبان نزدیکی جوید اما این نزدیکی جستن زبان شعر با حوزهی زبان محاوره (گفتگو) به این معنی نیست که باید زبان شعر را پیش پای زبان گفتگو قربانی کرد. شاعر باید بداند مرز میان زبان گفتگو و زبان شعر کجاست و آن مرز را باید تا حدود وسواس حفظ کند. به ابیات زیر توجه کنید:
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
(سعدی)
لطفی اگر کنی به نگاهی چه میشود خشنود اگر شوم ز تو گاهی چه میشود؟
(فرخی سیستانی)
ای باد بهاری خبر از یار چه داری؟ پیغام گل سرخ سوی باده کی آری؟
(فرخی سیستانی)
اگر به خانهی من آمدی،
برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم.
(فروغ)
بیتردید نمونههای نقلشده شعر هستند و سرودن آن ها بسیار دشوارتر از نمونههای زیر است چرا که در آنها از آرایهها و صنایع رایج شعری استفاده نشده است. آنها طبیعت زیبا دارند اما در نمونههای زیر که به نوبهی خود زیبا و شورانگیزند زبان حامل آرایشهایی است که بر مفهوم و دریافت بسته شده است. خاقانی میخواهد بگوید “من صبحها در زندان از دوری جهان آزاد گریه میکنم” این مفهوم را به طرز مستقیم بیان نمیکند بلکه آن را در تصاویر خیالی چنان پنهان میکند که خواننده پیش از مفهوم با تصاویر او ارتباط برقرار میکند و از آن لذت میبرد. حال آن که در نمونههای اول، خود مفاهیماند که شوری در خواننده ایجاد میکنند.
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشیند چشم خون پالای من
خاقانی
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
سیف فرغانی
[ستمهای شما را با صبوری تحمل میکنم تا دوران قدرت شما هم سپری شود]
در این بیت هم ابتدا تشبیههای “تیرجور و سپر تحمل” و کنایهی “سختیکمان” جلب نظر میکند بعد از آن است که تفکر شاعر دریافت میشود.
هم چنین توجه کنید که چگونه ابزارها و اصطلاحات شطرنج را در بیت زیر وسیلهی بیان مقصود میکند و اعلام میدارد که “شما هم از زوال در امان نیستید”.
پیل فنا که شاه بقاء مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.
(سیف فرغانی)
به هرحال زبان ساده که قدما به آن سهل و ممتنع میگفتند نباید سبب سوء تفاهم باشد و هر اثری که دارای زبان نازلی است به بهانهی سادگی، هنر پنداشته شود. چیزی که امروزه به شکل شعار گروهی از شاعران درآمده است. به نمونه های زیر توجه کنید:
- هی ! یابو!
با مردهای طرفی که به عزرائیل میگوید :گم شو
دوچرخهاش را هم به قیمت کمی از مرد مبارک دمی خریده
با یک نیم دایره برمیگردم اگر لب ترکنی به شکر خوردن.
بابا چاهی – عصر پنجشنبه
شمارهی ۴۱،۴۲
- راستی چه میشود اگر
شاعر بیدار شود و
ببیند
معین، خواب آلود
جلوی تلویزیون سیگار دود میکند.
بهزاد کشمیریپور – کارنامه شمارهی هفتم
از دادن نمونههای دیگرخودداری میکنم. آن چه که امروزه به عنوان شعر در مطبوعات منتشر میشود نه تنها از بعد زبان از هیچ بُعد دیگری متأسفانه به شعر نزدیک نمیشود نه تنها طبق قاعدههای معمول بلکه از نگاه قواعد و تئوریهایی هم که خودشان میگویند به شعر نزدیک نمیشود. به قول یدالله رؤیایی:
“شعرآسانیاب اصلگمکردهی بیریشهای که جذبکنندهی همهی جنبههای منفی شعر امروز است”.
“شعر مطبوعاتیامروز” نتیجهی یک سوءتفاهم است. سوء تفاهمی که حاصل کوششهای صمیمانهی گروهی از شاعران برای کسب یک هویت تازه بود. از آن جا که این هویت تازه، ریشههایش را در جایی غیر از فرهنگ و زبان ایرانی جستجو میکرد سر از خرقهی نادوختهای درآورد که منکر تمام ریشههای ایرانی فرهنگ است مانند شاخهای حسن یوسف که در آب لیوانی میگذارند و فریبش میدهند تا ریشه بزند، این شاخه حسن یوسف آن قدر ریشه میزند که لیوان را پر میکند ولی هرگز نمیتواند روی پایهی خود بایستد، برای ایستادن روی پایه نیاز به خاک دارد اما دریغ که خاکی نیست. شعر “مطبوعاتی” امروز به چنان سرنوشتی گرفتار شده است و زندگی نظام گسیخته امروز را بهانهی پلشتیها و بینظمیهای خود میکند. بدیهی است همهی ما در دنیایی زندگی میکنیم که از دنیای رودکی، حافظ، صائب، نیما، فروغ و… متفاوت است پسکاملا طبیعی است که حرف و سخن و نگاه ما با حرف و سخن، نگاه آنان فرق داشته باشد اما این متفاوت بودن دنیای ما سبب نمیشود که قوانین ابدی و ازلی هنر نقض شود، همانطور که جاذبه، یک قانون ابدی و ازلی در فیزیک است، خیالانگیزی و شورآفرینی هم یک قانون ابدی و ازلی در هنر است. فروگذاشتنِ آن و تن ندادن به هیچ قاعده و قانونی در جهت آن، تیغ کشیدن بر شریان شعر است.
همه انسانها همیشه از طریق دهان غذا خوردهاند چه غارنشین بودهاند چه در ایستگاه فضایی بودهاند چرا که مجرای دیگری برای خوردن غذا وجود ندارد همهی انسانها همیشه از آثار هنری توقع خاصی داشتهاند چرا که هنر، جز آن وظیفه دیگری ندارد. روشهای برآوردن توقع ممکن است فرق کرده باشد ولی اصل موضوع که فراموش نشده است نوع غذا و آشپزی فرق کرده ولی وظیفهی غذاها که فرق نکردهاست. آن ها باید مواد مورد نیاز بدن را تأمین کنند. کلیه قواعد و قوانینی که برای هنرهای مختلف در طول تاریخ فرمولبندی شده است در خدمت برآوردن آن توقع - شور آفرینی- والا است.
امروزه در کشور ما هم چون سایر کشورها رشتههای هنری در دانشگاهها به صورت آکادمیک تحصیل میشود لذا بحثهای دانشگاهی و آکادمیک تا حدودی از افتادن به دام ابتذال پیشگیری میکند و دانشجو در کلاسهای دانشگاه تکنیکهای مختلف آن هنر را در مکاتب مختلف میآموزد. تنها هنری که مسائل آن به صورت آکادمیک آموخته نمیشود شعر است. برخی مسائل شعر کلاسیک مثل عروض، بیان و… آن هم به صورتی ناقص در رشتهی ادبیات فارسی که بیش تر دانشجویان آن در بهترین حالت علاقه مند به شعر و ادبیات هستند تدریس میشوند. شعر امروز و مسائل مبتلا به آن هنوز توجه مسئوولین دانشگاهی را جلب نکردهاست. این امر سبب بروز مشکلاتی در شعر فارسی میشود که به صورت آسانیابی و بیانضباطی خودنمایی میکند. امروزه نویسندگان مقالههای روزنامهها بیش از شاعران در زمینه زبان آثارشان وسواس دارند.
شاعران امروز چنان شیفتهی تئوریها و روشهای آن سوی مرزها شدهاند که فراموش کردهاند که ویژگیهای زبان و شعر فارسی با بسیاری از آن تئوریها کژتابی میکند و با آنها هماهنگ نمیشود. خود شعر فارسی با هزار سال سابقه و آن همه شاهکار لابد قوانین و قواعدی را داشته که با ویژگیهای زبان فارسی هماهنگ بوده است. هرگونه نوآوری در شعر در عرصهی زبان اتفاق میافتد اگر بین خواست شاعر و زبان هماهنگی وجود نداشته باشد. این شاعر است که شکست خواهد خورد پس باید به جستجوی راههایی برآمد که با زبان هماهنگاند و آن را از یک موقعیت عادی فراتر میبرند.
شاعر امروز تعهد نداده که شعر موزون بگوید چرا که امروزه وزن را جزء ذاتی شعر نمیدانیم اما آن را ابزاری جهت زیبایی و نفوذ بیشتر شعر حساب میکنیم. وقتی آن را حذف میکنیم باید جای آن را با ابزارهای دیگری پرکنیم زنان امروزی از مشک و عنبر استفاده نمیکنند اما اجازه هم نمیدهند که بوی عرق بدن شان همه را از آنان گریزان سازد. آنان از عطرهای دیگری که امروزی هستند استفاده میکنند. چگونه است که شعر را از یک عامل زیبایی محروم میکنیم و به جای آن هیچ چیز نمیگذاریم؟
به هرحال بحث این مقدمه طولانی شد. علت آن هم این است که در میان مکاتب مختلف شعری که از شاخهی تندرکیای–ایرانی شعر نو فارسی سر برآوردهاند و شاعرانی که در این شاخه شعر گفتهاند [شعرسپید شاملو ماجرای دیگری است] جلالی و شعرش ویژگیهای ممتازی دارند که قصد ورود به شعر او تدارک این مقدمه را ضروری میکرد.
اینک کتاب شعر سکوت اثر بیژن جلالی پیش رویمان است. در این کتاب ۳۷۸ صفحهای ۳۵۸ صفحه شعرهای جلالی است. مقالههایی از عنایت سمیعی، بهاءالدین خرمشاهی، کامیار عابدی و دو مصاحبه از بیژن جلالی بقیهی صفحات را اشغال کردهاند.
در جریان مطالعهی کتاب انسان لحظه به لحظه با دغدغهها، اندیشهها و مکاشفات شاعری برخورد میکند که گویی چنان آهسته و آرام به شکار لحظههای شاعرانهاش میرود که دوست ندارد شعر او حتا برگی را بجنباند. حتا اعتراضات شطحگونهاش نیز چنان آهسته و شکیباست که انسان را به وادی سکونها و سکوتهای بودایی میکشاند.
کــاش تنــهایی
دیواری از بتن مسلـح بود
یا دری آهــنـی
کــه لااقــل
حقیقت دردنـاک آنرا
در دسـتهـای خـود
و درســر خــود
کــه بـه آن میکوبیم
حــس میکردیم
•
از جـهان تاریکی
بـه درآمدهام
و در آستـانهی تو
ایستادهام
ای روز
بـاخبرباش
از آمدنم
وبـاخبرباش
از همـت بلند
مـن
این آهستگی و شکیبایی گاهی چنان است که تصور میکنی زنی در نهایت زیبایی چنان سنجیده و چنان زیبا گام میزند که پنداری روی فرشی از ابر راه میرود.
تو رفـتـی
نه در پـشـت ابرها
نه آنـ ور دورتـرین
آسمــانهـا
تــو رفـتـی
و درانـتـهای چشمهای مـن پنهان شدی
آنـچــه کـه گـفـتیم و شـنیدیم
آن را نه دیگری از من خواهد شنید
و نه آنرا دیگری به من خواهدگفت
گفـتیم و شـنیدیم
و ظاهراً از گفتههامان
اثری نـیست
و اگر من و تو نیز آنها را فراموش کنیم
جهان را از بزرگی
و بزرگواری دلهامان و گفتههایمان
یاد خواهد بود.
اما او به نازکیهای هستی میاندیشد و نگاهی نازکانه به هستی دارد. در عین حال که کاملا مفتون مفاهیم و اندیشههای انسانی است میکوشد از جریان خشن و توفنده زندگی امروزی دوری گزیند و اگر هم این جریان خشن جسم و جان او را زخم میزند او با بیانی تلطیف شده گوشهای از آن را به عرصهی بیان میآورد که ذهن و زبانش را نخراشد
مرا دسـت بستـه مـیبـرند
و بـرچـشمهای مــن نیز
دستمـال سیاهی میبندنـد
ولی مرا خوب یاد میآید
که برکــدام راه روان هستم
و بر کدام خاک گام بر میدارم
و مرا به کدام مهمانی میبرند
و مـرا خــوابگــاه
در کدام خانه خواهد بود.
تا یادگار درختی در ذهن من
باقیست
تا در ماوراء چشم های بستهام
ستارگان بی شمار سوسو میزنند
هرگز تن به ناامیدی نخواهم داد
زیرا امواج نادانی و شقاوت
مرا به ساحلهای امید رانده است
و در این ساحلهاست
که تن من
چون خاشاکی،
بر امواج ابدیت خواهد رقصید.
شادی او شادی است، شادی به خاطر همه چیز است از آن نوع شادیها که شمس به مولانا میآموخت و او را به آن توصیه میکرد، غم او نیز شادی است غمی نیست که حاصل درماندگیهای روزمره باشد غمی است که از ساحلهای گستردهی جهان هستی برمیآید و در سرچشمهی روشناییها که زاینده شادی ها و امیدها استْ تن میشوید. به قول رودکی “شادی ز غم توام ز غم افزون است”. یا به قول مولوی “دیدی که مرا هیچ کس یاد نکرد / جز غم که هزار آفرین برغم باد”
بر فراز غمهای گذشته ایستادهام
و پهنهی امیدرا مینگرم
غم و امید چون شب و روز
بردل و جان ما حکمفرمایی میکنند
گاه از بلندی غمی پهنهی امید را مینگریم
و گاه از بلندی امید پهنهی غم را میپاییم
غم تو
چون تیری
درسینهمن خلید
ولی غم تو
نشانهای از توست
و هستی من
به این غم
آویخته است
شادی رفته
من
باز آمد
چون نوبهاران
یا چون گلی
که برشاخهی سبزی
میشکفد
دیگر در جستجوی تو
به خاک نخواهم نگریست
زیرا تو
در قلب من هستی
و قلب من
با خورشید
میدرخشد
او در بیان اندیشهها و مکاشفات خویش زبانی ساده، دریافتنی و بیپیرایه به کار میگیرد که در بسیاری موارد لاغری زبان و فربهی اندیشه و اکتشاف آشکار است.
خداوندا
تو را نشناختهام
فقط تو را
بسیار به سویجهان دویدم
و مرا آرزوی رسیدن به جهان بود
ولی بسیار تند دویدم
زیرا جهان
فرسنگها در پشت سرمن است.
به هرحال شعر او در نحلهای ارزیابی میشود که ما آن را نحلهی تندرکیا- ایرانی مینامیم و در این نحله بارزترین ویژگی شعر بیوزنی است اما او در این میان جزء اقلیتی است که فارغ از ادعاست و اسیر بازیهای سادهلوحانه در زبان و فرم نمیشود. از این جهت شعر او هیئتی یک پارچه پیدا میکند و کلمات در آن ساختار زبانی که او دارد هریک جای مناسب خود را پیدا میکنند و مجموعهی شعر اندیشهای اشراقی را که رنگی از رمانتیسم فرانسوی را تداعی میکند در حوزهی عرفان شرقی به خصوص بودایی-هندی به نمایش میگذارد. دغدغهی معنا و مفهومکه او خود نیز در مصاحبهای به آن اشاره میکند و تلاش و تعجیل در جهت رساندن آن به مخاطب با صمیمیتی آکنده از آرامش و وقار در همه شعرهای او به چشم میخورد. او میکوشد برای اندیشههای انسانی خود مصداقهایی عادی پیدا کند و با بارورکردن مصداقها ناگهان به سوی شعر پرواز کند. کاری که متاسفانه کم تر به اوجهای دل خواه او نزدیک میشود چرا که از نظر من او همیشه نیمی از شعر را در اختیار دارد؛ نیمی از شعر که همانا دریافت اشراقی از مفاهیم و جهان هستی است. نیمی از شعر که بسیاری از شاعران در آن لنگ میزنند، اما او نیمی دیگر را در اختیار ندارد نیمی دیگر که ابزار است. در واقع او به شکلی بدوی و بدون هیچ کوششی سعی میکند در حوزهی زبان به شعر نزدیک شود. در تمام مدتی که شعر جلالی را میخواندم احساس میکردم شاعر به زبانی دیگر میاندیشد سپس اندیشهی خویش را به فارسی ترجمه میکند و از آن جا که ترجمه میکند در بند آن نیست که از ابزارهای عادی شعر فارسی مثل وزن و قافیه استفاده کند. شاید او عمدا از این امور فاصله میگرفت، اما چیزی را جانشین آن نمیکرد. برخلاف شاملو که او هم به قول فروغ “اسیر مفاهیم بود” ولی هیچ فرصتی را برای خلق موقعیتهای شعری در زبان فوت نمیکرد در حالی که مفاهیم شعر شاملو، مفاهیمی است که در اختیار دیگر شاعران هم بوده اما زبان، بیان، آهنگ و تصاویر او در آثار زبدهاش از دسترس دیگران کاملا دور بود. باید از این جهت بسیار تأسف خورد که شعر جلالی با مفاهیم دیگرگونه و دریافتهای تازهاش، در حوزهی زبان، لحن، موسیقی تهیدست است. به سوی شعر حرکت میکند ولی به آن نمیرسد. به قول سنایی “پَر بُوَد لیک اوج پَر نبود”
از این جهت بود که من یاد آن سخن شمس تبریزی افتادم در مقالاتش که خطاب به مولانا اوحدالدین کرمانیگفت: برای هم نشینی با من باید همهی تعینات صوفیانهی خویش را ترک کنی. یعنی که تو اهل این معنی نیستی. طبیعت نرم و آرام جلالی که از هرگونه هیاهویی پرهیز و پروا میکرد مانع شعلهپذیری و بیپرواییهایی میشد که مستلزم رسیدن به شعر است. برای این که مستدل سخن گفته باشیم چند شعر جلالی را همراه چند شعر خوب ترجمه از شاعران مختلف نقل میکنیم و از خوانندگان تقاضا میکنیم شعرهای جلالی را از آن میان انتخاب کنند.
(1)
روز تا نهایت
مرگ آمده است
و آنورِ مرگ را روشن کرده
و دیگر مرا در مرگ
آرامشی نیست
و دیگر مرا از روز
گریزی نمانده است
(2)
روزی
خواهیم دانست
که مرگ را هرگز
یارای آن نیست
که مارا
از آنچه روانمان یافته
برباید
زیرا یافتههایش
با او یگانهاند.
(3)
شب خاموش
زیبایی مادر را
و روز پرهیاهو
زیبایی کودک را
داراست.
(4)
ای سبزهی کنار راه
ستارگان را
دوست میدارم
خواهی دید
که رؤیاهای تو
چون گلی
خواهند شکفت
(5)
روز همان وصل است
و در وصل
نه مجال رفتنی هست
نه مجال ماندنی
(6)
آری
در تنهایی گریستم
زیرا غمی گران
بردلم
نشسته بود
اما اشکهایی که از دودیده فرو میریزم
دلم را تسلی میبخشد
(7)
باید بخار شد
و به نیستی گرایید
و در زیر نگاه درخشان خورشید
در چرخش سرگیجهآوری
بالاتر رفت
و با آسمان آبی یکی شد
و برتنها
و برخاک
با شفقت نگریست
(8)
لذات این جهان را چشیدم
دیگر از کودکی اثری نمانده
از جویبار جوانی نیز
جز اثری مبهم
در کنارهی افق باقی نیست
بهار عمر سپری شد
تابستان نیز گذشت
دیگر هیچ تقاضایی
از زندگی ندارم.
همه میدانیم که شناخت این که کدام شعرها از جلالی است آسان نیست. حالا ما شاعران را به ترتیب برای شما اعلام میکنیم:
شعر شمارهی 1 جلالی، شماره2 تاگور شماره3 تاگور شمارهی4 تاگور شمارهی 5 جلالی شمارهی 6 گوته شمارهی7 جلالی شماره8 هولدرین. این شباهت و یکسانی شعرهایی که زبان اصلی آنها فارسی است با شعرهایی که زبان اصلی آن ها فارسی نیست از کجا ناشی میشود؟ مگر نه این که شعر بودن ِشعرها در جریان انتقال از زبان مبدأ به زبان مقصد فرو میریزد؟ این شامل زیباییهای عاطفی، زبانی، موسیقایی و فرهنگی است. آن چه که از شعر به زبان دیگر قابل انتقال است تفکر شاعر است. من همیشه فکر میکنم اگر کلمات ساقی، جام جم، می و نرگس از شعر فارسی به زبانی دیگر ترجمه شود خواننده از آنها چه خواهد فهمید؟ چرا که این ها در فارسی دارای پیشینهی فرهنگی گستردهای هستند و کاملا ایرانی است. چگونه یک مترجم فرانسوی (مثلا) برای آن ها نظیرهسازی خواهد کرد و آن عاطفه و فرهنگ گستردهای را که در اعماق خود وارد حوزهی انباشته از مه و دود است به آن زبان منتقل خواهد کرد؟ اصولا بدون آن پیشینه از این اصطلاحات و کلمات چه خواهد ماند؟ هنگامی که شعری ترجمه را میخوانم واقعا دلم میخواهد بدانم این فکری که پیش روی من است در زبان اصلی چگونه در حوزههای عاطفی آن زبان بیان شده است. و به همین نحو وقتی نوشتهای که در فارسی شعر نامیده میشود در حد یک ترجمه عرضه میشود از خودم میپرسم آیا این شعر است؟ پس سایر عناصر شعری آن کجاست؟ اگر چنین باشد و حدود شعر به همین ترجمهها ختم میشود و مترجمین ما چنان مهارتی یافتهاند که شعر هندی، آلمانی، عربی، ترکی، اسپانیایی و… را به صورت شعر به فارسی ترجمه میکنند در چنین وضعی چه نیازی هست که عدهای این همه ریاضت میکشند تا نوشتههایی در حد آن ها یا کم تر از آنها را به خورد خواننده بدهند؟! بهتر نیست این کالا را هم چون کالاهای دیگر وارد کنیم؟
این مسائل را در رابطه با شعر جلالی طرح میکنم چرا که شعر او در آن نحلهی شعری که گفتیم کار ارزشمندی است. دست کم انسان را به فضاهای فکری سالمی هدایت میکند. علاوه بر این در حوزهی زبان از نحو سالمی بهرهمند است. اگر چه امواج عاطفی آن کوتاه و کم جان است و در همان حدود نثر درجا میزند. اگر بنا را بر این بگذاریم که شعر عبارت است از یک جهش فکری در ابتداییترین حوزهی بیانی، باید دو سوم نثر عرفانی فارسی و عربی را شعر محض تلقی کرد در حالی که نویسندگان آن ها هرگز ادعای شعر نکردهاند و با عنوانهای شطح و طامات از آن ها نام بردهاند. با این علم که شعر حوزهی بیان، ابزار و تکنیک خاص خود را دارد. اگر بنا باشد این بحث را به سوی گرایشهای گوناگون نوشتههایی که امروزه در مطبوعات به عنوان شعر منتشر میشود بکشیم با امواج توفانی ابتذالی مواجه خواهیم شد که پیامبرانش تحت نام نوآوری و راه گشایی به چشم شعر و زبان فارسی خاک میپاشند و پشت نام تئوریسینهای غربی کپرها و زاغههای آلوده خود را کاخهایی معرفی میکنند که رونق کاخهای بزرگان شعر فارسی از رودکی و فردوسی تا نیما از حافظ تا فروغ و… را از جلوه میاندازد. و بدین سان با چماق معاصر بودن، پست مدرن بودن، نوآور و بدعت گذار بودن همه را مرعوب میکنند و حاضرند برای یک شب روشن داشتن چراغ موشی خود، خورشید را برای ابد خاموش کنند.
متأسفانه ما در شرایطی و موقعیتی زندگی میکنیم، که همواره از قافله عقب هستیم. طبیعی هم هست که چنین باشد زیرا اولاً شرایط اجتماعی ما و ساختار زندگی ما از جوامعی که تئوریهای جدید در آنها و بر اساس نیاز آن ها شکل میگیرد متفاوت است و ما معمولاً چشم بسته آن ها را میپذیریم و با شرایط فرهنگی خود آن ها را سازگار نمیکنیم. ثانیا هم از نظر مکانی و هم از نظر زمانی از آن ها دور هستیم لذا هنگامی که اندیشه ای مطرح میشود ما تازه با آن آشنا شدهایم و با آن درگیریم، و درگیریهایمان نیز معمولا مذهبی و ایمانی است. خود را به آن اندیشهها سنجاق میکنیم بدون این که توجه کرده باشیم جامعه مبدأ اندیشهی را رد کرده و اینک تفکر رواج یافته است و… در حالی که ما داریم بر طبل پست مدرنیسم میکوبیم و به تبع آن در عرصهی زبان [به جای ساده (سهل و ممتنع) نویسی] نازل نویسی میکنیم، دیگران به “پرشهایکیهانی” میپردازند. مشکل اصلی این است که ما فکر میکنیم وظیفهی ما برآوردن نیاز جامعهی جهانی است و از این طریق نیاز و سلیقهی جامعهی خود را به فراموشی میسپاریم. خاک خودمان را رها میکنیم و در هوای دیگران نفس میکشیم.
نگارنده بر این عقیده استوار است که مسائلی که جلالی در شعرش مطرح میکند جذابتر و اصیلتر از مسائلی است که سپهری مطرح میکرد اما آن چه سپهری مطرح میکرد در حوزهی شعر است و در مواردی شعر محض است اما کار جلالی در حوزهی نثر است. اگر او میتوانست اندیشههای خود را با همین سادگی وارد حوزهی شعر کند بیتردید آوازه و اعتباری فراتر از سپهری کسب میکرد. یکی از دوستان که نسبت به این مورد کنجکاو بوده است چند شعر جلالی را با حداقل تغییرات موزون کرده است که ما نقل میکنیم. او در این کار تنها عنصر وزن را وارد شعر جلالی کرده است. ببینیم اثرگذاری آنها چقدر تغییر کرده است؛
نسخهی جلالی:
رروز زندگی مرا
تسخیر کرده است
و به هر سوی
که روی میآورم
روز است
•
روز،
زندگانی مرا
فتح کرده است
و به هر طرف نگاه میکنم
قامت بلند روز
پیش رویم است
•
گنج روزها
گنج ساعتها
که به رایگان میرود
و مابراین امید هستیم
که برگنجی دست یابیم
•
گنج روزها
به رایگان
میرود زکف
لیک ما هنوز
فکر میکنیم
گنج بینهایتی در انتظار ماست
•
انبوه فکرهای من
چون درختان وحشی هستند
که بیهیچ قانونی سربه فلک کشیدهاند
آیا همین خورشید روز است
که شاخ و برگ آنها را به خودمیکشد
•
فکرهای من
درختهایبیشههایوحشیاند
که به سوی آسمان
سرکشیدهاند
جذبهی کدام آفتاب
شاخ و برگ بیشهی مرا
میکشد به سوی خویش.
•
گرچه در سرزمین مرگ
به راه دیگری میروی
ولی نیمی از من
همراه توست
گرچه در سرزمین زندگی
به راه دیگری میروم
ولی نیمی از تو
همراه من است
■
گرچه در دیار مرگ
توی راه دیگری
گام میزنی
نیمی از وجود من
همره شماست
گرچه در دیار زندگی
توی راه دیگری
گام میزنم
نیمی از وجود تو
در کنار ماست
همانطور که مشاهده میکنید تغییرات اندکی بر شعر جلالی وارد شده است ولی میزان تأثیرگذاری کاملا متفاوت است. ناگزیر این جا باز به همان نکته اشاره میکنم؛ درست است که وزن ذاتی شعر نیست ولی یکی از ابزارهای بسیار مهم شورانگیزی و ایجاد ارتباط شعر است. هم چنین ملاحظه میشود که با همان واژههای جلالی هم میشود این مسائل را موزون کرد و وزن نه تنها مزاحمتی برای زبان شاعر ایجاد نکرده بلکه کلمات او را وارد یک حوزهی عاطفی خاصی هم نموده است.
اینجانب در عین حال که بر ارزشهای ارثیهی معنوی جلالی پای میفشارم هم چنان تأسف میخورم از این که هیاهوی برپا شده در اطراف شعر نو فارسی با عنوانهای مدعی و پرطمطراق، استعدادهای شعر فارسی را به تدریج تلف میکند و ظاهرا نمیتوان برای آن پایانی تصور کرد.