وادی سکون‌های بودایی

نویسنده

» نگاهی به مجموعه "شعر سکوت" از بیژن جلالی

پرونده/ نگاه دیگران- سعید سلطانی طارمی: در حوزه‎ی ‎کاربرد زبان می‎توان شعر فارسی را به اعتباری به سه گروه تقسیم کرد.

الف: شعر[فصیح] پرطنطنه [یا به قول نویسنده‎ی عالم آرا پرطمطراق]

ب: شعر[فصیح] ساده [سهل و ممتنع]

ج: شعر[فصیح] معتدل [ بین بین]

در گروه‎ اول ‎می‎توان ‎به ‎خاقانی، منوچهری، حافظ، اخوان، و شاملو اشاره‎ کرد‎ و در گروه ‎دوم ‎به ‎سعدی، فرخی‎سیستانی ‎و ایرج‎میرزا، فروغ‎ و در گروه ‎سوم ‎به ‎طیف‎ شاعرانی ‎چون ‎مولوی، صائب، کمال‎خجندی، شهریار، اسماعیل‎خویی، شفیعی‎کدکنی.

‎این جا سبک‎ها و شخصیت‎های‎‎ زبانی‎‎ مد نظر نیستند این جا تنها به‎ کیفیت ‎کاربرد زبان ‎و چگونگی ‎گزینش‎ مفردات ‎و پسند شاعران نظر داریم.

به چند نمونه توجه کنید:

خاقانی:

هر صبح سر به گلشن سودا بـرآورم

وز صـورِ آه بـرفـلـک آوا بـرآورم

چون‎ طیلسان چرخ، مطرا شود به صبح

هـویی گوزن وار به صحـرا بـرآورم

قندیلِ دیر چـرخ فرو میرد آن زمــان

کـان سـردبـاد ازآتـش سـودا بـرآورم

تـردامـنان کـه سـربه گریبـان فروبـرند

سحـرآورند و مـن ید بیضـا بـرآورم…

حافظ:

ز دلــبری نـتوان لاف زد بـه آسـانی

هـزار نکته در این کار هست تا دانـی

به جز شکردهنی مایه‎هاست خوبی را

به خـاتمـی نتـوان زد دم از سلیمـانی

هــزار سلـطنت دلـبـری بـدان نـرسـد

که در دلی به هنر خویش را بگنجانی…

اخوان ثالث:

ای درختان عقیمِ ریشه‎تان در خاک‎های هرزگی مستور

هیچ بارانی شما را شست نتواند

ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود.

یک جوانه‎ی ارجمند از هیچ جانان رُست نتواند…

شاملو:

یله

 بر نازکای چمن

          رها شده باشی

پا در خُنُکای شوخِ چشمه‎ئی،

و زنجره

زنجیره‎یِ بلورین ِصدایش را ببافد…

 

گروه دوم [سهل وممتنع]

فرخی سیستانی:

لطفی اگر کنی به نگاهی چه می‎شود؟

خشنود اگرشوم ز توگاهی چه می‎شود؟

سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت

در خشکسال هجر گیاهی چه می‎شود؟..

سعدی:

هرگـز حسـد نبردم بر منصبی و مالـی

الا بـرآن کـه دارد با دلـبری وصـالـی

دانی‎کـدام دولـت در وصف مـی‎نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه برجمالی

دانی کدام جاهل برحال مـا بـخنـدد؟

کو را نبوده‎ باشد در عمـر خویش ‎حالـی…

ایرج:

آزرده‎ام از آن بُت بـسیار نـاز کن

پا از گلیم خویش فزون تر دراز کن

با آن که ‎از رخش خط ‎مشکین ‎دمیده‎ باز

آن تُرکِ نازکن نشود تَرکِ ناز کن…  

فروغ:

و این منم

زنی تنها در آستانه‎ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده‎ی زمین

و یاس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست‎های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت

و ساعت چهار بار نواخت…

گروه سوم

عطار:

ای دلم مست چشمه‎ی نوشَت

در خطم از خط سیه پوشت

همچو من صدهزار سرگشته

حلقه در گوش حلقه‎ی گوشت

یاد کن از کسی که در همه عمر

نکند لحظه‎ای فراموشت

مست از آنم چنین که دربر خویش

مست، در خواب دیده‎ام دوشت…

 

‎عراقی:

دل در گـره زلـف تـو بـستیم دگر بار

وز هر دو جهـان مهـر گـسستیم دگربار

جام دو جهان پـر ز مـی عشق تو دیدیم

خوردیم مـی و جـام، شکستیم دگر بار

شـاید کـه دگـرنـعره‎ی مـستانه برآریم

کـز جـامِ میِ عشقِ تو مستیم دگـر بـار…

کمال:

بگذار تـا به گلشـن روی تـو بـگذریم

در بـاغ وصل از گل روی تو برخـوریم

باشــد اسـیر چشـم گـدایان پادشــاه

بردار پرده تا کـه رخـت سـیر بـنگـریم…

شفیعی کدکنی:

باید از رود گذشت

باید از رود

گذشت

بال‎افشانی‎آن جفتِ کبوتر را

در افق، می‎بینی،

که چنان بالابال

دشت‎ها را با ابر

آشتی دادند؟…

اگر این‎ تقسیم‎بندی ‎پذیرفتنی ‎باشد در هر سه ‎گروه، یک‎ وجه‎ مشترک‎ بسیار با اهمیت‎ دیده‎ می‎شود و آن‎ شکوه‎ حیرت‎انگیز زبان ‎است. زبان فارسی ‎در هر سه ‎گرایش ‎با تمام‎ امکاناتش‎ جلوه‎فروشی‎ می‎کند. زبان خاقانی ‎و حافظ‎ به ‎همان ‎اندازه ‎فصیح‎ است ‎که ‎زبان ‎سعدی ‎و فرخی، زبان ‎سعدی‎ و فرخی ‎همان ‎قدر محکم‎ و رساست‎ که ‎زبان ‎عراقی ‎و عطار. این، ‎نکته‎ای ‎کاملا بدیهی‎ است ‎که ‎ادبیات‎ کاربرد هنری‎ زبان ‎است‎ یعنی‎ با زبانی ‎که‎ امور روزمره افراد رتق‎ و فتق ‎می‎شود. شاعر و نویسنده ‎آثاری ‎خلق‎ می‎کنند که از امور روزمره فراتر و اصولا اموری‎ مجازی هستند که در اثر او به واقعیت مبدل می‎شوند، اموری ‎که ‎حاصل‎ ‎مشترک ‎فکر و شور درون ‎فرد است ‎که ‎در ظرف ‎زبانی ‎پخته ‎و متعالی ‎حقیقت ‎می‎یابند. حال ‎هرچه ‎‎این ‎ظرف(زبان) گسترده‎تر و دست‎آموزتر در اختیار شاعر باشد او توانایی ‎بیشتری در انتقال شور و اندیشه‎ی‎ خود خواهد داشت ‎و سخنش ‎رازناک‎تر و جذاب‎تر خواهدبود. در این‎ عرصه ‎ویژگی‎های‎ خود زبان‎ها نیز به عنوان واقعیت‎هایی پیچیده ‎و خود گسترنده‎ مورد توجه‎ هستند. مثلا برخی ‎از زبان‎ها فاقد نرمی ‎بیان‎ هستند و ملودی‎ حاصل از گزاره‎های ‎آن ها خشن ‎است.‎ برخی ‎دیگر مانند زبان ‎فارسی ‎نرم ‎و مواج‎اند. در زبان‎ فارسی ‎آوای‎‎ نرم‎ و سیال صامت‎ها و مصوت‎ها و اشباعاتی‎ که ‎با حروف ‎میانجی‎ یا “نرمگر” در گزاره‎های آن ظاهر ‎می‎شود اگر با انتخابی ظریف‎ و استادانه ‎در حوزه‎ی ‎عملکرد مترادف‎ها همراه ‎باشد چنان‎ موسیقی‎ دلپذیری ‎ایجاد می‎کند که ‎هر ایرانی‎ شعرخوان ‎و شعرشنو را وادار به‎ تسلیم ‎می‎کند، طرفه ‎آن ‎است‎‎ که‎ اعصاب‎ ما ایرانی‎ها چنان‎ با موسیقی ‎این‎ زبان‎ درآمیخته ‎است‎ که ‎بی‎اراده، در برابر خامی و پختگی ‎آثار ادبی بازتاب مناسب نشان می‎دهیم بی‎آن که قادر باشیم چرایی بازتاب خود را بیان کنیم. زبان ‎و شکل‎ کاربرد آن‎ پایه و اساس‎ آثار ادبی ‎به ‎ویژه ‎شعر هستند. در شعر همه ‎چیز بر دوش ‎زبان ‎است‎ و زبان‎، خود نظامی‎ بسیار پیچیده ‎است که ‎برای‎ راه‎یابی ‎به ‎اندرون ‎آن “تلاشی‎ طاقت‎فرسا” ضرورت‎ دارد. تلاشی ‎که ‎در نتیجه ی‎ آن ‎شاعر می‎تواند هر واژه‎ای ‎را که ‎اراده‎ کرد در اثر خود مورد استفاده ‎قرار دهد‎ بی‎آن‎که ‎پیشینه‎ و پسینه‎ی ‎آن‎ واژه‎‎ بتواند تأثیر سوئی ‎بر اثر او تحمیل‎ کند.

شاید مقصود آن ‎فرمالیست ‎روس‎ از “رستاخیز واژه” همین‎ نکته‎ بوده‎ است‎ که ‎معمولی‎ترین‎ و مبتذل‎ترین‎ واژه‎ها می‎توانند در شعر چنان ‎تشخص ‎و برجستگی ‎یابند که‎ گویی همیشه ‎از چشم‎ اهل‎ زبان ‎پنهان بوده‎اند این امر به میزان شناخت شاعر از زبان ‎برمی‎گردد “رستاخیزواژه” در نظام ‎جمله‎ها واقعیت ‎می‎پذیرد و این ‎در زبان‎ فارسی ‎حاصل ‎فصاحت‎ آن ‎‎است، زبان ‎‎فصیح، آن‎ زبانی ‎نیست که ‎با محدوده‎ی ‎خاصی ‎از واژه‎ها شکل‎ می‎گیرد بلکه ‎آن‎ است ‎که ‎هر واژه‎ای ‎در آن ‎‎در آخرین ‎نقطه‎ی ‎امکانی ‎خود ظاهر شده ‎باشد. ‎این ‎امر ویژگی ‎ذاتی‎ شعر فارسی‎ است‎. اگر شعر فارسی ‎این ‎ویژگی ‎را فرو گذارد قادر به‎ انتقال‎ شور و اندیشه‎ی‎ شاعر نخواهدبود. خوشبختانه‎ زبان ‎فارسی‎ ظرفیت‎ بالقوه ی‎ پایان‎ناپذیری‎ از ایجاد امکانات ‎صحیح‎ ارائه‎ می‎کند که ‎شاعران‎ ایرانی‎ می‎توانند با در نظر گرفتن ‎میزان ‎انعطاف‎پذیری ‎و ظرفیت‎های ‎بنیادی ‎آن،‎ سبک‎های‎ دلخواه ‎خود را پدیدآورند و به گسترش حوزه‎های عملی آن بپردازند اما باید همواره در نظر داشته باشند که در تاریخ زبان فارسی هیچ شاعری وجود ندارد که با زبانی الکن یا شلخته توانسته باشد سبکی‎ نو ایجاد کند یا شعری ‎شاهکار بیافریند. اگر به ‎زبان ‎شاعران ‎بزرگ‎ نوپرداز توجه ‎کنیم‎ می‎بینیم ‎که‎ همه‎ی ‎هستی‎‎ شعر شاملو، فروغ‎، سهراب و اخوان‎ بر عامل ‎زبان ‎استوار است‎ چرا که‎ این ‎شرط ‎اصلی ‎شعر است. البته ‎یک ‎شعر، دارای ‎ابزارها و وسایل ‎دیگری ‎است ‎که ‎بدون ‎آن، ‎‎یک‎ نوشته شعر نخواهد بود اما همه‎ی ‎‎آن ها در حوزه‎ی ‎زبان‎ شکل‎ می‎گیرند. شور، عاطفه، تصویر، فکر، موسیقی، حتا ‎وزن‎ و قافیه ‎و همه‎ی ‎آن چه ‎که‎ مربوط ‎به‎ شعر است ‎بر دوش ‎واژگان ‎حمل ‎می‎شوند. پس ‎شاعر زمانی ‎قادر به ‎انتقال ‎شور و عاطفه ‎و موسیقی‎ و تصویر و… درون ‎خود خواهد بود که ‎بر این‎ ابزار تسلط ‎بی‎چون ‎و چرایی ‎داشته باشد.

دل ‎دادن‎ به‎ پیچیدگی‎ها و استفاده ‎از گزاره‎های ‎غامض‎ همان ‎قدر شاعر را از بیان ‎مقصود دور می‎کند که ‎دلباختگی‎ افراطی ‎و ساده‎لوحانه ‎به ‎سادگیِ ‎زبان. رسیدن ‎به ‎زبان ‎غامض‎ یا پرطنطنه‎ برای ‎هرکسی ‎قابل ‎‎دسترسی ‎است چرا که ذهن‎ در آن عرصه ‎دچار نوعی ‎‎فریب‎خوردگی‎ می‎شود و تصور می‎کند هرچه ‎‎بیشتر در اعماق ‎زبان‎ پیش می‎رود و هر جمله ‎‎شاهکاری ‎‎است ‎که ‎دیگران‎ از‎ دسترسی ‎به ‎آن ‎عاجزند. بی‎تردید‎ نویسندگان‎ دُرّه ‎نادری‎ و تاریخ‎ وصاف ‎از زبان ‎خود و نوشته‎ی‎ خود ‎لذت ‎می‎برده‎اند.

اما اگر دسترسی ‎به ‎زبان ‎متکلف‎ و دشوار میسر باشد دسترسی‎ به‎ زبان ‎ساده‎ بسیار سخت ‎ و در حوالی‎ غیر ممکن ‎است‎ چرا که‎ در اولی شاعر از حوزه‎ی ‎زبان عادی دوراست ‎و خطر افتادن به دام روزمرگی ‎و عوام‎زدگی‎ را ندارد اما در دومی ‎شاعر روی‎ ‎نخی‎ ‎نازک ‎حرکت ‎می‎کند که ‎با کم ترین‎ غفلت ‎به ‎دام ‎ابتذال ‎‎و روزانه‎گی ‎خواهد افتاد. هر چه ‎زبان‎ شعر ساده‎تر (سهل ‎و ممتنع تر) باشد، اسرار نظام ‎گزاره‎های ‎آن‎ غامض‎تر می‎شود چرا که ‎در زبان ‎دشوار، شاعر تنها در عرصه‎ی‎ فوق‎العاده‎هاست ‎ولی ‎این جا شاعر در آن ‎واحد عادی ‎و فوق‎العاده است.‎ این ‎که ‎چگونه‎ می‎شود در عین ‎عادی ‎بودن ‎فوق‎العاده ‎‎بود رازی ‎است ‎که ‎به ‎آسانی ‎از رخ‎ پرده ‎برنمی‎دارد.

یکی‎ از نمادهای ‎ساده‎گویی ‎در شعر فارسی “ایرج‎میرزا” است‎‎. چنان ‎به ‎نظر می‎رسد که‎ او مثل ‎آب خوردن ‎شعر می‎سروده‎ است. در حالی که ‎معروف‎ است‎ او بسیار دشوار و با وسواسی ‎طاقت‎ فرسا مصرع‎های‎ شعر را می‎پذیرفته است. حجم اندک دیوان او هم همین نکته ‎را مورد تأکید قرار می‎دهد.

البته ‎باید همیشه ‎به ‎حوزه‎ی‎ تعادل ‎زبان ‎توجه ‎ویژه ‎مبذول ‎کرد. از دست‎دادن‎ تعادل ‎یعنی ‎افتادن‎ به‎ دام‎ تصنع ‎یا ابتذال، دور شدن ‎از شعر و ناتوانی ‎در انتقال ‎شور و اندیشه‎ به‎ دیگران، و این‎ یعنی ‎مرگ ‎همه‎چیز. حفظ‎ تعادل‎ در حوزه‎ی ‎زبان ‎همیشه‎ امری ‎نسبی‎ است.‎ گاهی ‎دو شاعر بزرگ ‎و مسلط‎ به ‎زبان،‎‎ یک ‎مفهوم‎ را با بیان‎ مشابه‎ ولی‎ نقاط ‎تعادل ‎ متفاوت ‎بیان ‎می‎کنند و کار خود را در معرض‎ عموم ‎قرار می‎دهند. این جا کسی ‎برنده ‎است‎ و مفهوم ‎و شعر به ‎نام ‎او ثبت‎ ‎می‎شود که ‎حوزه ‎تعادلش ‎دقیق‎تر باشد. در این‎باره ‎مقایسه‎ی ‎ابیاتی ‎از خواجو و حافظ‎ جالب‎ خواهد بود. به ‎ابیات‎ زیر توجه‎ کنید، با این‎ فرض‎ نزدیک‎ به ‎یقین ‎که ‎ابیات ‎خواجو تقدم ‎زمانی ‎دارد.

خرقه ‎رهن ‎خانه‎ی ‎خمار دارد پیر ما

ای‎ همه‎ یاران‎ مرید پیر ساغرگیر ما

“خواجو”

دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما

چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما؟

“حافظ”

ایا صبــا خبـری‎ کـن‎ مـرا از آن ‎که تو دانی

 بدین ‎زمین‎ گذری‎ کن ‎بدان‎ زمان‎ که‎ تو دانی

“خواجو”         

 نسیم پیک سعادت! برآن نشـان‎ که‎ تو دانی

گذر به‎ کوی فلان‎ کن ‎در آن زمان‎ که ‎تو دانی     

“حافظ”

خـرم ‎آن روز کـه از خـطـه ی‎ کرمـان بـروم

دل وجـان داده ز دست از پی‎جانان‎ بـروم

“خواجو”

خرم ‎آن روز کـزین منـزل ویران بـروم

راحت‎ جـان طـلبم وز پـی ‎جانان بـروم

“حافظ”

همه‎ی‎ ما بدون‎ بحث‎ می‎پذیریم ‎که ‎بیان ‎حافظ ‎زیباتر و شاعرانه‎تر است. ‎من‎ با زیباتر بحثی ‎ندارم‎ ولی ‎شاعرانه‎تر یعنی‎ چه؟ لابد یعنی ‎آثار خواجو شاعرانه ‎و شعر هستند ولی ‎آثار حافظ‎ بیش تر از آن ها شاعرانه ‎و شعرند. در حوزه‎ی زبان ‎فارسی‎ هیچ ‎زبان‎شناسی ‎‎نمی‎تواند به ‎حافظ‎ بیش‎ از خواجو امتیاز دهد اما در حوزه‎ی ‎شعر فارسی ‎مقوله‎ از نوع‎ دیگری‎ است. ‎حقیقت ‎آن ‎است ‎که‎ بخشی‎ از شاعرانه بودن‎ در حوزه‎ی ‎زبان ‎اتفاق‎ می‎افتد و بخشی‎ دیگر خارج از حوزه‎ی زبان، اما همراه‎ آن روی‎ می‎دهد. این جا شاعر با اسراری‎ سر و کار دارد که ‎از حوزه‎ی ‎بیان ‎منتقدین ‎هم‎ می‎گریزند. اسراری‎ که ‎در جان ‎او تجربه‎ می‎شوند، کیفیت ‎ایجازها و اطناب‎های ‎به موقع، ‎بهره‎وری‎ از کنایه‎ها و رموز و دیگر عناصر ابهامی‎ و صورت‎های ‎خیالی ‎و تازگی‎های ‎عاطفی ‎اتفاقاتی ‎هستند که ‎از آن سوی‎ زبان‎ می‎آیند، سلیقه ‎شاعر را در بیان ‎شکل‎ می‎دهند و نظام‎ خاصی‎ از نحو بلاغی ‎را پدید می‎آورند که‎ بر جان ‎و دل ‎خواننده ‎و شنونده ‎نفوذ می‎کنند و شاعر و خواننده‎ را در موقعیتی‎ واحد‎ قرار می‎دهند و شعر را در امتداد زمان ‎ به ‎پیش ‎می‎رانند. این ‎امور در واقع ‎اموری‎ فرا فنی ‎هستند چرا‎ که‎ فنون ‎درحوزه‎ی‎ آموختنی‎ها هستند و پایه‎های ‎تجربی‎ دارند، اما این‎ امور از زمره‎ مواجهات ‎هستند و هر شاعری ‎به ‎تناسب ‎ذوق ‎و شور خود و رنجی ‎که‎ در راه ‎آن‎ ‎تحمل ‎می‎کند به‎ این‎گونه‎‎ اسرار پی‎ می‎برد و این‎ها جان‎مایه “آنِ” آثار شعری ‎هستند. در عالم ‎آرای‎عباسی ‎آمده ‎‎است‎ که‎ مولانا ضمیری ‎اصفهانی‎ هر روز پنج ‎غزل ‎می‎سروده ‎است ‎و زبانی ‎مطنطن ‎و طبعی ‎وقّاد و… داشته ‎است و اکثر شاعران متقدم را جواب گفته و… از آن همه غزل مطنطن و فنی هیچ نمانده است. پس فن و تکنیک ‎و… بخشی از ابزارهای شعرند که همان طور که ‎گفتیم در زبان حادث می‎شوند و می‎توانند خوب یا بد باشند اما شعر زبان است و بیان است‎ و فن‎ است‎ و عاطفه ‎است‎ و اندیشه ‎است‎ و چیزی ‎دیگر. آن ‎‎چیزی‎ دیگر است‎ که‎ به‎‎ سهم ‎خود اهمیتی ‎خیره‎ کننده‎ دارد. امروزه ‎گاهی‎ انسان ‎به ‎آثاری ‎برمی‎خورد که ‎تنها ادعای‎ آن ‎چیز دیگر را دارند. آن ‎چیز دیگر هم‎ به ‎تنهایی ‎شعر نمی‎شود و آن، ‎چه ‎بسا نتیجه‎ی ‎آمیزش‎ نیت شاعر با سایر عناصر است. ملاحتی ناگفتنی ‎که در یک پیکره ظهور می‎یابد بدون آن پیکره موجودیت ندارد. یک تحریف خیالی است. در شعر این ویژگی از حوزه‎ی واژگان و نحو فراتر است و همراه آن هاست ‎شاید نتیجه‎ی ‎هماهنگی ‎نهایی ‎نظم‎ درونی ‎شعر است‎ همان‎ چیزی ‎که ‎شهریار معتقد ‎بود “خدا می‎سراید و خدا می‎خردَش.” چیزی که گاهی در جمله‎های عارفان بزرگ خودنمایی می‎کند. این به قول حافظ “آن”، همان است که نگارنده آن را در تعادل زبان و عناصر تشکیل دهنده‎ی شعر جستجو می‎کند. شاید همان چیزی است که مردم ما از آن ‎به “نمک” تعبیر می‎کنند؛ “خوشگل ‎نیست‎ ولی ‎نمک ‎خالی ‎است… زیباست ‎ولی ‎نمک‎ ندارد”. این “نمک” را حافظ ‎به “آن” و “هنر” تعبیر می‎کند. به ابیات زیر توجه کنید:

“هزار سلطنت ‎دلبری ‎به ‎آن‎ نرسد/ که ‎خویش‎ را به “هنر” در دلی‎ بگنجانی”… “دلبر آن‎ نیست‎ که ‎مویی ‎و میانی ‎دارد/

“بنده‎ی ‎طلعت‎ آن‎ باش‎ که ” آن”ی دارد”… چنین ‎ویژگی‎ای ‎در واقع ‎در جغرافیای ‎سبک‎ها و زبان‎ها شکل‎ می‎گیرد و در رقصی ‎افسونگرانه ‎شاعر و خواننده‎ را بی‎اراده ‎به‎ همراهی ‎می‎کشاند. حال‎ هرقدر همگنی ‎پدیده‎ها و عناصر شعر درونی‎تر و پیوندها رمزآمیزتر، جذابیت‎ آن‎ بیشتر خواهد شد. در این ‎زمینه ‎می‎توان ‎شعر طبیعت‎گرای‎ سبک‎ خراسانی ‎را با شعر عارفانه‎ی ‎سبک‎ عراقی‎ مورد بررسی ‎قرار داد که ‎پیوندهای ‎اولی ‎بیرونی و تک وجهی است در حالی که دومی دارای پیوند درونی و چند وجهی ‎است. از این ‎جهت‎ است‎ که‎ جذابیت‎ شعر عارفانه ‎سبک ‎عراقی ‎بیشتر است.‎ این‎ پیوندهای ‎درونی ‎سبک‎ عراقی ‎در سبک‎ هندی‎ به‎ افراط ‎می‎کشد و به ‎‎فن‎آوری‎های‎ ساده‎لوحانه‎ می‎انجامد و سبکی‎ که‎ در واقع‎ گشایشی‎ در شعر فارسی ‎بود به ‎‎دردسر بزرگی ‎‎تبدیل ‎می‎شود یعنی ‎هنر شعر حاصل ‎تعادل ‎و هماهنگی ‎زبان، خیال ‎و عاطفه‎ی ‎شاعر است‎ و این ‎تعادل ضرورتِ ضرورت‎هاست البته عناصر دیگری هم هستند که به جذابیت و شورآفرینی آن می‎افزایند که‎ از حوزه‎ی ‎بحث‎ ما خارج‎اند اما این نکته به بحث ما مربوط می‎شود که شعر برای این که از اعجاب انگیزی‎های غریب به عرصه‎ی ارتباط‎گیری صمیمانه وارد شود، زبان شاعر باید به زبان روزانه‎ی اهل زبان نزدیکی جوید اما این نزدیکی جستن زبان شعر با حوزه‎ی زبان محاوره (گفتگو) به این معنی نیست که باید زبان شعر را پیش پای زبان گفتگو قربانی کرد. شاعر باید بداند مرز میان زبان گفتگو و زبان شعر کجاست و آن مرز را باید تا حدود وسواس حفظ کند. به ابیات زیر توجه کنید:

دوستان‎ عیب‎ کنندم ‎که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن‎ که ‎چنین خوب چرایی

 (سعدی)

لطفی اگر کنی به نگاهی چه می‎شود            خشنود اگر شوم ز تو گاهی چه می‎شود؟

 (فرخی سیستانی)

ای باد بهاری خبر از یار چه داری؟               پیغام گل سرخ سوی باده کی آری؟

 (فرخی سیستانی)                                                                                       

اگر به خانه‎ی من آمدی،

برای من ای مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه‎ی خوشبخت بنگرم.

(فروغ)

بی‎تردید نمونه‎های ‎نقل‎شده ‎شعر هستند و سرودن‎ آن ها بسیار دشوارتر از نمونه‎های‎ زیر است چرا که در آن‎ها از آرایه‎ها و صنایع‎ رایج ‎شعری‎ استفاده ‎نشده‎ است‎. آن‎ها طبیعت ‎زیبا دارند اما در نمونه‎های ‎زیر که ‎به ‎نوبه‎ی ‎خود زیبا و شورانگیزند زبان ‎حامل ‎آرایش‎هایی ‎است ‎که ‎بر مفهوم ‎و دریافت بسته شده است. خاقانی می‎خواهد بگوید “من‎ صبح‎ها در زندان از دوری جهان آزاد گریه می‎کنم” این مفهوم را به طرز مستقیم بیان نمی‎کند بلکه آن را در تصاویر خیالی چنان پنهان می‎کند که خواننده پیش از مفهوم با تصاویر او ارتباط‎ برقرار می‎کند و از آن لذت می‎برد. حال ‎آن که در نمونه‎های اول، خود مفاهیم‎اند که شوری در خواننده ایجاد می‎کنند.

صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من

چون شفق در خون نشیند چشم خون پالای من

خاقانی

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنم              

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

سیف فرغانی

[ستم‎های شما را با صبوری تحمل می‎کنم تا دوران قدرت شما هم سپری شود]                                       

در این بیت هم ابتدا تشبیه‎های “تیرجور و سپر تحمل” و کنایه‎ی “سختی‎کمان” جلب نظر می‎کند بعد از آن است که تفکر شاعر دریافت می‎شود.

هم چنین توجه کنید که چگونه ابزارها و اصطلاحات شطرنج را در بیت زیر وسیله‎ی بیان مقصود می‎کند و اعلام می‎دارد که “شما هم از زوال در امان نیستید”.

پیل فنا که شاه بقاء مات حکم اوست           

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد.

(سیف فرغانی)

به‎ هرحال ‎زبان ‎ساده ‎که‎ قدما به ‎آن ‎سهل ‎و ممتنع ‎می‎گفتند نباید سبب‎ سوء تفاهم ‎باشد و هر اثری‎ که ‎دارای‎ زبان ‎نازلی است ‎به ‎بهانه‎ی‎ سادگی‎، هنر پنداشته ‎شود. چیزی ‎که ‎امروزه ‎به‎ شکل ‎شعار گروهی‎ از شاعران‎ درآمده‎ است.‎ به ‎نمونه ها‎ی ‎زیر توجه ‎کنید:

با مرده‎ای طرفی که به عزرائیل می‎گوید :گم شو

دوچرخه‎اش را هم به قیمت کمی از مرد مبارک دمی خریده

با یک نیم دایره برمی‎گردم اگر لب ترکنی به شکر خوردن.

بابا چاهی – عصر پنجشنبه

شماره‎ی ۴۱،۴۲

شاعر بیدار شود و

ببیند

معین، خواب آلود

جلوی تلویزیون سیگار دود می‎کند.

بهزاد کشمیری‎پور – کارنامه شماره‎ی هفتم

از دادن نمونه‎های دیگرخودداری می‎کنم. آن چه که امروزه به عنوان شعر در مطبوعات منتشر می‎شود نه تنها از بعد زبان از هیچ بُعد دیگری متأسفانه به شعر نزدیک نمی‎شود نه تنها طبق قاعده‎های معمول بلکه ‎از نگاه ‎قواعد و تئوری‎هایی ‎هم ‎که ‎خودشان ‎می‎گویند به شعر نزدیک نمی‎شود. به قول یدالله رؤیایی:

“شعرآسان‎یاب ‎اصل‎گم‎کرده‎ی بی‎ریشه‎ای‎ که جذب‎کننده‎ی همه‎ی ‎جنبه‎های منفی شعر امروز است”.

“شعر مطبوعاتی‎امروز” نتیجه‎ی‎ یک‎ سوءتفاهم ‎است.‎ سوء تفاهمی ‎که‎ حاصل ‎کوشش‎های ‎صمیمانه‎ی گروهی‎ از شاعران ‎برای‎ کسب‎ یک‎ هویت ‎تازه ‎بود. از آن جا که‎ این ‎هویت‎ تازه، ‎ریشه‎هایش ‎را در جایی ‎غیر از فرهنگ‎ و زبان‎ ایرانی ‎جستجو می‎کرد سر از خرقه‎ی ‎نادوخته‎ای ‎درآورد که ‎منکر تمام ریشه‎های ایرانی فرهنگ‎ است مانند شاخه‎ای ‎حسن ‎یوسف که در آب لیوانی می‎گذارند و فریبش می‎دهند تا ریشه بزند، این شاخه حسن یوسف آن قدر ریشه ‎می‎زند که ‎لیوان ‎را پر می‎کند ولی ‎هرگز نمی‎تواند روی‎ پایه‎ی‎ خود بایستد، برای‎ ایستادن ‎روی‎ پایه‎ نیاز به ‎خاک دارد اما دریغ ‎ که ‎خاکی ‎نیست. شعر “مطبوعاتی” امروز به ‎چنان‎ سرنوشتی‎ گرفتار شده‎ است‎ و زندگی ‎نظام ‎گسیخته ‎امروز را بهانه‎ی ‎پلشتی‎ها و بی‎نظمی‎های خود می‎کند. بدیهی ‎است همه‎ی ما در دنیایی زندگی می‎کنیم ‎که از دنیای رودکی، حافظ، صائب، نیما، فروغ‎ و… متفاوت است پس‎کاملا طبیعی ‎است‎ که ‎حرف و سخن‎ و نگاه‎ ما با حرف و سخن، نگاه آنان‎ فرق ‎داشته ‎باشد اما این‎ متفاوت‎ بودن‎ دنیای ‎ما سبب‎ نمی‎شود که ‎قوانین ‎ابدی ‎و ازلی‎ هنر نقض‎ شود، همان‎طور که ‎جاذبه، ‎یک‎‎ قانون ‎ابدی‎ و ازلی ‎در فیزیک ‎است، خیال‎انگیزی ‎و شورآفرینی‎ هم ‎یک ‎قانون‎ ابدی ‎و ازلی ‎در هنر ‎است. فروگذاشتنِ‎ آن‎ و تن ‎ندادن به هیچ قاعده و قانونی در جهت آن، تیغ کشیدن بر شریان شعر است.

همه انسان‎ها همیشه از طریق دهان غذا خورده‎اند چه غارنشین بوده‎اند چه در ایستگاه فضایی بوده‎اند چرا که‎ مجرای ‎دیگری‎ برای ‎خوردن غذا وجود ندارد همه‎ی انسان‎ها همیشه از آثار هنری توقع خاصی داشته‎اند چرا که ‎هنر، جز آن ‎وظیفه دیگری‎ ندارد. روش‎های ‎برآوردن ‎توقع ‎ممکن ‎است‎ فرق‎ کرده‎ باشد ولی اصل ‎موضوع ‎که‎ فراموش ‎نشده است ‎نوع ‎غذا و آشپزی‎ فرق‎ کرده‎ ولی ‎وظیفه‎ی غذاها که فرق نکرده‎است. آن ها باید مواد مورد نیاز بدن ‎را تأمین ‎کنند. کلیه ‎قواعد و قوانینی ‎که‎ برای ‎هنرهای ‎مختلف‎ در طول ‎تاریخ‎ فرمول‎بندی شده است در خدمت برآوردن آن توقع - شور آفرینی- والا است.

امروزه در کشور ما هم ‎چون سایر کشورها رشته‎های‎ هنری در دانشگاه‎ها به ‎صورت‎ آکادمیک تحصیل می‎شود لذا بحث‎های‎ دانشگاهی ‎و آکادمیک‎ تا حدودی ‎از افتادن به دام ابتذال پیش‎گیری می‎کند و دانشجو در کلاس‎های‎ دانشگاه تکنیک‎های‎ مختلف ‎آن‎ هنر را در مکاتب مختلف می‎آموزد. تنها هنری که‎ مسائل ‎آن ‎به‎ صورت‎ آکادمیک‎ آموخته ‎نمی‎شود شعر است. ‎برخی ‎مسائل ‎شعر کلاسیک‎ مثل‎ عروض، بیان و… آن هم به صورتی ناقص ‎در رشته‎ی ادبیات فارسی ‎که بیش تر دانشجویان ‎آن‎ در بهترین‎ حالت علاقه مند به ‎شعر و ادبیات هستند تدریس می‎شوند. شعر امروز و مسائل‎ مبتلا به ‎آن هنوز توجه ‎مسئوولین‎ دانشگاهی ‎را جلب ‎نکرده‎است‎. این ‎امر سبب ‎بروز مشکلاتی ‎در شعر فارسی ‎می‎شود که‎ به ‎صورت ‎آسان‎یابی‎ و بی‎انضباطی خودنمایی‎ می‎کند. امروزه نویسندگان مقاله‎های روزنامه‎ها بیش از شاعران در زمینه زبان‎ آثارشان وسواس‎ دارند.

شاعران‎ امروز چنان ‎شیفته‎ی تئوری‎ها و روش‎های آن سوی مرزها شده‎اند که فراموش کرده‎اند که ویژگی‎های زبان و شعر فارسی با بسیاری از آن تئوری‎ها کژتابی می‎کند و با آن‎ها هماهنگ نمی‎شود. خود شعر فارسی با هزار سال سابقه و آن‎ همه‎ شاهکار لابد قوانین و قواعدی را داشته که با ویژگی‎های زبان ‎فارسی ‎هماهنگ ‎بوده ‎است‎. هرگونه نوآوری ‎در شعر در عرصه‎ی‎ زبان اتفاق می‎افتد اگر بین خواست شاعر و زبان‎ هماهنگی‎ وجود نداشته ‎باشد. این شاعر است که شکست خواهد خورد پس باید به ‎جستجوی راه‎هایی برآمد که با زبان هماهنگ‎اند و آن را از یک موقعیت عادی فراتر می‎برند.

 شاعر امروز تعهد نداده‎ که شعر موزون ‎بگوید چرا که ‎امروزه وزن را جزء ذاتی شعر نمی‎دانیم اما آن‎ را ابزاری جهت زیبایی و نفوذ بیشتر شعر حساب می‎کنیم. وقتی ‎آن ‎را حذف‎ می‎کنیم‎ باید جای ‎آن ‎را با ابزارهای دیگری پرکنیم زنان امروزی از مشک و عنبر استفاده نمی‎کنند اما اجازه هم نمی‎دهند که بوی عرق بدن شان همه را از آنان گریزان سازد. آنان از عطرهای دیگری که امروزی هستند استفاده می‎کنند. چگونه‎ است که شعر را از یک عامل زیبایی محروم می‎کنیم و به جای آن هیچ چیز نمی‎گذاریم؟

به هرحال بحث این مقدمه طولانی شد. علت آن هم این است که در میان مکاتب مختلف شعری که از شاخه‎ی‎ تندرکیای–ایرانی‎ شعر نو فارسی ‎سر برآورده‎اند و شاعرانی‎ که در این‎ شاخه‎ شعر گفته‎اند [شعرسپید شاملو ماجرای دیگری ‎است] جلالی ‎و شعرش ‎ویژگی‎های ‎ممتازی‎ دارند که قصد ورود به ‎شعر او تدارک ‎این‎ مقدمه ‎‎را ضروری می‎کرد.

اینک کتاب شعر سکوت اثر بیژن جلالی پیش روی‎مان است. در این کتاب ۳۷۸ صفحه‎ای ۳۵۸ صفحه ‎ شعرهای ‎جلالی ‎است.‎ مقاله‎هایی ‎از عنایت ‎سمیعی، بهاءالدین ‎خرمشاهی، ‎کامیار عابدی‎ و دو مصاحبه از بیژن جلالی بقیه‎ی صفحات را اشغال کرده‎اند.

در جریان‎ مطالعه‎ی ‎کتاب ‎انسان ‎لحظه‎ به ‎لحظه ‎با دغدغه‎ها، اندیشه‎ها و مکاشفات ‎شاعری ‎برخورد می‎کند که ‎گویی‎ چنان ‎آهسته ‎و آرام به شکار لحظه‎های شاعرانه‎اش‎ می‎رود که ‎دوست ‎ندارد شعر او حتا برگی را بجنباند. حتا اعتراضات ‎شطح‎گونه‎اش‎ نیز چنان ‎آهسته ‎و شکیباست که انسان را به وادی سکون‎ها و سکوت‎های بودایی می‎کشاند.

 

کــاش تنــهایی                      

دیواری از بتن مسلـح بود                

یا دری آهــنـی                    

کــه لااقــل                         

حقیقت دردنـاک آن‎را                  

در دسـت‎هـای خـود                   

و درســر خــود                      

کــه بـه آن می‎کوبیم                   

 حــس می‎کردیم                      

   •                                

از جـهان تاریکی 

بـه درآمده‎ام

و در آستـانه‎ی تو

ایستاده‎ام

ای روز

بـاخبرباش

از آمدنم

وبـاخبرباش

از همـت بلند

مـن

این‎ آهستگی ‎و شکیبایی ‎گاهی ‎چنان ‎است ‎که تصور می‎کنی زنی در نهایت زیبایی چنان سنجیده و چنان زیبا گام می‎زند که پنداری روی فرشی از ابر راه می‎رود.

تو ‎رفـتـی

نه در پـشـت ابرها

نه آنـ ور دورتـرین

آسمــان‎هـا

تــو رفـتـی

و درانـتـهای چشم‎های مـن پنهان شدی

 

آنـچــه کـه گـفـتیم و شـنیدیم

آن را نه دیگری از من خواهد شنید

و نه آن‎را دیگری به من خواهدگفت

گفـتیم و شـنیدیم

و ظاهراً از گفته‎هامان

اثری نـیست

و اگر من و تو نیز آنها را فراموش کنیم

جهان را از بزرگی

و بزرگواری دلهامان و گفته‎هایمان

یاد خواهد بود.

 

اما او به ‎نازکی‎های‎ هستی‎ می‎اندیشد و نگاهی نازکانه به هستی دارد. در عین حال که کاملا مفتون مفاهیم و اندیشه‎های انسانی است می‎کوشد از جریان خشن و توفنده زندگی امروزی دوری گزیند و اگر هم این جریان خشن جسم و جان او را زخم می‎زند او با بیانی تلطیف شده گوشه‎ای از آن را به عرصه‎ی بیان می‎آورد که ذهن و زبانش را نخراشد

مرا دسـت بستـه مـی‎بـرند

           و بـرچـشم‎های مــن نیز

دستمـال سیاهی می‎بندنـد

              ولی مرا خوب یاد می‎آید

 که برکــدام راه روان هستم

              و بر کدام خاک‎ گام بر می‎دارم

و مرا به کدام مهمانی می‎برند

               و مـرا خــواب‎گــاه

                      در کدام خانه خواهد بود.

تا یادگار درختی در ذهن من

                    باقیست

تا در ماوراء چشم های بسته‎ام

      ستارگان بی شمار سوسو می‎زنند

هرگز تن به ناامیدی نخواهم داد

           زیرا امواج نادانی و شقاوت

مرا به ساحل‎های امید رانده است 

                   و در این ساحل‎هاست

              که تن من

                    چون خاشاکی،

                         بر امواج ابدیت خواهد رقصید.

 

 شادی ‎او شادی‎ است، شادی به خاطر همه چیز است از آن نوع شادی‎ها که شمس به مولانا می‎آموخت‎ و او را به‎ آن‎ توصیه‎ می‎کرد، غم‎ او نیز شادی‎ است ‎غمی ‎نیست ‎که حاصل درماندگی‎های روزمره باشد غمی است که از ساحل‎های گسترده‎ی جهان‎ هستی برمی‎آید و در سرچشمه‎ی روشنایی‎ها که زاینده شادی ها و امیدها است‎ْ تن ‎می‎شوید. به قول رودکی “شادی ز غم توام ز غم افزون است”. یا به قول مولوی “دیدی که مرا هیچ کس یاد نکرد / جز غم که هزار آفرین برغم باد”

بر فراز غم‎های گذشته ایستاده‎ام

و پهنه‎ی امیدرا می‎نگرم

غم و امید چون شب و روز

بردل و جان ما حکمفرمایی می‎کنند

گاه از بلندی غمی پهنه‎ی امید را می‎نگریم

و گاه از بلندی امید پهنه‎ی غم را می‎پاییم

غم تو

چون تیری

درسینه‎من خلید

ولی غم تو

نشانه‎ای از توست

و هستی من

به این غم

آویخته است

شادی رفته

من

باز آمد

چون نوبهاران

یا چون گلی

که برشاخه‎ی سبزی

می‎شکفد

            دیگر در جستجوی تو

به خاک نخواهم نگریست

زیرا تو

در قلب من هستی

و قلب من

با خورشید

می‎درخشد

او در بیان‎ اندیشه‎ها و مکاشفات ‎خویش‎ زبانی‎ ساده، دریافتنی‎ و بی‎پیرایه ‎به ‎کار می‎گیرد که‎ در بسیاری موارد لاغری ‎زبان ‎و فربهی ‎اندیشه ‎و اکتشاف ‎آشکار است.

خداوندا

تو را نشناخته‎ام

فقط تو را

بسیار به سوی‎جهان دویدم

و مرا آرزوی رسیدن به جهان بود

ولی بسیار تند دویدم

زیرا جهان

فرسنگ‎ها در پشت سرمن است.

به هرحال شعر او در نحله‎ای ارزیابی می‎شود که ما آن را نحله‎ی تندرکیا- ایرانی می‎نامیم و در این نحله بارزترین ویژگی شعر بی‎وزنی‎ است اما او در این میان جزء اقلیتی است‎ که فارغ از ادعاست و اسیر بازی‎های ساده‎لوحانه در زبان و فرم نمی‎شود. از این جهت شعر او هیئتی‎ یک پارچه پیدا می‎کند و کلمات در آن ساختار زبانی که او دارد هریک جای مناسب خود را پیدا می‎کنند و مجموعه‎ی شعر اندیشه‎ای ‎اشراقی را که رنگی از رمانتیسم فرانسوی را تداعی می‎کند در حوزه‎ی عرفان شرقی به خصوص بودایی-هندی به نمایش می‎گذارد. دغدغه‎ی معنا و مفهوم‎که او خود نیز در مصاحبه‎ای به آن اشاره می‎کند و تلاش و تعجیل در جهت رساندن آن به مخاطب با صمیمیتی آکنده از آرامش و وقار در همه شعرهای او به چشم می‎خورد. او می‎کوشد برای اندیشه‎های انسانی خود مصداق‎هایی عادی‎ پیدا کند و با بارورکردن‎ مصداق‎ها ناگهان به سوی شعر پرواز کند. کاری ‎که ‎متاسفانه ‎کم تر به اوج‎های دل خواه او نزدیک می‎شود چرا که از نظر من او همیشه نیمی از شعر را در اختیار دارد؛ نیمی از شعر که همانا دریافت اشراقی از مفاهیم و جهان‎ هستی است. نیمی از شعر که بسیاری از شاعران در آن لنگ می‎زنند، اما او نیمی دیگر را در اختیار ندارد نیمی دیگر که ابزار است. در واقع او به شکلی بدوی‎ و بدون هیچ کوششی سعی می‎کند در حوزه‎ی زبان به شعر نزدیک شود. در تمام مدتی‎ که شعر جلالی ‎را می‎خواندم احساس می‎کردم شاعر به زبانی دیگر می‎اندیشد سپس اندیشه‎ی خویش را به فارسی ترجمه ‎می‎کند و از آن جا که ترجمه‎ می‎کند در بند آن نیست که از ابزارهای عادی شعر فارسی مثل وزن و قافیه استفاده کند. شاید او عمدا از این امور فاصله می‎گرفت، اما چیزی را جانشین آن نمی‎کرد. برخلاف شاملو که او هم به قول فروغ “اسیر مفاهیم بود” ولی هیچ فرصتی را برای خلق موقعیت‎های شعری در زبان فوت نمی‎کرد در حالی که مفاهیم شعر شاملو، مفاهیمی است که در اختیار دیگر شاعران هم بوده اما زبان، بیان، ‎آهنگ‎ و تصاویر او در آثار زبده‎اش‎ از دسترس‎ دیگران‎ کاملا دور بود. باید از این ‎‎جهت ‎بسیار تأسف‎ خورد که ‎شعر جلالی ‎با مفاهیم‎ دیگرگونه‎ و دریافت‎های تازه‎اش، در حوزه‎ی زبان، لحن، موسیقی ‎تهیدست ‎است‎. به ‎سوی شعر حرکت می‎کند ولی به ‎آن نمی‎رسد. به قول سنایی “پَر بُوَد لیک اوج پَر نبود”

از این ‎جهت بود که من یاد آن ‎سخن شمس تبریزی افتادم در مقالاتش که خطاب به مولانا اوحدالدین کرمانی‎گفت: برای هم نشینی با من باید همه‎ی تعینات صوفیانه‎ی خویش را ترک‎ کنی‎. یعنی‎ که تو اهل این‎ معنی ‎نیستی. ‎طبیعت ‎نرم‎ و آرام جلالی که از هرگونه هیاهویی پرهیز و پروا می‎کرد مانع شعله‎پذیری و بی‎پروایی‎هایی می‎شد که مستلزم رسیدن به شعر است. برای این که مستدل سخن گفته باشیم چند شعر جلالی را همراه چند شعر خوب ترجمه از شاعران مختلف نقل می‎کنیم و از خوانندگان تقاضا می‎کنیم شعرهای جلالی را از آن میان انتخاب کنند.

(1)

روز تا نهایت

مرگ آمده است

و آن‎ورِ مرگ را روشن کرده

و دیگر مرا در مرگ

آرامشی نیست

و دیگر مرا از روز

گریزی نمانده است

(2)

روزی

خواهیم دانست

که مرگ را هرگز

یارای آن نیست

که مارا

از آنچه روان‎مان یافته

برباید

زیرا یافته‎هایش

با او یگانه‎‎اند.

 

(3)

شب خاموش

زیبایی مادر را

و روز پرهیاهو

زیبایی کودک را

داراست.

(4)

ای سبزه‎ی کنار راه

ستارگان را

دوست می‎دارم

خواهی دید

که رؤیاهای تو

چون گلی

خواهند شکفت

(5)

روز همان وصل است

و در وصل

نه مجال رفتنی هست

نه مجال ماندنی

 (6)

آری

در تنهایی گریستم

زیرا غمی گران

بردلم

نشسته بود

اما اشکهایی که از دودیده فرو می‎ریزم

دلم را تسلی می‎بخشد

(7)

باید بخار شد

و به نیستی گرایید

و در زیر نگاه درخشان خورشید

در چرخش سرگیجه‎آوری

بالاتر رفت

و با آسمان آبی یکی شد

و برتن‎ها

و برخاک

با شفقت نگریست

(8)

 لذات این جهان را چشیدم

دیگر از کودکی اثری نمانده

از جویبار جوانی نیز

جز اثری مبهم

در کناره‎ی افق باقی نیست

بهار عمر سپری شد

تابستان نیز گذشت

دیگر هیچ تقاضایی

از زندگی ندارم.

همه می‎دانیم که شناخت این که کدام شعرها از جلالی است آسان نیست. حالا ما شاعران را به ترتیب برای شما اعلام می‎کنیم:

شعر شماره‎ی 1 جلالی، شماره2 تاگور شماره3 تاگور شماره‎ی4 تاگور شماره‎ی 5 جلالی شماره‎ی 6 گوته ‎شماره‎ی7 جلالی ‎شماره‎8 هولدرین. این‎ شباهت و یک‎سانی شعرهایی‎ که زبان اصلی ‎آن‎ها فارسی ‎است با شعرهایی که زبان اصلی آن ها فارسی نیست از کجا ناشی می‎شود؟ مگر نه این که ‎شعر بودن ‎ِشعرها در جریان انتقال از زبان مبدأ به زبان مقصد فرو می‎ریزد؟ این شامل زیبایی‎های عاطفی، زبانی، موسیقایی و فرهنگی است. آن چه که از شعر به زبان دیگر قابل انتقال است تفکر شاعر است. من همیشه فکر می‎کنم اگر کلمات ساقی، جام جم، می‎ و نرگس از شعر فارسی به زبانی‎ دیگر ترجمه‎ شود خواننده از آن‎ها چه خواهد فهمید؟ چرا که این ها در فارسی دارای پیشینه‎ی فرهنگی گسترده‎ای هستند و ‎کاملا ایرانی‎ است. ‎چگونه‎ یک‎ مترجم فرانسوی (مثلا) برای آن ها نظیره‎سازی خواهد کرد و آن عاطفه و فرهنگ گسترده‎ای ‎را که در اعماق خود وارد حوزه‎ی انباشته از مه و دود است به آن زبان منتقل خواهد کرد؟ اصولا بدون آن پیشینه از این اصطلاحات و کلمات چه خواهد ماند؟ هنگامی که شعری ترجمه را می‎خوانم واقعا دلم می‎خواهد بدانم این فکری که پیش روی من است در زبان اصلی چگونه‎ در حوزه‎های عاطفی آن زبان بیان شده است. و به همین نحو وقتی نوشته‎ای که در فارسی شعر نامیده می‎شود در حد یک ترجمه عرضه می‎شود از خودم می‎پرسم آیا این شعر است؟ پس سایر عناصر شعری آن کجاست؟ اگر چنین باشد و حدود شعر به همین ترجمه‎ها ختم می‎شود و مترجمین ما چنان مهارتی یافته‎اند که شعر هندی، آلمانی، عربی، ترکی، اسپانیایی و… را به صورت شعر به فارسی ترجمه می‎کنند در چنین وضعی چه نیازی هست که عده‎ای این همه ریاضت می‎کشند تا نوشته‎هایی در حد آن ها یا کم تر از آن‎ها را به خورد خواننده‎ بدهند؟! بهتر نیست این کالا را هم چون کالاهای دیگر وارد کنیم؟

این مسائل را در رابطه با شعر جلالی طرح می‎کنم چرا که شعر او در آن نحله‎ی شعری که گفتیم کار ارزشمندی است. دست    ‎کم انسان را به فضاهای فکری سالمی هدایت می‎کند. علاوه بر این در حوزه‎ی زبان از نحو سالمی بهره‎مند است. اگر چه امواج عاطفی آن کوتاه و کم جان است و در همان حدود نثر درجا می‎زند. اگر بنا را بر این بگذاریم ‎که ‎شعر عبارت ‎است ‎از یک ‎جهش‎ فکری‎ در ابتدایی‎ترین‎ حوزه‎ی‎ بیانی، ‎باید دو سوم نثر عرفانی فارسی و عربی را شعر محض تلقی کرد در حالی که نویسندگان آن ها هرگز ادعای شعر نکرده‎اند و با عنوان‎های شطح و طامات از آن ها نام برده‎اند. با این علم که شعر حوزه‎ی بیان، ابزار و تکنیک ‎خاص خود را دارد. اگر بنا باشد این بحث را به سوی گرایش‎های گوناگون نوشته‎هایی که امروزه در مطبوعات به عنوان شعر منتشر می‎شود بکشیم با امواج توفانی ابتذالی مواجه خواهیم شد که پیامبرانش تحت نام نوآوری و راه گشایی به چشم شعر و زبان فارسی خاک می‎پاشند و پشت ‎نام تئوریسین‎های غربی کپرها و زاغه‎های آلوده خود را کاخ‎هایی معرفی ‎می‎کنند که رونق کاخ‎های بزرگان شعر فارسی از رودکی و فردوسی تا نیما از حافظ تا فروغ و… را از جلوه ‎می‎اندازد. و بدین سان با چماق معاصر بودن، پست مدرن بودن، نوآور و بدعت گذار بودن همه را مرعوب می‎کنند و حاضرند برای یک شب روشن داشتن چراغ موشی خود، خورشید را برای ابد خاموش کنند.

متأسفانه ما در شرایطی و موقعیتی زندگی می‎کنیم، که همواره از قافله عقب هستیم. طبیعی هم هست که چنین باشد زیرا اولاً شرایط اجتماعی ما و ساختار زندگی ما از جوامعی که تئوری‎های جدید در آن‎ها و بر اساس نیاز آن ها شکل می‎گیرد متفاوت است و ما معمولاً چشم بسته آن ها را می‎پذیریم و با شرایط فرهنگی خود آن ها را سازگار نمی‎کنیم. ثانیا هم از نظر مکانی و هم از نظر زمانی از آن ها دور هستیم لذا هنگامی که اندیشه ای مطرح می‎شود ما تازه با آن آشنا شده‎ایم و با آن درگیریم، و درگیری‎هایمان نیز معمولا مذهبی و ایمانی است. خود را به آن اندیشه‎ها سنجاق می‎کنیم بدون این که توجه کرده باشیم جامعه مبدأ اندیشه‎ی را رد کرده و اینک تفکر رواج یافته است و… در حالی که ما داریم بر طبل پست مدرنیسم‎ می‎کوبیم و به تبع آن در عرصه‎ی زبان [به جای ساده (سهل و ممتنع) نویسی] نازل نویسی‎ می‎کنیم، ‎دیگران‎ به “پرش‎های‎کیهانی” می‎پردازند. مشکل ‎اصلی این است‎ که ‎ما فکر می‎کنیم وظیفه‎ی‎ ما برآوردن نیاز جامعه‎ی جهانی است و از این طریق نیاز و سلیقه‎ی جامعه‎ی خود را به فراموشی می‎سپاریم. خاک خودمان را رها می‎کنیم و در هوای دیگران نفس می‎کشیم.

 نگارنده بر این عقیده استوار است که مسائلی که جلالی در شعرش مطرح می‎کند جذاب‎تر و اصیل‎تر از مسائلی است که سپهری مطرح می‎کرد اما آن چه سپهری مطرح می‎کرد در حوزه‎ی شعر است و در مواردی شعر محض است اما کار جلالی در حوزه‎ی نثر است. اگر او می‎توانست اندیشه‎های خود را با همین سادگی وارد حوزه‎ی شعر کند بی‎تردید آوازه و اعتباری فراتر از سپهری کسب می‎کرد. یکی از دوستان که نسبت به این مورد کنجکاو بوده است چند شعر جلالی را با حداقل تغییرات موزون کرده است که ما نقل می‎کنیم. او در این کار تنها عنصر وزن را وارد شعر جلالی کرده است. ببینیم اثرگذاری آن‎ها چقدر تغییر کرده است؛

نسخه‎ی جلالی:

رروز زندگی مرا       

تسخیر کرده است

و به هر سوی

که روی می‎آورم

روز است

روز،

زندگانی مرا

فتح کرده است

و به هر طرف نگاه می‎کنم

قامت بلند روز

پیش رویم است

 

گنج روزها

گنج ساعت‎ها

که به رایگان می‎رود

و مابراین امید هستیم

که برگنجی دست یابیم

گنج روزها

        به رایگان

            می‎رود زکف

لیک ما هنوز

فکر می‎کنیم

گنج بی‎نهایتی در انتظار ماست

انبوه فکرهای من

چون درختان وحشی هستند

که بی‎هیچ قانونی سربه فلک کشیده‎اند

آیا همین خورشید روز است

که شاخ و برگ آنها را به خودمی‎کشد

فکرهای من

      درخت‎های‎بیشه‎های‎وحشی‎اند

که به سوی آسمان

              سرکشیده‎اند

جذبه‎ی کدام آفتاب

شاخ و برگ بیشه‎ی مرا

می‎کشد به سوی خویش.

گرچه در سرزمین مرگ

به راه دیگری می‎روی

ولی نیمی از من

همراه توست

گرچه در سرزمین زندگی

به راه دیگری می‎روم

ولی نیمی از تو

همراه من است

گرچه در دیار مرگ

توی راه دیگری

           گام می‎زنی

نیمی از وجود من

همره شماست

گرچه در دیار زندگی

توی راه دیگری

            گام می‎زنم

نیمی از وجود تو

        در کنار ماست

همان‎طور که مشاهده می‎کنید تغییرات اندکی بر شعر جلالی وارد شده است ولی میزان تأثیرگذاری کاملا متفاوت است. ناگزیر این جا باز به ‎همان ‎نکته اشاره می‎کنم؛ درست است که وزن ذاتی شعر نیست ولی یکی از ابزارهای بسیار مهم‎ شورانگیزی‎ و ایجاد ارتباط ‎شعر است. هم چنین ‎ملاحظه ‎می‎شود که ‎با همان ‎واژه‎های ‎جلالی ‎هم ‎می‎شود این مسائل را موزون کرد و وزن نه تنها مزاحمتی برای زبان شاعر ایجاد نکرده بلکه کلمات او را وارد یک حوزه‎ی عاطفی خاصی هم نموده است.

اینجانب در عین‎ حال ‎که بر ارزش‎های ارثیه‎ی معنوی جلالی پای‎ می‎فشارم هم چنان تأسف می‎خورم از این که هیاهوی برپا شده ‎در اطراف شعر نو فارسی ‎با عنوان‎های ‎مدعی ‎و پرطمطراق، استعدادهای شعر فارسی‎ را به تدریج تلف می‎کند و ظاهرا نمی‎توان برای ‎آن پایانی تصور کرد.