نیم نگاه

نویسنده
پرستو سپهری

جنجال درباره خبر خودکشی حسین پناهی بعد از هفت سال

خاطره ای که یکهو به ذهن یغما خطور کرد…

ماجرا خیلی پیچیده نبود . یغما گلرویی دوباره جنجال برانگیز شد اما این بار به نوعی دیگر و با سبک و سیاقی جدید .

یغما گلرویی ترانه سرا و مترجم و شاعر جنجالی این چند سال اخیر که همیشه با حاشیه های زیادی همراه بود بعد از مدت ها سکوت و بی خبری این بار جنجالی دیگر گونه آفرید . او در یادداشتی که با ذکر خاطره ای از حسین پناهی همراه بود به صورت غیر مستقیم به این نکته اشاره کرد که حسین پناهی نه به مرگ طبیعی که بر اثر خودکشی از دنیا رفته است .

نکته جالب اینکه در معرفی حسین پناهی در ویکیپدیا که توسط  یغما گلرویی نوشته شده علت مرگ سکته قلبی عنوان شده بود و گواهی پزشک قانونی نیز بر سکته قلبی صحه می گذارد .

عده زیادی از هنرمندان از جمله جعفری جوزانی و حمید جبلی و اکبر عبدی و بخصوص رسول نجفیان دوست نزدیک او، پس از مرگش از زندگی سخت و مهجورانه او در سالهای آخر سخن گفته اند و یادداشت های متعددی نیز در این مورد نوشته اند اما هیچ وقت هیچکدام از این دوستان نزدیک به این مسئله اشاره نکرده اند .

حالا بعد از نزدیک به هفت سال از مرگ پناهی ،یغما گلرویی به خاطر گویی روی آورده و چنین جنجال ساز شد .

او در این نوشته مدعی شده که پناهی ویرایش و تنظیم کلی آثارش را کاملا به او سپرده است . ادعایی که توسط هیچ کس تاکنون تایید نشده است .

به نظر می رسد انتشار چنین نوشته هایی در مورد شخصیت هایی با ویژگی های خاص با حاشیه های زیادی همراه باشد .

حسین پناهی به عنوان هنرمندی عجیب و غریب و با عادات و روحیات خاص خودش همیشه مورد توجه مخاطبان عام و خاص قرارداشت .

تله تئاترهای او به ویژه دو مرغابی در مه در اذهان بسیثاری از مخاطبان دهه 60 صدا و سیما باقیمانده و او در حافظه عمومی مردم ایران جایگاهی فراموش نشدنی دارد و به خاطر همین حافظه جمعی خدشه وارد کردن بر زندگی شخصی او از منظر عمومی پذیرفته نیست و با واکنش زیادی همراه می شود و برای مدعی هزینه های زیادی را ایجاد می کند .

 

یادداشت یغما گلرویی …

 

«تیغ‌های ریش‌تراشی را بسته‌ای می‌فروختند و تو با سماجت تنها یک دانه تیغ می‌خواستی. نه من دلیلش را دانستم، نه بقال مات مانده ی خیابان جهان‌آرا که اگر تو را نمی‌شناخت بدون شک هردوی ما را از دکانش بیرون می‌کرد! من که همیشه ریش داشتم و بی‌نیاز تیغ بودم و جایی برای پادرمیانی کردنم برای خریدن بسته‌ی تیغ‌ها نبود و تو مثل همیشه از خر شیطان پایین نمی‌آمدی! بالاخره بقال نگون‌بخت تسلیم شد و بسته‌ی تیغ‌ها را گشود و یک دانه تیغ به قواره‌ی یک بلیط اتوبوس را کفِ دست تو گذاشت. آن را لای برگ‌های کتابت گذاشتی و لبخند زدی! لبخندی به تلخی اسمرینفِ در آبی

از دکان بیرون آمدیم… شبی از شب‌های پرسه‌زنی‌مان بود. همیشه قدیم می‌زدیم مسیر تئاتر گلریز، تا اواسط خیابان جهان‌آرا که خانه ی تو آن‌جا بود. گپ می‌زدیم و شعر می‌خواندیم. سلیقه‌مان در شعر به هم می‌مانست. تو کتاب «این جا ایران است و من تو را دوست می‌دارم» مرا دوست داشتی و بدون این که بگذاری باخبر شوم تعداد زیادی از آن خریده بودی برای هدیه دادن به این و آن و من با «من و نازی» تو سال‌ها زندگی کرده بودم. در آن روزها تازه دکلمه‌ی شعرهایت را تمام کرده بودی و مدام از مجموعه‌ی کامل شعرهایت حرف می‌زدی که قرار بود با نام «خدا فارسی نمی‌داند» منتشر کنی.

تنظیم و ویرایش کردن شعرها را به من سپرده بودی و هر چه سعی می‌کردم آن را به عهده‌ی خودت بگذارم، یا بخواهم که لااقل با هم این کار را انجام بدهیم، قبول نمی‌کردی و من دلیلش را نمی‌فهمیدم. آن‌قدر شعرهایت را دوست داشتم که حذف کردن سطری از آن‌ها برایم دشوار بود. تنها بعد از ورپریدنت دلیل اصرار تو را فهمیدم وبا خودم کنار آمدم برای گزینش و گردآوری و بخش‌بندی شعرهایت. آن شعرها به صورت هفت دفتر منتشر شدند و مجموعه ی کامل هنوز به انتشار نرسیده و با نامی که تو می‌خواستی گمان نکنم هرگز منتشر شود.

آن شب تا مقابل در خانه‌ات با تو آمدم. به رسم همیشه‌ی وداع‌هامان به آغوش کشیدم آن تن نحیف شکننده را که به شیشه‌ای می‌مانست که غولی را در خود پنهان دارد… و این آخرین دیدار ما بود! دو روز بعد در میانه‌ی یک مهمانی بودم که گوشی همراهم زنگ خورد و برای آخرین بار صدایت را شنیدم. همان صدای صمیمی و محجوب را که جای حرف زدن زمزمه می‌کرد و من کلمات را در غوغای صدای موزیک و رقص مهمان‌ها نمی‌شنیدم. گفتم فرصت بده به اتاقی بروم تا بشنوم چه می‌گویی و تو به اصرار گفتی کار مهمی نداری و می‌خواستی حالی بپرسی و موضوع کوچکی هست که بعد به من خواهی گفت و خداحافظی کردی… هرگز نفهمیدم آن موضوع کوچک چه بود چون تو دیگر مشغول مردنت شده بودی

دیگر صدای تو را نشنیدم! حسین جان پناهی… چرا که دیگر گوشی را برنمی‌داشتی! فردایش تو در آن خانه‌ی کوچک خیابان جهان‌آرا، سرگرم گشودن رگ‌هایت بودی! با تیغی که با هم از بقالی آن خیابان خریده بودیم و تو آن را لای برگ‌های کتابت گذاشته بودی…»

واکنش خانواده پناهی

خانواده حسین پناهی بعد از انتشار این متن بلافاصله و با شدت  به نوشته‌ی یغما گلرویی درباره‌ی این هنرمند ، واکنش نشان دادند.

در بخش‌هایی از یادداشت خانواده‌ی حسین پناهی در پاسخ به یغما گلرویی آمده است:

 «گویی که تعریف خاطرات با چهره‌های مشهور و مورد علاقه‌ی مردم، پس از مرگ آنان برای برخی صرفه‌ی بیش‌تری دارد؛ چرا که در غیبت جسمانی آن بزرگان هیچ‌کسی نیست تا به تأیید و یا تکذیب آن خاطرات بپردازد و فرد خاطره‌گو نیز در غیاب یک مدعی مطلع، هر چه خود می‌خواهد، به آن بزرگان می‌بندد… از آن جمله است نثر تخیل‌آمیز آقای یغما گلرویی درباره‌ی مرگ «خودخواسته»ی حسین پناهی که در روزهای گذشته در برخی از سایت‌های خبری منتشر شده است.

وی که در این نوشته خود را دوست نزدیک حسین پناهی می‌خواند (اما خانواده‌ی حسین پناهی به جز چند عکسی که در کنار آن مرحوم از وی دیده می‌شود، نشان دیگری از این دوستی در زمان حیات شاعر از او نیافتیم…) با نثری خیالی مدعی آن می‌شود که حسین پناهی خودکشی کرده است. هر کس که حسین پناهی را نشناخته باشد و تنها به شعرهایش مراجعه کرده باشد هم می‌تواند شهادت بدهد که این کار از روحیه‌ی لطیف و کودکانه‌ی این مرد بزرگ برنمی‌آید و به گواهی پزشکی قانون، ایشان در 14 مرداد 1383 بر اثر «سکته‌ی قلبی» فوت کرده است.

ما شهادت می‌دهیم که علی‌رغم تصوری که برخی از حسین پناهی برای خود ساخته‌اند، وی انگیزه و شوق بسیاری برای زندگی داشته و همیشه آن را ستایش کرده است.

نوشتن یک مطلب خیالی از فردی که ماه‌هاست کشور را ترک کرده و در این هفت سال پس از مرگ شاعر، هیچ‌گاه ادعایی در این‌باره نداشته، برای ما مشکوک است، بخصوص که در مراجعه به دایرةالمعارف اینترنتی «ویکی‌پدیا» با روزشمار زندگی حسین پناهی به روایت همین آقای یغما گلرویی مواجه می‌شویم که علت مرگ را به گواهی پزشکی قانونی، «سکته‌ی قلبی» نوشته است.

آقای گلرویی!… یادداشت شما یک اغراق ناشیانه‌ی شاعرنمایانه است تا یک واقعیت…. »