برای پیچیدن مزامیر

نویسنده

» مانلی

چند شعر از شاعران امروز

 

شعر ایرانی  را در مانلی بخوانید

 

فریاد ناصری

تو هر که می‌مرد

می‌گفتی کوزه‌ای شکست

و کلوخ‌ها را به خانه می‌بردی

از مادربزرگ

رد کوزه‌ای در ایوان و

حیاطی که درآن

جای خالی انگورهای عسگری

و سولانموش کو چه لر

از ما فرات و

آهویی که در گلوی تو برعکس می‌دود.

 

یک شعر از کاظم سبزی

بدون اسم

موازی‌الاصل

نسبم از درختچه شعری است کوتاه

که از شاخه‌ی خشکیده‌ای در پاییز

در زیر پای عابرکان همین راهی که حتی شما

گاهی از آن عبورتان می‌افتد، در آورده سر

یک خیابانیبا چکمه و یخ‌های شکسته‌اش

مسیری که برای بی‌اسم ماندن زیادی است و

از دنیا

من

شد این که این‌جاست

مردی مساوی و مرتکب

که تمام زمستان را فوت می‌کند

در کوچه‌های این سوی انقلابی بیرون زده‌اند

یقه و آستین و سوراخ جوراب‌ها

با حس موشک همیشه در بالای سر

و شیشه‌های ریخته‌ی پنجره‌ها در خانه

و آهن پاره‌های بعد گل انداختن فاجعه در همسایگی

هر سال تولدی تازه دست و پا می‌کنم برای خود.

 

دو شعر از سهند پاک‌بین

1

حتما سنگ‌های زیادی را می‌شناسید

سنگ‌هایی که بی‌ستون، عشق را به پا می‌کنند

گیس‌هاشان در باد می‌ایستند

و طعم شیرینی به ذائقه‌ی جهان می‌پاشند

و یا سنگ‌هایی که به هیئت شیری درمی‌آیند

به پاسبانیِ سال‌های خورده‌ی قومی

و خردسالی‌مان را شیر می‌دهند

حتی بعضی سنگ‌ها

به قامت پیغمبری در بامیان مبعوث می‌شوند

تا در مقابل جوخه‌های مرگ فرو بریزند.

و من سنگ‌هایی می‌شناسم

که در دست‌های کوچکی شکوفه می‌دهند

دست‌هایی که خانه ندارند

خاک ندارند

اما از قول من به کودکان فلسطین بگویید

سنگ‌هایتان را نگه‌دارید

خانه بسازید.

2

وقتی درخت‌ها رم می‌کنند

شباهت عجیبی به ناخدایی داری

که ایمانش را از دست داده‌ است

ولی دستمال سرچوپی‌ها یعنی

هرچه باداباد

دستت را به من بده

با هم برقصیم.

 

دو شعر از محسن توحیدیان

1

سرم را

برای روزهای بعد نگه می‌دارم

برای پیچیدن مزامیر

در قطارِ تاریک

برای جفت‌گیری

در فصل‌های طولانی

در تمامِ ماهتاب

و ریشه‌هایم را

برای پرندگانِ تاریک

در برف

و سایه‌هایم را

برای تابش خورشیدهای الفبا

از اوایلِ آفتاب

زخم‌های کوچک را

برای بوسه‌های طولانی.

2

با بازوی شکسته

سنگی را

به خانه آوردی

دانستم

که از پله‌های پاییز

پایین آمده‌ای

می‌خواستی

صدایم کنی

اما من

نامی نداشتم

در خانه مرده بودم

بی‌شراب

در پاییز

در تمامی هفته‌ها.

 

یک شعر از مهدی شادمانی روشن

در اتاق کوچک من

تو را بر زانوان خودم می‌نشانم

گیسوانت را می‌بافم به فواره‌های چشم‌های اسبی

که می‌دود در دود ثانیه‌های سیگارم،

و زمین

ظرافت زنانه‌اش را به آسمان اتاق کوچک من قرض می‌دهد

تو را که می‌بوسم

دیوارها در دایره‌ها ضرب می‌شوند

باران در زاویه‌ها ضرب می‌گیرد

و ظهر می‌شود در کمرگاه ماه.

تو را بر زانوان بوسه‌های خودم می‌نویسم

و فاصله

به سلامت می‌گذرد از میان ما

با این‌همه شعر

انگار کمی گریه کم دارم.