دینو بوتزاتی/ برگردان: محسن ابراهیم
صبح روز قبل از عید، نورا داشت مجسمههای کوچک پرسه پیو را روی طاقچهای میگذاشت ـ امسال با آنهمه آشفتگیای که در درونش بود، اصلاً حال و حوصله درست کردن درخت را نداشت- و دستهایش چوپانانی را که زانو زده بودند، گوسفندها، فرشتهها و شاهان مجوس را قرار میداد، اما ذهنش جای دیگری بود. فکرش همچون ستونی ثابت، متوجه آن زخم لعنتی دردناک بود، که صدای “تق”ی شنید. ضربه خشک و سختی را پشت سرش.
برگشت و با تعجب گلوب، سگ محبوب بولداگش را دید که تلو تلو خوران جلو میآمد و پوزهاش را برای جستجو به این طرف و آن طرف میگرفت. صدا کرد:“گلوب گلوب.” اما سگ، جست و خیزکنان، عملی که همیشه انجام میداد، به سمت او نرفت. بلکه انگار که نفهمیده باشد، نامصمم ایستاد.
موضوع عجیبی بود. نورا زانو زنان به سگ نزدیک شد و سر بزرگ او را بین دستان خود گرفت و به او گفت:“چته گلوب؟ مریضی گلوب؟ چرا اینطوری نیگام میکنی گلوب؟” در همین حال متوجه شد که سگ او را نمیبیند.
از مدتها قبل متوجه شده بود در چشمان گلوب نوعی هاله شیری رنگ در حال شکل گرفتن است. حالا این تاری تمام مردمک را در برگرفته بود. نورا یک دستش را دو سه بار جلوی چشمانش تکان داد. مردمکها لرزشی نداشتند. کور. حالا آن صدای کمی قبل توضیحی داشت. گلوب در حالی که کورمال جلو میآمد در تاریکی به پایه یک میز خورده بود.
او آن سگ را به زن هدیه کرده بود. بنابراین آخرین تکه زنده او بود که از او برای زن باقی میماند و او دیگر آنجا نبود. ناپدپد شده بود و زن را ترک کرده بود و بنابراین گلوب تنها دستاویزی بود که زن برای امکان ادامه دادن به زندگی میتوانست بهآن در آویزد و مسلماً دریابد که اینها داستانهای عجیبی به نظر میآیند، اما این حوادث غالبا در زندگی اتفاق میافتند.
ترس او را فرا گرفت. باز هم بهطور وحشتناکی خود را بیش از پیش در آن خانه بزرگ تنها احساس کرد. هیچکس آنجا نبود که بتواند به او کمکی کند. حتی انگار که غرش کشدار و مرموز شهر، آن نوع ناله عمیق و دردناک، ناگهان خاموش شده بود. و نورا در سکوت بیش از حد سالن، یکباره ضربانهای قلبش را که میتاخت شنید.
فوراً باید دامپزشکی را خبر میکرد. احتمالاً موردی عفونی بود و میبایست به دنبال راه چارهای میگشت. اما پیشاپیش میدانست:دامپزشک اصلاً از موضوع سر در نمیآورد. آخرین بار چشمهای سگ را با تردید امتحان کرده بود و بحثهای مبهمی در رابطه با مسمومیتی پیش کشیده بود و آنتی بیوتیک داده بود. اما آنتی بیوتیکها به هیچ دردی نخورده بودند. و تازه شب تولد میسح بود و دامپزشک پیدا نمیشد و همه مردم، دیوانه به نظر میآمدند. اگر از کسی تقاضا میکرد، همه پاسخها یکی بود:“حتما خانم، اما بعد از تعطیلات.” بعد از تعطیلات؟
او در ضمن در حالی که گلوب را صدا میزد از طرفی به طرف دیگر اتاق میرفت تا بررسی کند که آیا دیگر اصلا نمیبیند. و گاهی بهنظر میرسید که سگ حداقل سایه او را درمییافت و زود به طرفش میرفت. اما گاهی به جهتی اشتباه میرفت و با اثاثیه برخورد میکرد. به شدت دلش برای سگ و برای خودش سوخت. و به فردا شب فکر کرد. به شام وحشتناک عید تولد مسیح که انتظار او را میکشید. او تنها برای اولین بار در خانه بزرگ؛ و از آپارتمانهای همسایهها، صداها، آواها و خندهها؛ و گلوب که مثل همیشه در کنارش روی زمین، پوزهاش را به سمت او خواهد گرفت و با مردمکهایی تار، بی آنکه ببیند، به او خیره خواهد شد.
آنوقت به خاطر بیرحمی اتفاقات، حالتی از خشم و غضب او را فراگرفت. به قیمت زیر و رو کردن همه میلان هم شده باشد باید دامپزشکی گیر بیاورد. حداقل اینکه میفهمید آیا جای امیدواری هست یا نه. در کمال نگرانی، فکری عجیب و غریب که در شرایط عادی به نظرش غیر منطقی میرسید بهمغزش خطور کرد. به پروفسور کله ری، چشمپزشک سرشناس که میدانست دوست آن مرد بوده است تلفن کند. اما کله ری در باره او چه فکر میکرد؟ تقاضا از یک شخص بلند مرتبه برای امتحان کردن یک سگ، دیوانگی بود. مهم نیست؛ حتی اگر به او بربخورد. اگر قلبی از سنگ نمیداشت، اهمیت بیش از حد موضوع را در مییافت.
عجب. فکر میکرد که کسی در مطب پروفسور کله ری جواب ندهد. یا به او جواب بدهند که پروفسور بیرون است. یا که آن روز کسی را نمیپذیرد. یا که آن روز یک دقیقه آزاد ندارد و میبایست برای بعد از عید وقت گرفت. یا که تلفن دائماً اشغال باشد. یا که تلفن خراب باشد. یا حتی اینکه پروفسور کله ری، تنها آدمی در جهان که میتوانست کمکش کند، ناگهان همان روز صبح مرده باشد.اما برعکس، موضوعی باور نکردنی، خود شخص چشمپزشک بود که جوابش را میداد و زن را فوراً شناخت و انگار همه آنچه را که اتفاق افتاده بود میدانست. و اشارهای به مرد نکرد، و وقتی که زن با طول و تفصیل دست و پاگیری بی آنکه به او توهین کند سعی کرد توضیح بدهد که به چه چیزی احتیاج دارد، او قهقهه بلندی سر داد و فورا گفت:“راست شو بگین خانم، شما شهامت ندارین بهم بگین که موضوعه یک سگ در کاره… اما شما بهم خیلی کم لطفی میکنین. من سگا رو بیشتر از آدما دوست دارم…نکنه موضوع بولداگ معروف شماست…درست اون؟ بله؟ دیگه نمیبینه؟ حیوون بیچاره…حتما بیارینش پیشم خانم. ببینین، الان باید برم بیمارستان. اما ساعت چهارونیم منتظر تونم.”
خیالش راحت شد. آفتاب با روشنای ملایمی بر مخمل بنفش یک مبل میتابید. هیاهوی بیرون، در شهر، همچون آوای کریسمس بود که نزدیک میشد و دیگر کریسمس جای ترس نداشت. کریسمس چونان آن عید شیرین بیغم و غصه آن دورانی بود که او کودک بود. نه، نه، نمیباید خود را با اولین مشکل، باخت. چه خصلت ناخوشایندی داشت. در جهان به لطف خدا هنوز آدمهای خوب وجود دارند. همه، آدمهای بی وجدانی نیستند.
روز بسیار سرد و آرامی بود. گرچه باد نمیوزید، اما هوا با وجود دود غلیظ و بخارات راکد بر سطح شهر، بهطور توضیح ناپذیری شفاف بود. نورا در حالی که منتظر زمان بردن گلوب نزد چشمپزشک بود، در خانه آواز میخواند. سگ در ضمن جان تازهای گرفته بود و در برخی حالات همچون سال پیش، با شباهت به یک اژدها، به یک مَشکِ پُر، به یک گاو نر،به یک ابر، به یک تخیل مبالغهآمیز، از نظر جسمانی محشر بود. مثل آن موقعی که زیبایی سحر انگیز و خارق العاده او، مردم را در خیابان متوقف میکرد.
اما مشکل این که ساعت چهارونیم، که نورا با زحمت فراوان سگ را مقابل در دکتر از تاکسی پیاده کرد، روز داشت به پایان میرسید. و در اثنایی که چراغهای تزیینی کریسمس در چشم اندازی مغشوش و نامنظم روشن میشدند، نوسانات سرخگون غروب بر بالاترین قرنیزها میتابید.
نورا توجهی بهآن نکرد و وارد ساختمان شد و خود را بهدست آن اتفاقات کوچک تسلا بخشی که پیش رویش گشوده میشدند سپرد. چون که مردم در اتاق انتظار پر ازدحام مطب کله ری، به شدت نگران گلوب و مصایبش شدند و بعد، دکتر کلهری با خوشرویی حق تقدم را به سگ داد؛ آمد و به داستانش گوش داد و چشمهایش را نگاه کرد و گفت که هیچ جای نومیدی وجود ندارد؛ موضوعی موضعی نیست و همه به ضعف عمومی بدن بر میگردد و بنابراین جای امیدواری دارد. سگ هم با احساس غریبگی، ابراز ناآرامی میکرد و خود را خجول به صاحبش میچسباند.
بهتدریج که پزشک صحبت میکرد، به طور غیر قابل وصفی خیالش راحت شد. پس مسئله کوری در میان نبود. مسئله احتضار آرام حیوانی که در خانه تلوتلو میخورد و بی آنکه قدرت جهتیابی داشته باشد و مدام تصادمهای دلضعفهآوری میکند در میان نبود. هیچچیز به پایان نرسیده بود (چون وقتی که گلوب وجود نداشته باشد، نورا احساس میکند که آخرین پیوندش با آن مرد، معشوق، قطع شده است و زندگی تبدیل به همان عذاب جهنم میشود). نه، گلوب زنده خواهد ماند. دیدش را به دست خواهد آورد و باز روی چمنزار باغ ملی، همراه قهقهه کودکان، دنبال توپ خواهد کرد.
اما در پایان دیدار، وقتی که نورا بیرون رفت و خود را با سگ در قلاده در میدان کوچک یافت، دیگر شب فرارسیده بود. دکتر کلهری حالا داشت مریضهای دیگر را میدید. بیماران در انتظار، دیگر به حیوان فکر نمیکردند. بلکه همچنان نگران مشکلات خود بودند و نورا فهمید که در آن لحظه، حتی یک نفر هم در جهان وجود ندارد که به او فکر کند.
در میدان کوچک، یک ایستگاه تاکسی بود. اما در آن شب جنون آمیز، تاکسیای نمیآمد و همه جذب گرداب سرگیجه آور کریسمس شده بودند. نورا منتظر ماند. سگ نشسته در کنار، پوزهاش را به طرف او بلند میکرد و میپرسید چه شده است.
حالا دیگر هیچکس توجهی به بولداگ کور نداشت. هیچکس به زن توجهی نمیکرد. این میدان کوچکی در مرکز شهر بود. دورادورش مغازههای نورانی و اینجا و آنجا ردیف چراغها که با ضرباهنگی از پیش تعیین شده به شدت روشن و خاموش میشدند. سر نبش، یک فروشگاه بزرگ پوست فروشی. آن مرد درست دو سال پیش به خاطر کریسمس، پوست خز برای او خریده بود. و کنارش تابلوی یک کلوب شبانه معروف. بارها با او به آنجا رفته بود و بعد همیشه بگومگوهای معمول؛ چون که مرد بعد از مدتی دلش میخواست برود بخوابد و اما زن میخواست منتظر نمایش شود. همهچیز، خانهها، نمایشگاهها، تابلوها، تبلیغات، انگار به او، به نورا میگفتند:“یادت میآید؟ یادت میآید؟” اما همهچیز به پایان رسیده بود.
تاکسی نمیآمد. سرما همچون تیغه یخ وارد بدن او شده بود. بولداگ ناگهان از سرما به آرامی شروع به گریه کرد. دیگر یک مَشکِ پُر نبود. دیگر یک اژدها نبود. یک ابر نبود. ارباب پیر نحیف و بیمار و خستهای بود که جهان فراموشش کرده بود.
زن، مبهوت دور و برش را نگاه میکرد. آن همه جمعیت از کجا میآمد؟ انگار به عمد از اعماق پنهان شهر بیرون ریخته بودند تا او را کلافه کنند. مردان، زنان، دختران و پسران، کودکان، پیران، همچون کابوسی از بازی چرخزدن به گرد او، در میدان کوچک جمع میشدند و همه چهره بر انگیختهای داشتند. همه بستههای رنگارنگ داشتند. همه لبخند میزدند. همه شاد بودند. کریسمس، عذاب بود!
کریسمس نوعی هیولا بود. شهر را مدهوش کرده بود. مردان و زنان را به هیجان میآورد و همه آنان را شاد میکرد. به خانه خالی و در سکوتی که انتظارش را میکشید فکر کرد؛ به زوایای تاریک. با شرمندگی دریافت که گریه میکند. اشکها از گونههایش همچون جوی جاری بود و هیچ کس توجهی به آنها نمیکرد. آن مرد کجا بود؟ شاید او هم با بستههای کوچک و بزرگ، شاید او هم شاد، بازو در بازوی دختری زیباتر و جوانتر از او، در همین میدان بود؛ در میان جمعیت بیعنان. تاکسی نمیآمد. شاید یک ساعت سپری شده بود. سگ از سرما با نالههایی آرام مینالید و او نمیتوانست تسلایش دهد. بیگانه بودن و بینگاهی عاشقانه در قلب جشن، چه وحشناک است. آن وقت سرانجام فهمید که گلوب بیچاره، بولداگ، نمیتواند بههیچ درد او بخورد. حتی اگر دیدش را هم به دست میآورد و حتی اگر به جای دو چشم، صد چشم بینا میداشت، باز هم به هیچ درد نمیخورد. چون که گلوب فقط یک سگ بود. سگی که سر آخر هیچچیز از زن و از رنج او نمیدانست. و حتی سهمی کوچک، یک نشانه و اثری ناچیز از مرد، از معشوق دور، در سگ باقی نمانده بود. سگ تهی بود.
بنابراین تنها بود. از کنارش میگذشتند. به او ساییده میشدند. حتی چند بار تا حد زمین خوردن به او تنه زدند. اما کسی در صورتش نگاه نمیکرد و در نمییافت که چقدر غمگین است. کریسمس، تنهایی بود. نومیدی بود. شیطانی بود که با دندانهایی آتشین، قلب او را، در بالای فمالمعده، میجوید.
از کتاب “کولومبره و پنجاه داستان دیگر”/ نشر مرکز1382