دفتر من در دانشکده حقوق و علوم سیاسی درست روبه روی اتاق دکتر رمضان زاده است. سخنگوی دولت اصلاحات که بود خیلی صنمی با هم نداشتیم. گرفتار بود و فقط برای تدریس می آمد دانشکده. دیر هم که می آمد کلی دوروبرش را می گرفتند. تا بالاخره آب ها از آسیاب افتاد و شد یک استاد ساده؛ یک معلم. اینکه اتاق مان روبه روی همدیگر بود، یک جورهایی به هم نزدیک ترمان ساخت. همیشه خدا گرسنه بود و می آمد اتاق من و می گفت خوراکی چه داری؟ من چون در دانشگاه ناهار نمی خورم، همیشه در اتاقم انباری از تنقلات دارم. بعضی وقت ها مثل پیشخدمت برای خودم که قهوه درست می کردم برای او هم یک فنجان می آوردم. طبیعی است که بیشتر حرف هایمان درباره مسائل سیاسی بود. با هم خیلی اختلاف داشتیم و مرکز اختلافاتمان سر هاشمی رفسنجانی و خاتمی بود. اما هر دوی مان یاد گرفته بودیم وارد آن دو حریم نشویم. او گلایه ها و خرده گیری ها و انتظاراتش از هاشمی را پیش من قورت می داد، من هم دلخوری های عمیقم از آقای خاتمی را. بیشتر وقت ها دکتر یوسف مولایی هم در آبدارخانه یا در اتاق من به جمع مان می پیوست. من بارها به مولایی گفته بودم تو بزرگ ترین لطفی که به متهمان سیاسی می کنی آن است که از آنها در دادگاه دفاع نکنی. یک بار رمضان زاده به او گفت کراوات تو به تنهایی دو، سه سال محکومیت و زندانی برای تو می آورد. رمضان زاده همیشه به مولایی می گفت به زیباکلام بگو این حق و حساب و مواجب ما را که از سازمان سیا می گیرد، بپردازد. مولایی هم می گفت این زیباکلام اصل و نسبش بازاری است و معلوم نیست این پول هایی را که از امریکایی ها می گیرد چه کار می کند. بارها و بارها رمضان زاده به من گفته بود وضع مالی ام خیلی خوب نیست، پس این مقرری ما چه شد؟ من هم به او و هم به مولایی می گفتم شماها رسید نمی دهید. من هم در قبال این پول مسوولیت دارم. درست است که امریکایی ها به من اعتماد کرده اند و مسوولیت توزیع پول براندازی حکومت در ایران را برای دانشگاه تهران به من محول کرده اند، ولی من همین جوری نمی توانم سهمیه و مقرری شما را بدهم. باید رسید بدهید. بعضی وقت ها بحث هایمان جدی می شد. صورت زیبا و مردانه، قد بلند و محکمش در صحبت و بحث ها وقتی جدی می شد عالمی پیدا می کرد. هر قدر رمضان زاده پر سر و صدا بود، برعکسش دکتر محسن میردامادی همکار دیگرمان متین، آرام و بی سر و صدا بود. بعضی وقت ها که با هم دم در اتاق هایمان وسط کریدور صحبت می کردیم، اتفاقاً سر و کله دکتر عباسعلی کدخدایی همکار دیگرمان پیدا می شد. دکتر کدخدایی اتاقش انتهای راهرو بود. من همیشه با کدخدایی سلام و علیک می کردم و معمولاً هم یک نسخه از سرمقاله هایم را در اعتماد ملی به او می دادم. اما رمضان زاده یک جورهایی محترمانه وانمود می کرد که دکتر کدخدایی را ندیده. یک بار که با مولایی با هم بودیم و دکتر کدخدایی آمد، من و مولایی با او سلام و علیک کردیم اما رمضان زاده باز وانمود کرد که خیلی متوجه حضور کدخدایی نشده. بعد که کدخدایی رفت به مولایی گفتم ببین این رمضانزاده هی می گوید من چرا سهمیه دلارهایش را نمی دهم. جدا از آنکه رسید نمی دهد با کدخدایی هم خیلی خوش وبش و سلام وعلیک نمی کند. اندکی پس از پخش دادگاه رمضان زاده وقتی رفتم دانشکده، مثل این بود که خاک مرگ بر سر و روی دانشکده پاشیده بودند. به در اتاقم که رسیدم متوجه یادداشتی روی در اتاق دکتر رمضان زاده شدم. ایستادم و آن را خواندم. یکی یا چند تا از دانشجویانش روی یک تکه کاغذ نوشته بودند؛ «دکتر رمضان زاده دوستت داریم، همیشه استادمان باقی خواهی ماند و ما همیشه شاگردت. خیلی هم برایمان اهمیت ندارد که بیایی پشت تلویزیون و بگویی زمین حرکت نمی کند و خورشید دور زمین می گردد.» بغض گلویم را گرفت. دلم می خواست رمضان زاده بود و به تمسخر به او می گفت این حرف ها و تحلیل را ول کن، خوراکی چه داری؟ گویا دانشجویانش می دانستند دیر یا زود نوبت رمضان زاده خواهد بود تا با آن سیمای مردانه اش بگوید اشتباه می کرده، فریب موسوی را خورده و… . و آنان پیشاپیش داشتند به او می گفتند دوستت داریم و می شناسیمت و خیلی برایمان مهم نیست که در دادگاه به چه اعتراف کنی یا نکنی. حتی اگر در دادگاه بگویی زمین کروی نیست و روی شاخ گاو قرار دارد، باز هم برای ما رمضان زاده یی و برای ما چیزی عوض نمی شود.نمی دانم چرا. برعکس روز شنبه که آن کاغذ ساده روی در اتاق رمضان زاده را دیدم و بغضم ترکید، وقتی اعترافات حجاریان، شریعتی، آقایی و… داشت پخش می شد و وقتی صورت پریشان رمضان زاده را در دادگاه دیدم، اتفاقاً در هم نرفتم. برعکس تصورم، حتی ناراحت هم نشدم. بی اختیار به یاد آن کاغذ کوچکی که دانشجویان رمضان زاده روی در اتاقش چسبانده بودند افتادم. یک دفعه آن یک تکه کاغذ مثل نوری شد در انتهای تاریکی های دلم، ذهنم و اعماق وجودم. این دانشجوها نکته یی را متوجه شده بودند که من زیباکلام که استادشان هم هستم، با همه بزرگی ها و ادعاهایم حتی نتوانسته بودم آن را ببینم. منبع: اعتماد، 29 مهر
همیشه خدا گرسنه بود و می آمد اتاق من و می گفت خوراکی چه داری؟ من چون در دانشگاه ناهار نمی خورم، همیشه در اتاقم انباری از تنقلات دارم. بعضی وقت ها مثل پیشخدمت برای خودم که قهوه درست می کردم برای او هم یک فنجان می آوردم. طبیعی است که بیشتر حرف هایمان درباره مسائل سیاسی بود. با هم خیلی اختلاف داشتیم و مرکز اختلافاتمان سر هاشمی رفسنجانی و خاتمی بود. اما هر دوی مان یاد گرفته بودیم وارد آن دو حریم نشویم. او گلایه ها و خرده گیری ها و انتظاراتش از هاشمی را پیش من قورت می داد، من هم دلخوری های عمیقم از آقای خاتمی را. بیشتر وقت ها دکتر یوسف مولایی هم در آبدارخانه یا در اتاق من به جمع مان می پیوست. من بارها به مولایی گفته بودم تو بزرگ ترین لطفی که به متهمان سیاسی می کنی آن است که از آنها در دادگاه دفاع نکنی.
اندکی پس از پخش دادگاه رمضان زاده وقتی رفتم دانشکده، مثل این بود که خاک مرگ بر سر و روی دانشکده پاشیده بودند. به در اتاقم که رسیدم متوجه یادداشتی روی در اتاق دکتر رمضان زاده شدم. ایستادم و آن را خواندم. یکی یا چند تا از دانشجویانش روی یک تکه کاغذ نوشته بودند؛ «دکتر رمضان زاده دوستت داریم، همیشه استادمان باقی خواهی ماند و ما همیشه شاگردت. خیلی هم برایمان اهمیت ندارد که بیایی پشت تلویزیون و بگویی زمین حرکت نمی کند و خورشید دور زمین می گردد.» بغض گلویم را گرفت. دلم می خواست رمضان زاده بود و به تمسخر به او می گفت این حرف ها و تحلیل را ول کن، خوراکی چه داری؟ گویا دانشجویانش می دانستند دیر یا زود نوبت رمضان زاده خواهد بود تا با آن سیمای مردانه اش بگوید اشتباه می کرده، فریب موسوی را خورده و… . و آنان پیشاپیش داشتند به او می گفتند دوستت داریم و می شناسیمت و خیلی برایمان مهم نیست که در دادگاه به چه اعتراف کنی یا نکنی. حتی اگر در دادگاه بگویی زمین کروی نیست و روی شاخ گاو قرار دارد، باز هم برای ما رمضان زاده یی و برای ما چیزی عوض نمی شود.نمی دانم چرا. برعکس روز شنبه که آن کاغذ ساده روی در اتاق رمضان زاده را دیدم و بغضم ترکید، وقتی اعترافات حجاریان، شریعتی، آقایی و… داشت پخش می شد و وقتی صورت پریشان رمضان زاده را در دادگاه دیدم، اتفاقاً در هم نرفتم. برعکس تصورم، حتی ناراحت هم نشدم. بی اختیار به یاد آن کاغذ کوچکی که دانشجویان رمضان زاده روی در اتاقش چسبانده بودند افتادم. یک دفعه آن یک تکه کاغذ مثل نوری شد در انتهای تاریکی های دلم، ذهنم و اعماق وجودم. این دانشجوها نکته یی را متوجه شده بودند که من زیباکلام که استادشان هم هستم، با همه بزرگی ها و ادعاهایم حتی نتوانسته بودم آن را ببینم.
منبع: اعتماد، 29 مهر