مانلی

سپیده جدیری
سپیده جدیری

شعر اگر شعر باشد…

شعر اگر شعر باشد، اگر از نگاهی دیگر به هستی نگاه کرده باشد، اما باز حرف دل مرا بزند، حرف دل تو را، و آن دیگری را، چه فرقی می‌کند که چگونه نوشته باشیم‌اش، مُقطّع، مُقطّع یا بیت به بیت، چه فرقی می‌کند که کجا منتشر شود، در کتابی چاپ ناشری معروف یا روی وبلاگی ممنوع، یا در فیس‌بوک و یا اصلاً سر زبان مردم، همین مردم.

روجا چمنکار سی‌ام اریبهشت 1360 در شهر برازجان استان بوشهر متولد شد. در دانشگاه هنر تهران به تحصیل در مقطع کارشناسی رشته‌ی سینما پرداخت و  مدرک کارشناسی ارشد خود در رشته‌ی ادبیات نمایشی را نیز از همین دانشگاه دریافت کرد. چمنکار هم‌اکنون تحصیلاتش را در فرانسه و در دو رشته‌ی سینما  و زبان‌های شرقی (ادبیات معاصر فارسی) پی می‌گیرد. از آثار اوست:

مجموعه‌ شعر “رفته بودی برایم کمی جنوب بیاوری” ۱۳۸۰- انتشارات نیم‌نگاه، چاپ دوم1387 - انتشارات رخشید (کاندیدای سومین دوره‌ی جایزه‌ی شعر امروز ایران؛ “کارنامه”)؛ مجموعه شعر “سنگ‌های نه ماهه” ۱۳۸۱ - نشر ثالث (برگزیده‌ی چهارمین دوره‌ی جایزه‌ی شعر امروز ایران؛ “کارنامه”)؛ مجموعه شعر “با خودم حرف می زنم”  1387 - نشر ثالث (برنده‌ی دومین دوره‌ی جایزه‌ی شعر زنان ایران؛ “خورشید”) و مجموعه شعر “مردن به زبان مادری” 1389 -نشر چشمه، چاپ دوم 1390 - نشر چشمه.

از دیگر فعالیت‌های او می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

ساخت فیلم مستند “یادها، بوسه ها، خنجرها” (زندگی و شعر منوچهر آتشی) 1384؛ شرکت در دوسالانه‌ی بین‌المللی شعر فرانسه به دعوت کشور فرانسه به سال ۱۳۸۴و تدریس در دانشگاه آزاد و دانشگاه علمی کاربردی در ایران در سال 1387.

مزدک موسوی متولد 28 بهمن 1357 است و دانش‌آموخته‌ی مهندسی نرم افزار. نخستین مجموعه شعر او با عنوان “پیراهنی سیاه بیاور برای من ” فروردین ماه 1389 به صورت الکترونیکی منتشر شد. اغلب شعرهای موسوی مضامینی اجتماعی دارند و البته از تجربه‌ی سرودن اشعار عاشقانه نیز بی‌بهره نمانده است. او سرودن شعر را نخستین بار در 7 سالگی تجربه کرد اما فعالیت ادبی‌اش را به صورت جدی از 17 سالگی و در انجمن ادبی عبید قزوین آغاز کرده است. موسوی در خلال سال‌های 75 تا 78 با مجموعه‌ی خانه‌ی شاعران جوان قزوین و انجمن ادبی عبید همکاری داشته و بعدها در سال 85 با کمک سمانه طالبی جلسات شعر فرهنگسرای تهران را به راه انداخته است. اشعار او همچنین در مجموعه کتاب‌هایی چون “غزل معاصر قزوین” و مجموعه‌ی اشعار کنگره‌ی دفاع مقدس به چاپ رسیده است.

 

 

دو شعر از روجا چمنکار

 

(1)

 

پرچم‌ها بالا می‌روند

در باد تکان می‌خورند

پایین می‌آیند

 

شبیه شهری مرزی

معلق

به این سوی خود و آن سوی تو     پرتاب می‌شوم.

 

(2)

 

مثل لنگه‌ای دمپایی گیر کرده به سیم برق

مثل دکمه‌ای اضافی آویزان به یقه‌ی پیراهنی

مثل کلیدی کوچک درحلق‌ای پر از فلز

مثل دلقکی سرگردان آویخته به آینه‌ی جلو

هیچ جا جای امنی نیست

وقتی به من زل می‌زنی

سنگ می‌زنی

قیچی‌ام می‌کنی

از حلقه بیرونم می‌آوری

آینه را تنظیم می‌کنی

شبکلاهم را برمی‌داری و

از سر جدایم می‌کنی

 

آینه را پایین بکش

دود اگزوزها بهتر از خفگی داخلی‌ست.

 

پنج شعر از مزدک موسوی

 

(1)

 

احساس می‌کنم نفسم را گرفته‌اند

و چشم‌های ملتمسم را گرفته‌اند

حالا که نیستی همه‌ شحنه‌های شهر

من را - که بی تو هیچ کسم را – گرفته‌اند

و توی انفرادی سلولی از اوین

به اعتراف: باشه… بَسَم… را گرفته‌اند

در انقطاعی از کلمات نگفته‌ام

“شاید به انتها نرسم…” را گرفته‌اند

من زنده‌ام برادر خونی! قسم به شعر!

هر چند حس و حال قسم را گرفته‌اند

وقتی غزل سرودی و یک شعرِ  تر شدی

در چشم من ببین : نفسم را گرفته‌اند

 

 

(2)

 

خوب من روزهای خوب کجاست؟ من گلویم گرفته از فریاد

کاش می‌شد دوباره سبز شویم مثل فصل حماسه و خرداد

کاش می‌شد جنازه‌ی این شهر دست از احتضار بردارد

کاش می‌شد دوباره زنده شوند قلب‌هایی که از طپش افتاد

کاش می‌شد دوباره مثل قدیم دل به سمت سکوت می‌بستیم

کاش می‌شد که چشم می‌بستیم روی این روزهای ماتم‌زاد

کاش می‌شد… ولی نه! ممکن نیست، باید از روزهای مرده گذشت

باید از شب گذشت و فردا را نسپاریم دست بادا باد

میل تو! هر زمان که حکم کنی خون خود را به پات خواهم ریخت

شهر غمگینِ خسته‌ی شش دی ، شهر ناباور سیِ خرداد

از تو من یک غروب می‌خواهم که پر از حسّ زندگی باشد

سینه‌ای که پر از هوا بشود توی ایرانِ تا ابد آزاد

 

(3)

 

این شعر را با بغض خواهی خواند : این روزها که غرق عصیانی

در روزگار بی‌سرانجامی که هیچ فرجامی نمی‌دانی

اینجا که مغز استخوانت از حجم هجوم درد سرشار است

هر لحظه مجبوری دو حلقه اشک در دور چشمانت بچرخانی

وقتی پری قصه‌هایت هم با چشم‌هایی خیس می‌خوابند

باید نگاه بی‌کرانت را سمت کدامین در بگردانی؟

دل در کدامین وعده خوش داری؟ از آسمان نوری نمی‌آید

این جمعه: مثل جمعه‌های قبل، هر شنبه: آغاز پریشانی

انگشت‌هایت روی آیینه تصویرهایی زنده می‌سازند:

تصویر خیلی رقت‌انگیزی‌ست ، خورشید ِ روی نیزه زندانی

در کوچه دارد باد می‌آید این ابتدای هرچه ویرانی‌ست

آن روز هم که دست‌های تو… هر شب فروغ از حفظ می‌خوانی

باران گرفت و درد جاری شد… طوفان وزید و شهر خالی شد

تو ماندی و فوج کبوترها ، ماییم و حسرت‌های طولانی

و چادری که باد با خود برد، گیسو به گیسو شعر خواهد شد

با حالتی که غرق عصیان است - این شعر را با بغض می‌خوانی

 

(4)

 

سیب در دست‌هات گل انداخت سبز شد شاخه‌های زیتون‌ها

از تو روزی بهشت می‌سازند وارثان تبار مجنون‌ها

هرچه لیلاست سهم تو از عشق! هر چه مجنون نصیب من از بغض

راستی ! خوب من نمی‌گیرد دامنت را نفیر این خون‌ها؟

دارد از چشم‌هات می‌افتد سیب کالی که قسمتش این شد

نه به حوا رسید بعد از تو، نه به جذب غریب قانون‌ها

 

(5)

 

و زمین بغض خویش را بلعید… زد به قلب تو نیشتر دشنه

باید از اعتماد در گذریم وَ ببینیم بیشتر: دشنه

باید از این به بعد جای عطش، یا ابالفضل گفت و باور کرد

که هزار و چهارصد سال است که فرو رفته در جگر دشنه

راستی سهم گریه‌هام از تو استجابت نمی‌شود! انگار

هر چه نزدیک می‌شوم به شما می‌زند زخم تازه‌تر دشنه

شعر من نذر دست ِ تو! شاید، دست ِ شیطان شکسته توبه کند

که از این بعد سجده بر نکـُند روی ماسیده خون ِ بر دشنه

تو کجا؟ علقمه فرات کجا؟ خوب ِ من! کلّ ارض، کربُ بلاست

خون تو در رگ زمین جاری‌ست… کی اثر کرد بر قمر دشنه