یار غار آتشی نبودم، همینطور رفیق گرمابه و گلستان یا همکار یا همسفره و همراه. فقط چند باری او را دیدم و چند باری تلفنی صحبت کردیم، و این هم نشانه هیچ افتخاری نیست که تواضع و فروتنی آتشی به اندازهای بود که هر کسی میتوانست در این حد با او بگوید و او را ببیند. پس فقط میماند یکی دو خاطره از او:
1-ساعت یک، یک و نیم بعدازظهر اولین روزی که دربیمارستان سینا بستری بود به ملاقاتش رفتم. از همان نگهبان در تا پرستاران بخش کسی آتشی را نمیشناخت! و عجیب برایم آن بود و هست که هنرپیشههای درجه چهار و پنج یا فوتبالیستهای … بگذریم. در اتاقش را زدم و بی آنکه منتظر جواب بمانم وارد شدم. به نظر نگران بود که چه کسی به اتاقش میرود. وقتی مرا دید، در یک آن نگرانیاش ریخت، این را از تغییر حالت چهرهاش فهیدم. با خنده گفت: «فکر کردم دکترمه. آخه گفته اصلا نباید سیگار بکشی».
بعد دستش را از لای پنجره نیمهباز، که پشت دیوار پنهانش کرده بود، داخل آورد. سیگاری لای انگشتانش تا نیمه سوخته بود و داشت به طرف فیلتر پائین میرفت. خیالش که راحت شد، پکی به سیگارش زد و گفت: «اینو نمیشه کنار گذاشت». اتاقش دوتخته بود که روبهروی هم بودند و تخت روبهروی آتشی خالی بود که من روی آن نشستم. دو سه روز هم از آن ماجرای کذایی، چهرههای ماندگار که درآن آتشی به عنوان یکی از چهرههای ماندگار معرفی شد، گذشته بود و حرف و حدیثهای فراوانی به میان آمده بود. آتشی از آنها که او را به باد فحش و ناسزا گرفته بودند ناراحت بود و بی آنکه بخواهد از کرده خود دفاعی بکند، گفت: «آنها را من خوب میشناسم و خوب میدانم خودشان چه کردهاند و چه میکنند»، نام هم برد که من نمیبرم! باز هم بگذریم. وقتی درگذشت به منزلش، شاید هم منزل همسر برادرش، در شهرک غرب رفتم. باباچاهی آنجا بود، یکی از دخترهایش بود، برادرش بود، خواهرش بود، همسر برادرش بود و دیگرانی که نمیشناختم. زمان، روز بعد از ذرگذشتش بود. هنوز دفنش نکرده بودند و درباره محل دفنش که تهران باشد یا بوشهر هرکس حرفی میزد. نمیدانم چطور بحث به بیماری و بیمارستانش رسید. من از دیداری که با او در بیمارستان داشتم گفتم و از سیگاری که دور از چشم پزشکش میکشید. گمانم برادرزادهاش بود که گفت: «کاش همانجا سیگار را از دشتش میگرفتید و نمیگذاشتید بکشد، پزشکش گفت علت ایست قلبی او همین سیگارهایی بود که در یکی دو روز آخر کشیده». اصلا با خودم نگفتم: «کاش سیگار را از دستش میگرفتم». چرا باید میگفتم؟مگر من میتوانم از لذت او در آن لحظه که سیگار را همچون پسری که از ترس پدر مخفیانه میکشد، بگویم؟ در همان نشست خانوادگی که من هم خود را در آن، جا زده بودم! با خواهرش ، فرنگیس آتشی، گفتوگویی گرفتم تا در کتاب«آتشی» از مجموعه تاریخ شفاهی بیاید. آخر، گفتوگو با آتشی ناتمام مانده بود و حالا پس از مرگش باید با اطرافیانش گفتوگو میکردیم. گفتوگو را هم با کمال پررویی گرفتم! در نظر بگیرید آتشی درگذشته است، خانواده درباره محل دفن او بحث میکنند و من از نزدیکان او (آن هم چه کسی؟ خواهرش!) بخواهم که با من گفتوگویی کند. هر چه بود گفتوگو انجام شد و موضوع یا نکته قشنگ گفتوگو آن بود که خواهر آتشی گفت: «خیلی غیرتی بود، ناموسپرست بود». نوارش را دارم.
2-شاعری نبود که بنازد به اینکه شبها بیدار میماند و شعر میسراید. این را از این جهت میگویم که انگار بیدار ماندن در شب و شعر گفتن در نیمههای شب افتخار بزرگی است که فقط نصیب شاعران بزرگ میشود! میگفت: «شبها زود میخوابم تا صبحها زود از خواب بیدار شوم». برای همین قرارهایش را برای گفتوگو معمولا ساعت شش و نیم، هفت صبح در دفتر نشریه کارنامه میگذاشت. قرارمان، نمیدانم برای گفتوگو بود یا موضوعی دیگر، ساعت هفت صبح در دفتر کارنامه بود. وقتی رسیدم هنوز یکربع به هفت مانده بود. زنگ که زدم آمد و در را باز کرد. همانطور که میرفتیم به طرف میزش، گفت: شعری به سراغم آمده که داشتم، مینوشتم. تمام شد که تو آمدی. شعر را گرفتم و نگاهی کردم و گفتم: «میبرم برای چاپ در روزنامه». گفت: «تازه نوشتهام، همین یک نسخه است». خندیدم و گفتم: «خبرنگار جماعت، خیلی خوشقول نیست، اما سعی میکنم بدقول نشوم و برایتان پس بیاورم». شعر را داد و من بردم به روزنامه و در صفحه گذاشتم و مدیران محترم (!) کنار پرینت صفحه نوشتند «غیرقابل چاپ» و اجازه چاپ ندادند! نسخه اصلی شعر را در کیفم گذاشتم که در دیدار بعدی به آتشی بدهم. دستنویس خودش بود و همان یک نسخه. چه میدانم؟ شاید هم بعدا شعر را با آن چه در حافظهاش مانده بود دوباره نوشته است، ولی آن روز به من گفت: «همین یک نسخه است که الان هم نوشتم». شعر در کیفم ماند و در دیدار و دیدارهای بعدی فراموش کردم که بازگردانمش و او هم انگار فراموش کرد که بگیرد. گفتم که شاید هم به کمک حافظهاش دوبارهنویسی کرده بود. همین چند ماه قبل بود که وقتی وسایلم را جمعوجور میکردم شعرش را با دستخط خودش دیدم و یاد آن روز افتادم. نام شعر این است: «ترانهای از ضبط صوت سپیدار» و در کنار صفحه اول نوشته «شعری بلند- قصهای مینیمال» در آخر آن هم این تاریخ به چشم میخورد: «9/6/82» شعر هم اینگونه آغاز میشود: «سپیدار بلند شهر ما/ آنتنش را/ به سمت درهای دور و بیپایاب/ برای شنیدن پچپچه دوگل وحشی بینام / تنظیم کرده است/ …»
3-این کهولت چه درد مزخرف و بیدرمانی است. کار تاریخ شفاهی را که میخواستم آغاز کنم با خودم گفت: «اول سراغ آنهایی بروم که سنی از آنها گذشته است و ممکن است هر آن از میان بروند». (چه نگاه زشت و ناپسندی است این نگاه اما چه کنم که واقعیت داشت) برای همین اول سراغ کهنسالان رفتم. رفتم سراغ آتشی، تمیمی، م.آزاد و زینالعابدین موتمن. هرچه بود کهنسالی بود و بیحوصلگی و بیماری. وقت گفتوگو نمیدادند، آن هم گفتوگویی نه یک ساعت و دو ساعت که دهها ساعت و در جلسات متمادی. برای همین با آنکه بیش از یک سال با آتشی درتماس بودیم فقط دو جلسه گفتوگو برگزار شد. درباره آتشی قرار بر این بود که گفتوگو را هم خودم انجام دهم. شش هفت ماه زنگ میزدم، قرار میگذاشتیم و قرار به دلیل همان بیحوصلگی و کهولت و بیماری لغو میشد؛ و در نهایت دوست عزیزم میثم ارشدی زحمت گفتوگو را متقبل شد که پس از بارها قرار و لغو قرار، دو جلسه با او گفتوگو شد.
منبع: فرهنگ اشتی ،نهم بهمن