سپیدار بلند شهر ما

نویسنده
محمدهاشم اکبریانی

mhashemakbariani.jpg

یار غار آتشی نبودم، همین‌طور رفیق گرمابه و گلستان یا همکار یا هم‌سفره و همراه. فقط چند باری او را دیدم و چند باری تلفنی صحبت ‏کردیم، و این هم نشانه هیچ افتخاری نیست که تواضع و فروتنی آتشی به اندازه‌ای بود که هر کسی می‌توانست در این حد با او بگوید و او ‏را ببیند. پس فقط می‌ماند یکی دو خاطره از او:‏

‏1-ساعت یک، یک و نیم بعدازظهر اولین روزی که دربیمارستان سینا بستری بود به ملاقاتش رفتم. از همان نگهبان در تا پرستاران بخش ‏کسی آتشی را نمی‌شناخت! و عجیب برایم آن بود و هست که هنرپیشه‌های درجه چهار و پنج یا فوتبالیست‌های … بگذریم. در اتاقش را ‏زدم و بی آنکه منتظر جواب بمانم وارد شدم. به نظر نگران بود که چه کسی به اتاقش می‌رود. وقتی مرا دید، در یک آن نگرانی‌اش ریخت، ‏این را از تغییر حالت چهره‌اش فهیدم. با خنده گفت: «فکر کردم دکترمه. آخه گفته اصلا نباید سیگار بکشی».

بعد دستش را از لای پنجره ‏نیمه‌باز، که پشت دیوار پنهانش کرده بود، داخل آورد. سیگاری لای انگشتانش تا نیمه سوخته بود و داشت به طرف فیلتر پائین می‌رفت. ‏خیالش که راحت شد، پکی به سیگارش زد و گفت: «اینو نمی‌شه کنار گذاشت». اتاقش دوتخته بود که روبه‌روی هم بودند و تخت روبه‌روی ‏آتشی خالی بود که من روی آن نشستم. دو سه روز هم از آن ماجرای کذایی، چهره‌های ماندگار که درآن آتشی به عنوان یکی از چهره‌های ‏ماندگار معرفی شد، گذشته بود و حرف و حدیث‌های فراوانی به میان آمده بود. آتشی از آنها که او را به باد فحش و ناسزا گرفته بودند ‏ناراحت بود و بی آنکه بخواهد از کرده خود دفاعی بکند، گفت: «آنها را من خوب می‌شناسم و خوب می‌دانم خودشان چه کرده‌اند و چه ‏می‌کنند»، نام هم برد که من نمی‌برم! باز هم بگذریم. وقتی درگذشت به منزلش، شاید هم منزل همسر برادرش، در شهرک غرب رفتم. ‏باباچاهی آنجا بود، یکی از دخترهایش بود، برادرش بود، خواهرش بود، همسر برادرش بود و دیگرانی که نمی‌شناختم. زمان، روز بعد از ‏ذرگذشتش بود. هنوز دفنش نکرده بودند و درباره محل دفنش که تهران باشد یا بوشهر هرکس حرفی می‌زد. نمی‌دانم چطور بحث به بیماری ‏و بیمارستانش رسید. من از دیداری که با او در بیمارستان داشتم گفتم و از سیگاری که دور از چشم پزشکش می‌کشید. گمانم ‏برادرزاده‌اش بود که گفت: «کاش همان‌جا سیگار را از دشتش می‌گرفتید و نمی‌گذاشتید بکشد، پزشکش گفت علت ایست قلبی او همین ‏سیگارهایی بود که در یکی دو روز آخر کشیده». اصلا با خودم نگفتم: «کاش سیگار را از دستش می‌گرفتم». چرا باید می‌گفتم؟مگر من ‏می‌توانم از لذت او در آن لحظه که سیگار را همچون پسری که از ترس پدر مخفیانه می‌کشد، بگویم؟ در همان نشست خانوادگی که من ‏هم خود را در آن، جا زده بودم! با خواهرش ، فرنگیس آتشی، گفت‌وگویی گرفتم تا در کتاب‌«آتشی» از مجموعه تاریخ شفاهی بیاید. آخر، ‏گفت‌وگو با آتشی ناتمام مانده بود و حالا پس از مرگش باید با اطرافیانش گفت‌وگو می‌کردیم. گفت‌وگو را هم با کمال پررویی گرفتم! در نظر ‏بگیرید آتشی درگذشته است، خانواده درباره محل دفن او بحث می‌کنند و من از نزدیکان او (آن هم چه کسی؟ خواهرش!) بخواهم که با من ‏گفت‌وگویی کند. هر چه بود گفت‌وگو انجام شد و موضوع یا نکته قشنگ گفت‌وگو آن بود که خواهر آتشی گفت: «خیلی غیرتی بود، ‏ناموس‌پرست بود». نوارش را دارم.‏

‏2-شاعری نبود که بنازد به اینکه شب‌ها بیدار می‌ماند و شعر می‌سراید. این را از این جهت می‌گویم که انگار بیدار ماندن در شب و شعر ‏گفتن در نیمه‌های شب افتخار بزرگی است که فقط نصیب شاعران بزرگ می‌شود! می‌گفت: «شب‌ها زود می‌خوابم تا صبح‌ها زود از خواب ‏بیدار شوم». برای همین قرارهایش را برای گفت‌وگو معمولا ساعت شش و نیم، هفت صبح در دفتر نشریه کارنامه می‌گذاشت. قرارمان، ‏نمی‌دانم برای گفت‌وگو بود یا موضوعی دیگر، ساعت هفت صبح در دفتر کارنامه بود. وقتی رسیدم هنوز یک‌ربع به هفت مانده بود. زنگ که ‏زدم آمد و در را باز کرد. همان‌طور که می‌رفتیم به طرف میزش، گفت: شعری به سراغم آمده که داشتم، می‌نوشتم. تمام شد که تو آمدی. ‏شعر را گرفتم و نگاهی کردم و گفتم: «می‌برم برای چاپ در روزنامه». گفت: «تازه نوشته‌ام، همین یک نسخه است». خندیدم و گفتم: ‏‏«خبرنگار جماعت، خیلی خوش‌قول نیست، اما سعی می‌کنم بدقول نشوم و برایتان پس بیاورم». شعر را داد و من بردم به روزنامه و در ‏صفحه گذاشتم و مدیران محترم (!) کنار پرینت صفحه نوشتند «غیرقابل چاپ» و اجازه چاپ ندادند! نسخه اصلی شعر را در کیفم گذاشتم ‏که در دیدار بعدی به آتشی بدهم. دست‌نویس خودش بود و همان یک نسخه. چه می‌دانم؟ شاید هم بعدا شعر را با آن چه در حافظه‌اش ‏مانده بود دوباره نوشته است، ولی آن روز به من گفت: «همین یک نسخه است که الان هم نوشتم». شعر در کیفم ماند و در دیدار و ‏دیدارهای بعدی فراموش کردم که بازگردانمش و او هم انگار فراموش کرد که بگیرد. گفتم که شاید هم به کمک حافظه‌اش دوباره‌نویسی ‏کرده بود. همین چند ماه قبل بود که وقتی وسایلم را جمع‌وجور می‌کردم شعرش را با دست‌خط خودش دیدم و یاد آن روز افتادم. نام شعر ‏این است: «ترانه‌ای از ضبط صوت سپیدار» و در کنار صفحه اول نوشته «شعری بلند- قصه‌ای مینی‌مال» در آخر آن هم این تاریخ به چشم ‏می‌خورد: «9/6/82» شعر هم این‌گونه آغاز می‌شود: «سپیدار بلند شهر ما/ آنتنش را/ به سمت دره‌ای دور و بی‌پایاب/ برای شنیدن پچ‌پچه‌ ‏دوگل وحشی بی‌نام / تنظیم کرده است/ …»‏

‏3-این کهولت چه درد مزخرف و بی‌درمانی است. کار تاریخ شفاهی را که می‌خواستم آغاز کنم با خودم گفت: «اول سراغ آنهایی بروم که ‏سنی از آنها گذشته است و ممکن است هر آن از میان بروند». (چه نگاه زشت و ناپسندی است این نگاه اما چه کنم که واقعیت داشت) ‏برای همین اول سراغ کهنسالان رفتم. رفتم سراغ آتشی، تمیمی، م.آزاد و زین‌العابدین موتمن. هرچه بود کهنسالی بود و بی‌حوصلگی و ‏بیماری. وقت گفت‌وگو نمی‌دادند، آن هم گفت‌وگویی نه یک ساعت و دو ساعت که ده‌ها ساعت و در جلسات متمادی. برای همین با آنکه ‏بیش از یک سال با آتشی درتماس بودیم فقط دو جلسه گفت‌وگو برگزار شد. درباره آتشی قرار بر این بود که گفت‌وگو را هم خودم انجام ‏دهم. شش هفت ماه زنگ می‌زدم، قرار می‌گذاشتیم و قرار به دلیل همان بی‌حوصلگی و کهولت و بیماری لغو می‌شد؛ و در نهایت دوست ‏عزیزم میثم ارشدی زحمت گفت‌وگو را متقبل شد که پس از بارها قرار و لغو قرار، دو جلسه با او گفت‌وگو شد.‏

منبع: فرهنگ اشتی ،نهم بهمن‏