حمید هامون مرد. بی شک غمگینم که خسرو شکیبایی به عنوان یکی از بهترین بازیگران سینمای طلایی ایران در دهه شصت مرده است، اما بیش از هر چیز غمگین مرگ حمید هامون هستم. برای نسل ما، هامون فقط خسرو شکیبایی نبود. برای ما هامون نوعی زندگی بود، نوعی راه، نوعی شیوه فکر کردن و زندگی کردن. او همان چیزهایی را می خواند که ما می خواندیم، همان سلیقه ای را داشت که ما داشتیم، همان عشق ها و نفرت هایی را به دل داشت که ما داشتیم. ما دوستش داشتیم، چون آینه ما بود. می خواستیم از طریق او آن “ خود” گم کرده مان را پیدا کنیم. مرگ حمید هامون برای من مرگ شخصیت بارز روشنفکر آویزان و سرگردان و آشفته و جستجوگر و پرشور و عاشق و زنده یک دوران است. دورانی که ما در آن زیستیم و ذهن و زبان مان پر از خاطره آن دوران است. ما بچه های دهه شصت هستیم، کسانی که بیست تا سی سالگی شان در این دوران گذشت.
چیه بابا! کجا داری می ری؟ هشه…. گه!
دهه شصت برای خیلی ها دهه ای سراسر عذاب و رنج و تیره بختی و سختی بود. بیرون از ایران بسیاری از افراد سال 1367 را با اعدام های تابستان 67 می شناسند، اما برای بسیاری از ماها که در تهران زندگی می کردیم و خبرهایی اینچنین به سختی به گوش مان می رسید، سال 1367 سال سینما بود، یکی دو سالی بود که سینمای ایران داشت نفس تازه ای می کشید و ما همنفس این سینما شده بودیم. سینمایی پر از زیبایی و تازگی و طراوت. سینمایی که با امیرنادری و مخملباف و کیارستمی و تقوایی و خیلی های دیگر آمده بود و همه چیز زندگی ما شده بود. داریوش مهرجویی سال 65 در حالی که هنوز مدت زیادی از بازگشتش نمی گذشت، اجاره نشین ها را ساخت. و یکی دو سال بعد هامون را ساخت. هامون فقط یک فیلم خوب از کارگردانی برجسته نبود. هامون گزارش زندگی ما بود. مایی که در طبقه دوم انتشارات کتابسرا دربدر دنبال کتابهای ممنوعه می گشتیم، در ناصرخسرو یا کوچه باریک نزدیک سفارت روسیه دنبال صفحه های گرامافون بیتلز و جون بائز و بلک سابات می گشتیم. دنبال یک “ فیلمی” خوب (اصطلاح آن روزها برای توزیع کننده ویدئو) می گشتیم تا فیلمهای برگمن و هیچکاک و فاسبیندر و گودار و برتولوچی و کارلوس سائورا را به ما برساند. گاهی در کتابفروشی های جلوی دانشگاه می توانستیم کسانی را پیدا کنیم که برای هفته بعد مجموعه صداهای “ دلکش” و “ مینو جوان” و “ تاج اصفهانی” را برایمان کپی کند و اگر تا هفته بعد گرفتار کمیته نمی شد، آن مجموعه را برایمان بیاورد. در آن سالها برایمان مهم بود که تا ته سلینجر و کی یر که گور و هایدگر را دربیاوریم، یک جوع و گرسنگی فرهنگی داشتیم که جز با خواندن و خواندن و خواندن و دیدن و دانستن پر نمی شد. تا ته شناسنامه همه فیلمها را می خواندیم و گاهی می شد که چهار نسخه با زمانهای مختلف از فلان فیلم هیچکاک را نگه داریم. نوعی واکنش بود در مقابل همه درهای بسته که رابطه ما را با جهان قطع کرده بود. البته یک طرف این داستان هم یک شانس بزرگ بود، ما این شانس را داشتیم که تحت تاثیر بازار هنری و فرهنگی قرار نگیریم، البته تا زمانی که ماهواره نیامده بود. ما در تمام سالهای دهه شصت زندگی می کردیم. در صف های سینمای جشنواره فجر ساعتها برای خریدن بلیط فیلم “ تارکوفسکی” که در موردش هفت تا مقاله خوانده بودیم صف می کشیدیم و فیلم ها را می بلعیدیم. وقتی نوار موسیقی شجریان درمی آمد خودمان را جر می دادیم که روزی هفتاد بار گوشش کنیم. وقتی “ اندک اندک جمع مستان می رسند” منتشر شد، دهها نسخه خریدم و برای همه کسانی که می شناختم هدیه دادم، این برای ما یک پیروزی بزرگ بود. ما در همان سالها بحث می کردیم، داستان می نوشتیم، عاشق می شدیم، برای خودمان سلبریتی هایی داشتیم و با تمام وجود می خواستیم زنده و با سواد و با فرهنگ و با شعور بمانیم. هامون فیلمی بود که حال نسل ما را نشان می داد. ما همه می خواستیم هامون بشویم.
تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم؟
خسرو شکیبایی در هامون ماندگار شد. این بلایی است که مهرجویی سر خیلی ها آورد، حسین سرشار تبدیل شد به همان شخصیت موزیسین اجاره نشین ها، علی نصیریان در هالو و آقای پستچی ماند، بیتا فرهی هم بعدا همان شخصیت مهشید را تکرار کرد. خسرو شکیبایی پیش از هامون، بازی درخشان و عجیب و بی نقص خودش را در یک مونولوگ 25 دقیقه ای از شخصیت مدرس بازی کرده بود، او در “ روزی روزگاری” امرالله احمدجو نیز بازی کم نظیری را ارائه داده بود، اما هامون بسرعت مثل یک قالب گچی دور شخصیت او را گرفت. صدایش که در فیلم به شعرخوانی پرداخته بود، بعدا تبدیل شد به صدایی مناسب برای شعرخوانی و حتی پس از هامون برخی فیلم ها با شخصیت هامون ساخته شدند( مثلا درد مشترک) گویی مهرجویی “ شکیبایی” را در هامون بازآفرینی کرده بود، تا آنجا که وقتی خسرو شکیبایی را در “ کیمیا” دیدم، به نظرم آمد انگار یک اشتباهی رخ داده است. این شاید برای یک بازیگر دردناک باشد، اما برای آفرینش یک شخصیت چنین نیست. هامون بیرون فیلم ادامه پیدا کرد. جملاتی که گفته بود ضرب المثل شد، شیوه های استدلال او مبنای استدلال ما قرار گرفت. کتابهایی که می خواند دوباره خواندیم و آنها که نخوانده بودند کشف کردند. اینجا بود که فیلم هامون به یک بیانیه مهم فرهنگی اجتماعی و حتی سیاسی برای یک دهه تبدیل شد. “ کی یر که گور”، “ آسیا در برابر غرب”، “ ژروم دیوید سلینجر”، “ رابرت پیرسیگ”( نویسنده ذن و فن نگاهداشت موتورسیکلت)، “ تذکره الاولیاء” و بسیاری از متون عرفانی نیز زنده شدند و خوانده شدند. نکته اینکه هامون توانست در شخصیت های دیگر ادامه پیدا کند، گویی مهرجویی و برخی دیگر که هامون برای آنان اهمیت یافته بود، سعی می کردند آمبیانس صحنه زندگی هامون را بازبتابند. هامون در “ پری” و “ بانو” و “ سارا” ادامه یافت. علی مصفا بعدها هامون را ادامه داد. گویی که پس از نجات یافتن از آن خودکشی آخر فیلم، توانسته بود راهی پیدا کند. راهی که هامون و ما را از سرگردانی نجات دهد.
دست از این بدویت تاریخی کپک زده ات بردار بدبخت!
هامون، نشان می داد جامعه روشنفکری ایران زنده است. نشان می داد این جامعه سخت دچار بحران است، بحرانی میان سنت و مدرنیسم. بحرانی میان نقاشی مدرن و صورتگری ایرانی، بحرانی میان شرق و غرب، بحرانی میان فلسفه و عرفان، بحرانی میان روانکاوی رفتارگرای غربی و عرفان عملی و آداب آن، بحرانی میان توسعه ژاپنی که عشق شرقی را کشته بود با کشف یک ایرانیگری که می خواست عشق را بازیابد و نگه دارد. بحرانی میان عظیمی بساز و بنداز که عشق می خرید و علی عابدینی که باید از ده کوره های کاشان تا طبقه سی ام ساختمان های تازه ساز عصر پس از جنگ دنبالش دوید. و از سوی دیگر بحران چمدان های باز و بسته، علی عابدینی مثل مهرجویی پس از سالها آوارگی در غرب برگشته بود تا عشق و عرفان و ایرانی بودن خودش را پیدا کند و از سوی دیگر مهشید بود که فکر می کرد از سر مردم ایران هم زیادی است و می خواست برود. در آن بحران هامون بود که مانده بود، مثل ما، با هزار گرفتاری، صبح پایان نامه اش را درباب “ جنون الهی” می نوشت، نیم ساعت بعد با وکیل شارلاتان خودش درباره طلاق زنی که عاشقش بود حرف می زد، یک ساعت بعد به تصادف وارد دانشکده علوم اجتماعی می شد، یعنی همان جایی که اندیشه آسیا دربرابر غرب و اندیشه بازگشت را شایگان و آریانپور و نراقی و شریعتی و جلال آل احمد و دیگران جستجو کرده بودند، ده دقیقه ای بعد وارد پارکینگ سازمان برنامه و بودجه ای می شد که ترکیب آشفته ای از شرق و غرب بود، از سویی مدرن ترین نگاههای غربی در آن جریان داشت و از سویی گرایش به شرق در آن موج می زد. سازمان برنامه و رادیو تلویزیون از سالهای قبل از انقلاب دو سازمان بودند که تلاش می کردند تا ایرانی بودن را تا می توانند در کلیه ابعاد جامعه زنده نگه دارند. و حالا رسیده بودیم به سالهای پس از جنگ، سالهای سازندگی که هر دری را که باز می کردی تعدادی ژاپنی می آمدند تو. حمید هامون درست در همان زمانی که باید به گزارش اقتصادی “ اکافه” که برای مملکت و توسعه آن بسیار ضروری است، فکر می کند، به مفهوم “ اصل عدم قطعیت” هم فکر می کند. “ بذار اصل عدم قطعیت، آن سرتینلی پرینسیپل، به معنی استیصال مغز بشر هم هست.” از یک طرف حمید هامون درگیر “ موج سوم” تافلر است. موج سومی که مثل یک بیماری به جان متفکران ایرانی افتاده بود و در توکیو و مالزی و بسیاری کشورهای شرقی عشق و عرفان را کشته بود و مردم را مثل گوسفند دنبال مسابقه با غرب کشانده بود. “ بابا به کجا رسیده؟ معنویت چی شد؟ به سر عشق چی اومد؟” هامون درگیر همه اینهاست، چنانکه ما هم درگیر همه اینها بودیم. تازه بعد از این بود که باید می رفت به دادگاه تا زنش را طلاق بدهد و عصر هم برود به شرکت خصوصی و سانتریفیوژ ها را به دکتر سروش( که کمابیش چهره ای شبیه دکتر عبدالکریم سروش داشت) بفروشد. جنگ تمام شده بود. دکتر سروش هم داشت ویلچرهای معلولان را آزمایش می کرد و مدرنیسم وارد می شد. حمید هامون شاخص آن سالهاست. سالهای زندگی ما.
الو…. چطوری جانور؟
فیلم هامون اگرچه بازتاب دهنده جامعه موجود بود، اما خود نیز بسیاری چیزها را به جامعه اضافه می کرد. از این نگاه، فیلمی بسیار اثر گذار بود، تکیه کلامهای فیلم، یا در حقیقت تکیه کلام های حمید هامون تبدیل شد به تکیه کلامهای ما در زندگی روزمره مان. “ الو…. چطوری جانور؟” یا از زبان انتظامی “ نکنه واقعا خل مشنگ شدی؟” یا از زبان حمید هامون “ آخه این چیه خریدی؟ این که اصلا دیده نمی شه… بیا، اینم فاکتورش…. بابا، من می گم خونه باید یه نظمی داشته باشه….” یا از زبان مهشید “ دکتر، این حمید همه چیز رو فاجعه می بینه، …. برای من همه چیز رو به آینده می ره، می خوام بریزم، بپاشم، بسازم، ….چی چی رو می خواد بسازه؟ چی رو ساخته؟ هر کاری رو شروع کرده نصفه ول کرده….” اما مهشید جواب می دهد “ خودمو واسه این مملکت زیادی می بینم…. از طرفی احساس بی خاصیت بودن می کنم…. ” حمید هامون هم کمابیش همین مشکل را دارد… “ چرا اینقدر در برابر ابراز قدرت ضعیفم؟” عزت الله انتظامی که وکیل اوست به این سووال پاسخ می دهد “ تو هم مثل بابات می مونی، صغیری!” اما مشکل هامون فقط این نیست، او دچار بی هنجاری شده است. به دکتر می گوید “ دکتر! من دیگه به هیچی اعتقاد ندارم، به هیچی اعتماد ندارم، …. ما آویخته ها باید کجا بریم دکتر؟” و وقتی نگاه می کند که چگونه دارد بدون اینکه بداند کجا می رود، به راهش ادامه می دهد، می گوید: “ چیه بابا؟ کجا داری می ری؟ هشه!…. گه!”
می دونم که ریده شده به قلبت
هامون برای نجات زندگی خودش و عشقش تصمیم می گیرد “ باید تکه های زندگی مو بگذارم کنار هم ببینم چی شده….. وکیل اش توصیفی بسیار ساده و مشخص از واقعیت دارد، به هامون می گوید: “ می دونم که به قلبت ریده شده، ولی باید واقعیت رو قبول کنی.” و هامون از خودش سووال می کند “ یعنی همه اون زمزمه ها، عشق ها، زندگی ها، همه اش دروغ بود؟” پسرخاله روانکاوش خبرها را دارد، او بدون تفسیر و توجیه خبر می دهد که “ احمق! اینها با هم رابطه غیرافلاطونی دارن” و وقتی هامون می گوید که اصلا در کارهای مهشید دخالت نمی کند، پسرخاله اش می گوید: “ زنته الاغ! باید دخالت داشته باشی!”
این زن حق منه، سهم منه، طلاقش نمی دم
هامون نمی تواند بپذیرد همه چیز تمام شده. “ آخه یعنی چی خانم سلیمانی! آدم باید بتونه عزیزترین کس اش رو از بین ببره، شاید بتونه دوباره به دستش بیاره….. بگو چقدر؟ چیه، لال شدی؟…..چی رو می خوای بخری؟…. آزادی مهشید رو….. آزادی مهشید رو یا حیثیت منو؟… نه، طلاقش نمی دم، می خوام زجرش بدم…..” اما شاید نمی خواهد زجرش بدهد، او فکر می کند “ این زن سهم منه، حق منه، من طلاق نمی دم….” نظر وکیلش چیز دیگری است “ رفتی خوشگلشو گرفتی این بلا سرت اومد، می خواستی بری یه عنترشو بگیری” و می گوید “ طلاقش بده راحت شو از دست این زنیکه نکبت” اما حمید هامون تا آخرین لحظه ای که قصد کشتن مهشید را دارد هم نمی تواند از عشق او خلاص شود. در حالی که با تفنگ قدیمی پدربزرگش به او شلیک می کند، می گوید: “ اگه می دونستی هنوز چقدر دوستت دارم….” مهشید دیگر به عشق او باور ندارد. از او می خواهد آدم دیگری بشود، هامون می گوید: “ تو می خوای من اونی باشم که تو می خوای من باشم، اگه من اونی باشم که تو می خوای که دیگه اون من نیست.” در این میان وکیل به چیز دیگری فکر می کند. او که توافق خودش را با وکیل مهشید کرده می گوید: “ تو چه اهمیتی داری، اون زنیکه چه اهمیتی داره، اصلا من چه اهمیتی دارم، من به فکر اون بچه ام….. ” اما هامون با همان نگاه واقع بینانه اش می گوید “ بیخودی اینجوری فکر نکن…. ممکنه اون بچه نگاهش به زندگی از من و تو گه تر باشه….” شاید تنها کسی که در این وسط می تواند هامون را بفهمد مادر بزرگی است که حتی هامون هم نمی داند که او زنده است یا مرده. مادربزرگ می گوید” زندگیت رو به راهه؟ نه، زنم از من بدش می آد….. تو هم ازش بدت می آد؟ نه، … بمیرم برات، پس قلبت شکسته، غمخواری نداری؟ آخ آخ آخ….” هامون در همین حال نگران مادر بزرگ هم هست، چرا که به قول زنی که از مادربزگ نگهداری می کند “ خانوم می گه بهشت و جهنم چیه؟ کجاست؟…. یعنی بکلی؟”
ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد که یهو غیبت زد؟
در این میان علی عابدینی کسی است که به نظر می رسد هامون را از این سرگردانی میان عشق و هراس، ایمان و بی ایمانی، زیبایی های گذشته و ترس های آینده، مدرنیسم و سنت، شرق و غرب نجات می دهد. “ علی منو درگیر مساله ایمان کرده بود…. ببین، جنون الهی…. ایمان سرشار از عشق….” کتابی به او می دهد “ آخ آخ آخ! این همون ذن و فن نگاهداشت موتوسیکلت…. همونی که دچار کیفیته؟…. آره، بخون برای مزاجت خوبه.” اما حالا که علی عابدینی را نیاز دارد، پیدایش نمی کند…. “ ای علی عابدینی! ای رفیق قدیمی! چی شد که یهو غیبت زد….. رفتی، با لائوتسه ات، با بودات، با علی و حلاج ات، ….چاره دردهات…. اومدی و رفتی تو دهات…..کار برا کار، نه برای غایت و نهایتش….” و چیزی میان حکایت شاملو و خودش را می خواند… “ آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده، به سوز و تب نمونده، هاجستن و واجستن، تو حوض نقره جستن، جستی تو حوض نقره و رسیدی به خودت و خدای خودت….” علی عابدینی مثل یک توهم می آید، مثل یک خیال حضور دارد و مثل یک خاطره می رود، شاید خواب می بینیم که بر سفینه نجات سوار است، شاید خودش هم فقط خوابی است، خوابی که با آن تسکین پیدا کنی.
فرانی اند زویی، آسیا در برابر غرب، ابراهیم در آتش
فیلم هامون پر است از خاطرات ما. خاطره انار خشک شده ای که از یک سو از کاشان و سهراب سپهری می آمد و از سوی دیگر با پاراجانف رنگی دیگر گرفته بود و در نارونی به تعریفی عارفانه درآمده بود و می شد با همان انار خشک شده تمام زیبایی یک عشق را به عنوان هدیه کف دست معشوق گذاشت. عشق به تار زدن و سه تار زدن که در دهه شصت شده بود راهی برای واگو کردن خود. شاه عبدالعظیم و کوههای امامزاده داوود و امامزاده ابراهیم که در خلوتی به دور از خرافات می رفتیم و با آن حال می کردیم. انتشارات کتابسرای فرشته که می شد هم محل یافتن کتابهای گمشده باشد یا یافتن آدمهای تازه. آن کیف روی شانه مردانه، آن شلوار لی و پیراهن سفید یا آبی… آن مانتوی شیک و شکیلی که نشان می داد ما می خواهیم زیبایی ایرانی را هم به اجبار حکومتی تحمیل کنیم. غذای ایرانی که به عنوان نشانه مهرجویی از ایران، مثل یک امضا پای همه فیلمهایش بود و هست. نگاه دوباره ما به نقشه ایران و اندیشه کردن درباره اینکه چطور شد یکباره پس از صفویه همه چیز از دست رفت و کشور کوچک شد؟ آن جستجوی در گذشته، در زیر زمین خانه مادر بزرگ، گالری لباسی که شترهای کاروان قدیمی در آن نشسته بودند. یافتن عکس های قدیمی در زیرزمین و خاطره مادری که نماز یادمان داده بود. ولو شدن کاغذها از طبقه بالا و گم شدن همه آنچه به آن فکر کرده بودیم در خیابانهای شهر. آن نفرت غریب ما از روانکاوی که آن روزها مثل فحش توی صورت مان می خورد، انگار همه روانشناسان جهان جمع شده بودند تا ببینند یک ملت چه بیماری هایی دارد و همه انگشت های شان به سوی ما نشانه رفته بود و آخرش هم وقتی برای روانکاو داشتی توضیح می دادی، می دیدی که دارد به طرف توالت می رود، انگار داشت سرنوشت روح و روان تو را نشان می داد. یادگار های دیگری هم در فیلم هامون هست، حسین سرشار که از سر تصادف چند سالی بعد دیوانه شد و گوشه خیابان مرد. یا جلال مقدم که در نقش دکتر سماواتی آمده بود و او نیز هم سرنوشت سرشار شد و پس از مدتی بی خانمان بودن گوشه خیابان مرد. یا منصوره حسینی که داستان هامون ریشه در قصه ای قدیمی از او داشت و در سالهای آویختگی ما یکی از تنها نشانه های بقای مدرنیسم در ایران دهه شصت بود. و شعر شاملو به عنوان موسیقی متن همه زندگی ما در دهه شصت که از ابراهیم در آتش تا خروس زری پیرهن پری یا کاشفان فروتن شوکران برای ما که آویختگان آن دوران بودیم شنیدنی بود. و تهران مدرن که در تنش دهه شصت سعی می کرد زنده بماند و فاصله آشغالدانی اش با ساختمان های سی طبقه جدید به سی متر هم نمی رسید، با آن پیکان ها و رنوهای کهنه و درب و داغان که می شد در آنها هم عاشق بود و عاشق زیست. یا شعر ایرانی که در همه جا ریخته بود و هست، از باج خواهی شاعرانه سپور محل که پول می خواهد و “ ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن” را می خواند تا دیوانه ای که به روانکاو با شعر پاسخ می دهد تا هامون که وقتی برای فروش سانتریفیوژها پیش دکتر سروش می رود، ابراهیم در آتش می خواند…. و سر آخر قایق نجاتی که علی عابدینی سرنشین آن بود. این هامون است. هامون داستان نسل ماست، با همه نشانه هایش.
آتیش آتیش چه خوبه، حالام تنگ غروبه
دو فیلم را بیش از صد بار دیدم، اولی دیوار پینک فلوید است و دومی فیلم “هامون” وقتی در سالن سینما فیلم را دیدم بهت زده شدم، گوئی سرنوشت نسل خود را می دیدم. براحتی می شد عاشق خسرو شکیبایی شد با آن بازی حیرت انگیز، شخصیت به دقت پرداخت شده، و مضمونی حیرت انگیز که داستان زندگی ما بود. و اولین دیالوگ فیلم که ساده ترین و دقیق ترین تعریف از وضع موجود بود…. “ گه”…. پس از آن بیش از صد بار فیلم را دیدم. مثل ورق زدن آلبوم خاطرات. هنوز هم بارها می توانم فیلم را ببینم. اما حالا دیگر هامون هم رفته است. دلم برای خسرو شکیبایی تنگ شده است، برای بازی بی نظیرش، برای صدای زنگدار و ماندگارش…. و بیش از هر چیز برای هامون، انگار دیروز نه فقط خسرو شکیبایی که حمید هامون هم مرد. نمی دانم کسی خبری از علی عابدینی دارد؟