آیینه در آیینه

نویسنده

خیابان خلوت
مهشید شریف

خیابان بزرگ و پر رفت و آمد بر خلاف همیشه خالی و خلوت بنظر می رسید. آفتاب نیمه روزی آسفالت را داغ کرده و گرمای آن حس می شد. انگار که خیابان روز تعطیلی را می گذراند. مغازه دار ها کرکره ها را پایین کشیده و پی کارشان رفته بودند. از دست فروش ها هم خبری نبود. هر چند گاه یکبار ماشینی به سرعت از خیابان خلوت رد می شد. سروصدای مبهمی نیز از اطراف شنیده می شد. مثل این می مانست که عده ای می دویدند یا با هم جمع می شدند و چیزی می گفتند. سکوت خیابان در میان صداهای گنگ که از فاصله نه چندان دوری به گوش می رسید، احساس ناخوشایندی به همراه داشت. فضای آنجا سنگینی ای در خود حمل می کرد که باور آن چندان مشکل نبود.

 

 
دختر جوان به میله چراغ راهنما تکیه داد و همانجا ایستاد. باوجودی که ماشینی نمی آمد اما او منتظر ماند تا سبز شود. زیر چشمی اطراف را نگاه می کرد. آرام نبود و تظاهر به آرامش، خطوط چهره اش را در هم ریخته بود. بی آنکه سرش را تکانی بدهد، نگاه کنجکاوش را به این طرف و آن طرف می فرستاد. لحظه ای در نقطه ای مکث می کرد اما به سرعت به جای اول خود بازمی گشت. مرد میان سالی تک و تنها در پیاده رو خلوت و بدون جنب و جوش آن طرف خیابان قدم می زد. به چراغ قرمز که رسید، ناگهان ایستاد. منتظر ماند تا چراغ سبز شد. مرد میان سال و دختر جوان به سوی هم حرکت کردند و درست در وسط خیابان به هم رسیدند. مرد میان سال بی آنکه به چشمهای دختر جوان نگاه کند، به بازوی او چنگ زد و شانه های او را به طرف مسیری که خود می رفت، چرخاند

- با من بیا! از آن طرف می آیند.

دختر جوان مقاومتی نکرد. چرخید و شانه به شانه مرد میان سال ایستاد. چراغ هنوز سبز بود. راه افتادند. صدای آژیر یا چیزی شبیه آن از پشت سرشان شنیده می شد. دختر جوان خواست برگردد و ببیند چه خبر است. کلمات محکم مرد میان سال او را به خود آورد

- ولشان کنید نگاه نکنید!

دختر جوان سرش را چرخاند و کنار مرد میان سال به راه رفتن ادامه داد. باوجودیکه چیزی هم نمی دیدند، سروصداهای مبهم و آژیرها همچنان شنیده می شد. همین که به پیاده رو رسیدند، سربالایی را گرفتند و راه افتادند. هر دو ساکت بودند و حرف نمی زدند. روبروی در کوچک قهوه ای رنگی ایستادند. مرد دستش را بلند کرد و همان طور که آن را در هوا نگاه داشته بود گفت

- بفرمایید!

دختر جوان سرش را این طرف و آن طرف چرخاند. نگاهی به در و تابلو بالای سرِ آن انداخت. می خواست بگوید می ترسد با مرد میان سال به آنجا برود. فکر کرد باید به جای آن به خیابان برود و چند کوچه پایین تر دنبال بقیه بگردد. او از جمع اشان دور افتاده بود.

- بفرمایید، ریسک نکنید، شاید به زودی سروکله شان پیدا شود.

دختر جوان دوباره با نگاهش خیابان خلوت را برانداز کرد. ترسی به دل او سایه اندخت. فکر کرد اگر می آمدند، معلوم نبود چه می شد. دیگر جای مکثی باقی نمانده و هر دو با هم وارد کافه شدند. هیچ کس نبود. سکوت آنجا غمگین تر از خلوتی خیابان به چشم می آمد. باوجود فضای کسل کننده و کم نور نگاهی به دوروبر انداختند. میز کوچکی در کنج دیوار و رو به پنجره کافه، توجه هر دوشان را جلب کرد. سری تکان دادند و به طرف آن راه افتادند. مرد میان سال صندلیِ پشت به دیوار را به دختر جوان نشان داد

- راحت باشید، حوصله کنید! زیاد طول نمی کشد. حتماً آرام می شود. بعد می توانید بروید دنبال کار خودتان.

- می ترسم بلایی سر بچه ها بیاید! با هم بودیم. جلوی سازمان ملل که… آمدند. اینکه… پخش و پلا شدیم. من نمی دانم چطور شد… یک دفعه از این خیابان سردرآوردم.

دختر جوان نیم خیز شد و از پشت پنجره سرکی به بیرون کشید. مرد میان سال هم برگشت و از روی شانه هایش امتداد نگاه دختر جوان را دنبال کرد.

- موبایلم را جا گذاشته ام. می توانم از موبایل شما تماس بگیرم؟

مرد میان سال لبخندی زد و نگاهش را از نگاه دختر جوان دور کرد. به رومیزی خیره شد. دختر جوان سرش را کج کرده و منتظر پاسخی بود.

- همراهم نیست.

دختر جوان همان طور که به مرد زل زده بود دستی روی گلویش کشید و یقه پیراهنش را چنگ زد و هیچ نگفت. مرد میان سال از جا بلند شد و به طرف پیشخوان رفت.

- ببخشید، کسی اینجا نیست؟

در چشم بهم زدنی زن کوتاه قد چاق و فربه ای نفس زنان از پشت دری بیرون آمد. یک راست پشت پیشخوان رفت و به مرد سلام کرد

- اصلاً معلوم نیست چه خبراست! مردم رفتن توی خانه هایشان و درها را بسته اند. شما اولین مشتری امروز من هستید. ببخشید نفهمیدم کِی آمدید. مرد میان سال همانطور که به طرف میز خود برمی گشت سفارش دو فنجان قهوه داد.

دختر جوان، مرد میان سال را فراموش کرده و به خیابان نگاه می کرد. هر بار که ماشینها آژیرکشان از خیابان خلوت رد می شدند، سرش را پس می کشید. انگار نمی خواست کسی او را ببیند. نگاهش را هم از مرد میان سال می دزدید.

- قهوه سفارش دادم. دوست دارید که ؟

- فرقی نمی کند. ممنونم.

زن کافه چی با دو فنجان بزرگ قهوه به طرف آنها آمد.

- ما را فلج کرده اند. از صبح تا به حال شما تنها مشتری من هستید. می گویند دلت خوشه! وسط این همه ماجرا کی به فکر قهوه خوردنه! منهم می گویم معلومه که قهوه خوردن بهتر از تمام این شیطیت هاست. می گویند چند تا خیابان پایین تر… چه می دانم… باز دارند… هر کاری می کنند، ضررش از جیب ما پرداخت می شود. خودتان می بینید دیگر!

زن کافه چی دستهایش را در هوا چرخاند و به خلوتی کافه اشاره ای کرد. دختر جوان سرش را برگرداند و بی اعتنا به حرفهای او همچنان از پنجره آنجا خیابان را نگاه می کرد. مرد میان سال فنجانها را روی میز جابه جا کرد. زن کافه چی به طرف گوشه دیگر کافه رفت و چند چراغ را روشن کرد. دختر جوان یکباره متوجه تاریکی که در آن نشسته بود شد.

- چقدر تاریک بود!

مرد میان سال فنجان قهوه را به لبهایش نزدیک کرد و در همان حال گفت

- مشغول بشوید.

دخترجوان حالا دیگر داشت ماشینهایی که ازخیابان عبور می کردند می شمرد.

- معلوم نیست چه خبره؟

مرد میان سال قهوه اش را قورت داد.

- باید احتیاط کرد.

دختر جوان نیم خیز شد و کیفش را زیر بغل زد. به نظر می آمد می خواهد برود

- چه عجله ای! بگذارید خیابان آرام شود.

- به نظر نمی آید خبری باشد.

- هیچ وقت به سکوت اعتماد نکنید.

- حتماً. خیابان خلوت هم همین طور است. ولی دوستانم…

- شاید زرنگ باشند و پناهی جستجو کنند.

- فکر می کنم همانجا ایستاده اند و حرفشان را می زنند. من فقط وحشت کردم و آمدم بیرون تا نفسی تازه کنم. یک دفعه دیدم وسط خیابانم. درست نمی دانستم چه می کنم.

- شاید کار درست را شما کردید.

- نمی دانم.

- قهوه تان را بخورید.

- باید بروم. منهم باید آنجا باشم. داشتیم می گفتیم…

- سربازها خیابانهای جنوبی را کنترل می کنند.

- من باید پیش آنها باشم نه اینجا

- آنجا و آنها را از ذهن تان دور کنید. بنشینید و آرام قهوه تان را بخورید.

- اصرار شما… چرا اصرار می کنید؟

- می ترسم درگیر شوید.

- با کی؟ مگر درگیری ای در کار است؟

- از آشفتگی خیابانها معلوم است که داستان، چندان هم ساده نیست.

- خُب، پس من واقعاً باید بروم.

- من می گویم درست نیست.

- چه چیزی؟

- ممکن است خطری پیش بیاید.

- همه آنجا هستند. شاید من بیشتر در خطر باشم که ولشان کردم و تنها شده ام.

- دلیلی برای احساس خطر شما وجود ندارد.

- نمی دانم. چرا من باید الان قهوه بخورم در حالیکه باید جای دیگری باشم.

- مگر چه می کردید؟

- از سازمان ملل می خواستیم…

- مگر از آنها کاری ساخته است.

- از هیچ کس کاری ساخته نیست مگر تا وقتی که درخواست کنیم. ما داشتیم همگی با هم چیزی درخواست می کردیم که من ولشان کردم. باید اعتراف کنم نمی دانم چه شد. شاید ترسیدم. اما حالا حس می کنم با اینکه می ترسم باید بروم.

- باور می کنید من می خواستم کمکتان کنم؟

- کاش می توانستید مرا تا آنجا همراهی کنید و به من قوت قلب بدهید.

- الان که کمی شناختمتان دلم نمی خواهد آسیب ببینید.

- من همین طوری هم آسیب دیده هستم.

- باشد، بهرحال من که نمی دیدم.

- پس فرق چندانی نمی کند که من اینجا باشم یا بروم آنجا و اگر هم آسیب ببینم…

- نه! حالا دیگر من نمی توانم نسبت به آسیب شما بی تفاوت باشم. یعنی باید کاری کنم آسیب نبینید.

- پس همراه من بیایید. حداقل اینکه بدانم اگر چیزی شد کسی به من توجه می کند.

- سخت است. فکر می کنم نمی توانم راحت تصمیم بگیرم.

- یعنی نمی توانید بیایید و از من مواظبت کنید؟

- می گویم نروید. همین جا بمانید. من تا خانه تان همراه شما می آیم که اتفاقی پیش نیاید.

دختر جوان خندید. سرش را کمی جلو آورد و پرسید

- ما با هم نسبتی داریم؟

مرد میان سال دستپاچه شد.

- اندازه همین مکالمه کوچک با شما نسبتی احساس می کنم.

دختر جوان دوباره خندید اما اینبار سرش را جلو نیاورد. کمی دیگر از جا بلند شد.

- ممنونم کمکم کردید. احساس می کنم حالا می توانم بروم.

مرد میان سال شتابزده از روی صندلی کنده شد.

- صبر کنید!

دختر جوان از جا بلند شده و به طرف در رفته بود. مرد میان سال راست می گفت باید صبر می کرد اما نه پشت آن میز. اصلاً معمای پیچیده ای نبود. می توانست راه برود و فکر کند. ماشیتهایی که از خیابان خلوت رد می شدند را بشمارد. مغازه هایی که کرکره هایشان را پایین کشیده بودند، را هم بشمارد. آدمهایی که تک و تنها راه می رفتند یا می دویدند را زیر نظر بگیرد و به حال و روزشان فکر کند. باید راه می رفت و حواسش را به کار می انداخت تا ببیند و بشنود که دور و بر او چه می گذرد.

آن وقت هم می توانست صبر بکند.

نگاهی کوتاه به زندگی نویسنده

مهشید شریف متولد 1337، فارغ التحصیل رشته روانشناسی یادگیری از دانشگاه استکهلم سوئداست. وی آثاری در زمینه تحصیلی خود منتشر کرده است. ازجمله “ آموزش برای رفتار بهتر” که توسط نشر دانژه در سال 1387 در ایران چاپ شده است. اما ادبیات راخیلی پیش از ورود به دانشگاه شروع کرده بود. او می گوید که ادبیات همواره دغدغه پنهان ذهنی او بوده تا که در سال 2005 نوشتن رمان “ به اندازه یک خیال” آغازی جدی برای روی آوردن اش به ادبیات بوده است. این کتاب در سال 1388 توسط انتشارات گیسوم به چاپ رسیده است. پیش از این نیز با نوشتن بیش از بیست داستان کوتاه که در سایت او منتشر شده است نام اش درمیان فهرست اسامی زنان داستان نویس جای گرفته است. دومین رمان او به نام “ آواز رویاهایم” توسط انتشارات گیسوم و سومین رمان اش به نام “ نه چندان دور” نیزتوسط انتشارات ابتکار نو دردست انتشار است. او ضمنا به عکاسی عشق می ورزد و در این زمینه تولیدات بسیاری دارد.

 

نقل از مدرسه فمینیستی