در چهلمبن روز از درگذشت حسین ابراهیمی (الوند) نویسنده و مترجم ادبیات کودکان و نوجوانان نوشته شده است.
به الوند سرفراز استوار میمانست، پای بر پهنه ادب فشرده و در فلک فرهنگ جهان سر به آسمان سائیده… پویا و پر تپش، یکدم سکون نداشت.
در پس چهره آرام او موجها بود جاری، پرجوش و پرخروش.
بیماری پیکر را میفسرد، اما دل و اندیشه در تپش بود. گویی پیامی به گوش جان شنیده بود که وقت کم است و کار بسیار…
دریا دل بود، به کم بسنده نمیکرد. بچه گلپایگان پیاپی در پی گلها بود.
پروانهوار به همه جا سرک میکشید. در ایتالیا او را دیدم. تن یاری نمیکرد. پر پرواز نداشت اما پای جان او را میکشید و به بال شوق میپرید، از این جا به آن جا. برای بچهها، برای دوستان در پی کتاب بود.
نخست یاران را به دیدار قصهها میبرد. به مهمانی کلمه و کلام سفره را گسترده بود. مترجمان را به این ضیافت همواره فرا میخواند.
همیشه بر سر این سفره کتابی زیبا بود، سخنی نو، مائدهای تازه.
پس از پایان مهمانی اگر چیزی میماند سهم او بود. قانع و بخشنده بود.
سهم او، سهم ما و بچه ها بیش از صد کتاب است که پدید آورده.
در تهران او را باز دیدم، خود گرهها داشت، اما گرهگشا بود. در ژرفای چشمانش بیماری و غمی پنهان بود که چنگ انداخته بود، که ریشه دوانده بود… اما زبان پر مهر بود و لب به لبخند همواره گشوده.
هرگز از او گلهای نشنیدم، گلایه ای نخواندم. حسادتی وخشمی ندیدم. در چهرهاش نقش کودکی پاک میدیدم که بزرگ شده بود. در دیروز نمانده بود و با تمامی اقهای باز نسبت داشت. سهم بسیاری از صفای کودکی را، این سالها، همه این سالهای پر درد به دوش کشیده بود. همه این سالها بیدار مانده بود. در خواب نمانده بود. در راه نمانده بود.
همیشه خودش بود… رنگی به چهره نزد، نقابی بر رخ نیفکند، از بهر نان، نامی به ننگ نیالود، دکان دو نبشی باز نکرد. نردبام کلام زیر پا ننهاد و بالا نرفت. پویا و پایدار به راه خود میرفت… دست بر زانوی خود گرفته بود، گیوه را ورکشیده بود. از گلپایگان و معلمی دهات ورامین بی هیچ مددی، فقط در دریای ادب شنا کرده بود.
برای همولایتی خوب نازنینم حمیدرضا شاهآبادی حکایت کرده بود: در روستاهایی که میرفت، راه، امن نبود. در مدرسههایی که درس میداد اشرار فراوان بودند، از اینرو همیشه چاقویی در جیب داشت که اگر بیدلیل بر او حمله برند توان دفاع داشته باشد…
چه آتش شوقی در دل داشت که اینگونه سخت کار میکرد. همیشه شعلهور بود، گرم بود و گرما میبخشید.
عصری در محفلی که عزیزانم مهدی حجوانی و رضا هاشمینژاد بودند، او هم حضور یافت، خوشحال شدم. امیدوار شدم که بر بیماری پیروز شده.
به طنز و شوخی قصه ها گفت، حکایتها کرد. دریافتم که با کار سخت و امید فراوان به نبرد با بیماری برخاسته. کتابهایش را اینجا و آنجا میدیدم. حسین ابراهیمی نامی بود که مانده بود.
تا شبی همشهری باوفای او ندیم قدیم فرهیخته ام قاسمعلی فراست خبر داد که او رفته و بچه ها را تنها گذاشته است…
شب با فرزندش بابک سخن گفتم. پدر بابک و بابکهای بسیار به سفر جاودانه رفته بود…
اما نه، او مانده بود. اسب شادی در زندگی و کشتزار سرسبزی که او فراهم کرده بود به پیش میتاخت.
نبض زمان در لابلای واژه هایی که او آفریده بود به تندی میزد. بچه ه های ما شادمانه به تماشای باغ او میآمدند.
بذرهایی که او کاشته بود به بر نشسته بود. سفردانه به گل چه زیباست…
گل بر زمین افتاده بود، گلی که <دلی سربلند داشت و سری سر به زیر. > گل به خاک رفته بود، اما درخت بر جا بود، ریشه دوانده بود.
بلبلان هر صبح و شب در باغ بی خزان او میخوانند. بچهها به تماشای باغ قصههای او میآیند، باغ همیشه بهار او میماند…
در چشمهای شاد بچه های امروز و فردا او میزید…
آی بچه ها: باغبان به سفر رفته، باغ باقی است…
این روزها چهلمین روز پرواز حسین ابراهیمی ست آن که با بیش از صد کتاب دریچه هایی از دوستی و مهر برابر دیده و دل فرزندان ایران گشود…