مانلی/ شعر ایران
دو شعر از وحید آقاجانی
1
گاهی
بدن به غایت رابطه که میرسد
دل میکند از انحنای دیگری
رباط به رباط
تلی از شایدها جا میماند
مثل آتشی از کاروان اشعار سعدی
این یک بازگشت شکستخورده است
انبارهای از قیدها
در سردابه گلستان و بوستان
شب یا روز
از پیش پیداست
که جاماندهها
با واماندهها همقافیهاند
ورنه میشد
علیالرأس
به باریکههای راه فکر کرد
که بدن را دوباره به انحنای دیگری علاقمند میکند
مثل این “را”ی مفعولی سطر بالا
که باریکهراهی است برای خود
که باریکهراهی است برای گریز
2
روبرو در حرکت بود
زاویهها میرفتند و دیده نمیشدند
راوی به نوبت عوض میشد
روبرو میرسد به زمان حاضر
زاویهها برمیگردند که دیده شوند
جنگ بر سر روایت درمیگیرد
دو شعر از آفاق شوهانی
کلاهم به حسابت
کلاهم به حسابت زندگی میکند
رختآویزم جابهجا هرگز
کلاهم توی کلاه کسی نمیروم
چند خرگوش پر بزنم ناگاه
کلاغْپرِ من کوتاه
سر بعدازظهر نشستم غروب شد نفهمید چرا
آفاق!
تار تار آفتابش برده بودم به چَرا
آخر چگونه؟
گرگم به هوا یکی از بازیهای شما باشد!
گوسفند علفِ هرز کسی گفت که گوش به کس نمیدهد
بلوتوث را کج که بفرستی بوق آشغال میریزد توی اتاق
بوی زمین غصبی کلاهم که بگیرد اقرار نمیکنم
آخر آفتاب کسی من چگونه به پستو بردهام هرگز!
آفتاب را غروب به سر گذاشتن؟! آنهم من؟!
من که به حسابت زندگیِ رختآویزم؟!
ساحلام کف رفته
تا زانو هر چه که دار و ندارم
آخر چگونه؟!
دریا یکی از قاضیهای شما باشد!
با بهار از هوایت
با بهار از هوایت میگذرم
کنار روزها
کنار رودخانهها
خواهر باد همین است
لابهلای فروردین سرک میکشد
برجهایت را میشمارد:
پسرم! اشکهایت را بردار
عقربیست حوای آبستن تو!
میوزم اما کی کجا چگونه؟
ماهی کوچک رودخانهها بگوید؟
برای مرگ بوی تعفن میدهم
شنیدنش از حوصلهی شما شرمآور
آیا باد عاشق است
گربهها را لیس میزند
بعداز ظهر ِ رفتن تو
گربهها را دوست ندارم
و اینکه ساعتها زیر باران رنگینکمان شوی
یک جای این کوچه تلخ است
و کلاغها بر برجها بهار را قار قار میزنند
سایهات را بردار و ببر مریم کوچک!
رودخانه این کودک را پس نمیدهد
فروردین یا اردیبهشت
با بادها گفته باشم!
یک شعر از علیرضا پنجهای
باورها را روی اسب پاشاندم
باورها را روی اسب پاشاندم
عصر نجیبی بود
زمین از یورتمه ضرب آهنگ عجیبی داشت
بذری سبز کرده بود
علفهای پشت ران اسب را
را را دیدم
گفتم از در چه خبر
گفت رفته گور باباش
نمیدانم خانهی که
از چه پرسیدم
گفت این روزها با به میگردد
دستهایی با یک چشم دارد و
یکی کوتاهتر
که نیامده
کارشان
بالا گرفت
بالاتر
فرهیختگیست
از این آبستنتر نکشیدم
تنگتر ندیدم
طناب را
بالا بالا بالاتر
میکشیش
بکشش
بمیره
کیشمیشیتر از این که نمیشه؟
میخلاصَنت
به تو چه
نمیدونم
میدونی!
بازم بخون برام
میخونم طوری نیست
میخوام برم
؟
یک جایی همین طرفها
کدوم کوه؟
خدا که باشه کافیست
بعدش؟ باور کنم؟
نکنی…
هاچین و واچین
هر چی رو نچین
گلها رو بچین