در مرکز خرید بزرگی در پاریس، حاج آقایی با عبای سیاه و عمامه سفید، توجهم را جلب کرد. گرم گفت و گوبا فروشنده مغازه بود؛ مغازه عطر فروشی.گاه گاه هم سری بلند می کرد وبه دو مرد جوان همراه، اسمی می گفت و اینکه فلانی را یادتان نرود.ایستادم و نگاه کردم. یکی، دو تا، سه تا… چند تا؟ آخرین عطرها و البته که نینا ریچی. فکر کردم خوب است که آقایان عطر می خرند؛ ولی حالا چرا؟
سال های 63 بود. هر جا که می رفتیم بساط زیر ورو کردن کیف و “تفتیش بدنی” به راه. و البته که می دانستیم ماتیک و خط چشم در کیف، یعنی جرمی نابخشودنی. ضبط می شد و توهین و تحقیر که: تاکی می خواهید خودتان راشبیه عروسک های غربی درست کنید.
من اما از این درگیری ها نداشتم. چرا؟ روزگار چنان بد بود که درآینه هم نگاه نمی کردم. زندگی شده بود از این دفتر به آن دفتر رفتن برای رساندن نامه. برای دادخواهی. برای دانستن اینکه دادرسی نیست. آن روز هم یکی دیگر از همان روزها بود.
در فکر خود، وارد اتاق “بازرسی خواهران” شدم. از هر چه خیالم جمع نبود، از این یکی جمع بود که ماتیک و خط چشم ندارم. چادر اجباری را هم دم در داده بودند خودشان؛ چادری که انگار هر چه دادخواه مانند من، آن را بر سرکرده و هر چه اندوه بود رفته به خوردش. کیف را گذاشتم جلوی«خواهر». مداد و کاغذ و کتاب و… بیرون ریخت و ناگهان:
ـ واااااااااااااای
از صدای وای “خواهر” به خود آمدم. چه شده بود؟ که صدایش بلند شد:
ـ این آشغال ها چیه توی کیف تون میذارین؟ اه. اه
و من در عجب که آن “آشغال” چه بوده ست که چنین “خواهر” را برآشفته. که ناگهان بو بلند شد و قصه آشکار. شیشه عطر کوچکی که انگار از ماه ها و سال های پیش در یکی از درزهای کیف مانده بود، در اثر بازرسی عمیق “خواهر” شکسته و بویش در آمده بود.
هراسان از اینکه عطر شکسته مانع ورود شود، به او گفتم:
ـ این از قدیم مانده. من دیگر عطر هم نمی زنم.
و این انگار حرف بدتری بود:
ـ پس می زدی قدیم ها!
خلاصه آنکه جرمم شد زدن عطر در قدیم ها!عاقبت در میان قیافه در هم رفته خواهر ـ انگار بوی… به مشامش رسیده ـ و کلام تحقیر آمیز او، اجازه ورود یافتم. آن روز هم داد خویش نستاندم؛ اما آن کیف عطر آگین ماه ها در بالکن خانه ماند تا زیر آفتاب، بوی “قدیم ها” از آن برود. و رفت.
اما آن بو از مغازه عطرفروشی پاریس دوباره برخاست. و در تولید انبوه. و لابد برای همه “خواهر”های آقایان. آن همه عطر مال یک “خواهر” نبود.
اما داستان این برخورد از آن بگفتم که اتفاقا دیدن حاج آقایی که عطر می خرید نشان خوبی بود. نشان اینکه به هر حال سی سال در قدرت بودن، اگر برای مردم ایران بوی خوشی نداشته، به برخی لذت بردن از بوی خوش را آموخته است؛ و مگر زندگی چیست غیر از همین آموختن ها. آموختن هایی که اگر پیشتر حاصل شده بود و در زمینه های مختلف:
ـ هیچکس به خاطر داشتن یک شیشه عطر مورد توهین و تحقیر قرار نمی گرفت.
ـ هیچکس به خاطر داشتن یک ویدئوی ساده در خانه، کارش به مجازات و شلاق و ضبط دستگاه نمی کشید
ـ هیچکس به خاطر داشتن ماهواره در خانه، کارش به کمیته و امر به معروف نمی کشید
ـ هیچکس به خاطر نوشیدن همان ها که امروز آقایان در خانه ها با “باندرول” مصرفش می کنند، کور نمی شد
ـ هیچکس…
راستی هر یک از ما چند تا از این جمله ها را می توانیم پشت هم ردیف کنیم؟
نکند قراربوده آنان که می دانند عطر چیست و فیلم خوب کدامست و نوشیدنی گوارا کدام، آنها را نداشته باشند تا در عوض عطر و فیلم و ماهواره و… در دسترس آنها بماند که نمی دانند پشت هر عطر گلی ست، پشت هر فیلم، داستانی، پشت هر نوشیدنی، یک عالم درد برای فراموشی.