پرونده/ شرح – بهاره خسروی: ۱۸ تیرماه، روز درگذشت مهدی آذریزدی، نویسنده ایرانی، به عنوان روز ادبیات کودکان و نوجوانان در تقویم رسمی ایران ثبت شده است. به این مناسبت در پرونده این شماره “هنر روز” نگاهی داریم به زندگی و آثار مهدی آذریزدی، به همراه گفت وگویی با قدسی قاضی نور، نویسنده قدیمی ادبیات کودک در ایران، یادداشتی از نسیم خاکسار و همچنین نگاهی به زندگی و آثار هانس کریستین اندرسون، نویسنده دانمارکی ادبیات کودک که روز تولد او به عنوان روز جهانی کتاب کودک نامگذاری شده است.
شاید اگر برای کار راهی شهر یزد نمیشد و از قضا صاحب کارگاهی که در آن کار میکرد، کتابفروشی تاسیس نمیکرد، او هم همچون بسیاری از اهالی روستایش کمسواد میماند. بخت اما گویا با او یار بود چرا که یک کتابفروشی جلویش گذاشت تا با کار در آن و همنشینی با کتابها به آرزوی دیرینهاش یعنی کتابخوانی دست یابد. در زندگینامهای که به قلم خود او نوشته شده، آمده است: “دیگر گمان میکردم به بهشت رسیدهام. تولد دوباره و کتاب خواندن من شروع شد. در این کتابفروشی بود که فهمیدم چقدر بیسوادم و بچههایی که به دبستان و دبیرستان میروند، چقدر چیزها میدانند که من نمیدانم. برای رسیدن به دانایی بیشتر، یگانه راهی که جلوی پایم بود، خواندن کتاب بود.” و اینگونه شد که او که تا ۱۸ سالگی خواندن و نوشتن را درست و حسابی نمیدانست، سالها بعد و در ۳۵ سالگی نوشتن کتاب کودک را آغاز کرد.
ماجرا از این قرار بود که شبی قصهای از انوار سهیلی را میخواند که جرقهی نوشتن برای کودکان در ذهناش زده شد؛ با خود فکر کرد که اگر قصه سادهتر نوشته میشود، بچهها بهتر با آن ارتباط برقرار میکردند. پس دست به کار شد و شبها تا دیروقت در اتاق زیرشیروانی چند متریاش مشغول نوشتن شد تا جلد اول “قصههای خوب برای بچههای خوب” از همین نوشتنها سر درآورد. کتاب پس از چند سال حاضر شد، او اما نگران بود که نوشتهی خوبی نباشد وموجب تمسخرش شود، با این حال کتاب را به کتابخانهی ابنسینا برای چاپ برد، تقاضایی که با رد این کتابخانه مواجه شد و پس از آن بود که انتشارات امیرکبیر، آن را چاپ کرد و هرچه از انتشارش گذشت مخاطبان بیشتری را جلب کرد تا اینکه تقاضاها چنان زیاد شد که نویسندهاش دست به نوشتن جلدهای دیگر زد و سرانجام آن، هشت جلد “قصههای خوب برای بچههای خوب” بود. کتابی که جوایز زیادی را برای نویسندهاش به ارمغان آورد.
نویسندهی این مجموعه کتابها کسی نیست جز مهدی آذریزدی، مرد سادهای از دیار یزد که با شور و اشتیاق خود بر کمسوادی پیروز شد. او در اسفند ۱۳۰۰ در روستای خرمشاه در حومهی یزد چشم گشود. خانوادهاش از زرتشتیانی بودند که چند نسل پیش از زاده شدن مهدی آذریزدی مسلمان شده بودند. خود دربارهی زادگاهش چنین نوشته است: “خرمشاه در آن ایام، با یک رودخانه خشک و مقداری زمینهای کشاورزی از شهر یزد فاصله داشت. حالا با سه تا پل که روی رودخانه شده، به شهر متصل شده و از آب و برق شهر استفاده میکند و مثل یکی از محلات یزد به شمار میرود؛ ولی باز هم شهری ها، مردم اصلی خرمشاه را دهاتی حساب می کنند و درست هم هست” زندگی در روستا او را واداشت که از همان کودکی مشغول کار شود و شانه به شانهی پدرش در زمین رعیتی کار کند. خود او خانوادهاش را “فقیر” توصیف کرده و پدرش را مردی “کمسواد، خشک، وسواسی و متعصب” خوانده است. و به دلیل همین دو ویژگی است که به گفتهی خودش “تا بیست سالگی، نانی را میخورده که مادرش در خانه میپخت و لباسی را میپوشید که مادرش با دست میدوخت”. بخت حتی تا این حد با او یار نبود که بتواند به مدرسه برود چراکه پدر متعصباش مدرسه دولتی، کار دولتی و کت و شلوار را حرام میدانست.
این اما تنها فقر و تعصب پدر نبود که کودکیاش را از او گرفته بود، او حتی اجازه نداشت که در کوچه با دیگر بچهها بازی کند و به همین دلیل، کودکیاش را در تنهایی و کار گذراند. نوعی زندگی که موجب شده بود از دانش و اجتماع فاصله بگیرد، همچنان که خود او گفته است: “در محیط محله ما کسی کتاب نمیخواند؛ جز سه چهار نفر روحانی اهل منبر. مجله و روزنامه و کسب خبر های روز، اصولاً معنا نداشت. تمام معلومات دینی و دنیایی مردم در آنچه از مسجد و پای منبر یاد میگرفتند خلاصه میشد. من هم تا شانزده هفده سالگی، جز آنچه در خانه یا مسجد یا روضه شنیده بودم، چیزی نمیدانستم. آن هفت هشت تا کتاب توی خانه را خوانده بودم، ولی پدرم هرگز کتاب تازهای نخرید.”
مهدی آذر یزدی هنوز نوجوان بود که دراثر نبود کار در روستایشان راهی شهر شد تا بنایی کند و به سرعت جذب شهر شد آنچنان که برگشتن به صحرا را از زندگیاش قلم گرفت. انتخابی که با مخالفت پدرش مواجه شد اما او دست از آن برنداشت و به زندگی در شهر ادامه داد. از کار بنایی دست کشید و به کارگاه جوراببافی رفت و از آنجا گذرش به کتابفروشی افتاد چراکه صاحب کارگاه، کتابفروشی جدیدی تاسیس کرده بود و ازمیان شاگردهای جوراببافی چند نفری را برای کتابفروشی انتخاب کرد که آذریزدی هم یکی از آنها بود. همین اتفاق ساده بود که تحولی بزرگ در زندگی آذریزدی به وجود آورد و او پس از آن به آدمی دیگر تبدیل شد چراکه کتابهایی که هر روز میخواند دنیای جدیدی جلوی چشمانش تصویر کرده بودند. آذریزدی پس از چند سال کار در این کتابفروشی به فکر مهاجرت به تهران افتاد و از طریق دوستان و آشنایانش در کتابفروشیها، کاری در چاپخانهی “علمی” پیدا کرد و سرانجام در سال ۱۳۲۰ به تهران رفت.
او که به سبب کار در کتابفروشی با حلقهای از اهالی ادب و شعر آشنا شده بود، در ۳۵ سالگی دست به قلم شد و نوشتن اولین کتاباش را که از قضا اولین جلد از مجموعهی “قصههای خوب برای بچههای خوب” بود، آغاز کرد. او که در این سال با “بنگاه ترجمه و نشر کتاب” کار میکرد و همزمان غلطگیری نمونههای چاپی از انتشارات “امیرکبیر” را انجام میداد، با خواندن کتابی از انور سهیلی به فکر سادهتر کردن آن افتاد و اینگونه بود که داستاننویسیهایش کلید خورد و تا زمان حیاتاش بیش از سی اثر منتشر کرد؛ آثاری همچون “قصههای تازه از کتابهای کهن”، که بازآفرینی قصههای کهن بود، “گربه ناقلا”، “گربه تنبل”، “مثنوی برای بچهها” و “مجموعه قصههای ساده”. انتشار این آثار جوایزی نیز برایش به ارمغان آورد: جایزه سازمان جهانی یونسکو را برای کتاب “قصههای خوب برای بچههای خوب” دریافت کرد و در سال ۱۳۴۵ هم جایزه سلطنتی کتاب سال را از سوی بنیاد پهلوی برای دو کتاب “قصههای خوب برای بچههای خوب” و “قصههای تازه از کتابهای کهن” از آن خود کرد.
او مدرک تحصیلی نداشت و هیچگاه هم ازدواج نکرد، و از آنجا که تحصیلاتاش بیشتر در حوزههای دینی بود وقتی در ۵۴ سالگی برای اولین بار یک کلاس درس دید، نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد تا حسرتی را که همواره با او بوده پنهان کند. این نویسنده که پرتیراژترین نویسنده ادبیات کودک و نوجوان لقب گرفته است در سالهای آخر عمر با لبهی تیز سانسور مواجه شد و به همین دلیل برخی نوشتههایش نتوانست از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران مجوز چاپ بگیرد. موضوعی که خود او دربارهاش گفته است: “آرزو داشتم که بعضی کار های نیمه کارهام را کامل کنم؛ چاپ شود و بعضی سوژههایی را که در ذهنم است، برای بچهها بنویسم. ولی اگر قرار باشد که به چاپ نرسد، میبینم نوشتناش بی فایده است؛ و به جای آن، بهتر است بنشینم کتاب بخوانم و اقلاً خودم از آن خوشحال باشم. برای بچهها هم، کسانی که موفق به چاپ آثارشان میشوند، خواهند نوشت. به خصوص که حالا امکانات تولید بیشتر شده و کتابخانه بچه ها دارای هزاران کتاب است؛ و الخ.”
این نویسندهی گرانقدر ۱۸ تیرماه ۱۳۸۸ در سن ۸۷ سالگی درگذشت. او پیش از مرگاش گفته بود که به دلیل عدم صدور مجوز انتشار، انگیزهاش را برای تکمیل نوشتههایش از دست داده و آنها را نیمهتمام رها کرده است