لااقل زنان بدکاره را سنگسار نمی کردند…
محسن زمانی
بانوی سالخورده کنارم نشست.منتظر بودیم برای گرفتن گذرنامه جدید و قرار بود افسر گذرنامه سین جیم مان کند.بانوی سالخورده همین که فهمید اهل سینما هستم گل از گلش شکفت.شروع کرد به مرور خاطراتش از سینما،فیلم هایی که دیده بود،عاشق شدن های در صف بلیط،رویا پردازی هایش با آکتورهای معروف و سکانسهای برگزیدهای که هنوز توی ذهنش میدرخشیدند. خاطراتش،تصاویری که از سالنهای سینمای آن روزگار برایم می آفرید،تمایل مردم برای سینما رفتن وتعداد سالنهای سینما،همه وهمه برای من که آن روزگار را ندیده بودم بیگانه بود.با خودم فکر کردم راستی که اینها نسل های خوشبخت تری از ما بوده اند.فیلم هایشان به قول هوشنگ کاووسی “فیلمفارسی” بود اما لااقل مخاطب که داشت،لااقل قهرمانش از جنس خودشان که بود،لااقل مرام ومعرفت و مردانگی را که می ستود.“فیلمفارسی” ها خیلی چیزها نداشت ولی لااقل زنان بدکاره را در آنها سنگسار نمی کردند، آب توبه سرشان میریختند.
اما ما چه داشتیم؟ این آقایان در این سی وسه سال بعد از انقلاب چه چیزی را به اسم سینما به من و هم نسلان من حقنه کرده اند؟ چه کرده اند با سینما که دیگر سینما رفتن و فیلم دیدن در هیچ کجای فرهنگ مردمان سرزمین من جایی ندارد! چه کرده اند که تعداد سالن های سینما در مقایسه با روزگار قبل از انقلاب به کمتر از نصف تقلیل یافته و این در حالی است که جمعیت بیش از دو برابر شده است! چه کرده اند که همین اندک سالنهای شکسته بسته ای که مثلا سر پا مانده اند خالی از تماشاگرند و برای پرداخت قبوض شان که حالا دیگر یارانه ای هم ندارد ،کاسه ی چه کنم چه کنم دستشان میگیرند،چه برسد به سود دهی و درآمد زایی اما برای تماشای اعدام یک انسان آن هم با طناب دار پنج هزار نفر جمع می شوند، منتظر می مانند ،تماشا می کنندو هلهله شادی سر می دهند!
نتیجهی صندلی های بی مرد عرصه فرهنگ و هنر ایران همین می شود.مگر در این سی و سه سال – جز در مواردی اندک که مدیرانی متخصص و دلسوز بر سر کار بودند و چه کوتاه!- چه کسانی برای سرنوشت سینمای ایران و هنرمندانش تصمیم گرفته اند؟ جز مشتی از همه جا بی خبر فرهنگ ستیز که به واسطه ی پینه های پیشانی شان شده اند همه کاره سینما! من از جایی می آیم که برای فیلمساز شدن به تخصص نیازی نیست! تنها باید ثابت کنی که به اصول نظام پای بندی و برای حفظ آن از هیچ کاری روی گردان نیستی.من از جایی می آیم که – به اصطلاح – فیلمسازش یا باید مزخرف بگوید، یا هیچ نگوید! من از جایی می آیم که اگر بخواهی هنرمند باشی نه کاسب،اگر بخواهی متعهد به هنر، انسانیت و جوانمردی باشی روزگارت می شود روزگار جعفر پناهی، در خانه ی خودت حبست می کنند و حکم می دهند به ممنوعیت اندیشیدنت،غافل از اینکه اندیشه را در بند نمی توان نگاه داشت، روزگارت می شود روزگار محمد رسول اف ،مجتبی میرطهماسب ،ناصر صفاریان و دیگر مستند سازان در بند…
بانوی سالخورده را نگاه کردم و غبطه خوردم. سالهای زندگی ام به شمارگان سالهای عمر انقلاب بود،انقلابی که خودم انتخابش نکرده ام و حالا این انتخاب –نمی دانم چه کسانی؟ - جوانیام را باخود برده، سینما را به زانو درآورده و هنرمندانش را، دوستان و همکارانم را دربند کرده است!
… آنجا نشسته بودم، در راهروی ادارهی گذرنامه، منتظر سین جیم شدن توسط افسری که…
ناگهان صدایی بانوی سالخورده را از جایش پراند. اسم او را خوانده بودند. هنوز نرفته بود که برگشت. پرسیدم چی شد؟
جواب داد: عکسم با لبخنده، میگه باید عوضش کنی، بهش گفتم میخوای پاسپورت قبل انقلابم رو بیارم ببینی عکسم چه شکلیه؟ …
زیر لب چند تا فحش کوچک و بزرگ هم داد و رفت و دوباره مرا به غبطه خوردن واداشت. با خودم فکر کردم شما جوانی کردید، ما هم جوانی…
منبع : وبلاگ فریاد هنر