می توانیم ساعت ها در باره اینکه وضع در جمهوری اسلامی درست بشو نیست حرف بزنیم و دلیل بیاوریم. می توانیم صدها نشانه بیاوریم که اصلاح شدنی نیست. می توانیم بگوییم هاشمی رفسنجانی شریک ترورهای انسانی پس از انقلاب است. می توانیم بگوییم در اعدام های دهه شصت مسوولیت دارد و می توانیم بگوییم مسوول اول بسیاری از زشتی های جمهوری اسلامی حداقل تا زمان ریاست جمهوری خودش است. می توانیم بگوییم انتخابات عمر حکومت جمهوری اسلامی را زیاد می کند و باز هم می توانیم بگوییم انتخابات پرشور یعنی فرصت دادن به ولی فقیه در ایران برای اینکه چهار سال دیگر یکی را به اسم رییس جمهوری تحمل کند و نگذارد هیچ کار اساسی انجام دهد. خلاصه می توانیم صدها دلیل بیاوریم تا ثابت کنیم رای دادن به هاشمی رفسنجانی یا شرکت در انتخابات در مملکتی که هیچ امری در سیاست اش ربطی به اخلاق ندارد، کار درستی نیست.
همه این ها را می توانیم بنویسیم و به همه آنهایی که می گویند در انتخابات شرکت کنیم و با رای دادن به هاشمی رفسنجانی فرصتی تازه پیش پای مردم بگذاریم، انتقاد کنیم که وعده های واهی می دهند. اما فکر کنید این حرف ها را داریم برای شهروندی می زنیم که در ایران زندگی می کند و بلافاصله پس از حرف های ما در تهران یا اهواز یا شیراز یا تبریز یا هر شهر یا روستای دیگر ایران می خواهد برود سرکارش یا به دیگر امور زندگی اش برسد. آن وقت فکر کنید این حرف ها چه اثری بر زندگی او خواهد نهاد. فکر کنید این حرف ها را جدی بگیرد و به خودش بگوید نه، من در انتخابات شرکت نمی کنم و به دیگران هم می گویم در انتخابات شرکت نکنید. فکر کنید این تصمیم هم امنیت زندگی اش را در ایران به خطر نینداخته باشد و او موفق شود بیش از نیمی از مردم را قانع کند که رای ندهند. حالا فکر کنید این شهروند روز پس از انتخابات با چه واقعیتی روبرو خواهد شد: فردی به عنوان رییس جمهوری به او معرفی می شود که یا نزدیک ترین فرد به آقای خامنه ای است یا احمدی نژاد. جمهوری اسلامی هم سرجایش هست و در عوض به جای آقای هاشمی رفسنجانی مثلا آقای جلیلی یا ولایتی بر سر کار است یا خانه آخرش آقای اسفندیار رحیم مشایی که می گوید نماینده امام زمان است.
حالا فکر کنید همان فردی که به حرف های ما گوش داده است، از ما بپرسد خب حالا چه باید کرد؟ ما هم برای اینکه به عنوان اپوزیسیون به او پاسخ دهیم برای چند سال دیگر سخنرانی می گذاریم، انواع شورا ها تشکیل می دهیم، تلویزیون راه می اندازیم ، به یکدیگر در اینجا و آنجا حمله می کنیم و فحش می دهیم و باز هم روز از نو و روزی از نو. یعنی همین بساطی که الان اپوزیسیون در خارج از ایران دارد. هر چند سال یک بار هم آرزو می کنیم بلکه جنگی بشود و ما از این وضعیت نجات پیدا کنیم. یا اینکه در نهایت به غربی ها فحش می دهیم که دستشان توی دست این لابی جمهوری اسلامی در امریکا و انگلیس است. آخر این نظریه های دسیسه یاب را خود ما روشنفکران به مردم و آخوندها آموخته ایم.
می توانید به این سناریو بیندیشید یا بخندید، فرقی نمی کند، اگر در ایران زندگی نکنید. اما اگر در ایران زندگی کنید شاید ناگزیر باشید بر این سناریو گریه کنید. این واقعیت تلخ بیش از آنکه از این جهت اهمیت داشته باشد که نشانگر شرایط سیاسی ایران است از آن جهت دردناک است که بیانگر نوع رابطه میان ما روشنفکران ایرانی و به ویژه روشنفکران اپوزیسیون خارج از کشور با مردم ایران است. ما مدام به مردم یادآوری می کنیم که این چه جنایتی کرده و آن یکی چه خیانتی اما فراموش می کنیم از مردم ایران بپرسیم مفید ترین و فوری ترین اقدام برای آنها در زندگی روزمره شان چیست؟ ما همه اش در باره کارهایی حرف می زنیم که مردم باید انجام دهند اما می دانیم که نمی توانند، به جای اینکه در باره کارهایی حرف بزنیم که می توانند انجام دهند.
این واقعیت دردناک را روشنفکران ما متوجه نشده اند اما گویا مردم متوجه شده اند و برای همین هم ترجیح می دهند به جای گوش دادن به تحلیل های روشنفکران هر کاری که خودشان، عقلشان و دستشان می رسد انجام دهند. یک بار گروهی فکر کردند شاید احمدی نژاد کمی با برج عاج نشین های اصلاح طلب یا اصلاح طلب های ناتوان متفاوت باشد و گروهی هم فکر کردند که شاید آنقدر گند بزند که این جمهوری فروبپاشد و برای همین دست به دست هم دادند و در حالی که اصلاح طلب و میانه رو سرگرم دعوا بودند احمدی نژاد را آوردند سر کار. یک بار هم که فهمیدند چه اشتباهی کردند رفتند رایشان را دادند به میرحسین و کروبی و بعد دیدند که رایشان را نخواندند بنابراین ریختند توی خیابان. به همین راحتی. خیلی زود تصمیم می گیرند. حالا هم به نظر من مردم در ایران نمی نشینند که من و امثال من در باره هاشمی رفسنجانی یا رحیم مشایی یا خامنه ای داوری اخلاقی یا سیاسی کنند.
مردم خیلی راحت می توانند مقایسه کنند که هاشمی رفسنجانی بیشتر به دردشان می خورد یا خامنه ای. زیاد هم به خود دردسر نمی دهند که تحلیل تاریخی یا نظری کنند که مظنه جنایت کدامشان بیشتر است. خیلی هم به بسیاری از حرف های کلیشه ای که همه مقام های جمهوری اسلامی می زنند کاری ندارند. همین که حرف های این دو را می شنوند و رفتار کنونی آنها را می شنوند از خود می پرسند آیا بهتر است به خامنه ای ضرب شستی نشان بدهند که کوتاه بیاید یا اینکه بار دیگر همه اوضاع را بسپارند به دست او. مردم نگاه می کنند به همین چهار سال پیش تا ببینند چه کسی بچه های مردم را در خیابان تارومار کرد؟ خامنه ای یا هاشمی رفسنجانی؟ و نگاه می کنند به اینکه چه کسی می گوید از لج بازی با غرب بر سر یک دعوای بیهوده دست بردارید تا تحریم ها را بردارند، خامنه ای یا هاشمی رفسنجانی؟ این ها چیزهایی است که در زندگی روزمره مردم مهم است. مردم به آینده و مشروعیت جمهوری اسلامی نمی اندیشند که بحث کنند جمهوری بهتر است یا سلطنت. مردم به این می اندیشند که آیا فردا نرخ ارز چنان خواهد بود که به کسب و کارشان برسند و بتوانند بچه هایشان را برای تحصیل بفرستند خارج یا نه. مردم در انتخابات به دنبال راه حلی برای این مشکلات می گردند و من فکر می کنم در چند هفته آینده مردم به این نتیجه خواهند رسید که چه کسی ممکن است در جهت حل مشکلات روزمره آنها عمل کند. می خواهد این کار را برای حفظ نظام انجام دهد یا برای برداشتن ولایت فقیه. می خواهد با توافق خامنه ای آمده باشد یا اینکه خامنه ای مجبور شده باشد. اینها مساله کسانی است که در ایران زندگی نمی کنند. البته شاید مردم تنها از یک بابت از این حرف های روشنفکران نگران باشند. آنها نگران هستند که این روشنفکران تندرو که یک بار بین اصلاح طلبان و میانه رو ها جنگ به راه انداختند تا خامنه ای سودش را ببرد این بار هم با تهیه فهرستی از جنایت های هاشمی رفسنجانی زمینه سازی تبلیغاتی را برای ترور روانی هاشمی رفسنجانی انجام دهند تا زحمت رد صلاحیت برای شورای نگهبان کم شود و آن وقت با خیال راحت بنشینند و بگویند پیش به سوی تحریم انتخابات و خیال خامنه ای و اصولگرایان را هم راحت کنند.