اگر سارا نباشد...

نویسنده

» بوف کور / داستانی از مرتضی طالب

 

داره برف می آد. سی آذر سال هشتاد و نه، شب ِ یلدا. می تونم ببینمشون، صورت های زیباشون رو که از مقابلم می گذرند یا از کنارم، می تونم گرماشون رو حس کنم، تا چشم تو چشم می شویم سرمو می اندازم پایین راهمو می گیرم و می رم، سرم رو که بالا می آرم دو تا دست رو می بینم که همدیگر رو گرفتن من به راهم ادامه می دم. من می رم، شب یلدای امسال من، با پارسال فرق زیادی داره، حالا خوشحال ترم حالا وقتی می رم خونه دیگه کسی خونه نیست. دیگه پدرم لبخند های احمقانه اش رو تحویلم نمی ده که بیام بشینم و آجیل و هندونه و انار تُو سرخ بخورم، دیگه هیچکدوم از اعضای فامیل دعوت نشده ن، دختر خاله پسرخاله پسر عمه پسر عمو، دانشجوی معدن، دانشجوی عمران، پشت کنکوری، تیزهوشان… هیچ کدوم نیستن. پدر و مادر و خواهرم توی یه سفر هوایی که من همراهشون نرفتم، هواپیماشون سقوط کرد و من در عرضِ چند ساعت، همه کس و کارم رو از دست دادم و به طرز خیلی ناگهانی کاملا مستقل شدم، اتاق پدر و مادرم اتاق ِ خواهرم مال من شد، دیگه هیچ دعوایی با پدر و مادرم و خواهرم تکرار نشد، دیگه پدر منو بابت اینکه بیست و هشت سالم شده و هنوز کار پیدا نکردم سرزنش نمی کنه، مادرم منو بیشتر از خواهرم دوست نداره و دیگه خواهرم با سرک کشیدن زیر و روی زندگی ام منو تحقیر نمی کنه. برف آروم و سبک می آد، آدم ها بعضی هاشون خندون و بعضی هاشون غمگین و سر در یقه پنهون از مقابلم از کنارم می گذرند و می رن، من خوشحالم، توی خونه کسی منتظرم نیست، فامیل های دور و نزدیک واسه شب یلدا دعوتم کردن چون دلشون برام می سوزه و فکر می کنن من از این تنهایی افسرده شدم اما من دعوت همشون رو رد کردم چون کسی نیست که مجبورم کنه که دعوتشون رو قبول کنم و برم مهمونی های آدم های حوصله سر بر، به شدت حوصله سر بر.

برف و سرما رو بیشتر دوست دارم، چون سرما کاری می کنه که آدم های مزاحم بیشتر توی لاک خودشون باشن، بچه ها از ترس سرما خوردگی و سرد بودن هوا کمتر توی سر و کله هم می زنن، آدم های دیگه هم انگار به خاطر سرما و کند شدن ریتم زندگی کمتر این طرف و اون طرف سرک می کشن. دوره گرد ها و گداها هم کمتر می شه که باهاشون رو به رو بشم و پاچه ام رو بچسبن. من برف و سرما رو بیشتر دوست دارم. من دیدن بازدم رو که مثه بخار از دهان آدم خارج می شه رو دوست دارم من تصویر چند تا آدم که گوشه خیابون تویِ پیت حلبی واسه خودشون آتش روشن کردن رو دوست دارم. خوشحالم که دیگه کسی توی خونه مزاحمم نمی شه. دیگه کسی گیر نمی ده. دیگه خواهرم نیست که با صدای بلند آهنگی رو گوش کنه که من ازش متنفرم. دیگه دعواهای گاه و بی گاه پدر و مادرم و نمی شنوم که سر احمقانه ترین چیز ها مثل سگ و گربه به جون هم نمی افتن، نه دیگه هیچ چیز اذیتم نمی کنه. من خلوتِ خودم رو دارم. خلوت ِ کامل و منحصر به فرد خودم، الان می رم خونه، یه چایی واسه خودم می ریزم و اون وقت می شینم جلوی آینه، بعدش هم می رم شومینه رو روشن می کنم و کتاب می خونم. شاید همون جا خوابم ببره و اگر خوابم نبرد دوباره می شینم یه خرده جلوی آینه و بعدش می رم تو اتاق خوابم و می خوابم. چه چیزی دلپذیر تر از این که خلوت منحصر به فرد خودت رو داشته باشی. خدای خودت و بنده خودت.

وارد خونه می شم. خونه ساکت و خلوت دقیقا همون چیزی که همیشه می خواستم. می رم توی آشپزخانه. کتری را رو اجاق گار می ذارم، یه صندلی اون جا هست. همیشه هست. از زمانی که مستقل شدم یه میز کوچک و یه صندلی برای خودم خریده ام. توی آشپزخانه هم وعده های غذایی رو اون جا می خورم، گاهی مثل الان، و کتری آب رو روی اجاق گاز می ذارم. منتظر صدای سوت ِ جوش اومدن آب می شم، من این صدای سوت رو دوست دارم. صدای سوتِ جوش اومدن آب ِ کتری.

” هیچی تو خونه ات نیست که من سرمو باهاش خشک کنم سرم زیر برف خیس شده بود مجبور شدم این حوله رو بردارم “

نگاهش می کنم، با حوله ای که رو سرش انداخته، تمام قد ظاهر می شود. به نفس نفس می افتم، از ترس زبانم بند می آید. نزدیک تر می شود. “ وای تو رو خدا ببخشید، من حواسم نبود. این قدر دنبال شالی چیزی گشتم که کلافه شدم. در باز بود من اومدم تُو، آخه بیرونم خیلی سرد بود بهم حق بدید من یه ساعته که اینجام اگه بیرون بودم حتما یخ می زدم، سلام، من سارام البته تو منو می شناسی همکلاسی قدیمیت دوباره سلام ” دستش را دراز کرده رو به روی من حالا بیشتر و دقیق تر توی صورتش زل می زنم، سارا سارا سارا سارا، همان دختری که توی دانشگاه دیوانه اش شده بودم، همان دختری که توی لابی، از گوشه ای از سلف که به لابی دید داشت، گاها در آسانسور، گاهی در کلاس های که هر دو یک واحد را برداشته بودیم سعی می کردم بهش زل بزنم و او توجهش جلب نشود. سارا، سارایی که دیدنش حتی ثانیه ای در گوشه ای از دانشگاه تمام روزم را پر از خیال های خوش می کرد پر از خیال های دست گره کردن و با هم قدم زدن در خیابان سرد، نگاه کرده به بخار بازدم همدیگر، سارا سارا سارا… آرام دستش را پس می کشد، که حواسم سر جایش می آید. هنوز نمی توانم باور کنم. نمی دانم دچار لکنت هستم یا نه اما می پرسم “ ببخشید، خانم سارا… سارا چجوری اومدی تو؟ ” لب ور می چیند و دلخور از این سوال تکراری جواب می دهد، “ گفتم که چند بار زنگ زدم و بعدش متوجه شدم در بازه، من که دزد نیستم، خیلی سرد بود به جای اینکه بیرون منتظر باشم اومدم تو، ببخشید می دونم کار زشتیه اما به خدا نشستم روی همون کاناپه و تکون نخوردم تا شما اومدین ” سارا سارا سارا سارای لعنتی، همیشه وقتی به کلاس دیر می رسید در مقابل نگاه های خشمگین اساتید با همین لحن معصومانه که با صورت بسیار زیبایش ترکیب می شد کاری می کرد که هیچ استادی نتواند در برابرش مقاومت کند و او را به کلاس راه ندهد. سارای لعنتی اما من هیچ وقت یادم نمی رود در را قفل کنم، آن هم نه یکبار بلکه دوبار من برای حفظ این خلوت ِ خاصِ خودم برای حفظ این خانه مرحومِ پدری برای این تنها جایگاه مستقلی که کاملا در آن آزادم احترام فراوانی قائلم. غیر ممکن است که در را قفل نکرده باشم و از خانه بیرون رفته باشم. با بهت نگاهش می کنم و می گویم “ اما غیر ممکنه من در خونه ام رو قفل نکنم ” باز دلخور می شود، همانطور ایستاده نگاهم می کند آخر چاره دیگری هم ندارد. توی آشپزخانه تنها یک صندلی هست. دوباره لب ور می چیند “در باز بود آخه چطوری بهت ثابت کنم، اگه میخواستم دزدی کنم که دیگه الان اینجا نبودم” حرفش منطقی بود آن هم با این لحنِ صمیمی. حالا برای امتیاز دادن به او هم می توانم دعوتش کنم به هال. به هر حال آن جا یک دست مبل هست که بتواند بشیند، می رویم توی هال. رو به رو یم می نشیند. “ آینه “. در حالی که او دارد می نشیند، سریع به سوی آینه می روم، آینه روی یک میز قرار دارد و روی میز آینه یک دفترچه و خودکار هست، سریع دفترچه را بر می دارم، دفترچه یکی از آن مورد هایی ست که هر وقت غریبه یا آشنایی وارد خانه ام می شود باید سریع آن را پنهان کنم. هیچ کس جز خودم نباید دفترچه ام را ببیند یا کلمه ای از آن چه در آن نوشته شده را بخواند، دفترچه را در اتاق حالا خالی خواهرم می گذارم و در اتاق را قفل می کنم و کلیدش را می گذارم توی جیبم اما انگار این دختر از هر قفلی عبور می کند مگر این که… می آیم رو به رویش می نشینم و با او دست می دهم. حرف های دکتر بهرامیان ناگهان برایم زنده می شود ” حتی بعضیا اون شخصی یا چیزی رو که در توهمشون می بینن می تونن لمس کنن. ببین یکی رو می شناختم که پدر مرحومش رو می دید. با پدرش بیرون می رفت می گفت با هم رفتن پارک و بدمینتون هم بازی کردن، گریه می کرد و قسم می خورد که راست می گه یه دوره درمان با تزریق دارو واسش گذاشته ام، بعد از چند ماه دیگه پدر مرحوم سر و کله اش پیدا نشد.” دکتر بهرامیان، دکتر روانپزشک، راستش از وقتی که خانه کاملا خالی شد، بعد ِ چند ماه از مرگ اعضای خانواده ام، صداهایی توی سرم می پیچید دقیقا مثل لحظه ای که آدم دارد با تلفن حرف می زند. “رفتی تو فکر ؟ ” سارا این را ازم می پرسد و باز می پرسد “ نمی خوای بدونی من چرا این جام ؟ ” رو به رو آن صورت ِ حیرت انگیز زیبا را نگاه می کنم، سارا سارای زیبا سارای دست نیافتنی “ بهتره بپرسم تو منو یادته سارا؟ ” می خندد. خنده لعنتی اش باعث می شود یک لحظه نفسم بگیرد “ آره دیگه تو عیسایی، عیسامسیح یکی دو سال از دوران دانشگاه نگذشته ها ” و دوباره می خندد، نفسم می گیرد و نمی توانم در برابر چنین دختر زیبایی که این طور کودکانه و معصومانه می خندد که انگار همین لحظه شادترین اتفاق دنیا برایش رخ داده همین طور مات و مبهوت زل بزنم. من هم همراهش می خندم. درسته من عیسام، عیسای شکست خورده، عیسایی که هیچ وقت استعداد اینو نداشت که انجیلشو بنویسه، عیسایی که برای دوری از تحقیرهای اطرافش به خاطر بیکار بودن، می رفت مسافرکشی، عیسایی که به صلیبش میخ شده. دوباره نگاهش می کنم و می گویم” خب فکر کنم الان بهتره سوال دوم رو بپرسم. چطور آدرسمو پیدا کردی ؟” یک دفعه قیافه اش خیلی جدی می شود. کیفش را وارسی می کند. از داخل کیفش مجله ای را بیرون می آورد. مجله ادبیات امروز را که توی دستش می بینم یاد بخشی از شکست هایم می افتم. یاد صلیب سنگینی که عیسا به دوش می کشد. یاد چیزی که از همه چیز های عالم از آن بیزار ترم یعنی تحقیر. یاد تمام آن داستان ها و نقدهایی که برای این مجله نوشتم و چاپ نشد. تمام آن متاسفم هایی که در جواب زحمت های شب و روزم می شنیدم. متاسفم که تحقیرت می کنم مطلبت قابل چاپ نیست. به مجله اشاره می کند. معصومانه و کودکانه با انگشت اشاره اش به مجله می زند و خودش لبخند. من اما سعی می کنم خیلی جدی باشم “خب ؟” سرش را پایین می اندازد و لبخندی شبیه پوزخند می زند “ خب ؟!! من زنگ زدم دفتر مجله خیلی مودبانه و محترمانه باهاشون صحبت کردم و آدرست رو ازشون گرفتم ” چی؟ لعنتی ها ! یادم هست چند باری که برایشان داستان و نقد نوشتم اصرار کردند انتهای مطالبم آدرس کامل پستی ام را هم بنویسم. چقدر منتظر بودم برایم چیزی بفرستند. احمقانه است اما خودم هم نمی دانستم چی! منتظر بودم یک چیزی بفرستند. ازش می پرسم : “ فکر نمی کردم آدرسمو نگه داشته باشن ” دلم میخواست اضافه کنم؛ من فقط براشون یه نامه نویس بودم اما بهتر است در برابر زیباترین دختر روی زمین بیشتر از آن چه نشان می دهم خودم را خراب نکنم. اما آخر سارا از کجا فهمیده من به آن مجله مطلب می فرستادم. البته منِ احمق به چند دوستی در دانشگاه که رابطه صمیمانه ای هم با سارا داشتند گفته بودم که برای مجله ادبیات امروز داستان و نقد می فرستم. گند بزنن به من البته تا این جا که برای من زیاد هم بد نشده. “و حالا اگه می تونی لطف کن و سوال آخر رو جواب بده، چرا این جایی؟” دوباره جدی می شود مجله را باز می کند و به صفحه مشخصی که می رسد مکث می کند و دقیق تر می شود. انگار می خواهد مطلبی از آن صفحه را بخواند. صدایش را می شنوم. این جمله ها را می شنوم: “این برای صلح نیست برای فولکس واگن است ” یک لحظه احساس این را دارم که انگار یک مرد قوی هیکل به قلبم مشت کوبیده باشد. ادامه می دهد. صدایش را می شنوم “این جمله آن قدر وجد آور بود برایش که بخواهد هزار کیلومتر تا تهران بزند و برود برای فولکس عمویش زندگی من و او آن قدر ساده بود که فیلمی مثل ایزی رایدر دیوانه مان می کرد و تلاش آقای ریپلی با استعداد هم برای مان تحسین برانگیز بود! ولی باید گفت هیچ کدام از آن ها ما نبودیم و آن ها هم ما نبودند ما فقط دوست شان داشتیم همین.” می لرزم. از روی صندلی بلند می شوم. نگاهش می کنم که هنوز دارد می خواند. مرا ندیده که بلند شده ام. می توانم بفهمم داغ شده ام. داغ مثل کوره. داد می زنم داد می زنم با صدای بلند داد می زنم. می بینم که شوکه می شود طوری که مجله را به گوشه ای پرت می کند. هنوز سرش داد می زنم “خفه شو” مطمئنم دفترچه را خوانده. دفترچه مقابل آینه را، آینه ای که از هفته ای که بعدش خانواده ام در سقوط هواپیما آتش گرفت و خاکستر شدند با آن حرف زدم و توی دفترچه نوشتم. به جز دکتر بهرامیان به هیچ کس دیگر نگفته ام که با تصویر خودم توی آینه حرف می زنم اما او هم از دفترچه خبر ندارد برای او هم نگفته ام. دفترچه راز من است. دفترچه رو به روی آینه انجیل من است. هیچ آدمی هیچ آدمی حتی دکتر بهرامیان هم حق ندارد آن را بخواند و حالا این لکاته، این روسپی، دفترچه ام را خوانده و وانمود می کند آن ها توی مجله چاپ شده. کثافت لکاته، داد می زنم “به چه جراتی به دفتر من دست زدی هان؟ به چه جراتی کثافتِ آشغال به چه جراتی ؟ ” می بینم که چطور صورت معصومش در هم می شکند و اشکی که فورا از پس دادهای من توی چشم هایش جمع شده اند صورتش را خیس می کنند. دلم برایش می سوزد اما دوباره نگاهم که می افتد به آینه دیوانه می شم. مغزم می سوزد می سوزد می سوزد نمی توانم داد نزنم. این لکاته آمده مقابل من و یکی از عزیز ترین داستان های مرا که روبه روی این آینه نوشتم را برایم می خواند. منِ بدبخت چقدر باید تحقیر بشوم؟ داد می زنم “چرا خوندیش، کثافت ِ جنده چرا خوندیش چرا؟ بگو چرا؟ “فقط گریه می کند فقط گریه می کند. سعی می کنم کمی آرام شوم. چیزی که خواند ابتدای داستانی بود که فکر می کنم چند ماه پیش نوشته بودم. همین شاید ثابت کند فقط قسمت های آخر دفترچه را خوانده و بعد دیگر من سر رسیده ام اما از کجا معلوم که یک ساعت منتظرم بوده؟ شاید چند ساعتی که بیرون بودم یک جورهایی قفل را باز کرده باشد و تمام و کمال همه دفترچه را خوانده باشد. این فکر دیوانه ام می کند. گلدان کوچکی می بینم که زمانی که مادرم بود همیشه اصرار می کرد مواظب باشیم و با احتیاط از کنارش رد بشویم که زمین نخورد و نشکند. نمی دانم چرا تا به حال نگهش داشته بودم. شاید یک ترس ناخود آگاه، گلدان را بر می دارم و با قدرت هر چه تمامتر می کوبش زمین. گلدان خرد می شود. حالا کمی آرام ترم. مادر، بلاخره گلدان محبوبت شکست. با شکستن گلدان انگار به سارا شوک وارد شده باشد با لحنی نالان گوید “من هیچی رو نخوندم من هیچ دفتری رو نخوندم اون تو چاپ شده بود به خدا اون تو چاپ شده بود” اشاره اش به مجله ادبیات امروز است. با این که نمی فهمم چه می گوید، به سراغ مجله می روم. مجله را باز می کنم. صفحاتش به خاطر پرتاب مجله پخش شده اند. با خشم می پرسم “ اگه راست می گی کدوم صفحه؟ ” از ترس کمی خودش را عقب می کشد و می گوید “هشتاد و چهار” صفحه ها را ورق می زنم. ادبیات امروز لعنتی. صفحه هشتاد و چهار را که باز می کنم یک لحظه احساس می کنم خون توی مغزم منجمد شده. خودش است. داستان خودم. اسمش هم همان است: میان گرگ و انسان. داستان من تمام و کمال چاپ شده. یک چیز را مطمئنم. کاملا مطمئنم من این داستان را برای ادبیات امروز نفرستاده ام کاملا مطمئنم. می گویم “اما من که اینو واسه این مجله نفرستادم چه جوری چاپ شده؟ ” مثل دختر بچه ای که انگار شدیدا تنبیه شده باشد نگاهم می کند و جوابی نمی دهد. به آینه نگاه می کنم، صدای دکتر بهرامیان توی سرم می پیچد “ می گفت با پدر مرحومش رفته پارک می گفت با هم بدمینتون بازی کردن. قسم می خورد راست می گه… ” فهمیدم قضیه چیست. غیر از این نمی تواند باشد. پوزخندی به آن موجودی که شبیه ساراست و زاده بیماری من می زنم.او سارا نیست. این موجود حتما حاصل توهم من است.تا قبل از این فقط صداهایی می شنیدم. لعنت به من. پالتو و شال گردن و کلاهم را بر می دارم و می زنم بیرون. موقع بستن در صدایش را می شنوم. صدایش چقدر زیباست “کجا داری می ری؟” خدای من صدایش چقدر واقعی ست. می لرزم. نمی دانم از خشم یا ترس باید اول بروم تا سر کوچه یک پاکت سیگار بگیرم.هم هوا سرد تر شده هم برف بیشتر. آدم های کم تری توی کوچه و خیابان هستند. شانس می آورم که دکه باز است. یک پاکت سیگار می گیرم و به سرم می زند بپرسم ادبیات امروز دارد یا نه. “ادبیات امروز رو داری؟” می گوید : “نه، وسطِ ماهه. چندتا می آرم که تموم شده تا الانم.” حوصله جر و بحث را ندارم. راهم را می گیرم و می روم. سیگار اول را که تمام می کنم زنگ می زنم به دکتر بهرامیان. گوشی اش را بر نمی دارد. همان یکی دوباری هم که کار داشتم و به موبایلش زنگ زدم گوشی را برنداشت و به جایش مدتی بعد خودش زنگ زد. آخر همیشه سرش شلوغ است. می نشینم روی نیمکت آهنی و سرد همان پارک همیشگی. پارکی که میان برج های بلند احاطه شده و من روی نیمکت اش تنهای تنها می نشستم. روزهای قبل از سقوط هواپیمایی که خانواده ام در آن بودند، به پنجره های روشن برج ها زل می زدم و هر ازگاهی سایه هایی می دیدم که از پشت پرده کشیده شده عبور می کردند و آدم هایی که پرده را از مقابل پنجره کنار می زدند و تقریبا می شد بعضی جزئیات پذیرایی خانه شان را دید. من به آن ها نگاه می کردم و با خودم می گفتم من چقدر بدبختم آن ها توی خانه هاشان توی خلوت شان لذت می برند و من چقدر بدبختم و در روزهای پس از سقوط آن هواپیما و پیدا شدن آن خلوت و استقلال برای خودم به پنجره ها نگاه می کردم و با خودم می گفتم یعنی آن ها به اندازه من خوشبختند یعنی به اندازه من می توانند احساس راحتی کنند. از خلوت شان لذت ببرند. حالا توی این برف توی این سرما اینجا نشسته ام و دوباره آن قاب های روشن را می بینم که حتما توی اش گرم و نرم است و دوباره دارم حسرت می خورم. چقدر من بدبختم یا چرا آن ها به اندازه من بدبخت نیستند. سیگار دوم و سوم را هم که تمام می کنم دوباره شماره دکتر بهرامیان را می گیرم و او دوباره جواب نمی دهد برایش اس ام اسی می زنم که کار خیلی واجبی دارم و خواهشا با من تماس بگیرد. کار دیگری ندارم جز سیگار دود کردن و نشستن. یاد روزهای دانشگاه می افتم. همان روزهایی که بتِ من شده بود سارا، سارا البته زیباتر از آن بود که دوست پسر نداشته باشد همان موقع هم که دوست پسر داشت کلی پسر برایش می مردند خیلی ها مثل من پنهانی؛ و خیلی های دیگر با آن که می دانستند او با پسری در رابطه است اما خفت و تحقیر را به جان می خریدند و محبت و علاقه بی دریغشان به سارا عرضه می داشتند. از گوشه و کنار خبر می رسید که سارا کلافه شده و حتی می خواهد انصراف بدهد. اما این اتفاق نیفتاد. شوق ِ لیسانسه شدن می ارزید به تحمل درخواست های دوستی و ابراز عشق های ناگهانی. من اما هیچ وقت جلو نرفتم. گاهی که خیلی می دیدمش مخصوصا وقتی یک واحد درسی را همکلاس می شدیم بیشتر رنج می کشیدم چون زیاد دیدنش میلِ من به داشتن اش را بسیار زیاد می کرد و بارها تحریک می شدم تا من هم خفت و تحقیر را به جان بخرم و پا پیش بگذارم اما نمی خواستم تحقیر شوم و هم این که نمی خواستم او من را بگذارد توی لیست یکی از همان الدنگ هایی که تنها جوابی که می گرفتند این بود که مزاحم نشین لطفا، من با یه نفر در رابطه ام. نمی خواستم او تا مرا ببیند سعی کند تا می تواند از من دور بشود. خوبیِ پیشنهاد ندادن این بود که من برای او کاملا محو بودم. موجودی که دیده نمی شود و همین باعث می شد بتوانم هر موقع و هر وقت به او نگاه کنم. هیچ چیز دلپذیر تر از آن روبه رو شدن های اتفاقی و کوتاه نبود. توی راهروهای دانشکده یا آسانسور یا توی لابی، همان هایی که با آن که در لحظه اول نابودم می کرد اما بعد با همان ثانیه تصویری که می دیدمش می توانستم ساعت ها خیال پردازی کنم و از آن زیبایی ناب لذت ببرم. سارا برای من دست نیافتنی بود. موجودی از عالم دیگر که منِ پست لیاقت اش را نداشتم. من هم باید با یکی از همان دخترهایی با قیافه متوسط ازدواج می کردم و مدام به خودم تلقین می کردم که زنم بهترین خلق و خو و رفتار دنیا را دارد و وفادارترین زن دنیاست و این طور خودم را آرام می کردم.سارا سارای لعنتی… “ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد ” حالا که یکی دو نخ سیگار بیشتر برایم نمانده دکتر هم موبالیش را خاموش کرده. ساعتم را نگاه می کنم ساعت یازده شب است. قطعا دیگر حالا توی مطبش نیست. شاید جواب بیمارهای روانی اش را دیگر توی چند ساعتی که توی تیمارستان و مطب نیست نمی خواهد بدهد. آن هم در شب یلدا. حتما دکتر توی یکی از این مهمانی های شب یلداست. واقعا دکتر احمقی ست اگر شب یلدایش را با ناله های یکی از مریض هایش خراب کند. اما دکتر لعنتی اگر یکی از مریض هایت داشت خودکشی می کرد چی؟ خب که چی؟ از دکتر چه کاری بر می آید؟ تنها ضرری که می کند پول ویزیت یکی از بیمارهایش قطع می شود. قطعا همین است. فقط همین.چند بار دیگر هم زنگ می زنم و همان پیغام خاموش بودن دستگاه مشترک مورد نظر تکرار می شود. کاش جایی داشتم بروم. شب یلدای لعنتی. کاش به یکی از همان مهمانی های بچه لوس کنِ عمه جان و خاله جان می رفتم. نه آن ها هم خوشحال می شوند من دعوتشان را رد می کنم چون به اجبار رقص و خوشحالی شان به خاطر احترام به خانواده خاکستر شده من رنگ و بوی کمتری می گیرد. اگر بیشتر از این توی این بارش برف در پارک بمانم، در این طولانی ترین شب سال یخ می زنم و خواهم مرد. نمی دانم سارا را فحش بدهم یا ذهن مریضم را. من تازه یک سال است بعد از آن سقوط به این استقلال، به این خلوت خودم دست یافته ام. من تازه از آن مزاحمت های همیشگی، از آن خرید های پی در پی که پاچه ام را می گرفت خلاص شدم. نباید به این سادگی از میدان به در بروم. تازه اوضاع زیاد هم خراب نیست. اگر خراب بود حتما سارا را این جا هم توهم می زدم. مثلا می آمد کنار همین نیمکت می نشست یا لابه لای درخت ها. می دیدمش که به من نگاه می کند. هیچ جا نیست و باید بروم خانه و فردا در اولین فرصتی که دکتر به مطبش می آید بروم و ازش بخواهم دوره درمان تزریقی را شروع کند. قطعا توهم دیدن سارا فقط یک حمله بوده و می توان جلویش را گرفت. دکتر بهرامیان گران ترین و بهترین دکتر روانپزشک این شهر است. او قطعا دوباره خلوتم را به من پس خواهد داد.

کلید می اندازم و در خانه را باز می کنم. دلم هری پایین می ریزد. چراغ ها خاموش اند. حافظه ام هنوز خراب نشده. کاملا مطمئنم که با آن عجله و حالی که داشتم، چراغ ها روشن را گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. چشم هایم را می بندم. چون اگر یک دفعه چراغ ها را روشن کنم و ببینم سارا وسط هال ایستاده و به من نگاه می کند از ترس سنگکوب خواهم شد. چشم هایم را می بندم و کلید را می زنم. حالا چراغ ها روشن شده. مدام تصور می کنم که رو به روی ام ایستاده و بهم زل زده. این باعث می شود اگر واقعا دیدمش کمتر بترسم. آرام چشم هایم را باز می کنم. هال خلوت و خالی ست. انگار نه کسی آمده و نه کسی رفته. نفس راحتی می کشم. طاقت ماندن در هال را ندارم. به آشپزخانه می روم. روی میز کوچک خودم توی یک قوطی خالی چای پاکت سیگارم هست. پاکت سیگاری که از عجله یادم رفت با خودم بردارم و بدون آن خانه را ترک کردم. کتری روی اجاق گاز است و زیرش خاموش. این یکی را یادم نیست. زیرش را خاموش کردم یا نه؟ مهم نیست. دوباره زیر کتری را روشن می کنم و منتظر می شوم تا سوتِ جوش آمدن اش را بشنوم. یک سیگار قبل از چایی. یک سیگار همراه با چای، یک سیگار بعد از چای. این حالم را خوب می کنم. وعده سیگار و چایم که تمام می شود، با احتیاط می روم توی هال. خبری از هیچ کس نیست. پس احتمال خیلی زیاد یک حمله بوده. می نشینم روی مبل. با صدای بلند می گویم لعنت به تو سارا لعنت و بی اختیار می خندم. باید بخندم. یادم می افتد دفترچه ام را گذاشته بودم توی اتاق خواهرم و درش را قفل کرده بودم. کلیدش توی جیب شلوارم است. دفترچه را بر می دارم تا بگذارمش روی میزی که آینه رویش هست. سرم لحظه ای گیج می خورد و چشم هایم سیاهی می رود. مجله ادبیات امروز با یک یادداشت رویش مقابل آینه است. می توانم صدای نفس هایم را بشنوم که به سختی بالا و پایین می روند. هم مجله هم یادداشت قابل لمس است. به فکرم می زند یادداشت و مجله را بردارم و به یکی نشان بدهم تا ببینم واقعی ست یا نه. ساعت اما دوازده شده. در و همسایه قطعا فکر می کنند دیوانه شده ام. من از تحقیر شدن مقابل آن احمق ها بیزارم. آدم های توی کوچه و خیابان هم حتما فکر می کنند این وقت شب، آن هم شب یلدا زده به سرم و می خواهم سر کارشان بگذارم و آن ها مرا سر کار می گذارند. یادداشت را می خوانم. “نمی دونم چرا یه دفعه زد به سرت اما می دونم تو توی این یه سال چی کشیدی. من و تو، توی دانشگاه دوستای مشترکی داشتیم که می تونستم از حال و روزت خبر دار بشم. ببین من کار مهمی باهات دارم و باید چیزی رو بهت بگم. اون قدر مهم که هر روزی که می گذره و حس می کنم بهت نگفتم بهم بیشتر سخت می گذره. من شماره ام رو واست نوشتم هر موقع که زنگ بزنی میام پیشت. مثلا همین حالا. خواهش می کنم بهم زنگ بزن. باید ببینمت. سارا” دوباره مجله را باز می کنم. صفحه هشتاد و چهار داستان خودم است. داستان خودم. نگاهی به مطالب دیگر می کنم. همان مطالب عادی ادبیات امروز است. یعنی یک احمق آمده توی خانه من بی آن که من بفهمم دفترچه ام را برداشته یا کپی کرده بعد این داستان را از توی دفترچه خوانده، تایپ کرده و برایِ مجله فرستاده. آن هم با نام و مشخصات خودم. هم مجله هم یادداشت را توی سطل آشغال می اندازم. باید بی خیالش بشوم. این داستان هیچ جوره با هم نمی خواند. آن از حضور یکدفعه ای سارا توی خانه ام و آن هم چاپ داستانم توی مجله ای که برای نوشته هایم پشیزی هم ارزش قائل نمی شد. در ضمن من تا یک ماه پیش صداهایی را می شنیدم و هنوز آن قدر عقل توی سرم هست که خودم را یک بیمار روانی یا به قول دکتر بهرامیان بیمار ذهنی بدانم. البته مطمئنم مثل مریضی های دیگر، این هم درمان می شود. می روم رو به روی پنجره. می توانم چراغ زرد مهتابی توی کوچه را ببینم که سختکوشانه کوچه را روشن می کند. هنوز برف می بارد. لحظه ای صورت سارا رو به رویم ظاهر می شود، زیباترین زن روی زمین. برف حوصله سر بر است. می روم توی اتاق خوابم. خوابم نمی برد یک سالی هست که خیلی سخت خوابم می برد و خوابم هم خیلی سبک شده. با چشم های باز به سقف سفید اتاق زل می زنم. کاش سارا واقعی بود. کاش سارا واقعی بود. باید یک تئوری پیدا شود که سارا واقعی ست. باید یک دلیلی هم باشد. یادم هست دکتر بهرامیان توی آن جلسات اول ازم پرسید که آیا برای گشتن چیزی کلافه شده ام یا نه؟ راستش در دوران اوج شنیدن صداها غیر از این که اول فکر می کردم این صداهایی ست که خودم دارم ایجاد می کنم دچار فراموشی شدید هم شده بودم. طوری که چند بار یادم می رفت کتری را از روی اجاق گاز بردارم یا این که بارها دنبال چیزی می گشتم. می رفتم مغازه و اصلا یادم نمی آید برای خرید چه چیزی به مغازه آمده بودم. وضعیت من تقریبا تا چهل روز پیش در همین حول و حوش بود. گاهی خیلی شدید گاهی هم کمتر. من زیر تمام داستان هایم تاریخ می زنم. به سراغ دفترچه می روم. داستان میان گرگ و انسان را پیدا می کنم. زیرش نوشتم مهر هشتاد و نه. درست زمان اوج بیماریم. خانواده ام فروردین هشتاد و نه در یک سفر هوایی دچار سانحه شدند. من تقریبا از شهریور صداها را به صورت پچ پچ شنیدم. بعد خیلی شدید شد و اواسط مهر به دکتر رفتم. اگر من داستان میان گرگ و انسان را همون روزها نوشتم، بعید نیست بدون این که دست خودم باشد. یا شاید صدا ها بهم القا کرده باشند. چون مثلا یادم هست صداها سعی می کردند چیزهایی را بهم القا کنند. مثلا یک بار برهنه توی حیاط خانه رفته بودم. وقتی به خودم آومدم اصلا یادم نبود چطور و چرا آن جایم. پس ممکن است من داستان را برای ادبیات امروز فرستاده باشم. حتما برایشان داستانم را تایپ کردم، بعد هم ایمیلش کردم. اما اگر توی صندوق ارسال ایمیلم، ایمیلی نباشد که تایید کند داستان را فرستاده ام چه، نمی خواهم سارا توهم باشد. نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم. البته من چند باری هم داستان ها را پرینت می گرفتم و برایشان پست می کردم. چون چند بار بهم گفته بودند. به خاطر هم خوان نبودن. برنامه ای که تویش تایپ می کردم با برنامه اون ها داستان هام قابل خواندن نیست اگر پست کرده باشم هیچ جوری نمی تونم برای خودم ثابت کنم. چون من نامه هام رو تمبر می زدم و می انداختم توی صندوق پست. هیچ وقت داخل به اداره پست نمی رفتم و رسید نمی گرفتم. اما اگر ایمیل کرده باشم، درجا به سارا زنگ می زنم چون دیگر و قطعا حقیقی است و تمام این ماجراها با این که خیلی عجیب اند، اما دیگر می فهمم واقعی هستند. باید ایمیلم را چک کنم. تا صندوق ارسال باز می شد و می خواستم چک کنم… قطعا سارا به من علاقه مند شده.شاید با خواندن داستانم. آخر دلیل آمدنش به خانه ام را که پرسیدم داستان را خواند. تازه سارا با من زیاد هم غریبه نبود نا سلامتی ورودی یک سال دانشگاه هنر بودیم. درست است که من خجالتی و گوشه گیر بودم، اما سلام و علیکی با هم داشتیم. من برایش یک نویسنده کاملا غریبه هم نیستم. صندوق ارسال باز می شود، آخرین ایمیلم را نگاه می کنم.آخرین ایمیل ارسالی داستان میان گرگ و انسان برای مجله ادبیات امروز. عنوانش این است. می روم سراغ سطل آشغال، یادداشت هنوز آن جاست. شماره سارا را می گیرم. بعد از مدتی که تنها به تیک تاک ساعت دیواری تویِ هال گوش می دادم. بالاخره سارا این زیبایی مطلق سر می رسد.

صبح شده. سارا هنوز لا به لای ملحفه های سفید خواب است و شیار نور آفتابی که از لابه لای ابرهای خاکستری بیرون زده روی صورتش افتاده. خدایا چقدر زیباست. بلند می شوم. می روم توی هال. احساس سبکی می کنم. با آن که خیلی وقت است تلویزیون را روشن نکرده ام اما روشن اش می کنم تا ببینم دنیا هنوز سر جایش هست یا نه. یک برنامه صبحگاهی که مجری های خواب آلودش به زور سعی می کنند خودشان را خوشحال و شاد نشان دهند. بلند می شوم. مجله ادبیات امروز را از مقابل آینه بر می دارم. دوباره داستانم را نگاه می کنم. لعنتی ها اصلا فکر نمی کردم این مجله نجات دهنده من باشد. مجله را به حال خودش می گذارم و پرده پنجره قدی ِ توی هال را می کشم. با آن که آفتاب زور می زند از لا به لای ابرها بیرون بزند، باز هم همین ذره هم غنیمت است. برف بند آمده. از پنجره دیگر می توانم توی کوچه را ببینم. بچه های مدرسه ای شادی کنان به ست مدرسه می روند. با کلاه و شال گردن. انگار هیچ غمی ندارند بس که شادند. “پونزده بهمن خوبی داشته باشید تا فردا صبح و یه برنامه دیگه مواظب خودتون باشید. خدا نگهدار” پونزده بهمن ؟!! این مجریه خیلی خوابش می آد انگار. می زنم شبکه خبر، آن جا هم اعلام می کنند که پونزده بهمن است. همه این خواب آلود ها احمق شده اند امروز. باید اول دی باشد احمق ها. به سراغ تلفن می روم. تماس های گرفته شده دیشب را می بینم. انگار سال هاست شماره غریبه ای با آن گرفته نشده. من مطمئنم که دیشب با همین تلفن به سارا زنگ زدم اما این لعنتی هر ازگاهی خراب می شود. اصلا شاید این روزها خراب بوده و یادم نیست. همیشه شماره ها را در خودش نگه نمی داشت. باز تلویزیون می گوید پونزده بهمن، خاموش اش می کنم. موبایلم زنگ می خورد، دکتر بهرامیان است. جوابش را نمی دهم. تقویم فارسی موبایلم را نگاه می کنم. این هم نشان می دهد پونزده بهمن است. کثافت این هم خراب شده.انگار دفترچه صدایم می کند. به سراغ آخرین داستانی که نوشته ام می روم. اسمی ندارد. این طور شروع می شود: “داره برف می آد، سی آذر سال هشتاد و نه، شب ِ یلدا. می تونم ببینمشون صورت های زیباشون رو که از مقابلم می گذرند یا از کنارم، می تونم گرماشون رو حس کنم، تا چشم تو چشم می شیم سرمو می ندازم پایین و راهمو می گیرم و می رم، سرم رو که بالا می آرم دو تا دست رو می بینم که همدیگه رو گرفتن. من به راهم ادامه می دم. من می رم. ” وسط های داستان این است : “می لرزم. از روی صندلی بلند می شوم. نگاهش می کنم که هنوز دارد می خواند. مرا ندیده که بلند شده ام. می توانم بفهمم داغ شده ام. داغ مثل کوره. داد می زنم داد می زنم با صدای بلند داد می زنم. می بینم که شوکه می شود طوری که مجله را به گوشه ای پرت می کند. هنوز سرش داد می زنم “خفه شو ” مطمئنم دفترچه را خوانده. دفترچه مقابل آینه را، آینه ای که از هفته ای که بعدش خانواده ام در سقوط هواپیما آتش گرفتند و خاکستر شدند با آن حرف زدم و توی دفترچه نوشتم “ با این که داستان ادامه دارد اما بیشتر از این نمی توانم بخوانم. چقدر از این دفترچه بیزارم. چقدر بیزارم.

دفترچه را می بندم. مجله هنوز آن جاست صفحه هشتاد و چهار را باز می کنم. داستانم هنوز آن جاست. سریع می روم داخلِ آشپزخانه کتری را پر از آب می کنم. سارا در بلندترین شب سال حقیقی ترین چیزی بود که می توانستم لمس اش کنم. بویش کنم. صدایش را بشنوم. حرف هایش را بشنوم. مطمئنا ذهن و خیال من چنین قدرتی ندارد. اگر هم داشته باشد از پس خلقِ چنین ظرافتی بر نمی آید. حتی اگر هروئین زده باشم. من موقعی که هروئین می زنم مغزم بیشتر خاموش می شود تا راحت تر بخوابم. چنین حقیقتی چنین پوستی چنین تنی چنین چیزی غیر ممکن است حاصل توهم من باشد. تمام آن زمزمه ها غیر ممکن است پوچ و توهم من باشد. زیر کتری را روشن می کنم، کتری را می گذارم تا وقتی که سوت بکشد بفهمم آب جوش آمده. غیر ممکن است توی اتاق خواب سرک بکشم. اگر سارا نباشد…

 

 

پایان.

این داستان طی پنج ساعت از ساعت هشت بعد از ظهر سی آذرماه تا یک بامداد اول دی ماه در کمال تعجب نویسنده اش که نمی توانست چند کلمه ای هم بنویسد، “ناگهان” نوشته شد.

آخرین روز آذر ماه و اولین روز دی ماهِ نود و یک.

 

درباره نویسنده:

مرتضی طالب متولد 1367، فیلمساز و نویسنده، در کارنامه هنری اش دو فیلم کوتاه دارد؛ شهر(1391) و سارا (1392). طالب داستان هایش را در مطبوعات اینترنتی منتشر کرده و داستان “اگر سارا نباشد” او، جزو آثار ستایش شده جایزه بیهقی است.