چون روز پس از توفان و بوران که دریا متلاطم میشود و همه چیز به جنبوجوش می افتد، اما یک باره همه چیز رنگ آرامش به خود می گیرد، سکون و سکوت حسینه را تسخیر می کند، گویا از ابتدا هم خبری نبوده است؛ نه دریای خروشیده، نه موجهای عظیم همه چیز را درهم غلطانده و به سمت ساحل پرتاب کرده، نه حتی صدای توفان گوش را خراشیده است و نه مرغ طوفان فریاد براورده است!
روز با طلوعی زیبا آغاز میشود، دریا آرام می گیرد و اشعه ی خورشید هر لحظه بر آن رنگی میریزد، از سرخ سرخ به نارنجی، زردی و سفیدی میگراید. اگر موجی هم هست، موجکی است که خاروخاشاک توفان شب پیش را در گوشه ی ساحل گرد میآورد و مرغان دریایی را فرا می خواند! اکنون، آرامش یک باره و بی برنامه ریزی در حسینیه برقرار شده و از آن غوغای یکشنبه شب و توفانی که در حسینیه در گرفته بود خبری نیست.
ارژنگ را از بهداری آوردند در شرایطی که ادعا میشد فشارش دوازده روی هشت است و طبیعی طبیعی؛ نوار قلبش هیچ مشکلی نشان نمیدهد؛ درد معده هم با آمپولی که در رگش زدند- احتمالا ب کمپلکس - آرام گرفته است. به قول او “قوتی در جانم دوید که بینظیر بود!”. اما هر چه بود ورودش به حسینیه در عمل انجام نشد و در راهرو باقی ماند، در گوشه ای. ورودش شرطی داشت. قرار بود کسی از زندانیان سیاسی حسینیه مسؤولیت ورود و مراقبتش را به عهده بگیرد که نگرفت!
با وجود واکنش منفی اولیه ی برخی از زندانیان عادی در قبال این اقدام زندانیان سیاسی، حرکتی انجام نشد و همه چیز به عهده مسؤولان زندان واگذار گردید. زندانیان عادی هم که این رفتار را دیدند حاضر نشدند دست به ارژنگ بزنند و او را به داخل حسینیه و زاغهاش منتقل کنند. آن ها نیز او را به روی برانکارد در برابر در رها کردند و رفتند. با این وجود ما به صورت غیرمحسوس مواظبش بودیم و دورادور مراقب اوضاع!
پس از سحر وقتی مشغول نوشتن بودم و گوش دادن به برنامه ی رادیو… و در میانش نوارهای تازه از راه رسیده، هرازچندگاه به او سر میزدم و اگر نیاز داشت قطرههایی آب با قاشق در دهانش میریختم. او هم گویا نه تشنه بود و گشنه، چیز چندانی درخواست نمیکرد. نه چایی میخواست و نه حتی حبه قندی در داخل آب، اگر آبی هم میخواست، تنها قطره ای می نوشید- بسیار اندک، طی سه چهار ساعت حدود یک لیوان.
صبح اول وقت به زیر هشت رفتم. خوشبختانه گرامی زود آمده بود، در غیاب جارویی. نگران این مساله بودم که بر سر این ماجرا برخورد جدیدی بین من افسر نگهبان پیش بیاید. برای رئیس بند، وضع ناجور و وضعیت نامناسب داوودی را شرح دادم و ضرورت انتقال مجدد او به بیمارستان در شرایط غیراورژانس، نه برنامه ای که در دست اجرا بود- انتقال به داخل حسینیه در حالی که هر آن ممکن بود برایش اتفاق ناگواری بیفتد.
در جهت تشویق رئیس بند به انجام کاری مثبت، هم در این زمینه و هم نوشتن دستور جدید تلفن، هندوانهای هم زیر بغلش گذاشتم؛ “چه خوب که شما اینجا هستید. فکر میکردم چون دیر رفتهاید، دیر باز میگردید، آن هم در شب پس از احیا و شروع کار با یک ساعت تاخیر!”. وی که از این نوع تعریف و تمجیدها بدش نمیآید، در پاسخ گفت که تا ساعت دو نیمه شب در زندان حاضر بوده و خودش دستور انتقال ارژنگ را به بهداری داده است. طوری وانمود کرد که انگار اطلاع نداشته که داوودی را پس از معاینهای ساده و تنها زدن یک آمپول تقویتی برگرداندهاند و اکنون در راهرو سکنی گزیده است!
وقتی پرسید که چرا اجازه ندادهاید به حسینیه انتقالش دهند، آن هم مستقیم خطاب به من. متوجه شدم که در جریان جزئیات امر قرار دارد، حتی اگر براساس گزارش افسر نگهبان باشد. چون حدس می زدم در گزارش جارویی می توانسته انگشت اتهام - براساس شایعات شب پیش- به نوعی به سوی من نشانه رفته باشد توضیح دادم که “اولا که کسی ممانعتی نکرده است. ثانیا شب تا صبح کشیک گذاشتهایم و خود من هم از سحر تاکنون هر ساعت به او سر زدهام، اما کار درست این بوده است که در بیمارستان نگاهش میداشتند تا زیر نظر باشد و زیرش لگن میگذاشتند و….، حالا هم این کار باید هرچه زودتر انجام شود”. او باز قول داد، اما در عمل کاری انجام نشد تا ساعت دو بعدازظهر. چاره ای جز این نبود که باز به زیر هشت مراجعه کنم برای پیگیری ماجرا.
گفتند گرامی رفته و دستوری هم صادر نکرده است. خوشبختانه این بار نیز جارویی نبود و پاسدار بندها حکومت میکردند و امیدی به ظاهر مسؤول بند. او فرد منطقی و نازنینی است. شروع کرد به این سو و آن سو زنگ زدن دنبال گرامی و حتی تماس با دفتر حاج کاظم که خودش روز دوشنبه در زندان حضور نداشت. از طریق دفتر رئیس زندان و احتمالا آقا سید، مسؤول دفتر متوجه شد که گرامی در حال خروج از زندان است. عاقبت قرار شد که پیش از خروج از در اصلی تماس بگیرد. کاری که انجام شد و در نهایت دستور لازم صادر گردید. کاری که چندان فایدهای نداشت در آن ساعت روز، سه بعدازظهر. در بهداری زندان، پرستاری فشار را گرفته بود و ظاهرا ده و نیم یازده بود. ابراساس گزارش مصطفی که او را همراه ارژنگ فرستاده بودند، فشار خون حتی بهتر، حدود دوازده و همه چیز عادی.
با این وجود قرار شد که بعد از ساعت پنج مجددا داوودی را به بهداری منتقل کنند، زمانی که پزشکان کشیک میآیند. این کار هم در عمل انجام نشد، نه ساعت پنج، نه ساعت هشت، نه بعد از افطار. آخر شب که آمدند تا از ارژنگ بخواهند فرمهای عدم دریافت غذا – اعتصاب- را امضا کند. از عباس آقا جانشین سر وکیل بند، زنوبی، درخواست شد که او را به بهداری انتقال دهند که انجام آن در نهایت تا نیمه شب کش آمد؛ باز هم تنها کنترل فشار و زدن آمپولی متفاوت و قول معاینه در ساعت نه صبح روز سهشنبه.
اوضاع و احوال ارژنگ به اطلاع همسر و وکیلش- دادخواه- نیز رسانده شد و همراه با این تاکید که “نیاز به تبلیغات و اطلاعرسانی وسیع وجود دارد”، همراه با این توصیه که در مصاحبه ها گفته شود که “برای شکسته شدن اعتصاب ضرورت ملاقات حضوری خانواده و وکیل وجود دارد، در ضمن هرگونه اتفاق خواسته و ناخواسته به عهده مسؤولان زندان و کشور است”. خوشبختانه این برنامه به خوبی انجام گرفت و مصاحبه همسر ارژنگ با رادیو فردا توام با آه و ناله بود و گریه و زاری و بسیار متاثرکننده!
امیدواریم که این اقدام اثرگذار باشد و بتواند گره از این کار بسته بگشاید و اعتصاب داوودی به نحوی ختم به خیر گردد. البته این اخبار همراه شد با خبرهایی دیگر و تا حدودی تحتالشعاع آن ها قرار گرفت- هجوم روز شنبه به دفتر و منزل خانم ستوده. همچنین حمله به منزل شیخ مهدی کروبی و جلوگیری از حضور او در مراسم شب احیا، و عاقبت سخنان مسالهساز دانشجو وزیر علوم و…
در مورد ستوده، وقتی حشمت امروز برای پیگیری کارهایش با او تماس گرفت هنوز خبر را نداشتیم! تلاش من هم برای گفتوگو با نسرین به دلیل روی پاسخگو رفتن تلفن منزل و خاموش بودن تلفن همراه بینتیجه ماند. در نهایت، قرار شد که از یک سو رویا دیرهنگام- آخرشب –تلاشهم لازم را انجام دهد و خود من روز بعد. شب که مصاحبه ی ستوده پخش شد، جزئیات مساله برای ما روشن گردید. در این شرایط بعید است که روز سهشنبه نیز چنین تماسی میسر شود. براساس احضاریهی ارسالی، او با سه روز فرصتی که برای حضور در دادگاه تعیین شده است، قاعدتا سه شنبه مراجعه میکند و در این روز حسابی سرش شلوغ خواهد بود. البته این دیدگاهی خوشبینانه است، چون امکان دارد که همانند موارد مشابه، در دادسرای مستقر در اوین بازداشتش کنند و به بند ۲۰۹ انتقالش دهند.
اتهام نسرین هم مانند موارد بسیار دیگر “اجتماع و تبانی” است و “تبلیغ علیه نظام”. وی دست کم وکلالت دو تن از زندانیان مستقر در حسینیه ی زندان رجایی شهر را به عهده دارد - من و طبرزردی. شب حشمت از بداقبالی خود میگفت. این که پس از اولیایی فرد، اکنون در آستانه ی تشکیل دادگاه- شانزده شهریور- ستوده را هم که در جریان ماجرا بود گرفتهاند. در این وضعیت تنها به دو نقطه می توان امید داشت، ورود دادخواه به عنوان وکیل جدید به پرونده و اثربخش بودن حکم صادره در خصوص تبدیل قرار بازداشت طبرزدی به وثیقه ی دویست میلیون تومانی.
این وثیقهای است که دو ماه پیش صادر شده اما در جریان رفت و آمد اداری بوده است، بین زندانها- ابتدا بازداشتگاه ۲۰۹ سپس زندان ۳۵۰ و فردیس و در نهایت رجایی شهر. مراجعه ی اولیه خانواده طبرزدی برای تاییدیه وثیقه به توصیه ستوده هم، امروز بینتیجه بود و قرار شد روز سهشنبه به هواخوری اوین بروند. باید دید چه نتیجهای حاصل خواهد شد. او هم آماده است، براساس تجربه ی مثبت دادگاه من و برنامه ی خودش. دفاعیه حشمت تهیه شده و در خارج از زندان برای انتشار وسیع آماده گردیده است و حتی شکایت پس از آن!
اگر ماجرای ستوده هم جدی شود و دستگیری و بازداشت او محرز، آن گاه نه دادگاه حشمت شرایط قانونی لازم دادگاههای سیاسی را خواهد داشت و نه وکلا حاضر خواهند بود وارد این پرونده ی جدید پیچیده شوند. در وضعیت جدید دفاع در دادگاه بیمعناست و تنها کاری که مفید واقع خواهد شد ارائه ی دفاعیه به افکار عمومی خواهد بود!
توفان ارژنگ که این گونه به آرامش رسید. مصطفی هم که درگیر کارهای او شد و تا حدودی نامهنگاریهای روزانه و پیگیر خرید وسایل ضروری. رسول هم از همان ابتدای نیمه شب، در شرایط انتظار جمعی برای بازگرداندن داوودی از بهداری و اجتماع غیرقانونی در ساعات خاموشی در داخل کتابخانه - پس از خالی شدن و فروکش کردن خشم اولیه - در شرایط سکوت همه آرام گرفت.
با این وجود، سحر که شد- وقتی که من مشغول به نوشتن بودم- بداقی با خودکار و مقوا ظاهر شد. همان جا بود که شروع کرد به نوشتن شعار براساس شعر سعدی “گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردم آزار!” توصیههای شب قبل به او برای آرامش یافتن- در شرایط امکان بهرهبرداری مسؤولان زندان و صدور حکم تنبیهی- همراه با شوخیهایی که طی روز با او شد که “رسول در حسینیه شعارنویسی کرده؛ فعالیت تبلیغی انجام داده و… ” موجب شد که بیانیه سیاسی مخصوصش بیش یک ساعتی بر فراز تختش، در طبقه سوم، گوشهای از حسینیه جلوهگری نکند و بسیاری آن را نبینند تا احتمالا از خود حساسیت نشان دهند. به هر حال واکنشی صورت نگرفت و توفانی جدید برپا نشد.
از همه مهمتر وضعیت خودم بود. پس از پیگیریهای اولیه درمورد ارژنگ و تلفن عمومی و در کنارش امور پزشکی، نوبت مراجعه به هواخوری رسید و حضور در بهشت اجباری موعود. ابتدا نرمش نرم و کوتاه، بعد راهپیمایی اندک، همراه به سرکشی به باغچهها و گلها و در نهایت شروع به خواندن کتابی جدید الورود! “اعترافات یک عکاس”، نوشته ی “بنفشه حجازی”. اما خستگی شب پیش و کمخوابیهای یک دو روز گذشته اجازه مطالعه ی چندانی نداد، حتی پس از آب زدن به صورت از حوضچه وسط میدانچه.
به ناچار به سمت محل بازی منصور و حشمت رفتم که در غیاب من، زمین بدمینتون را اشغال کرده بودند! وقتی رسیدم که توپ بر روی شاخههای بلند درخت کاج لانه کرده بود و همه در تلاش برای پایین آوردن آن، با سنگ و میوه کاج و لولهی پلاستیکی. من هم ناخودآگاه به این جمع پیوستم. تا خم شدم که وسیله ای برای پرتاب بیابم، صدای هشدار دوستان بلند شد که “ مواظبت باش تا دیسک کمر باز عود نکند!”. درنتیجه احتیاط به خرج دادم و به گوشهای در آن نزدیکی رفتم، در شرایطی که کم کم جمع مستان میرسیدند- اول احمد و مجید، بعد هم مهدی و مسعود- چند تکه زیرانداز مقوایی را که به عنوان تشک ورزشی دوستان به کار میگیرند را پهن کردم، چون تشک پرقو بر روی آن دراز کشیدم. پس از اندکی به خوابی آرام و سنگین رفتم. بعدازظهر هم به پیگیری مسائلی گذشت که شرح آن رفت.
بامداد روز سهشنبه ۹/۶/۸۹ ساعت ۰۵:۷ کتابخانه حسینیه بند۳ کارگری