به نظر من خارج کردن مجاهدین خلق که نمی دانم مجاهدین کدام خلق هستند، توسط دولت آمریکا از لیست گروههای تروریستی کار خوبی بوده. البته نه به آن دلیل که شما فکر می کنید، به یک دلیل دیگر که شما فکر نمی کنید. شاید هم شما به همین دلیل هم فکر من باشید، من که کف دستم را بو نکردم. می کردم هم فایده نداشت. کف دست نه مو دارد نه بو. ضرب المثل اش هم حالا دیگر بی معنی است. آمریکایی ها یک خرده حسابی با مجاهدین خلق داشتند، یعنی هفت نفر مستشارشان را زمان خدای قبلی ترور کرده بودند، حالا لابد به جای آن اطلاعاتی خبری خدماتی داده اند و حساب شان صاف شده و حالا دیگر ولشان کرده اند به امان خودشان. ولی این چه ربطی به ما دارد؟
مجاهدین خلق کردها را در عراق چنان کشتند که نسل کشی به حساب می آید، به دشمن جنگی ما اطلاعاتی داده اند که موجب کشتن غیرنظامیان ایرانی شده است. تعداد زیادی را اشتباها و فقط به خاطر اینکه طرف ریش داشته و سبیل نداشته ترور کردند. دهها هزار عضوشان را الی الابد بدنام و روانی و دیوانه کردند، صدها خانواده را با دستور تشکیلاتی سازمان و رهبری از هم پاشیدند. به اسم بچه هایی که در عراق بودند از دولت های اروپایی پول گرفتند و کلاهبرداری کردند. تعدادی از هنرمندان خوب کشورمان را با نشان دادن در باغ سبز از اینجا رانده اند و از آنجا تارانده اند و از همه مهم تر حداقل چهار پنج هزار عضوشان را تبدیل به نباتات کرده اند. یعنی طرف سی سال است که نه تلویزیون دیده، نه روزنامه خوانده، نه زبان بلد است، نه تا حالا موسیقی گوش داده، نه عاشق شده، نه توی خیابان مثل آدم راه رفته، نه زیر لب آواز خوانده. همین طوری یک مشت اباطیل را با کتک فرو کرده اند توی سرشان و سی سال توی بیابان مملکت غریب علاف کرده اند که خوشبختی یارو شده اینکه فرار کند برود از دست اینها به جمهوری اسلامی مستبد پناهنده بشود. که حداقل بعد از دو سال بازجویی بتواند مادرش را ماچ کند یا بعد از 30 سال بچه 32 ساله اش را ببیند.
خب! لابد می گوئید که اینها خودشان به اندازه کافی در همین سالها مجازات شده اند، دیگر بدتر از این که نمی شود. اتفاقا عرض من همین جاست که اصلا دوست ندارم درزش بگیرم.
بگذارید اول یک سری به مسعود خان بزنیم و ببینیم اصولا این جماعت چه کرده اند. فرض ما بر این است که مجاهدین خلق قرار است جانشین جمهوری اسلامی شوند و طبق این فرض باید کسی که جانشین یک حکومت می شود احتمالا باید بهتر از آن حکومت باشد. آقای مسعود خان رجوی تا به حال مردم عادی ایران را ندیده است. یعنی در طول عمر 65 ساله اش وی تا به حال در جمعی که پنج ایرانی معمولی که عضو سازمان نباشند، در آن جمع باشند ، حضور نداشته و نمی داند ایرانی ها مثلا توی خانه شان چه شکلی هستند، یا مثلا چطوری در خیابان راه می روند. او در سن 19 سالگی عضو سازمان مجاهدین خلق شده است، یعنی در سال 1346، بعد به خانه تیمی رفته و دیگر بیرون نیامده. او در سال 1350 زندان رفته و هفت سال زندان بوده. یعنی بیشترین جایی که در کشور دیده زندان اوین است. بعد از آن هم در روز سی دی 57 بعد از هفت سال از زندان آزاد شده و به خانه تیمی رفته و جز شش هفت بار که در سخنرانی خیابان های ایران را دیده اصولا اطلاعی از کشور ندارد. مسعود رجوی در سی خرداد شصت در سن 34 سالگی اعلام جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی کرده که حاصل اش این که تعدادی از اعضای سازمانش اعدام یا در خیابان کشته شدند و سازمان از آنها سوء استفاده کرد. بعد هم زن و بچه اش، یعنی اشرف ربیعی را گذاشت تهران و خودش رفت فرانسه و در آنجا باز هم به خانه تیمی رفته است. یعنی در فرانسه هم هیچ ایرانی را ملاقات نکرده که عضو تشکیلات اش نباشد. به طور کلی جز اعضای شورای ملی مقاومت که چند ماهی تشکیل می شد، مسعود رجوی هیچ کسی را ندیده که با خودش تفاوت داشته باشد. داستان آن جلسات را هم از خاطرات کسانی که بوده اند بشنوید که شنیدنی است. حالا به خاطرات مرحوم الهه خواننده کاری نداریم.
با کشته شدن همسر رجوی یعنی اشرف ربیعی در سال 1360 مسعود رجوی تصمیم گرفت که زبان فرانسه یاد بگیرد، به همین دلیل با فیروزه بنی صدر ازدواج کرد. فیروزه بنی صدر در این زمان شانزده ساله بود و بیست سال از مسعود رجوی کوچکتر بود و همین موضوع نشان می دهد که علم اگر از ثروت هم مهم تر نباشد، از قدرت مهم تر است. فرض کنید که آقای بنی صدر که چندین و چند کتاب در مورد خانواده نوشته بود، می خواست با دخترش مخالفت بکند، نمی شد که. بالاخره عاشق هم شده بودند. یعنی هم عاشق هم شده بودند و هم مساله آموزش زبان بخصوص برای کسی که نه ماه از مرگ همسر قبلی اش می گذرد، موضوع خیلی مهمی است. آدم زنش مرده باشد آن هم با آن وضع فجیع، بعد فرانسه هم یاد نگیرد که واویلاست.
البته در آن زمان مریم عضدانلو در خانه تیمی مسوول خدمات کمیته مرکزی بود. او که از دختر خوشگل های دانشگاه صنعتی شریف و تا قبل از عضویت در سازمان بی حجاب بود، متولد 1332 است که در سال 1358 یعنی در 25 سالگی زن مهدی ابریشمچی شد و بعد به دلیل جذابیت ها و توانایی هایی که داشت، در عرض یک سال به صلاحیت کافی برای نامزدی در انتخابات تهران رسید. بعد از ماجرای سی خرداد مریم تا سال 62 در ایران بود و بعد خودش را به فرانسه رساند. ظاهرا او هم متوجه شده بود که بهترین راه برای مقاومت در ایران این است که آدم اول به فرانسه برود بعد به عراق برود بعد حکومت را تغییر بدهد. البته گفته اند که مریم عضدانلو از مدت کوتاهی بعد از ازدواج با ابریشمچی دائم با او درگیر بود و اختلاف داشت. بعد هم که رفت به فرانسه و مسوول خدمات و تشریفات مرکزیت شد، درس های تفسیر قرآن را شروع کرد که سازمان روز به روز از نظر ایدئولوژیک قدرتمند شود. یکی از اعضای شورای ملی مقاومت به خود من گفته بود که « وقتی برای جلسه شورا به ساختمان سازمان در پاریس رفتم مریم را دیدم دست دراز کردم که باهاش دست بدهم اما او خیلی عصبانی شد.» چرا؟ خب طبیعی است، وقتی زنی مخالف حجاب اجباری و طرفدار حقوق زنان باشد که با مردان دست نمی دهد. موضع سیاسی اش در مورد جمهوری اسلامی هم که معلوم و مشخص است. وی به شیوه خمینی که گفته بود « من توی دهن این دولت می زنم.» در سخنرانی اش که با حضور بیش از یکصد ایرانی در پاریس برگزار شده بود، درباره دولت ایران گفت: « بروند گورشان را گم کنند.» یعنی چنین آدمی الکی که حرف نمی زند، یک استراتژی روشن دارد. یعنی دقیقا می داند که حکومت ایران باید گورش را گم کند. اگر نمی دانست چه کند که یک تنه موفق نمی شد سه چهار هزار تا پیردختر پیر پسر را در بیابان های اردوگاه اشرف سی سال علاف نگه دارد و مهم ترین تفریح شان در سی سال زندگی کشتن تعدادی کرد، دو حمله به ایران و دادن 1600 اسیر و کشته و دیدن ویدئوهای مسعود و مریم باشد. البته این موضوع خیلی مهم نیست که کلا در پاریس 15000 ایرانی زندگی می کنند و آمدن صد هزار نفر از این عده [چنان که سازمان اعلام کرده و در فیلم های تبلیغاتی نشان داده می شود که تهیه کننده اش هم نامزد بهترین تروکاژهای سینمائی شده] کار چندان عجیبی نیست. بخصوص اینکه اصولا ساندیس سالهاست کشف شده و همچنین اتوبوس و همچنین لهستان و خیلی جاهای دیگر. شما مثلا فکر می کنید اعضای سازمان مجاهدین یا اصلا خود مسعود رجوی را اگر ببرند در تهران و بنشانند در خیابان گدائی کند و مردم معمولی را برای اولین بار در زندگی ببیند، متوجه می شوند که این مردم ایران هستند یا مردم بوداپست یا بخارست یا افغانستان؟ مگر یک نفرشان قبلا ایرانی ها را دیده که حالا تشخیص بدهد؟
بالاخره مسعود رجوی در سال 1362 آموزش زبان را شروع کرد و بعد از مدتی به این نتیجه رسید که زبان فرانسه زبان سختی است و بهتر است زبان عربی بیاموزد. و چون عادت کرده بود وقتی زبانش را تغییر می دهد با معلم زبانش ازدواج کند روز 19 اسفند سال 1363 طی اعلامیه ای دو سه روز بعد از جدا شدنش از فیروزه بنی صدر، با مریم ابریشمچی ازدواج کرد. بعد متوجه شد که مریم ابریشمچی هنوز زن مهدی است. به همین دلیل هم مهدی ابریشمچی شش روز بعد زنش را طلاق داد که همه مسائل شرعی را هم رعایت کرده باشد و اصولا همین طوری است که مهدی ابریشمچی گفت « مشیت مسعود از مشیت خدا بالاتر است» حالا برویم هی گیر بدهیم که جمهوری اسلامی ولایت فقیه دارد. چطوری آن یکی ولایت فقیه دارد این یکی ولایت ندارد؟ ولایت ، فقیه تر از این؟ به نظرم البته گیر بیخودی می دهند. یعنی وقتی رهبر تشکیلات مهریه زن قبلی اش را “ استقلال” و “ آزادی” ایران اعلام کرده، وقتی با صدام حسین کنار آمد دیگر استطاعت پرداخت مهریه ندارد و ناچار است از زن قبلی جدا شود. در عوض مریم رجوی مهریه اش شد “ ریاست جمهوری” ایران.
حالا بروید گیر بدهید به رضا پهلوی که چون پدرش قبلا پادشاه بوده ، بدبخت بیچاره گفته من در کنار شما مبارزه می کنم بعدا اگر رفراندوم شد و هر حکومتی تعیین کردید ممکن است مثلا من هم نامزد انتخابات ریاست جمهوری بشوم. این یکی که در سال 1364 اعلام کرده که مریم رجوی بعد از براندازی حکومت رئیس جمهور ایران است. البته نه که مجبور باشیم قبول کنیم. خیلی از اعضای سازمان همان روبروی مسعود رجوی ایستادند و بروبر توی صورتش نگاه کردند و گفتند نخیر، قبول نداریم. مگر طوری شد؟ جز اینکه دو سه هزار نفرشان مجبور شدند برای جنگ با جمهوری اسلامی بروند توی عملیات فروغ جاودان و کشته شوند. البته نه اینکه همه شان کشته شدند، با خیلی ها هم منطقی بحث کردند و طرف الآن روانی است و معلوم نیست که چند سال دیگر خوب می شود. خوب خیلی ها هم آزاد بودند می توانستند بروند، البته جایی نداشتند بروند. ولی خوب مشکل نداشتن جا که مشکل سازمان نبود. تازه آنی هم که مخالفت کرده بود در توضیح گفت ریاست جمهوری ایران برای مریم جونی کم است. و گوینده منوچ جونی بود. چه گوارا گمراهان قبل از انقلاب.
یکی می گفت مشکل از مسعود رجوی فقط نیست، از کل تشکیلات است. یعنی وقتی شما یکی را مثل خمینی می گذاری بالا، یا مثل خامنه ای می چسبانی اش تاق آسمان، همین می شود. اما فرق رجوی و خامنه ای این است که خامنه ای در یک جامعه واقعی زندگی می کند و اگر حرفی بزند که مردم قبول نداشته باشند، بالاخره یا گوش نمی کنند، یا فرار می کنند، یا مخالفت می کنند، یا کنار می کشند، ولی وقتی تو نه بتوانی فرار کنی، نه مخالفت کنی، نه کنار بکشی می شود همین. بعد یک دفعه یابو برت می دارد که همه اعضای سازمان از زن های شان طلاق بگیرند، همه بچه ها را هم گروگان بگیری، خواهر 19 ساله موسی خیابانی را هم هدیه بدهی به مهدی ابریشمچی که بیا، یه زن سی ساله گرفتم ازت یه نوزده ساله دادم. اونو شلوار خونین موسی را که معلوم نیست چطوری از خانه لاجوردی بیرون آوردند و به عراق بردند به عنوان هدیه ازدواج مسعود با مریم همسر تا دیروز خودش، به آن ها هدیه بدهد. بیخودی که رهبری تشکیلات این همه به زنان اهمیت نمی دهد. لابد یک چیزی حالی اش است. تمام مردان را از سیستم رهبری حذف کرده، حتی خودش را که معلوم نیست عراق است، قطر است، اردن است، آمریکاست؟ ما چه می دانیم. ما می دانیم میرحسین موسوی کجا حبس است، به همین دلیل به او هر چه می خواهیم می گوئیم، ولی این را که نمی دانیم کجاست چی بگوئیم؟
البته این اولین بار نیست چنین اتفاقی می افتد. به قول یکی از قهرمانان یکی از رمان های پلیسی «نصف حاکمان آفریقا با خدا رابطه دارند و با اسم کوچک همدیگر را صدا می زنند.» آن یکی در ازبکستان کتابش را فرستاده بود با سفینه به یکی از کرات دیگر که موجودات احتمالی در بقیه کهکشان ها را هم هدایت کند. بیخودی نیست در پاکستان نیم میلیون آدم مغزشان را خر خورده که بروند عملیات انتحاری کنند و هولوپی بروند بهشت. تصویر پورنوگرافیک از بهشت دارند. مثل همین حرفهایی که یکی از اعضای جدا شده مجاهدین از ارتباطات غیرافلاطونی رجوی تعریف می کرد. البته برای من تعریف نمی کرد، برای فیروزه خانم بنی صدر که امیدوارم حافظه آن دو سال اش پاک بشود و با شوهر و بچه هشت ساله اش زندگی خوبی بگذراند تعریف می کرد. راستش من اصولا معتقد نیستم که آدمی که پای خدا را می کشد وسط دولت و قدرت، بوی خیری از او به مشام می رسد، حتی ملی مذهبی هایی که واقعا دنبال ترویج اخلاق در جامعه اند باید این مشکل را شفاف حل کنند. اصلا جامعه بزرگ ، بدون قانونی که مثل عقاب بالای سر آدمها باشد، درست نمی شود. حالا می خواهد چپ باشد، راست باشد، لیبرال باشد، فاشیست باشد، هر کوفتی باشد.
چی داشتم می گفتم؟ داشتم می گفتم من از اینکه آمریکا مجاهدین را از لیست تروریستی اش خارج کرده خوشحالم. مثل اینکه همه آنها را بردارند بیاورند پاریس وسط میدان باستیل ول کنند و بگویند نخود نخود هر که رود خانه خود. ببینم چند تا برادر و خواهر مجاهد پشت سر مریم خانم سینه می زنند؟ به نظر من همه جنایات و خیانت هایی که سازمان به مردم و کشور ایران کرد، حاصل اعمال صد تا دویست نفر آدم است. قبل از هر چیز باید به فکر نجات یافتن آن بقیه ای باشیم که عمرشان در یک فرقه خطرناک، بی اصول، دیکتاتور، ایدئولوژیک و به شدت مذهبی، خشونت طلب و طرفدار هرج و مرج اجتماعی قربانی شده و تازه وقتی از دست سازمان مجاهدین رها بشوند روز اول تولد شان است. زندان ایدئولوژی زندان وحشتناکی است و زندانیان فرقه خطرناک تر. زندان ایدئولوژی مغز و روح را نابود می کند و فرقه تمام زندگی انسان را. چه کمونیزم استالینی باشد، چه اسلام القاعده و سلفی باشد، چه نازی هیتلری باشند، چه فرقه های دیگری که روح آدمها را می خورد و انسان را سراپا نفرت به هفت میلیارد، در برابر شیدایی به دو هزار نفر، می کند.