در نشریات ادبی این روزها در ایران، نامی از کسرایی و شعرش برده نمی شود. حالا مد چیز دیگری است… شعرهای ناب مثلا پست مدرنیستی می نویسند و پی در پی چاپ می کنند، حالا شعر اجتماعی (سیاسی سرش را بخورد!) اخ شده است…
آوار یک آواز
امشب بعد از مدتها شعری را که دنبالش می گشتم پیدا کردم: «هنگام هنگامهها» شعر بلند و زیبایی که سال ۱۳۴۵ در چاپ اول کتاب «با دماوند خاموش» سیاوش کسرایی دیده بودم، خوانده بودم، از آن لذت برده بودم، نسخه هایی از آن را به این و آن و دوستانم داده بودم، از حفظ کرده بودم… (حالا درست یادم نیست آیا اول بار این شعر در آن کتاب درآمد، در همان سال، یا بعدها؟… باید نگاه کنم و بپرسم…)
سیاوش کسرایی شاعر خوبی بود. در غربت دق کرد. کاش دنبال آن حزب نمی رفت و آن شعرهای سفارشی حزبی سال ۵۷ و چند سال بعد را نمی نوشت… کاش همان شاعر «هنگام هنگامه ها» و «آرش کمانگیر» باقی می ماند… اما متاسفانه رفت. بعد هم که به مسکو رفت و فروپاشی را دید و در تنهایی و غربت و شکست جانش پژمرد… بعد هم از اتریش سردرآورد و «مهره سرخ» را سرود و دق کرد و مرد… واقعا حیف شد…
کسرایی در تلخترین و سیاهترین سالهای بعد از کودتا، با شعرش چراغ امید را روشن نگهداشت… «آرش» اش سرود نسل ما شد، در کوهستان و زندان می خواندند… می خواندیم…
از پارسال خوشبختانه کتابهایش دارد یکی یکی در ایران تجدید چاپ میشود.
در نشریات ادبی این روزها در ایران، نامی از کسرایی و شعرش برده نمی شود. حالا مد چیز دیگری است… شعرهای ناب مثلا پست مدرنیستی می نویسند و پی در پی چاپ می کنند، حالا شعر اجتماعی (سیاسی سرش را بخورد!) اخ شده است… حالا همه می کوشند ساختارشکنی کنند. بشکن بشکن است… جز تعداد معدودی، الباقی در نوشتن اشعار بی معنا، در خراب کردن زبان فارسی، انگار مسابقه گذاشته اند… حالا اینجوری مد شده… تا چه پیش آید و چه شود…
فکر کردم «هنگام هنگامه ها» را جایی چاپ کنم؛ مثلا در همین چهار صفحه «خط و ربط» که وسط یک هفته نامه درمیاید در اپسالای سوئد، مدتی است… گمانم ۶۷ تایی درآمده… خواننده هایی هم البته دارد برای خودش، در این شهرهای سوئد…
امشب نشستم شعر را تایپ کردم، از روی چاپ جدید «با دماوند…» که از نیما امانت گرفته ام. حیرت انگیز بود، از بس غلط داشت! آنهم غلط هایی فاحش!
مگر چند سال از مرگ شاعر می گذرد؟ حالا که چاپ هست و عصر تکنولوژی مثلا… قرن بیست و یکم… حالا میفهمم که مشکل دیوانها و کتابهای شعر شاعران گذشته، مثل حافظ و سعدی و خیام و دیگران، و اختلاف نسخه های به قول مصححان و محققان دود چراغ خورده، نسخ کخ و اخ و چخ و پخ و غیره چگونه پیدا شده است…
معلوم نیست ناشر چگونه این شعرها را حروفچینی کرده و به چه کسی داده که این کار را بکند؟ و آیا یک آدم کمسواد آشنا با شعر پیدا نمیشده بدهد نگاهی به متن صفحه بندی شده کتاب بیندازد که مثلا «آوار آرزو» را «آواز آرزو» ننویسند (ص ۷۹)، یا «شیرین» را «شیرینی» (ص ۸۲) یا «آهن» را «آهنگ» (ص ۸۸) یا «آه» را باز هم «آهنگ» (ص ۹۲) و بسیار از این دست که مفهوم شعری به این زیبایی را به هم میریزد… و آیا کسی نیست که این نکته ها را تذکر بدهد مثلا؟…
من البته سعی کردم تا آنجا که حافظه ام یاری میکرد، غلطها را درست کنم… شاید هم فرستادم برای یکی از این سایتهای اینترنتی که تعداد بیشتری بتوانند بخوانند، بخصوص که انگار این شعر را با فاصله ای سی و پنج شش ساله، برای این روز و روزگار نوشته بوده است سیاوش کسرایی که یادش بخیر باد!
(۱)
هان ای شب خارایی!
سنگ صبورم شو
و در گرد آتش پژمرده ام بهل
ای هاله ی نیلی فام!
تا بگویمت
آن چه را که دیگر نمی توانمش نهفت.
بختم کوتاه ماند
و دستم از آن کوتاه تر
و تلاش ها همه آواره شدند.
منم و بالاپوش سرما
بر گرده ام
و گرسنگی یادگار ماندگار
در روحم
و هزاران یاد دیگر
که رستاخیز وحشت انگیزشان
در پهنه ی جان من است.
کجایید ای واژه های گرمی بخش
که انگشتان یخ زده نمی یابدتان ؟
نه گل نیم باز تبسمی
و نه سوسوی مهربان فانوس چشمی،
چهره ها در تاریکی ست.
گر محبتی وام کنم
به تخم مرغی خواهمش فروخت.
کجا بیضه می گذارید
ای کلاغان درازعمر
که دستبرد به آشیانه ی شما را
حافظ نسلی میرنده کنم ؟
و چه بایدم کرد؟
چون کفش های بیکاری
در هیچ پینه دوزی قابل تعمیر نیست
و از بلیت بخت آزمایی هم
آن که می خرد، انتظار برد تواند داشت.
گیرم که چشم دریده ی دریچه را
به روزنامه گرفتم،
چگونه چشم از روزنامه برگیرم
و این خبر را عاقبت
در کدام روزنامه خواهند نوشت
که روزانه، مردی را روزنامه
می کشد؟
ای انسان!
تو را شایسته چنان است که
پرستار زیست نورس
در سیاره های آسمان باشی،
نه قصاب کودکان سیاه و زرد
درقلب گرم زمین.
باری، چنان شد که مردمان
پی سودا و سود خویش گرفتند
آری چنان شد که حتا برادران…
و چون برادران را
روزی خواهی و روزی خواری
جدا می کرد،
گفتیم:
چه جای تاسف، برادری برجاست.
و اینک که زنده مانده ام
تا جنگ برادران را مشاهده گر باشم
و پاشیدگی دماوند استحکام را ببینم،
ای دیوارهای بلند واقعیت!
ای آیینه های درهم افتاده ی راستی!
بگویید که آوار آرزو را
من چگونه تحمل کنم به تن؟
تیغ برکش، ای فریاد ورجاوند!
که هنگام هنگامه هاست
ورنه دیوها
افسانه های زیبا را تسخیر می کنند
و شاعران
در گذرگاه ها به تصنیف فروشی
آواز می دهند،
و مسیحادمان
به مرده شویی خواهند نشست.
آری، بانگ بردار ای فریاد!
که سرنوشت پاکی و ناپاکی این خاک بذرکشته
با توست.
پرنده ی نور
در کدام مشت بسته زندانی ست ؟
و فلز آفتاب
در خون چه کسان زنگ می خورد؟
طلوع کن ای خورشید سیاه خشم!
و ما را
در زیر چتر دردمندی خویش
فراهم آر
تا اینک که
دست و بخت کوتاه مانده
و دهان ها
با بوسه ی سرد قفل همدم است
رها کنیم چشمانمان را
در سراییدن سرود اشک،
که باشکوه است
حماسه ی برگزاری اشکریزان مردمی خاموش
در معبر فاتحان.
و جدایی را نقبی دیگر بزنیم
به سوی سرانگشتان کورمال رفاقت.
چه، ای آشنایی تپشها!
نطفه ی قیام در شماست.
و افسوس که در گورستان قدیمی شعر
خفته است
زیبازنی که عشق نام داشت
آری، در گورستان قدیمی
زنی باکره خفته است
که نتوانست
دختری برای عشق ورزیدن بیاورد
ورنه
ما همه آغوش بودیم سراپا.
و زیبایی
در چشمهی اندوه تن می شوید
و این جا، پیراهنش
دستخوش دست مالی دستان نامجرب و بی حیاست.
ای بیداری شکوفه ها!
صبح را در آستانه
منتظر مگذارید!
ای کبوتران سپیدبال پیام!
باور کنیدکه لب های آدمی
هنوز پاک ترین آشیانه هاست.
به کدام اشک، تراش شادی دادیم
که از الماس
گرانبهاتر نیامد؟
و کدامین یاقوت
از خون ما صورت نبسته بود؟
کجاست چهچهه ی بلبلان عاشق
خوشایند سرخ گل مغموم درون سینه ها؟
ای شاخه های بی ثمر!
ای زنان و ای دختران شهر!
کو میوه ای که ترانه ای بدان رنگین گردد؟
کو معجزه ی رسالتی در اثبات سلطنت مهر؟
کو انگیزه های شیرین تان
در نقر کتیبه ی محبت، بر سینه ی بیستون ها؟
ای خداوندان دلخواه!
کو لالای مادرانه تان
بر گهواره های بی تکان دوستی ؟
و شما ای آفریدگاران بی اعتنا!
ای هنروران مهتاب زده!
کاش که جلادی تان با من بود
کاش
تا با تبرم، از پیکرتان
گل های شادی و عشق می تراشیدم،
از شما
که دیده از زخم و زحمت برمی گیرید
و چشم به بخور افیون می شویید!
اگر به ناگاه
دستی دریچه کوب
خواب نیم شبی تان را آشفته کرده است
می دانید
که دراین یلداهای بی روزن
قلبم با من چه می کند؟
هی، شاعر!
گردآورده هایت را از کوی و برزن
به سبد کردی و در بازار خودفروشان
به تحسینی فروختی
و آن گاه شادمانه بر تخت آفرین لمیده ای ؟
بی خبر که شنوندگان
مسحور وزن های دل انگیز
مفتون واژه های هوش ربا
درکوچه های بن بست فقر
دربه در ایستاده اند؟
با من بگو!
با من به نجوا بگو
که وقتی چکامه هایت پایان گرفت،
که وقتی از دالان ستایش فریفتگانت
عبور کردی،
کدام دست به فرمان شعر تو
گرد از رخساره ی تفنگ شکاری اش زدود؟
کدام دل
در کمین خطر نشست؟
یا، آخر، کدام پا
جسورانه راه خانه ی معشوق را گرفت؟
ای شاعران!
آیا نیمه شبان،
دستی دریچه ی خانه ی شما را می کوبد؟
(۲)
از مرز کهنگی می گذری
هشدار!
که قرن تازه ای
به زیر پایت کشیده می شود.
دگرگونی
با کوره ی گداخته اش در غلیان
شکافته لب و دهان گشوده
چشم بر تو دارد.
خانه ی ذهن را
از قالب ها بپرداز
و شکل گرفته ها را
فروریز
تا سبکبارتر بگذری.
یک سر تمام شب را
جار می زنند
که: “آفتاب برآمد!”
و آن گاه
خورشیدی را که با گل پخته
ساخته
و بر بام مغرب آویخته اند
می نمایانند
تا نمازگزاران مهر
قبله ی روشنی را فراموش کنند.
کاکل خورشیدشان به چنگ آر!
و به یک سیلی
لعاب از رخساره اش بریز!
چه، ما به کهکشان می رویم
که مادر خورشیدهاست،
و فرزند آرزو
همواره از انسان بلندقامت تر است.
بیا که با ساده ترین توافق:
این که “سرد است و آتشی باید”
این که “شقایق کوهستان هامان را دوست داریم ”
یا هرچه تو بگویی ازاین دست
بیگانگی را باطل کنیم
و همراهی را
تا آخرین پله برآییم
که درآن سوی مرز امروز
انسان برآیندها
کودکی ست نوتولد
که نخستین کلماتش
اولین سنگهای بنای جهانی ست که
صدساله ی فردا را بردوش می کشد.
تو بیا، ای زمینهی بکر!
ای معصومیت! که آینه دار ستارگانی…
چه بسیار از ما
که ماهی برکنارافتاده ای هستیم.
جستنی به امید رهایی
به خاکمان نشانده
ای رهگذر!
به خشونت نوک پایی
دوباره
دریایی به ما بخش!
لذت عبور از میان کوهه های موج
رقص گرداب ها
زمزمه ی هماهنگ تلاش در کرانه ها…
خواب ما لبریز از دریاست
گذرنده، خشونتی!
در هیاهوها مگرد
ای موی من!
که معجز پیامبر عصر ما
خاموشی است و کار
و من، این رسول را
بیرون از دروازه ی تاریک قصه ها
دیده ام:
در غروبی که
برف از بام کاروانسرایی می روفت
هنگامی که
میکروسکوپی را به جست وجویی میزان می کرد
و آخرین بار
درتصویر یک روزنامه
که با همراهان بسته ی دلخسته
به اسارت می رفت.
نه صلای اذانی
و نه صلیب نشانه ای
آیه هاشان
تراش سنگها
خم آهن ها
و پیوند زمین و آسمان هاست.
به پیرامونت بنگر!
آیا همسایه ی خاموشت را می شناسی ؟
یا پیامبری کن، ای فشرده لب!
یا به سخن خدایی کن!
و به شلاق و نوازشی توام
در جلگه ی سرسبز ترانه ها
قومی دیگر بیافرین!
که گردباد سهمگینی در افق
بال گرفته است
و این، نه خواب است و نه روی یا
که من
پیشروی هجوم بی آوازش را
چون شعله ای نامرئی
در برگ کاغذ،
در تن زمانه، می بینم.
که من
صدای فرورفتن دندان موریانه ای اش را
در گوشت شعر و اندیشه
می شنوم.
آری، می جوند و پیش می آیند
آسمان مان را
خون مان را
وجرات مان را
و تنها
هراس بی هنگام چشم پرندگان
گواه من است
و شاید
فریاد کودکان در گهواره ها هم
از گزند این دندان هاست.
باور مدار، ای عاشق!
و فاصلهی دو دیدار را کوتاه کن
کوتاه تر
تا زندگی سراسر
دیداری باشد و وعده گاهی واحد.
از حبسگاه تارهای تنیده، پروازی
ای پروانه ی ابریشم!
که سبزینه های جان من
برگهای توت نورسته ی توست.
بندبند مفاصل اشیا
می گسلد
زمین کش می آید و به هم می پیچد
شیر
در پستان علف زده ی تپه ها
گره می خورد
درختان
در کشاکش باد، گیسو می کنند
از جدارها، ناله برمی خیزد
و آب در غلیان است
اینک خانه ی من
چشم انتظار و مهیاست:
بر دریچه ی باز
بادام بن به شکوفه نشسته
و پرده ها
سایبان گهواره ی خالی ست
متولد شو، فرزندم!
که قرن زیر پای تو گسترده است.
(۳)
بازآ به کوهستان، ای سمند خسته!
که تاب ابریشم یال تو
هنوز
دستاویز جسارت هاست.
بی تو، صخره سنگی ست
و با تو
صخره سنگری.
بی تو
صحرا بزرگواری بی فرزند است.
بازآ!
که قبیله ی پر زاد و ولد رنج
از تنگه ی تنگ می گذرد
بازآ!
دلتنگی اگر هست،
بیابانی و آهی
و به هنگام زوال
مرگ سمندان بر ستیغ ها
شایسته تر.
ای بیحوصلگی!
با خطر آشتی کن
با خود آشتی کن
چه، تو در دوست داشتن خطا نکردی
چندان که در دوست گرفتن.
آن که برسر بازار قطعه قطعه شد
گرچه یاورانی چند داشت
به خویشتن باوری نداشت.
بیهوده به شهر آمده بود
به مهمانی می رفت
نه میدان
عشوه می داد
نه عشق
وعده می کرد و دیدار نداشت
گلفروشی می کرد
در راسته ی گدایان و گزمه ها.
و امانش ندادند
چه، در مصاف راهزنان
سلاحی برنداشت.
و بدین دم سرد نیز، برنخواهد خاست
چه، بازماندگان سببی اش
که با شهرتش پیوند داشتند
به ختم و ترحیمش نشستند
و بر مزارش
سنگی سنگین نهادند
و با یادبودش، در گوشه و کنار
مزد افتخار گرفتند.
ولی اینک که
از قامت نان ها کاسته می شود
و بر قیمت آن ها افزوده
و فقر از بی خوابی
نیمه شبان، در کوی و برزن
پرسه می زند،
و اینک که دسته گل ستایش از شهرداری ها
کودکی رهاشده
در هر پس کوچه است،
اینک که
به ستوه آمدگی
خودکشی می کند
و آوارگی
در ستون گمشدگان نام می نویسد،
اینک که یک چتول ودکا
در دکه ای مسکنت بار
تاریخ چندهزار ساله ای را
از خاطر می شوید،
اینک که عشق
گل خشکیده ای درمیان دو صفحه ی فولادی ست
و حتا برای من
عطری ست در خیال،
اینک که برای شرکت در شب نشینی ها هم
باید گواهی عدم سوپیشینه به دست داشت،
اینک که دیروز
در خدمت امروز
مقاطعه کاری می کند،
ای ریشه ی نامیرا!
در باغچه ی جان، گل کن!
ای سیاعلف!
ازگلیم زندگی زبر ما بروی!
که مرا با تو پیوندهاست.
چه، من
گرگ زخمدار پی شده ام
که زخم تنم را
به زبان درمان خواهم کرد
اما در روحم
گلوله هاست.
با زوزه ی من،
مژده ای نیست،
با زوزه ی من یاسی نیست،
من با جراحت جان خویش
هشدار می دهم:
ای در کنارم آرمیده!
آن دم که آشیانه ی پرتیغ آفتاب
از شاخه های کوتاه
فروافتاد،
بیگانه مرد
آتشپاره ای برکف،
در جنگل ورود کرد
و سایه اش در تاریکی وسعت گرفت.
گر بخسبی،
فردایی نخواهی داشت
و ظلمت
زندانی ابدی خواهد بود.
دردا
که زوزه ام
تو را و دشمن را
یک جا راهنماست
چه او دیگر
زبان گرگ را می شناسد.
ای درکنارم نشسته!
گفتار دیگری.
از مجموعه شعر “با دماوند خاموش” چاپ اول، ۱۳۴۵