شعر روز

نویسنده
شهلا بهار دوست

در این شماره  مانلی اشعاری از ناصر اطمینان، یداله رویایی، سروناز سیدی، هنگامه هویدا و پیرایه یغمایی را با هم مرور می کنیم و سخن خواهیم گفت به آرامی از  نقطه ی شروع دوست داشتن ها و فکر رهایی و آزادی…

 

ناصر اطمینان

نقطه ی شروع

 

نقطه،   چند نقطه،  باز نقطه ای دیگر.

همه چیز از نقطه شروع شد

و از نقطه در خط امتداد یافت.

نرمی منحنی دل ربا،

دایره، اما، سرانجام محتوم بود

که در خاکستری دورانش،  سردی سرگردانی موج می زد.

خطوط شکسته،  در راسته ای دیگر،

در پریشانی، سر بر هم  می کوبیدند.

تقاطع یا گریز، ناگزیر بود.

دو خط موازی، در بینهایت هم، به هم نرسیدند.

و حاصل اتفاق تقاطع، مربع کسالت بود

که چهار گوشه اش، در بهتی سرد

به هم چشم دوخته بودند.

مربع ها نیز، به هم پیچیدند

و هشتی نشاط، خود در پیچشی چند،

به دایره و از آنجا، به گنبد،

به دریچه ی روشن آسمان رسید.

دایره، که در ابتدا، خیال خامی بود

در سردی سرگردانی پرسه می زد.

گنبد، اما، دریچه ای به حیرت بود.

آپریل 2009، سیدنی استرالیا

 

یداله رویایی

 

من از دوستت دارم

 

از تو سخن از به آرامی

از تو سخن از به تو گفتن

از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می گویم

از عاشق از عارفانه می گویم

از دوستت دارم

از خواهم داشت

از فکر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می کردم

من با سفر سیاه چشم تو زیباست

خواهم زیست

من با به تمنای تو خواهم ماند

من با سخن از تو

خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می گیریم

ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان

ما خاطره ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را

ای جلوه ی از به آرامی

من دوست دارم از تو شنیدن را

تو لذت نادر شنیدن باش

تو از به شباهت از به زیبایی

بر دیده تشنه ام تو دیدن باش

 

سروناز سیدی   (یادش گرامی)
شعری از مجموعه « آبسوارک»

 

بازی بیهوده ای بود عشق
که کودکانه
از بالای سرسره ها
پرتاب شد
و تاب خورد و خورد
تا افتاد
به روی خاکهای پر از درد
و انگورهای درشت باغ بالا
سرکه های بد طمعی شدند
نه شرابهایی کهنه و ناب
و من و تو پیرشدیم
درست در روز تولد
درست در شب آغاز
سی و پنج – نه حتی بیست و پنج سال پیمودن
راه زیادی است
اگر همیشه سینه خیزرفته باشی
در هوایی گرم و کویری
بدون امید بارش باران.

 

هنگامه هویدا

1

نه کسی آمد که تو باشد

نه کسی رفت که جز تو باشد

هر کسی تا ایستاد در من…

تو بود

و در من همیشه یک مرگ

حاضر بود

که به نام من می‌مرد به نام تو زنده می‌شد

و به نام تو می‌مرد و به نام من زنده می‌شد

من

غیاب تو هستم

این جا

که هیچ چیز

جز تو

نیست.

 

2

از هیچ که بگذریم…

همه چیز با یک امکان شکل می‌گیرد

مشتمان گشوده و

پوچ در دست

خالی می بازیم

این ولنگاره در

چار طاقش باز

از هر طرف که آمده باشی،

باز، بیرونی!

 

پیرایه یغمایی

دو پنجره ی کبود…

چشم های تو،
با کدام آسمان شامگاه
به بیعت نشسته اند
که سرنوشت مرا تدارک می بینند
                      ای نهایت عشق؟

چشم های تو،
زهره نواز کدامین چنگی تاریخ اند
که من پایکوبی هزاران قبیله ی عشق را
طبل به دست در آن ها می بینم،
                   وقتی که نگاهم می کنی؟

و آذرخش کدام خشم سراسیمه
بر آن دو آسمان وحشی خط می اندازد
که آن باران گیج،
خشم تو را و اندوه مرا خیس می کند
                                        ای دوست؟

انگار این دو پنجره ی کبود را،
از زندان اسطوره ای من گشوده اند…

ستاره چینی را به شامگاه روی آورده ام
چرا که من خورشید را جرعه جرعه،
از چشم های تو نوشیده ام

و آسمان بالای سرم را،
قربانی آن آسمانی کرده ام
که در چشم های توست…