“مکتبهای ادبی” اش پس از گذر نیم قرن، هنوز بزرگترین و بهترین کار آکادمیک فارسی زبان است که در راه شناساندن سنت های ادبی غرب به رشته تحریر در آمده و ترجمه هایش بی هیچ گفت و گو موثرترین ترجمه های فارسی معاصر…
وداع آموزگار ادبیات غرب…
سید رضا سید حسینی مترجم و محقق ارزشمند ادبیات معاصر ایران چهره در نقاب نیستی کشید. سید حسینی هم اویی است که” مکتبهای ادبی “ اش پس از گذر نیم قرن، هنوز بزرگترین و بهترین کار آکادمیک فارسی زبان است که تا کنون در راه شناساندن مکاتب ادبی غرب به رشته تحریر در آمده و ترجمه هایش بی هیچ گفت و گو موثرترین ترجمه های فارسی معاصر، او آغازگر راهی در ترجمه شد که تاثیر مستقیم و بسزایی در داستان کوتاه و نمایشنامه نویسی ایران معاصر داشت. او توانست برای نخستین بار نویسندگان ادب فارسی را با شیوه های مدرن قصه گویی غرب آشنا کند و… همین است که وقتی رو به روی کامپیوتر می نشینم تا نوشته ای باب وداع استاد قلمی کنم ذهنم از خاطره لبریز می شود و هجوم اینهمه واژه و تصویر دستانم را از نوشتن منع می کند. بیاد می آورم جشن هشتاد سالگی استاد را و سخنانی که گفت:
آچار و قلم
”خودم هم نمیدانم که این حالت عجیب ترکیب آچار و قلم چگونه شروع شد. جالب است. اصلاً از اول زندگی اینطور شروع شده بود. نمیدانم چطور شده بود که عاشق شعر شده بودم. حتی قبل از اینکه کتاب شعر ببینم. بهتر است آن حالت بچگیام را برای شما تعریف کنم. مادرم مثلاً یک قران به من میداد که برو پنیر بخر. من میرفتم بازار. یادم نمیرود. یک درویش بود بسیار خوش اندام با تبرزین و منتشا و بند و بساط… و از راسته بازار - اردبیل یک بازار کوچک دارد به اسم راسته بازار - میخواند و میرفت. ترجیع بند هاتف اصفهانی را: «که یکی هست و هیچ نیست جز او - وحده لاالهالاهو.» صدائی هم داشت. من که رفته بودم پنیر بخرم. پنیر یادم میرفت. دنبال این درویش راه میافتادم تا انتهای بازار. غش میکردم برای این درویش. بعد برمیگشتم و میآمدم به خانه میگفتند بابا تو کجا رفتی، ترا دنبال پنیر فرستاده بودیم… هنوز هم آهنگ صدای درویش در گوشم باقی است و تا چندی پیش که حافظهای داشتم سرتاسر ترجیع بند را حفظ بودم.
کنار همین عشق، هر چی که به دستم میرسید باز میکردم تا به ساختمانش پی ببرم مثلاً ساعتم را. ساعتهای آنروزی مثل ساعتهای امروزی نبود. ساعتهای امروزی عبارت است از یک باطری کوچولو و یک دستگاه ساده الکترونیک ساعت مکانیکی بود. با فنری و چرخهای متعددی که این فنر میبایست بچرخاندش و رقاصکی که سرعت این چرخش را تنظیم میکرد. ساعتم را باز میکردم و میریختم زمین و شروع میکردم دوباره سوار کردن. گاهی هم نمیتوانستم و میبردم پیش ساعت ساز و چند ریالی میدادم که آنرا سوار کند. توی خانه هم هر دستگاهی بود دستکاری میکردم. ادبیات هم همینطور موازی با تکنیک پیش میرفت. آن سالها روسها آمده بودند و آذربایجان را اشغال کرده بودند. روزنامهای آورده بودند که گویا در باکو چاب میشد بنام وطن یولوندا به ترکی. یه هو یک قطعه ادبی در آن دیدم. خوشم آمد فارسیاش کردم. بردم دفتر روزنامه شهرمان جودت. من که یک بچه کوچک بودم از مدیران روزنامه خجالت میکشیدم. بردم ترجمه را گذاشتم روی میز مدیر. عملاً در رفتم. چند روز بعد دیدم که چاپ شد است. من که برای اولین بار اسمم را در روزنامه میدیدم سخت خوشحال شدم. رئیس فرهنگی داشتیم آقای دیباج. مهندس بود و باستانشناس. من با پسرش دوست بودم. حالا نمیدانم پسرش هست، کجاست؟ خیلی دوست نزدیک من بود. این رئیس فرهنگ را دعوت کرده بودند به باکو به پسرش گفتم به بابات بگو از آنجا از این مجلههای ادبی داستان و غیره برای من بیاورد. او هم رفت و چند مجله به خط سیریلیک آورد. منهم نشستم و خط سریلیک را یاد گرفتم. دیدم همان ترکی آذری خودمان است. جرئت غریبی به خرج دادم. برای اولین بار داستان نغمه شاهین ماکسیم گورکی را که داستان بلندی هم بود ترجمه کردم و بردم باز هم همانطور با ترس و لرز گذاشتم روی میز مدیر روزنامه جودت و در رفتم. این داستان هم در دو سه شماره چاپ شد. دیدم آری میشود کاری کرد. در عین حال شروع کرده بودم به شعر گفتن هم. اما دیدم که من شاعر بشو نیستم. البته شعر هم چاپ کرده بودم. از همان فرخی یزدی که دهانش را دوختند استقبال یکی از غزلهایش را کرده بودم که آنهم در روزنامه چاپ شده بود. اما دیدم که شعر دیگر نمیآید و دیدم که ترجمه راحتتر است. ترجمه و شعر و موسیقی عشق ما بود. روسها یک قرائتخانه باز کرده بودند که در آنجا صفحات موسیقی آذری سنجش میکردند: کسمه شکسته شوکت علیاکبر اووا را گوش میدادیم و غش میکردیم. این ماجرا همینطور ادامه داشت. آچار، قلم، آچار، قلم، تا اینکه آچار، را کشید به مدرسه پست و تلگراف. اما این تهران آمدن باز هم بیشتر از دلیل فنی دلیل ادبی داشت. در خیابان کوچک شهرمان با دو تن از دوستان قدم میزدیم که حالا هر دو مرحوم شدهاند مرحوم حاج سلیم طاهری و مرحوم عبدالله توکل. طاهری شعر میگفت و صدای خوش داشت و آواز میخواند و در نمایش مدرسهایمان نقش شیخ صنعان را بازی میکرد. توکل که در دانشکده حقوق درس میخواند (که بعداً آنرا ترک کرد و به دانشکده زبان رفت) برای ماههای تعطیل تابستان آمده بود و از خواندههایش و شنیدههایش تعریف میکرد. بالاخره من هم هوس کردم که به تهران بروم. مادرم به این دو دوست سپرد که مواظب من باشند و راهیم کرد. شاید اگر این دوستی نبود من به راه ادبیات نمیافتادم و به همان کار فنی خودم و مدرسه پست و تلگراف اهمیت بیشتری میدادم. ولی توکل واقعاً موجود جالبی بود. در تهران در محله عربها در خانهای شبیه خانه قمر خانم «اتاقی اجاره کرده بودیم و سه نفری در آن زندگی میکردیم. توکل میرفت کتاب کهنهفروشیها و به قیمت پنجهزاریا یک تومان کتابهای فرانسه کهنه میخرید و میآورد خانه میخواند و برای ما تعریف میکرد. تازه من با این نویسندهها آشنا میشدم. یک کتابفروشی کوچک بود در چنان فردوسی روبروی بانک رهنی فعلی پائین کلوب حزب توده، پیرمردی بود به اسم یانی شبستری از ترکیه آمده بود. و تعدادی کتابهای ترکی را داده بود ترجمه شده بود چاپ کرده بود. منهم رفتم به سراغ او چند کتاب کوچک برایش ترجمه کردم از قبیل جین گوز رجائی و غیره. (ناگفته نماند که در این میان به تدریج ترکی استانبولی هم که به خط لاتین نوشته میشود یاد گرفته بودم.) بعد بهش گفتم که اگر کتابهائی بخواهم از ترکیه برایم میآورد یا نه؟ پذیرفت و سفارش داد از ترکیه چند اثر بسیار جدی که اسمشان را از توکل یاد گرفته بودم برایم آورد. با توکل قرار گذاشتیم چندتایی از این کتابها را با هم ترجمه کنیم. من از ترکی و او از فرانسه. اینرا هم بگویم که من فرانسهام بسیار بد بود. در اردبیل معلمهای عجیب و غریبی داشتیم که خودشان فرانسه نمیدانستند. مثلاً میدانید که فرانسه حرف «ها» تلفظ نمیشود. درست است که از نظر گرامریهای ملفوظ وهای غیر ملفوظ وجود دارد ولی هیچکدام آنها تلفظ نمیشود. این معلم به ما میگفت که «ها»های ملفوظ را باید تلفظ کرد. مثلاً بجای اوتل باید بگوئیم هتل. در این میان یک نفر را از تبریز فرستادند. دکتر روش ضمیر که مرد دانشمندی بود و فرانسهدان قابلی. دکتر روشن ضمیر ادبیات میدانست فرانسه عالی. شروع کرد به ما درس دادن. اما من همان صفرهایم را میگرفتم و دیکته نوشتن بلند نبودم و همینطور ادامه میدادیم. او از دوستان شهریار بود و کتابی درباره شهریار نوشته بود. اخیراً دوستان تلویزیونی میخواستند بروند خانه او و برنامهای درباره شهریار بگیرند. منهم همراهشان رفتم به خانهاش در کرج. مرحوم چند سال پیش مرد. رفتیم! خیلی آراسته و تمیز بادم پاییهای شیک آمد به استقبال، گفتم دکتر من شاگرد شما بودم. گفت اختیار دارید، چطور ممکن است که سیدحسینی شاگرد من باشد - گفتم میدانید چرا یادتان نیست که من شاگرد شما بودم. گفت چرا؟
گفتم برای اینکه من شاگرد بد شما بودم. دکتر محمد کاوری را حتماً به یاد دارید که شاگرد اول کلاس ما بود. گفت آری، آری کاملاً به یاد دادم. دکتر محمد کاوری الان استاد بازنشسته دانشگاه علامه طباطبائی است.
واقعاً این فرانسه یاد گرفتن من هم داستانی بود. اگر توکل نبود این حادثه پیش نمیآمد. وقتی هم منزل شده بودیم. من از ترکی ترجمه میکردم. او مرا برد به دفتر مجله صبا با مرحوم پاینده آشنا کرد. ترکی آذری به ترکی استانبولی تبدیل شده بود. کتابهائی را هم که سفارش دادم و آوردند. با هم ترجمه کردیم. شش کتاب. البته ضمن ترجمه من فرانسه یاد میگرفتم. بعد همان سالها درباره من شانس عجیبی آوردم. استاد ما در مدرسه پست و تلگراف، و ناظم مدرسه میدانید که بود؟ پژمان بختیاری، شاعر معروف و فرانسه دان معرکه من مقداری فرانسه یاد گرفته بودم و گرامر و اینها هم میخواندم ترجمه هم که بلد شده بودم. و پژمان به من میگفت سید تو گرامر و دیکتهات بد نیست. ترجمهات هم خوب است اما فرانسه را با لهجه ترکی حرف میزنی. به این ترتیب دیگر یواش یواش توانستم خودم از فرانسه ترجمه کنم. میگویم که اگر پژمان و عبدالله توکل نبودند من شاید همان تکنیسین وزارت پست و تلگراف باقی مانده بودم. مسئله تکنیک خیلی جالب است. من تکنیسین خیلی خوبی بودم گذشته از اینکه دستگاهها را تعمیر میکردم و رادیوسازی میکردم و همین خانمم که اینجا نشسته است معتقد بود که هر چه در خانه خراب میشود من باید تعمیر کنم. حالا هم که دیگر واقعاً نمیتوانم وقتی میگویم که حوصلهاش را ندارم میگوید خودت را لوس نکن، تعمیر کن. در این میان احساس اینکه آنچه در این مملکت نمیدانند آیا من میتوانم بیارم و بگویم؟ مکتبهای ادبی با این فکر شروع شد. پیش از اینکه من آن را بنویسم این «ایسم»ها در روزنامهها مطرح میشد و همه دربارهشان گیج بودند. بالاخره من آنرا در دویست صفحه نوشتم. سال 34. در آن سال انتشارات نیل دو کتاب تعیین کننده در آورد. یکی مکتبهای ادبی بود و دیگری رئالیسم و ضد رئالسیم در ادبیات، نوشته استادمان دکتر سیروس پرهام که امروز اینجا تشریف دادند. البته هر کدام در یک جناحی. ناگفته نماند که آن کتاب هم به اسم دکتر پرهام نبود بلکه اسم مستعار «دکتر میترا» را به عنوان نویسنده روی جلد داشت. در این میان واقعاً نمیدانم عشق به معلمی (که معلم نبودم دلی دوست داشتم باشم) در من وجود داشت. مکتبهای ادبی بیحاصل چنین آزروئی بود. اما شاید زیباترین سالهای عمر من پنج شش سالی بود که در دانشکده تئاتر فرهنگسرای نیاوران تدریس میکردم. در آنجا چیزی را شروع کردم که باز تازگی داشت. آن عملاً فلسفه ادبیات بود. و در این مورد گرفتاریهائی هم داشتم. با اینکه دیگر مسئله فلسفه دانستن امام و مشروع بودن فلسفه مطرح شده بود، در یکی از روزها مدیرمان مرا صدا کرد و گفت آقای سیدحسینی شنیدهام که شما دارید فلسفه درس میدهید. گفتم چه فلسفهای. من مبانی نقد ادبی را درس میدهم و این مبانی را فلاسفه آوردهاند. خلاصه به خیر گذشت و ما درسمان را ادامه دادیم. و حالا وقتی هر یک از آن دانشجویان را میبینم که خود استادانی هستند یا هنرپیشگان معروفی لذت میبرم. خلاصه در این کار هم من آغازگر بودم. اما امروزه این امر جدیتر شده است. بعد از من آقای بابک احمدی که در اینجا تشریف دارند «ساختار و تأویل متن» را نوشتند و تئوری نقد را شروع کردند و دوستان دیگری هم الان مساله نقد ادبی را به طور جدی دنبال میکنند و بنده در این مورد دیگر کارهای نیستم.
دو مساله را هم باید بگویم که یکی در مورد ترجمه است. اگر جملهای را ترجمه میکنید و 99 درصد میدانید که درست است ولی یک درصد شک دارید بدانید 99 درصد غلط است. چون اگر آن جمله درست بود آن شک به وجود نمیآمد. اگر شکی هست پس غلط است. دیگر این که آدم باید با خود نویسنده در زبان خودش رو به رو باشد. تمام جزئیات لحن و حتی تیکهای صورت نویسنده را تشخیص دهد. ببیند آن لحنی که دارد چیست. آن لحن را ترجمه کند. من راه دیگری را نمیپذیرم گرچه نمیدانم خود چقدر توانستهام این کار را بکنم.
درد معلمی مرا وادار کرد به طرف فرهنگ آثار هم کشیده شوم. در فرهنگ آثار دوستان خوبی به من کمک کردند. این فرهنگ آثار ایرانی و اسلامی نیست. فرهنگ آثار ایرانی و اسلامی آن چیزی است که الان در دست داریم بلکه فرهنگ آثار جهانی است. شرح تمام آثار مکتوب جهان از آغاز پیدایش کتابت تا سال 1990 را شامل میشود. ولی ما وقتی داشتیم این را ترجمه میکردیم به دو مساله برخوردیم، یکی این که چاپی که در دههی 50 میلادی شده بود ناقص بود. آثار جدید نبود. روزی که رفته بودم پاریس چاپ تجدید نظر شدهی این را دیدم آنرا خریدم به تهران آوردم و تمام آثار جدید را تا سال 1990 از روی آن ترجمه کردیم. واقعاً در مورد آثار جدید خانم نونهالی خیلی کمک کردند. یک اشکال دیگر این که از گنجینهی آثار ایرانی و اسلامی، فقط 200 کتاب بود. قرار شد فرهنگ آثار ایرانی و اسلامی نوشته شود. آقای سمیعی آمدند و این دوستان را آوردند و شروع کردند فرهنگ آثار ایرانی و اسلامی را نوشتند. امیدوارم تا 2 یا 3 ماه دیگر جلد اولاش منتشر شود. این کتاب وقتی دست محققین خارجی برسد دیگر به منبع دسترسی دارند. یک نکته را هم تذکر دهم که فردا که مردم نیایند دنبالاش که این یادداشتها چه شد. تمام نوشتههای من در ظرف سی سال صد صفحه شده. بنده خاطرات روزانه ندارم. ممکن است همان صد یا صدو پنجاه صفحه چاپ شود. در آخر هم بابندی از حیدربابای (شهریار) حرفهایم را به پایان میبرم اما ترجمه نمیکنم
بیر چیخایدیم دام تپنین باشینا
بیر باخیدیم گئچیشینه باشینا
بیر گوریدیم نه لر گلمیش باشینا
من ده اونون قارلاریلان آغلاردیم
قیش سوندورن اورکلری داغلاردیم متشکرم
این سخنان د رپایان جشنی گفته شد که باسخنان علی دهباشی آغاز شده بود:
آقای سیدحسینی
اکنون پس از گذشت نیم قرن از تالیف یکی از کتابهای مهم نقد ادبی در زبان فارسی یعنی «مکتبهای ادبی» به قلم شما این کتاب هنوز از مهمترین منابع مورد مراجعه منتقدین و نویسندگان این سرزمین است و هنوز همگی از این کتاب بهرهمند هستیم.
استاد ارجمند
کوششهای ماندگار شما در عرصه ادبیات و فرهنگ معاصر در زمینههای گوناگون فراموش ناشدنی است. کمتر نویسنده مهمی است که در عرصه ادبیات این سرزمین از خرمن دانش شما بیبهره مانده باشد.
عمری را که شما صرف خواندن آثار جوانان و هدایت و راهنمایی آنان کردید هرگز فراموش نشده و نشانهاش حضور گروه کثیر این جوانان نویسنده و مترجم در این مجلس است.
آنچه را که ما علاوه بر دانش ادبی از شما آموختیم شیوه سلوک و رفتار زندگی بود. روحیه شما و طرز رفتار شما در برخورد با شرایط و انسانها همواره برای ما آموزنده بوده است. از شما آموختیم که قلم را به اغراض شخصی آلوده نکنیم. از شما آموختیم که همواره جای اشتباه و خطا را در نوشتهها و گفتههایمان محفوظ بداریم. از شما آموختیم که از «قطعاً» و «فقط همین است و بس» و «همین که میگویم درست است» استفاده نکنیم.
از شما آموختیم که زیاد بخوانیم و خوب بشنویم و همواره به دنبال مباحث جدید و نو در عرصه ادبیات باشیم. همچنین از شما آموختیم که به ادب کهن زبان فارسی عشق بورزیم و سرچشمههای زبان فارسی را در متون مهم ادبیات این زبان جستجو کنیم. شما به ما آموختید که برای خوب نوشتن، و تأثیر گذاشتن در لا به لای این متون کهن غوطه بخوریم و گنجینه ذهنی خود با واژگان غنی این ادبیات کهنسال غنی کنیم.
استاد ارجمند
میدانیم که در قبال یک عمر تلاش و قلم زدن و تدریس و کار و کار پاسخ در خور را دریافت نکردید. اما تصور میکنیم حضور ما یعنی سه نسل از بهرهمندان آثار شما در اینجا بتواند به شما این پیام را برساند که چقدر هنوز جوان و محبوب هستید و ما در آغاز راه چقدر خود را با شما صمیمی و یکدل و آماده آموختن از شما میدانیم.
روشن، ساده…
احمد سمیعی نیز در پیامش چنین گفته بود:
سیدحسینی در جامعه مترجمان و مؤلفان شناختهتر از آن است که به معرفی او نیاز باشد. او بیش از شصت سال است که ترجمه میکند. نام او را در هر فهرستی از کتابها و مقالات معاصر بارها و بارها میتوان یافت.
شاید سالی در این نیم قرن اخیر نبوده است که در بازار کتاب ترجمهای تازه از او عرضه نشده باشد. همه ترجمههای او خلاق و بسیاری از آنها از امهات آثار ادبیات جهانیاند. سیدحسینی در ترجمه و در نوشتهها و مصاحبههای مطبوعاتی خود زبانی روشن، ساده، بیتکلف، دلنشین و در مواقع حساس استادانه و، به تعبیر مورد علاقه خودش، درخشان دارد.
سیدحسینی از قلم بدستان صاحب سبک است و سبکش را میتوان با صفت سهل و ممتنع یا طبیعی و یا تفسیرناپذیر متمایز ساخت. زمانی آن را سبک ژورنالیستی - ادبی خواندهام. از ژورنالیسم، سادگی و سرزندگی و شادابی و از ادبی، فصاحت و متانت را در خود جمع کرده است.
آثار قلمی سیدحسینی را، سوای آنچه هنوز در ویترینهای کتابفروشیهاست، در لابلای مجلات، روزنامهها، بساط کتابفروشیهای خیابانی و سیّار هم میتوان سراغ گرفت. سیدحسینی، هر چند به هوای دل کار میکند و بظاهر شاید اندکی سهلانگار هم به نظر آید، بسیار دقیق و نکته سنج است. حوصلهای که برای بازبینی چند هزار صفحه «فرهنگ آثار» شش جلدی نشان داده خارق العاده است.
این رفیق اردبیلی ما، هم فارسی را از بسیاری از استادان زبان فارسی بهتر مینویسد هم، بیآنکه عروض خوانده باشد، وزن شعر را به طبع و بیتوسل به تقطیع راحتتر و بهتر از متوغّلان در عروض تشخیص میدهد و هم مایه شعری و شهد شاعرانه را در اشعار سنتی و نو با شمّی کم نظیر احساس میکند و بر میکشد.
خلاصه این دوست بسیار عزیز، ما که قهر و دعوا و معارضهاش هم خوش و دلپذیر است، لعبتی است که در هر موقع و مقام و با هر آدمیزادی به راحتی مناسبات انسانی و انس و الفتی خودرو و عاری از تصنع برقرار میکند.
او پیش از هر چیز و بیش از هر چیز انسان است - از قماش انسانهایی که راحت میتوان با آنان ارتباط برقرار کرد. درست در نقطه مقابل روشنفکر نمایان مردم گریز و ادا اصولی. تنها عیبی که دارد - آن هم در سن و سال کنونی و در کشاکش با عوارض آن - اینکه به قول گیلکها «شله ناخوش» است: هر وقت کسالتی هر چند جزئی پیدا میکند، زیاده مینالد و اظهار تأسف و ناتوانی میکند.عمرش دراز و تنش سالم و روح و فکرش همچنان جوان و جوانتر باد!
جاودانگی د رحیات
سخنران بعدی بهاءالدین خرمشاهی بود :
عرضم این است که در این جهان و زندگی بشری غالباً تلخ و شیرین و کام و ناکامی با هم است. خوب است این بیت را از سلمان ساوجی برایتان بخوانم که خودم تاکنون قولی ناامیدانهتر از آن نشنیدهام:
ناکامی و رنج است همه حاصل دنیا
ور کام شود حاصل از آن نیز چه حاصل
واقعیت این است که جهان سراسر آکنده از رنج و شر و بدبختی نیست، به قول امید بخش حافظ:
در کام جهان چو تلخ و شیرین به هم است
این از لب یار خواه و آن از لب جام
سراسر تاریخ فرهنگ بشر فقط شوکران نوشاندنی به سقراط و اعدام ناحق ژاندارک و آتش زدن جور دانو برونو و دیگران یا دوختن لب و دهان فرخی یزدی یا ترور عشقی نبوده است. فقط بیش از هزار نفر مستقلاً یا مشترکاً جایزه نوبل را بردهاند و امروز بیش از ده میلیون دانشمند طراز اول با کامیابی به فعالیتهای علمی و آکادمیک خود مشغولند در عرصه علوم انسانی و هنر این تعداد را میتوان یکصد میلیون نفر تخمین زد. حال اشارهام به زندگانی پر بار حضرت استاد سیدحسینی است. اگر از بد حادثه دل او و دلهای ما داغدار سوک فرزندش شد، در عوض ناچاریم و نوعی واقعبینی است که بگویم کارنامه علمی را سرشار و پر بار دارد. او مثل حافظ و بعضی دیگر از بختیاران (فراموش نکنیم که حافظ هم داغ فرزند بر دل داشت) در زمان حیات طیّبهاش، به این کامیابی رسید که حاصل و محصول کارهای علمی عدیدهاش را دید. و در زمان حیاتش به جاودانگی فرهنگی نایل آمد.
امروز کسی که مکتبهای ادبی سیدحسینی را نخوانده باشد نایابتر از کسی است که دیوان حافظ را نخوانده باشد. او دو زبان مادری دارد فارسی و ترکی، چه ترکی آذری خودمان، چه ترکی اسلامبولی، و علاوه بر اینها در زبان و ادبیات فرانسه نیز مقام شامخی دارد و در مرتبهای فروتر از آن در زبان و ادبیات انگلیسی.
یکی از عظیمترین و ماندگارترین کارهای مرجع که در دو دهه اخیر در ایران آغاز شده و انجام یافته است. فرهنگ آثار به سرپرستی استاد سیدحسینی و با همکاری بزرگانی چون استادان ابوالحسن نجفی، احمد سمیعی و اسماعیل سعادت و جمع کثیری از مترجمان فرانسه دان با دستیاری سرکار خانم مهشید نونهالی است. این مرجع بیست هزار کتاب و سایر آثار فرهنگی را از سراسر فرهنگ بشری معرفی میکند. و نه فقط کتابهای ادبی و رمان، هر کتاب مهمی در هر زمینهای. جناب سیدحسینی با سرپرستی علمی خود و با مایه گذاشتن از شیره جانش این اثر را تماماً در 6 جلد رحلی بزرگ با حروف ریز و صفحات سه ستونی و فهرستهای لازم به سامان و پایان رسانید. حتی چند جلد تکمله برای معرفی آثار فرهنگ ایرانی و اسلامی به سرپرستی جناب احمد سمیعی به تألیف رساندند که زیر چاپ است. طبق ضربالمثل معروف کل الصید فی جوف الفراء. همین یک اثر، جاودانه و جاودانهساز است. امروز که درباره این کتاب تأمل میکردم. این قطعه کوتاه را سرودم:
خوشا فرزانه مردی نیک کردار
که هم با ظلم و ظلمت کرده پیکار
از او مانده است بس آثار فرهنگ
و بر روی همه فرهنگ آثار
انسان بودن
دکتر ناهید توسلی مدیر مسئول و سردبیر مجله فرهنگی و ادبی نافه سخنران بعدی بود. او گفت:” اهالی ادب، فرهنگ و هنر ایران وامدار و مدیون مردی است سخت جدی و کوشا، با پشتی خمیده از زحمت خوانش و نگارش میراث ادبی، فرهنگی جهان برای شهروندان وطنش، وطنی، که او هیچ گاه و در هیچ شرایطی وسوسه ترک اقامت در آن را به دل راه نداد. مردی با پشتی دو تا، نه تنها از این همه سعی و کوشش و پژوهش برای حوزه ادب و فرهنگ و هنر این جامعه؛ بلکه پشتی خمیده از داغ درد سهمگین از دست دادن خلف راستیناش بابک، که بیشک گام در راه نهاده بود. بابکی که چونان بابکهای دیگر نبود که از «هستی عالمانه» پدر جدا بوده باشد. بابکی، که ما اهالی فرهنگ و ادب او را جایگزین شایسته نسل پس از پدر میدانستیم.
اهالی ادب، فرهنگ و هنر ایران امروز بزرگداشت مردی سخت کم خنده و گه گاه بدون کلام را برگزار میکند که نخستین بار آن چه از تئوریهای ادبی، فرهنگی را که در جهان آن روز ارائه شده بود به هنگام و با کلام شیرین پارسی در همان دوران در اختیار قشر روشنفکر و ادیب این مملکت نهاد؛ کاری که حتی تا اکنون و هنوز هم کمتر کسی اقدام به ادامه آن به گونهای دیگر یا به همان گونه کرده است. آشنایی اهالی ادب و فرهنگ ایران با مکاتب ادبی جهان با نام و یاد «رضا سیدحسینی» آغاز شده و در هم آمیخته است؛ مردی که با صبوری و تحمل، همه «وقت» و همه «زمان» حیاتش را به خدمت فرهنگ و ادب این سرزمین هبه کرد.
مردی، با قامتی خمیده و در این سالها دو تا، با یاری و تکیه بر چوب آبنوسیاش، در هر شرایط و در هر جا مرئی است ؛ از مراسم تشییع هر شاعر و نویسنده و ادیبی گرفته تا مراسم رونمایی کتاب آنان، در هر فرهنگسرا یا سالنی برای بزرگ داشت ادیبی، هنرمندی و یا شرکت در گشایشی حضور داشت و از زیر و گه گاه از بالای عینک دور سیاهش سیل جمعیت جوان ایران را میدید که چه مشتاقانه به وادی فرهنگ و ادب کشانده شدهاند.
«رضا سیدحسینی»، فرهنگ غنی ایران و اسلام را، با یاری دیگر بزرگان اهالی فرهنگ و ادب در شش جلد با نام «فرهنگ آثار» در روزهای سخت کهن سالی و با چشمهای نمناک از مویه از دست دادن خلف راستینش برای ایران و ایرانی به یادگار تدوین کرد.
«رضا سیدحسینی»، پشتکار، صبوری، ایمان و عزت نفس را، عشق به میهن و خدمت به وطن در موطن جغرافیایی را، نه تنها به نسل ما که جوانان دهه 40 و 50 بودیم، بلکه به جوانان امروز دهکده کوچک مکلوهانی دنیای دیجیتالی هزاره سوم و سده 21، بیآن که آلوده هیچ ایسمی شود، - زیرا که فراتر از هر ایسم و ایدئولوژییی به «انسان بودن» و به «انسان ماندن» خود بها میداد، آموخت.
ما، امروز اینجا گرد آمدهایم تا دستهای لرزان همیشه با قلم این مرد بزرگ و فرهیخته ادب، فرهنگ و هنر ایران را ببوسیم و سپاس خود را پس از این همه کوشش و تلاش تقدیمش کنیم و همهمان آرزوی سلامتی و دیرزیستی برای او نماییم.
آینه تابناک ادبیات
پیام عبدالله کوثری هم، اینگونه بود:
چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق
باز صد بار بگویم که دگر بار بگو
ادبیات امروز ما وام بسیار به ترجمه دارد. در این صد سال اخیر مترجمان نه تنها خوانندگان و نویسندگان فارسی زبان را با ادبیات جهان آشنا کردند و ژانرهایی بیسابقه در ادبیات خودمان، چون رمان، داستان کوتاه و نمایشنامه را به ما شناساندند، بلکه از آن مهمتر زبانی نو آفریدند، زبانی در خور روایت امروزین که در ادبیات گذشته ما وجود نداشت. این زبانی بود که به دست نویسندگان ما رسید و با آن پای به عرصه ادبیات امروز نهادند. موج پرتوان و جدید ترجمه که از سالهای بعد از 1320 آغاز شد و در دهه 1340 به اوج خود رسید، بیهیچ تردید در پیدایش رمان و داستان کوتاه و نمایشنامه ایرانی و نیز در فراهم آوردن زمینه برای شناخت عمیقتر ادبیات غرب تاثیری فرخنده و ماندگار داشت. نسل ما از این بخت خوش برخوردار بود که همزمان با تلاش بار آور مترجمان این دوران به کتاب خواندن روی آورد. بیهیچ گزافه میتوانم بگویم کمتر هفتهای یا ماهی میگذشت که کتابی خوب از این مترجمان به دست ما نرسد یا در نشریات گرانباری چون سخن، کتاب هفته و آرش نمونههایی از بهترین آثار ادبیات جهان نخوانیم.
استاد رضا سیدحسینی بیهیچ تردید یکی از پیشگامان و نیز یکی از تأثیرگذارترین مترجمان شش دهه اخیر بوده است. او با شناخت عمیق از ادبیات غرب در کتاب هنوز بیبدیل مکتبهای ادبی تجلی کرده ما را به شناخت بهتر و ژرفتر این ادبیات رهنمون شد و همچنین در پرتو همین شناخت کتابهایی برای ترجمه برگزید که در عین آن که ما را با لذت بیهمتای ادبیات خوب آشنا کرد باز هم گامی بود در جهت شناخت بهتر ادبیات اصیل و ماندگار جهان اما رضا سیدحسینی جدا از ترجمهها و نوشتههایش، حضوری بس پر برکت در کل ادبیات ما داشته است. از انتشار نخستین کتاب زنده یاد آتشی تا یاری بیدریغ نویسندگان و شاعران و مترجمان جوان او آموزگاری براستی بزرگ است و چه نیکبخت آدمی است او که امروز اگر چه خسته، اما دل آسوده و خوشنود مینشیند و چشم بر چشم انداز خرمی میدوزد که در آن چه بسیار درختان تناور و چه بسیار ساقههای نازک گل، نشان از دست توانا و مهربان او دارد و باز چه نیکبخت آدمی است او که میداند و میبیند که در درازی عمری سراسر عشق و شکیبایی چه بسیار درها بر باغ بینایی گشوده و چند نسل از خوانندگان این مرز و بوم را یاری داده تا در آیینه تابناک و بیغش ادبیات سیمای آدمی را با همه زشتیها و زیباییهایش تماشا کنند.
دستم را گرفتی…
سروش حبیبی هم از پاریس خطاب به سیدحسینی چنین نوشته بود:
سیدجان، هشتاد سالگیات مبارک!
به این زودی هشتاد سالت شد! انگاری دیروز بود که ناصرالهی (یادش بخیر!) ما را با هم آشنا کرد. آن وقتها من تازه تحصیلم تمام شده بود و مثلاً مهندس شده بودم و اصلاً در خط ادب نبودم. اما اسم تو را پشت کتابها در ویترین کتابفروشیها میدیدم: «در تنگ» «توینوکروگر» و خیلی کتابهای دیگر. آشنایی با رضا سیدحسینی برایم اهمیت بسیاری داشت. چنانکه امروز هم صمیمیت با «سید» برایم سرمایه بزرگی است.
باری چون فرانسهام بدک نبود و تو هم به من لطف داشتی دستم را گرفتی و پایم را به مجله «سخن» باز کردی و در بهشت «سخن» را بر من بسته زبان گشودی.
آنجا به جرگه پیر برنادل دانشمندمان استاد خانلری که چندان سالخورده هم نبود وارد شدم و در محفل او بخت یارم بود و با ستارههای فرهنگ آن روز که بسیاری از آنها کواکب جاویدند آشنا شدم. با شفیعی کدکنی، فتحالله مجتبایی، کیکاووس جهانداری، ابوالحسن نجفی، محمد قاضی، فریدون مشیری، دکتر تفضلی، نادرپور، تورج رهنما و خیلیهای دیگری که ذکر نام همهشان میسر نیست، گرچه دوست داشتم از همهشان یاد کنم. و افسوس نام بعضی را هم باید کمی فکر کنم تا باز به یاد آورم. چه کنم، همه حُسنی داشتم، فراموشی هم به آنها اضافه شد.) خلاصه شمعهایی که میسوختند و دل دوستداران «سخن» را روشن میکردند و خود آب میشدند اما بازتاب نور فرخندهشان ماندنی است.
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
باری آشنایی با این محفل عشق را هم از تو دارم. مرا به ترجمه تشویق کردی و در این خط انداختی. خطی که هنوز بعد از چهل و پنج و شش سال از آن خارج نشدم.
اول بار با خواندن «در تنگ» با ژید و با مطالعه «طاعون» با آلبرکامو آشنا شدم. اسم مارگریت دوراس را هم پیش از خواندن «مدارتوکانتابیله» نشنیده بودم. و کتابهای دیگرت: ضد خاطرات، امید و… ذکر همه آنها که ممکن نیست. انتشار هر یک از آنها واقعه مهمی بود در جهان فرهنگ ایران. سنگهای یادبود فخیمی که در برابر گذشت قهار و فراموشی زمان مقاومت کردهاند و خواهند کرد.
«مکتبهای» ادبیت اولین کتابی بود که نه دریچه، بلکه دروازهای بسوی گلزار ادب غرب را بر دوستداران ادب فارسی زبان گشود. سالها رنج بردی و از گلهایی که از فراخنای این گلزار گردآوری دامنی گُل برای ما هدیه آوردی.
سالها سردبیر «سخن» بودی و دکتر خانلری این سفینه بزرگ جانش را به دستیاری تو پیش میبرد و این کارها را در کنار مسئولیتهای اغلب سنگین و وقت ربای خدمت دولت و بار گران اما شیرین پدری میکردی. آفرین بر پشت کارت.
هشتاد سالت شده اما هفت الله اکبر، سستی پیری بر تو پیدا نیست. هنوز با همت بلندت کارهای بزرگی چون فرهنگ آثار و آثار دیگری نظیر آن را طرح میریزی و اجرا میکنی و برای جویندگان پیر و جوان باقی میگذاری.
ضربههای مرد افکن هستی برانداز را با جبینی باز تحمل کردی و من میدانم که چه کشیدی و با پُشتی خمیده و جبینی گشاده به راه خود ادامه میدهی.
افسوس دورم و نمیتوانم در این جشن فرخنده حاضر باشم و بر سینهات بفشارم. لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد. امیدوارم که نود سالگیات را نیز همینطور جشن بگیریم و استوار و تندرست ببینمت و به کارهای خوبت ادامه دهی و من هم زنده باشم و آن بار از نزدیک به تو تبریک بگویم.
درود بر تو و بر همه عزیزانی که در این محفل فراهم آمدند و خاصه به دهباشی عزیز که گرچه این روزها روزگار سختی را میگذراند اما مثل صخره پایدار است و در ابلاغ این پیام مختصر زبان من شد.
زبانش گویا و دلش شاد باد.