چهار فصل ‏‎♦‎‏ یاد یاران

نویسنده
یوسف محمدی

“مکتبهای ادبی” اش پس از گذر نیم قرن، هنوز بزرگترین و بهترین کار آکادمیک فارسی زبان است که در راه شناساندن سنت ‏های ادبی غرب به رشته تحریر در آمده و ترجمه هایش بی هیچ گفت و گو موثرترین ترجمه های فارسی معاصر…‏

‎ ‎وداع آموزگار ادبیات غرب…‏‎ ‎

سید رضا سید حسینی مترجم و محقق ارزشمند ادبیات معاصر ایران چهره در نقاب نیستی کشید. سید حسینی هم اویی است که” ‏مکتبهای ادبی “ اش پس از گذر نیم قرن، هنوز بزرگترین و بهترین کار آکادمیک فارسی زبان است که تا کنون در راه شناساندن ‏مکاتب ادبی غرب به رشته تحریر در آمده و ترجمه هایش بی هیچ گفت و گو موثرترین ترجمه های فارسی معاصر، او آغازگر ‏راهی در ترجمه شد که تاثیر مستقیم و بسزایی در داستان کوتاه و نمایشنامه نویسی ایران معاصر داشت. او توانست برای نخستین ‏بار نویسندگان ادب فارسی را با شیوه های مدرن قصه گویی غرب آشنا کند و… همین است که وقتی رو به روی کامپیوتر می ‏نشینم تا نوشته ای باب وداع استاد قلمی کنم ذهنم از خاطره لبریز می شود و هجوم اینهمه واژه و تصویر دستانم را از نوشتن منع ‏می کند. بیاد می آورم جشن هشتاد سالگی استاد را و سخنانی که گفت:‏

‎ ‎آچار و قلم‎ ‎

‏”خودم هم نمی‏دانم که این حالت عجیب ترکیب آچار و قلم چگونه شروع شد. جالب است. اصلاً از اول زندگی اینطور شروع شده ‏بود. نمی‏دانم چطور شده بود که عاشق شعر شده بودم. حتی قبل از اینکه کتاب شعر ببینم. بهتر است آن حالت بچگی‏ام را برای شما ‏تعریف کنم. مادرم مثلاً یک قران به من می‏داد که برو پنیر بخر. من می‏رفتم بازار. یادم نمی‏رود. یک درویش بود بسیار خوش اندام ‏با تبرزین و منتشا و بند و بساط… و از راسته بازار - اردبیل یک بازار کوچک دارد به اسم راسته بازار - می‏خواند و می‏رفت. ‏ترجیع بند هاتف اصفهانی را: «که یکی هست و هیچ نیست جز او - وحده لااله‏الاهو.» صدائی هم داشت. من که رفته بودم پنیر ‏بخرم. پنیر یادم می‏رفت. دنبال این درویش راه می‏افتادم تا انتهای بازار. غش می‏کردم برای این درویش. بعد برمی‏گشتم و می‏آمدم ‏به خانه می‏گفتند بابا تو کجا رفتی، ترا دنبال پنیر فرستاده بودیم… هنوز هم آهنگ صدای درویش در گوشم باقی است و تا چندی ‏پیش که حافظه‏ای داشتم سرتاسر ترجیع بند را حفظ بودم.‏

seidhosseiniii.jpg

کنار همین عشق، هر چی که به دستم می‏رسید باز می‏کردم تا به ساختمانش پی ببرم مثلاً ساعتم را. ساعت‏های آنروزی مثل ‏ساعتهای امروزی نبود. ساعتهای امروزی عبارت است از یک باطری کوچولو و یک دستگاه ساده الکترونیک ساعت مکانیکی بود. ‏با فنری و چرخهای متعددی که این فنر می‏بایست بچرخاندش و رقاصکی که سرعت این چرخش را تنظیم می‏کرد. ساعتم را باز ‏می‏کردم و می‏ریختم زمین و شروع می‏کردم دوباره سوار کردن. گاهی هم نمی‏توانستم و می‏بردم پیش ساعت ساز و چند ریالی ‏می‏دادم که آنرا سوار کند. توی خانه هم هر دستگاهی بود دستکاری می‏کردم. ادبیات هم همینطور موازی با تکنیک پیش می‏رفت. آن ‏سالها روسها آمده بودند و آذربایجان را اشغال کرده بودند. روزنامه‏ای آورده بودند که گویا در باکو چاب می‏شد بنام وطن یولوندا ‏به ترکی. یه هو یک قطعه ادبی در آن دیدم. خوشم آمد فارسی‏اش کردم. بردم دفتر روزنامه شهرمان جودت. من که یک بچه کوچک ‏بودم از مدیران روزنامه خجالت می‏کشیدم. بردم ترجمه را گذاشتم روی میز مدیر. عملاً در رفتم. چند روز بعد دیدم که چاپ شد ‏است. من که برای اولین بار اسمم را در روزنامه می‏دیدم سخت خوشحال شدم. رئیس فرهنگی داشتیم آقای دیباج. مهندس بود و ‏باستان‏شناس. من با پسرش دوست بودم. حالا نمی‏دانم پسرش هست، کجاست؟ خیلی دوست نزدیک من بود. این رئیس فرهنگ را ‏دعوت کرده بودند به باکو به پسرش گفتم به بابات بگو از آنجا از این مجله‏های ادبی داستان و غیره برای من بیاورد. او هم رفت و ‏چند مجله به خط سیریلیک آورد. منهم نشستم و خط سریلیک را یاد گرفتم. دیدم همان ترکی آذری خودمان است. جرئت غریبی به ‏خرج دادم. برای اولین بار داستان نغمه شاهین ماکسیم گورکی را که داستان بلندی هم بود ترجمه کردم و بردم باز هم همانطور با ‏ترس و لرز گذاشتم روی میز مدیر روزنامه جودت و در رفتم. این داستان هم در دو سه شماره چاپ شد. دیدم آری می‏شود کاری ‏کرد. در عین حال شروع کرده بودم به شعر گفتن هم. اما دیدم که من شاعر بشو نیستم. البته شعر هم چاپ کرده بودم. از همان ‏فرخی یزدی که دهانش را دوختند استقبال یکی از غزلهایش را کرده بودم که آنهم در روزنامه چاپ شده بود. اما دیدم که شعر ‏دیگر نمی‏آید و دیدم که ترجمه راحت‏تر است. ترجمه و شعر و موسیقی عشق ما بود. روسها یک قرائتخانه باز کرده بودند که در ‏آنجا صفحات موسیقی آذری سنجش می‏کردند: کسمه شکسته شوکت علی‏اکبر اووا را گوش می‏دادیم و غش می‏کردیم. این ماجرا ‏همینطور ادامه داشت. آچار، قلم، آچار، قلم، تا اینکه آچار، را کشید به مدرسه پست و تلگراف. اما این تهران آمدن باز هم بیشتر از ‏دلیل فنی دلیل ادبی داشت. در خیابان کوچک شهرمان با دو تن از دوستان قدم می‏زدیم که حالا هر دو مرحوم شده‏اند مرحوم حاج ‏سلیم طاهری و مرحوم عبدالله توکل. طاهری شعر می‏گفت و صدای خوش داشت و آواز می‏خواند و در نمایش مدرسه‏ای‏مان نقش ‏شیخ صنعان را بازی می‏کرد. توکل که در دانشکده حقوق درس می‏خواند (که بعداً آنرا ترک کرد و به دانشکده زبان رفت) برای ‏ماههای تعطیل تابستان آمده بود و از خوانده‏هایش و شنیده‏هایش تعریف می‏کرد. بالاخره من هم هوس کردم که به تهران بروم. ‏مادرم به این دو دوست سپرد که مواظب من باشند و راهیم کرد. شاید اگر این دوستی نبود من به راه ادبیات نمی‏افتادم و به همان ‏کار فنی خودم و مدرسه پست و تلگراف اهمیت بیشتری می‏دادم. ولی توکل واقعاً موجود جالبی بود. در تهران در محله عربها در ‏خانه‏ای شبیه خانه قمر خانم «اتاقی اجاره کرده بودیم و سه نفری در آن زندگی می‏کردیم. توکل می‏رفت کتاب کهنه‏فروشیها و به ‏قیمت پنجهزاریا یک تومان کتابهای فرانسه کهنه می‏خرید و می‏آورد خانه می‏خواند و برای ما تعریف می‏کرد. تازه من با این ‏نویسنده‏ها آشنا می‏شدم. یک کتابفروشی کوچک بود در چنان فردوسی روبروی بانک رهنی فعلی پائین کلوب حزب توده، پیرمردی ‏بود به اسم یانی شبستری از ترکیه آمده بود. و تعدادی کتابهای ترکی را داده بود ترجمه شده بود چاپ کرده بود. منهم رفتم به سراغ ‏او چند کتاب کوچک برایش ترجمه کردم از قبیل جین گوز رجائی و غیره. (ناگفته نماند که در این میان به تدریج ترکی استانبولی ‏هم که به خط لاتین نوشته می‏شود یاد گرفته بودم.) بعد بهش گفتم که اگر کتابهائی بخواهم از ترکیه برایم می‏آورد یا نه؟ پذیرفت و ‏سفارش داد از ترکیه چند اثر بسیار جدی که اسمشان را از توکل یاد گرفته بودم برایم آورد. با توکل قرار گذاشتیم چندتایی از این ‏کتابها را با هم ترجمه کنیم. من از ترکی و او از فرانسه. اینرا هم بگویم که من فرانسه‏ام بسیار بد بود. در اردبیل معلم‏های عجیب و ‏غریبی داشتیم که خودشان فرانسه نمی‏دانستند. مثلاً می‏دانید که فرانسه حرف «ها» تلفظ نمی‏شود. درست است که از نظر ‏گرامری‏های ملفوظ وهای غیر ملفوظ وجود دارد ولی هیچکدام آنها تلفظ نمی‏شود. این معلم به ما می‏گفت که «ها»های ملفوظ را ‏باید تلفظ کرد. مثلاً بجای اوتل باید بگوئیم هتل. در این میان یک نفر را از تبریز فرستادند. دکتر روش ضمیر که مرد دانشمندی بود ‏و فرانسه‏دان قابلی. دکتر روشن ضمیر ادبیات می‏دانست فرانسه عالی. شروع کرد به ما درس دادن. اما من همان صفرهایم را ‏می‏گرفتم و دیکته نوشتن بلند نبودم و همینطور ادامه می‏دادیم. او از دوستان شهریار بود و کتابی درباره شهریار نوشته بود. اخیراً ‏دوستان تلویزیونی می‏خواستند بروند خانه او و برنامه‏ای درباره شهریار بگیرند. منهم همراهشان رفتم به خانه‏اش در کرج. مرحوم ‏چند سال پیش مرد. رفتیم! خیلی آراسته و تمیز بادم پایی‏های شیک آمد به استقبال، گفتم دکتر من شاگرد شما بودم. گفت اختیار ‏دارید، چطور ممکن است که سیدحسینی شاگرد من باشد - گفتم می‏دانید چرا یادتان نیست که من شاگرد شما بودم. گفت چرا؟

گفتم برای اینکه من شاگرد بد شما بودم. دکتر محمد کاوری را حتماً به یاد دارید که شاگرد اول کلاس ما بود. گفت آری، آری کاملاً ‏به یاد دادم. دکتر محمد کاوری الان استاد بازنشسته دانشگاه علامه طباطبائی است.‏

واقعاً این فرانسه یاد گرفتن من هم داستانی بود. اگر توکل نبود این حادثه پیش نمی‏آمد. وقتی هم منزل شده بودیم. من از ترکی ‏ترجمه می‏کردم. او مرا برد به دفتر مجله صبا با مرحوم پاینده آشنا کرد. ترکی آذری به ترکی استانبولی تبدیل شده بود. کتابهائی را ‏هم که سفارش دادم و آوردند. با هم ترجمه کردیم. شش کتاب. البته ضمن ترجمه من فرانسه یاد می‏گرفتم. بعد همان سالها درباره ‏من شانس عجیبی آوردم. استاد ما در مدرسه پست و تلگراف، و ناظم مدرسه می‏دانید که بود؟ پژمان بختیاری، شاعر معروف و ‏فرانسه دان معرکه من مقداری فرانسه یاد گرفته بودم و گرامر و اینها هم می‏خواندم ترجمه هم که بلد شده بودم. و پژمان به من ‏می‏گفت سید تو گرامر و دیکته‏ات بد نیست. ترجمه‏ات هم خوب است اما فرانسه را با لهجه ترکی حرف می‏زنی. به این ترتیب ‏دیگر یواش یواش توانستم خودم از فرانسه ترجمه کنم. می‏گویم که اگر پژمان و عبدالله توکل نبودند من شاید همان تکنیسین وزارت ‏پست و تلگراف باقی مانده بودم. مسئله تکنیک خیلی جالب است. من تکنیسین خیلی خوبی بودم گذشته از اینکه دستگاهها را تعمیر ‏می‏کردم و رادیوسازی می‏کردم و همین خانمم که اینجا نشسته است معتقد بود که هر چه در خانه خراب می‏شود من باید تعمیر کنم. ‏حالا هم که دیگر واقعاً نمی‏توانم وقتی می‏گویم که حوصله‏اش را ندارم می‏گوید خودت را لوس نکن، تعمیر کن. در این میان ‏احساس اینکه آنچه در این مملکت نمی‏دانند آیا من می‏توانم بیارم و بگویم؟ مکتبهای ادبی با این فکر شروع شد. پیش از اینکه من آن ‏را بنویسم این «ایسم»ها در روزنامه‏ها مطرح می‏شد و همه درباره‏شان گیج بودند. بالاخره من آنرا در دویست صفحه نوشتم. سال ‏‏34. در آن سال انتشارات نیل دو کتاب تعیین کننده در آورد. یکی مکتبهای ادبی بود و دیگری رئالیسم و ضد رئالسیم در ادبیات، ‏نوشته استادمان دکتر سیروس پرهام که امروز اینجا تشریف دادند. البته هر کدام در یک جناحی. ناگفته نماند که آن کتاب هم به اسم ‏دکتر پرهام نبود بلکه اسم مستعار «دکتر میترا» را به عنوان نویسنده روی جلد داشت. در این میان واقعاً نمی‏دانم عشق به معلمی ‏‏(که معلم نبودم دلی دوست داشتم باشم) در من وجود داشت. مکتبهای ادبی بی‏حاصل چنین آزروئی بود. اما شاید زیباترین سالهای ‏عمر من پنج شش سالی بود که در دانشکده تئاتر فرهنگسرای نیاوران تدریس می‏کردم. در آنجا چیزی را شروع کردم که باز ‏تازگی داشت. آن عملاً فلسفه ادبیات بود. و در این مورد گرفتاریهائی هم داشتم. با اینکه دیگر مسئله فلسفه دانستن امام و مشروع ‏بودن فلسفه مطرح شده بود، در یکی از روزها مدیرمان مرا صدا کرد و گفت آقای سیدحسینی شنیده‏ام که شما دارید فلسفه درس ‏می‏دهید. گفتم چه فلسفه‏ای. من مبانی نقد ادبی را درس می‏دهم و این مبانی را فلاسفه آورده‏اند. خلاصه به خیر گذشت و ما درسمان ‏را ادامه دادیم. و حالا وقتی هر یک از آن دانشجویان را می‏بینم که خود استادانی هستند یا هنرپیشگان معروفی لذت می‏برم. خلاصه ‏در این کار هم من آغازگر بودم. اما امروزه این امر جدی‏تر شده است. بعد از من آقای بابک احمدی که در اینجا تشریف دارند ‏‏«ساختار و تأویل متن» را نوشتند و تئوری نقد را شروع کردند و دوستان دیگری هم الان مساله نقد ادبی را به طور جدی دنبال ‏می‏کنند و بنده در این مورد دیگر کاره‏ای نیستم.‏

دو مساله را هم باید بگویم که یکی در مورد ترجمه است. اگر جمله‏ای را ترجمه می‏کنید و 99 درصد می‏دانید که درست است ولی ‏یک درصد شک دارید بدانید 99 درصد غلط است. چون اگر آن جمله درست بود آن شک به وجود نمی‏آمد. اگر شکی هست پس غلط ‏است. دیگر این که آدم باید با خود نویسنده در زبان خودش رو به رو باشد. تمام جزئیات لحن و حتی تیک‏های صورت نویسنده را ‏تشخیص دهد. ببیند آن لحنی که دارد چیست. آن لحن را ترجمه کند. من راه دیگری را نمی‏پذیرم گرچه نمی‏دانم خود چقدر ‏توانسته‏ام این کار را بکنم.‏

درد معلمی مرا وادار کرد به طرف فرهنگ آثار هم کشیده شوم. در فرهنگ آثار دوستان خوبی به من کمک کردند. این فرهنگ ‏آثار ایرانی و اسلامی نیست. فرهنگ آثار ایرانی و اسلامی آن چیزی است که الان در دست داریم بلکه فرهنگ آثار جهانی است. ‏شرح تمام آثار مکتوب جهان از آغاز پیدایش کتابت تا سال 1990 را شامل می‏شود. ولی ما وقتی داشتیم این را ترجمه می‏کردیم به ‏دو مساله برخوردیم، یکی این که چاپی که در دهه‏ی 50 میلادی شده بود ناقص بود. آثار جدید نبود. روزی که رفته بودم پاریس ‏چاپ تجدید نظر شده‏ی این را دیدم آنرا خریدم به تهران آوردم و تمام آثار جدید را تا سال 1990 از روی آن ترجمه کردیم. واقعاً ‏در مورد آثار جدید خانم نونهالی خیلی کمک کردند. یک اشکال دیگر این که از گنجینه‏ی آثار ایرانی و اسلامی، فقط 200 کتاب بود. ‏قرار شد فرهنگ آثار ایرانی و اسلامی نوشته شود. آقای سمیعی آمدند و این دوستان را آوردند و شروع کردند فرهنگ آثار ایرانی ‏و اسلامی را نوشتند. امیدوارم تا 2 یا 3 ماه دیگر جلد اول‏اش منتشر شود. این کتاب وقتی دست محققین خارجی برسد دیگر به منبع ‏دسترسی دارند. یک نکته را هم تذکر دهم که فردا که مردم نیایند دنبال‏اش که این یادداشت‏ها چه شد. تمام نوشته‏های من در ظرف ‏سی سال صد صفحه شده. بنده خاطرات روزانه ندارم. ممکن است همان صد یا صدو پنجاه صفحه چاپ شود. در آخر هم بابندی از ‏حیدربابای (شهریار) حرف‏هایم را به پایان می‏برم اما ترجمه نمی‏کنم‏

بیر چیخایدیم دام تپنین باشینا
بیر باخیدیم گئچیشینه باشینا
بیر گوریدیم نه لر گلمیش باشینا
من ده اونون قارلاریلان آغلاردیم‏
قیش سوندورن اورکلری داغلاردیم متشکرم‏

این سخنان د رپایان جشنی گفته شد که باسخنان علی دهباشی آغاز شده بود:‏

dehbashi.jpg

آقای سیدحسینی‏
اکنون پس از گذشت نیم قرن از تالیف یکی از کتابهای مهم نقد ادبی در زبان فارسی یعنی «مکتب‏های ادبی» به قلم شما این کتاب ‏هنوز از مهم‏ترین منابع مورد مراجعه منتقدین و نویسندگان این سرزمین است و هنوز همگی از این کتاب بهره‏مند هستیم.‏

استاد ارجمند
کوشش‏های ماندگار شما در عرصه ادبیات و فرهنگ معاصر در زمینه‏های گوناگون فراموش ناشدنی است. کمتر نویسنده مهمی ‏است که در عرصه ادبیات این سرزمین از خرمن دانش شما بی‏بهره مانده باشد.‏

عمری را که شما صرف خواندن آثار جوانان و هدایت و راهنمایی آنان کردید هرگز فراموش نشده و نشانه‏اش حضور گروه کثیر ‏این جوانان نویسنده و مترجم در این مجلس است.‏

آنچه را که ما علاوه بر دانش ادبی از شما آموختیم شیوه سلوک و رفتار زندگی بود. روحیه شما و طرز رفتار شما در برخورد با ‏شرایط و انسانها همواره برای ما آموزنده بوده است. از شما آموختیم که قلم را به اغراض شخصی آلوده نکنیم. از شما آموختیم که ‏همواره جای اشتباه و خطا را در نوشته‏ها و گفته‏هایمان محفوظ بداریم. از شما آموختیم که از «قطعاً» و «فقط همین است و بس» و ‏‏«همین که می‏گویم درست است» استفاده نکنیم.‏

از شما آموختیم که زیاد بخوانیم و خوب بشنویم و همواره به دنبال مباحث جدید و نو در عرصه ادبیات باشیم. همچنین از شما ‏آموختیم که به ادب کهن زبان فارسی عشق بورزیم و سرچشمه‏های زبان فارسی را در متون مهم ادبیات این زبان جستجو کنیم. ‏شما به ما آموختید که برای خوب نوشتن، و تأثیر گذاشتن در لا به لای این متون کهن غوطه بخوریم و گنجینه ذهنی خود با واژگان ‏غنی این ادبیات کهنسال غنی کنیم.‏

استاد ارجمند
می‏دانیم که در قبال یک عمر تلاش و قلم زدن و تدریس و کار و کار پاسخ در خور را دریافت نکردید. اما تصور می‏کنیم حضور ما ‏یعنی سه نسل از بهره‏مندان آثار شما در اینجا بتواند به شما این پیام را برساند که چقدر هنوز جوان و محبوب هستید و ما در آغاز ‏راه چقدر خود را با شما صمیمی و یکدل و آماده آموختن از شما می‏دانیم.‏

‎ ‎روشن، ساده…‏‎ ‎

احمد سمیعی نیز در پیامش چنین گفته بود:‏
سیدحسینی در جامعه مترجمان و مؤلفان شناخته‏تر از آن است که به معرفی او نیاز باشد. او بیش از شصت سال است که ترجمه ‏می‏کند. نام او را در هر فهرستی از کتاب‏ها و مقالات معاصر بارها و بارها می‏توان یافت.‏

شاید سالی در این نیم قرن اخیر نبوده است که در بازار کتاب ترجمه‏ای تازه از او عرضه نشده باشد. همه ترجمه‏های او خلاق و ‏بسیاری از آنها از امهات آثار ادبیات جهانی‏اند. سیدحسینی در ترجمه و در نوشته‏ها و مصاحبه‏های مطبوعاتی خود زبانی روشن، ‏ساده، بی‏تکلف، دل‏نشین و در مواقع حساس استادانه و، به تعبیر مورد علاقه خودش، درخشان دارد.‏

سیدحسینی از قلم بدستان صاحب سبک است و سبکش را می‏توان با صفت سهل و ممتنع یا طبیعی و یا تفسیرناپذیر متمایز ساخت. ‏زمانی آن را سبک ژورنالیستی - ادبی خوانده‏ام. از ژورنالیسم، سادگی و سرزندگی و شادابی و از ادبی، فصاحت و متانت را در ‏خود جمع کرده است.‏

آثار قلمی سیدحسینی را، سوای آنچه هنوز در ویترین‏های کتابفروشی‏هاست، در لابلای مجلات، روزنامه‏ها، بساط کتابفروشی‏های ‏خیابانی و سیّار هم می‏توان سراغ گرفت. سیدحسینی، هر چند به هوای دل کار می‏کند و بظاهر شاید اندکی سهل‏انگار هم به نظر ‏آید، بسیار دقیق و نکته سنج است. حوصله‏ای که برای بازبینی چند هزار صفحه «فرهنگ آثار» شش جلدی نشان داده خارق العاده ‏است.‏

این رفیق اردبیلی ما، هم فارسی را از بسیاری از استادان زبان فارسی بهتر می‏نویسد هم، بی‏آنکه عروض خوانده باشد، وزن شعر ‏را به طبع و بی‏توسل به تقطیع راحت‏تر و بهتر از متوغّلان در عروض تشخیص می‏دهد و هم مایه شعری و شهد شاعرانه را در ‏اشعار سنتی و نو با شمّی کم نظیر احساس می‏کند و بر می‏کشد.‏

خلاصه این دوست بسیار عزیز، ما که قهر و دعوا و معارضه‏اش هم خوش و دلپذیر است، لعبتی است که در هر موقع و مقام و با ‏هر آدمیزادی به راحتی مناسبات انسانی و انس و الفتی خودرو و عاری از تصنع برقرار می‏کند.‏

او پیش از هر چیز و بیش از هر چیز انسان است - از قماش انسان‏هایی که راحت می‏توان با آنان ارتباط برقرار کرد. درست در ‏نقطه مقابل روشنفکر نمایان مردم گریز و ادا اصولی. تنها عیبی که دارد - آن هم در سن و سال کنونی و در کشاکش با عوارض آن ‏‏- اینکه به قول گیلک‏ها «شله ناخوش» است: هر وقت کسالتی هر چند جزئی پیدا می‏کند، زیاده می‏نالد و اظهار تأسف و ناتوانی ‏می‏کند.عمرش دراز و تنش سالم و روح و فکرش همچنان جوان و جوانتر باد!‏

‎ ‎جاودانگی د رحیات‎ ‎

سخنران بعدی بهاءالدین خرمشاهی بود :‏

bahaedinkhoramshahi.jpg

‏ عرضم این است که در این جهان و زندگی بشری غالباً تلخ و شیرین و کام و ناکامی با هم است. خوب است این بیت را از سلمان ‏ساوجی برایتان بخوانم که خودم تاکنون قولی ناامیدانه‏تر از آن نشنیده‏ام:‏
ناکامی و رنج است همه حاصل دنیا
ور کام شود حاصل از آن نیز چه حاصل‏
واقعیت این است که جهان سراسر آکنده از رنج و شر و بدبختی نیست، به قول امید بخش حافظ:‏
در کام جهان چو تلخ و شیرین به هم است‏
این از لب یار خواه و آن از لب جام‏

سراسر تاریخ فرهنگ بشر فقط شوکران نوشاندنی به سقراط و اعدام ناحق ژاندارک و آتش زدن جور دانو برونو و دیگران یا ‏دوختن لب و دهان فرخی یزدی یا ترور عشقی نبوده است. فقط بیش از هزار نفر مستقلاً یا مشترکاً جایزه نوبل را برده‏اند و امروز ‏بیش از ده میلیون دانشمند طراز اول با کامیابی به فعالیتهای علمی و آکادمیک خود مشغولند در عرصه علوم انسانی و هنر این ‏تعداد را می‏توان یکصد میلیون نفر تخمین زد. حال اشاره‏ام به زندگانی پر بار حضرت استاد سیدحسینی است. اگر از بد حادثه دل ‏او و دلهای ما داغدار سوک فرزندش شد، در عوض ناچاریم و نوعی واقع‏بینی است که بگویم کارنامه علمی را سرشار و پر بار ‏دارد. او مثل حافظ و بعضی دیگر از بختیاران (فراموش نکنیم که حافظ هم داغ فرزند بر دل داشت) در زمان حیات طیّبه‏اش، به ‏این کامیابی رسید که حاصل و محصول کارهای علمی عدیده‏اش را دید. و در زمان حیاتش به جاودانگی فرهنگی نایل آمد.‏

امروز کسی که مکتب‏های ادبی سیدحسینی را نخوانده باشد نایاب‏تر از کسی است که دیوان حافظ را نخوانده باشد. او دو زبان ‏مادری دارد فارسی و ترکی، چه ترکی آذری خودمان، چه ترکی اسلامبولی، و علاوه بر اینها در زبان و ادبیات فرانسه نیز مقام ‏شامخی دارد و در مرتبه‏ای فروتر از آن در زبان و ادبیات انگلیسی.‏

یکی از عظیم‏ترین و ماندگارترین کارهای مرجع که در دو دهه اخیر در ایران آغاز شده و انجام یافته است. فرهنگ آثار به ‏سرپرستی استاد سیدحسینی و با همکاری بزرگانی چون استادان ابوالحسن نجفی، احمد سمیعی و اسماعیل سعادت و جمع کثیری از ‏مترجمان فرانسه دان با دستیاری سرکار خانم مهشید نونهالی است. این مرجع بیست هزار کتاب و سایر آثار فرهنگی را از سراسر ‏فرهنگ بشری معرفی می‏کند. و نه فقط کتابهای ادبی و رمان، هر کتاب مهمی در هر زمینه‏ای. جناب سیدحسینی با سرپرستی ‏علمی خود و با مایه گذاشتن از شیره جانش این اثر را تماماً در 6 جلد رحلی بزرگ با حروف ریز و صفحات سه ستونی و ‏فهرستهای لازم به سامان و پایان رسانید. حتی چند جلد تکمله برای معرفی آثار فرهنگ ایرانی و اسلامی به سرپرستی جناب احمد ‏سمیعی به تألیف رساندند که زیر چاپ است. طبق ضرب‏المثل معروف کل الصید فی جوف الفراء. همین یک اثر، جاودانه و ‏جاودانه‏ساز است. امروز که درباره این کتاب تأمل می‏کردم. این قطعه کوتاه را سرودم:‏
خوشا فرزانه مردی نیک کردار
که هم با ظلم و ظلمت کرده پیکار
از او مانده است بس آثار فرهنگ‏
و بر روی همه فرهنگ آثار

‎ ‎انسان بودن‎ ‎

دکتر ناهید توسلی مدیر مسئول و سردبیر مجله فرهنگی و ادبی نافه سخنران بعدی بود. او گفت:” اهالی ادب، فرهنگ و هنر ایران ‏وام‏دار و مدیون مردی است سخت جدی و کوشا، با پشتی خمیده از زحمت خوانش و نگارش میراث ادبی، فرهنگی جهان برای ‏شهروندان وطنش، وطنی، که او هیچ گاه و در هیچ شرایطی وسوسه ترک اقامت در آن را به دل راه نداد. مردی با پشتی دو تا، نه ‏تنها از این همه سعی و کوشش و پژوهش برای حوزه ادب و فرهنگ و هنر این جامعه؛ بلکه پشتی خمیده از داغ درد سهمگین از ‏دست دادن خلف راستین‏اش بابک، که بی‏شک گام در راه نهاده بود. بابکی که چونان بابک‏های دیگر نبود که از «هستی عالمانه» پدر ‏جدا بوده باشد. بابکی، که ما اهالی فرهنگ و ادب او را جایگزین شایسته نسل پس از پدر می‏دانستیم.‏

اهالی ادب، فرهنگ و هنر ایران امروز بزرگداشت مردی سخت کم خنده و گه گاه بدون کلام را برگزار می‏کند که نخستین بار آن ‏چه از تئوری‏های ادبی، فرهنگی را که در جهان آن روز ارائه شده بود به هنگام و با کلام شیرین پارسی در همان دوران در ‏اختیار قشر روشنفکر و ادیب این مملکت نهاد؛ کاری که حتی تا اکنون و هنوز هم کم‏تر کسی اقدام به ادامه آن به گونه‏ای دیگر یا به ‏همان گونه کرده است. آشنایی اهالی ادب و فرهنگ ایران با مکاتب ادبی جهان با نام و یاد «رضا سیدحسینی» آغاز شده و در هم ‏آمیخته است؛ مردی که با صبوری و تحمل، همه «وقت» و همه «زمان» حیاتش را به خدمت فرهنگ و ادب این سرزمین هبه ‏کرد.‏

مردی، با قامتی خمیده و در این سال‏ها دو تا، با یاری و تکیه بر چوب آبنوسی‏اش، در هر شرایط و در هر جا مرئی است ؛ از ‏مراسم تشییع هر شاعر و نویسنده و ادیبی گرفته تا مراسم رونمایی کتاب آنان، در هر فرهنگ‏سرا یا سالنی برای بزرگ داشت ‏ادیبی، هنرمندی و یا شرکت در گشایشی حضور داشت و از زیر و گه گاه از بالای عینک دور سیاهش سیل جمعیت جوان ایران را ‏می‏دید که چه مشتاقانه به وادی فرهنگ و ادب کشانده شده‏اند.‏

‏«رضا سیدحسینی»، فرهنگ غنی ایران و اسلام را، با یاری دیگر بزرگان اهالی فرهنگ و ادب در شش جلد با نام «فرهنگ ‏آثار» در روزهای سخت کهن سالی و با چشم‏های نمناک از مویه از دست دادن خلف راستینش برای ایران و ایرانی به یادگار ‏تدوین کرد.‏

‏«رضا سیدحسینی»، پشتکار، صبوری، ایمان و عزت نفس را، عشق به میهن و خدمت به وطن در موطن جغرافیایی را، نه تنها به ‏نسل ما که جوانان دهه 40 و 50 بودیم، بلکه به جوانان امروز دهکده کوچک مک‏لوهانی دنیای دیجیتالی هزاره سوم و سده 21، ‏بی‏آن که آلوده هیچ ایسمی شود، - زیرا که فراتر از هر ایسم و ایدئولوژی‏یی به «انسان بودن» و به «انسان ماندن» خود بها ‏می‏داد، آموخت.‏

ما، امروز اینجا گرد آمده‏ایم تا دست‏های لرزان همیشه با قلم این مرد بزرگ و فرهیخته ادب، فرهنگ و هنر ایران را ببوسیم و ‏سپاس خود را پس از این همه کوشش و تلاش تقدیمش کنیم و همه‏مان آرزوی سلامتی و دیرزیستی برای او نماییم.‏

‎ ‎آینه تابناک ادبیات‎ ‎

پیام عبدالله کوثری هم، اینگونه بود:‏
چون حکایت کنی از دوست من از غایت شوق‏
باز صد بار بگویم که دگر بار بگو

ادبیات امروز ما وام بسیار به ترجمه دارد. در این صد سال اخیر مترجمان نه تنها خوانندگان و نویسندگان فارسی زبان را با ‏ادبیات جهان آشنا کردند و ژانرهایی بی‏سابقه در ادبیات خودمان، چون رمان، داستان کوتاه و نمایشنامه را به ما شناساندند، بلکه از ‏آن مهمتر زبانی نو آفریدند، زبانی در خور روایت امروزین که در ادبیات گذشته ما وجود نداشت. این زبانی بود که به دست ‏نویسندگان ما رسید و با آن پای به عرصه ادبیات امروز نهادند. موج پرتوان و جدید ترجمه که از سالهای بعد از 1320 آغاز شد و ‏در دهه 1340 به اوج خود رسید، بی‏هیچ تردید در پیدایش رمان و داستان کوتاه و نمایشنامه ایرانی و نیز در فراهم آوردن زمینه ‏برای شناخت عمیق‏تر ادبیات غرب تاثیری فرخنده و ماندگار داشت. نسل ما از این بخت خوش برخوردار بود که همزمان با ‏تلاش بار آور مترجمان این دوران به کتاب خواندن روی آورد. بی‏هیچ گزافه می‏توانم بگویم کمتر هفته‏ای یا ماهی می‏گذشت که ‏کتابی خوب از این مترجمان به دست ما نرسد یا در نشریات گرانباری چون سخن، کتاب هفته و آرش نمونه‏هایی از بهترین آثار ‏ادبیات جهان نخوانیم.‏

استاد رضا سیدحسینی بی‏هیچ تردید یکی از پیشگامان و نیز یکی از تأثیرگذارترین مترجمان شش دهه اخیر بوده است. او با ‏شناخت عمیق از ادبیات غرب در کتاب هنوز بی‏بدیل مکتب‏های ادبی تجلی کرده ما را به شناخت بهتر و ژرفتر این ادبیات ‏رهنمون شد و همچنین در پرتو همین شناخت کتابهایی برای ترجمه برگزید که در عین آن که ما را با لذت بی‏همتای ادبیات خوب ‏آشنا کرد باز هم گامی بود در جهت شناخت بهتر ادبیات اصیل و ماندگار جهان اما رضا سیدحسینی جدا از ترجمه‏ها و ‏نوشته‏هایش، حضوری بس پر برکت در کل ادبیات ما داشته است. از انتشار نخستین کتاب زنده یاد آتشی تا یاری بی‏دریغ ‏نویسندگان و شاعران و مترجمان جوان او آموزگاری براستی بزرگ است و چه نیکبخت آدمی است او که امروز اگر چه خسته، ‏اما دل آسوده و خوشنود می‏نشیند و چشم بر چشم انداز خرمی می‏دوزد که در آن چه بسیار درختان تناور و چه بسیار ساقه‏های ‏نازک گل، نشان از دست توانا و مهربان او دارد و باز چه نیکبخت آدمی است او که می‏داند و می‏بیند که در درازی عمری سراسر ‏عشق و شکیبایی چه بسیار درها بر باغ بینایی گشوده و چند نسل از خوانندگان این مرز و بوم را یاری داده تا در آیینه تابناک و ‏بی‏غش ادبیات سیمای آدمی را با همه زشتی‏ها و زیبایی‏هایش تماشا کنند.‏


‎ ‎دستم را گرفتی…‏‎ ‎

‏ سروش حبیبی هم از پاریس خطاب به سیدحسینی چنین نوشته بود:‏

soroshhabibi.jpg

سیدجان، هشتاد سالگی‏ات مبارک!‏
به این زودی هشتاد سالت شد! انگاری دیروز بود که ناصرالهی (یادش بخیر!) ما را با هم آشنا کرد. آن وقتها من تازه تحصیلم تمام ‏شده بود و مثلاً مهندس شده بودم و اصلاً در خط ادب نبودم. اما اسم تو را پشت کتابها در ویترین کتابفروشی‏ها می‏دیدم: «در ‏تنگ» «توینوکروگر» و خیلی کتابهای دیگر. آشنایی با رضا سیدحسینی برایم اهمیت بسیاری داشت. چنانکه امروز هم صمیمیت با ‏‏«سید» برایم سرمایه بزرگی است.‏

باری چون فرانسه‏ام بدک نبود و تو هم به من لطف داشتی دستم را گرفتی و پایم را به مجله «سخن» باز کردی و در بهشت ‏‏«سخن» را بر من بسته زبان گشودی.‏

آنجا به جرگه پیر برنادل دانشمندمان استاد خانلری که چندان سالخورده هم نبود وارد شدم و در محفل او بخت یارم بود و با ‏ستاره‏های فرهنگ آن روز که بسیاری از آنها کواکب جاویدند آشنا شدم. با شفیعی کدکنی، فتح‏الله مجتبایی، کیکاووس جهانداری، ‏ابوالحسن نجفی، محمد قاضی، فریدون مشیری، دکتر تفضلی، نادرپور، تورج رهنما و خیلی‏های دیگری که ذکر نام همه‏شان میسر ‏نیست، گرچه دوست داشتم از همه‏شان یاد کنم. و افسوس نام بعضی را هم باید کمی فکر کنم تا باز به یاد آورم. چه کنم، همه حُسنی ‏داشتم، فراموشی هم به آنها اضافه شد.) خلاصه شمع‏هایی که می‏سوختند و دل دوستداران «سخن» را روشن می‏کردند و خود آب ‏می‏شدند اما بازتاب نور فرخنده‏شان ماندنی است.‏
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند

باری آشنایی با این محفل عشق را هم از تو دارم. مرا به ترجمه تشویق کردی و در این خط انداختی. خطی که هنوز بعد از چهل و ‏پنج و شش سال از آن خارج نشدم.‏

اول بار با خواندن «در تنگ» با ژید و با مطالعه «طاعون» با آلبرکامو آشنا شدم. اسم مارگریت دوراس را هم پیش از خواندن ‏‏«مدارتوکانتابیله» نشنیده بودم. و کتابهای دیگرت: ضد خاطرات، امید و… ذکر همه آنها که ممکن نیست. انتشار هر یک از آنها ‏واقعه مهمی بود در جهان فرهنگ ایران. سنگهای یادبود فخیمی که در برابر گذشت قهار و فراموشی زمان مقاومت کرده‏اند و ‏خواهند کرد.‏

‏«مکتب‏های» ادبیت اولین کتابی بود که نه دریچه، بلکه دروازه‏ای بسوی گلزار ادب غرب را بر دوستداران ادب فارسی زبان ‏گشود. سالها رنج بردی و از گل‏هایی که از فراخنای این گلزار گردآوری دامنی گُل برای ما هدیه آوردی.‏

سالها سردبیر «سخن» بودی و دکتر خانلری این سفینه بزرگ جانش را به دستیاری تو پیش می‏برد و این کارها را در کنار ‏مسئولیتهای اغلب سنگین و وقت ربای خدمت دولت و بار گران اما شیرین پدری می‏کردی. آفرین بر پشت کارت.‏

هشتاد سالت شده اما هفت الله اکبر، سستی پیری بر تو پیدا نیست. هنوز با همت بلندت کارهای بزرگی چون فرهنگ آثار و آثار ‏دیگری نظیر آن را طرح می‏ریزی و اجرا می‏کنی و برای جویندگان پیر و جوان باقی می‏گذاری.‏

ضربه‏های مرد افکن هستی برانداز را با جبینی باز تحمل کردی و من می‏دانم که چه کشیدی و با پُشتی خمیده و جبینی گشاده به راه ‏خود ادامه می‏دهی.‏

افسوس دورم و نمی‏توانم در این جشن فرخنده حاضر باشم و بر سینه‏ات بفشارم. لعنت به سفر که هر چه کرد او کرد. امیدوارم که ‏نود سالگی‏ات را نیز همینطور جشن بگیریم و استوار و تندرست ببینمت و به کارهای خوبت ادامه دهی و من هم زنده باشم و آن ‏بار از نزدیک به تو تبریک بگویم.‏

درود بر تو و بر همه عزیزانی که در این محفل فراهم آمدند و خاصه به دهباشی عزیز که گرچه این روزها روزگار سختی را ‏می‏گذراند اما مثل صخره پایدار است و در ابلاغ این پیام مختصر زبان من شد.‏

زبانش گویا و دلش شاد باد.‏