یک : ناصر فکوهی
نخستین بار که پرویز کلانتری را در خانه یکی از دوستان دیدم، بسیار زود برایم خاطرات کودکی ام زنده شدند. به او پیشنهاد گفتگوهایی در چارچوب پروژه انسان شناسی تاریخی فرهنگ مدرن ایران را دادم که بدون تامل و با شادی استقبال کرد. وقتی برای اولین گفتگویمان که مجموع آنها بیش از یک سال به طول کشید، به خانه او رفتم، خودش در را باز کرد. پیش از هر چیز، از اینکه صدا را نشنیده و در را دیر باز کرده، پوزش خواست؛ کلاه همیشگی را بر سر داشت و لبخند همیشگی را بر لب. حرفهایم را به زحمت میشنید و سمعکاش را دائما جا به جا میکرد و هر بار با لبخندی و با حرکت دستاناش، گویی باید از این بیماری شرم داشته باشد، این حرکات را جبران میکرد، اما نگاه تیزبیناش بسیار بیشتر از زبانش سخن میگفت. تمام تلاشاش آن بود که کوچکترین عذاب وجدانی در مخاطب به وجود نیاورد. شروع گفتگویمان با جملهای آغاز شد که بارها در ذهنم، آرزو داشتم رو در رو به او بگویم، برای من گفتن این جمله سخن گفتن با تاریخ بود، با کودکی از دست رفته و گذشتههایی که هرگز جز در ذهنم بازگشتی به آنها برایم ممکن نبود؛ به او گفتم: آقای کلانتری، میدانید من اولین بار کجا با شما آشنا شدم؟ با لبخند شادی پاسخ داد: نه متاسفانه. گفتم: زمانی که شاید ده ساله بودم، به مدرسه میرفتم و کتابهای تاریخ و جغرافیای بزرگ و کتاب فارسی خود را هم بسیار دوست داشتیم اما نه به دلیل مطالبشان که اغلب از آنها بیزار بودیم و باید در امتحان تکرارشان میکردیم، بلکه به دلیل تصاویر زیبایشان.
همه این کتابها پر از نقاشیهای زیبایی بودند که جهانی بزرگ را برای ما میساختند. ما نه تا به حال تصویری تاریخی دیده بودیم، نه پادشاهی، نه وزیری، نه سربازی، نه اسبی، نه چادری، نه ایلی، نه یک روستایی، نه یک خانه گلی، نه کویری، نه آسمان پرستارهای در بیابان، نه روباهی، نه زاغی. بسیاری از این تصاویر ما را برای اولین بار با واقعیت در بازنمایی و رنگهای شادش، آشنا میکردند. برخی از واقعیتها را تا امروز هنوز هم ندیدهام، اما تصاویر و نقاشیها و رنگها هنوز در ذهنم زنده و از واقعیت واقعی، واقعی ترند. بسیاری از این واقعیت ها را اصولا نمیتوانستیم در واقعیت ببینیم: زیرا در جهان واقعی هرگز امکان دیدنشان وجود نداشت و ندارد. چطور میتوانستیم هزاران سال به عقب باز گردیم، ریشههای تاریخی پهنهای را که در آن زندگی میکنیم، ببینیم؟ ما که کودکانی شهری بودیم، چطور میتوانستیم، درختان جنگلی، جانوران وحشی و سخن گفتنهای معجزه آسا و زیبایشان با یکدیگررا ببینیم؟ اما تا سالهای سال، به این نکته فکر نکرده بودیم که این تصاویر زیبا را چه کسی خلق کرده است؛ فکر نکرده بودیم چه کسی ذهنیت ما را ساخت و برای نخستین بار ما را با طبیعت، با زندگی، با تاریخ، با هویت ملی و فرهنگیمان آشنا کرده است؛ به این فکر نکرده بودیم که نقاشی در تنهایی، در اندیشه و در سختی زندگی هنرمندانه خودش بیشتر به آن میاندیشد که زندگی را برای میلیونها کودک در نسلهای متمادی بسازد تا زندگی و رفاه را برای خودش.
کلانتری به سخنان من گوش میداد و خوشحال بود، شاید فکر میکرد که کارش تاثیر زیادی داشته که حالا انسانی در سن پختگی در برابرش به دنیای کودکیاش بازگشته است، شاید فکر میکرد که سرانجام در صحبتهای کسی همچون من، و بسیاری دیگر از کسانی که در اطرافش هر روز به دیدارش میآیند و او را به نزد خود دعوت می کنند، می تواند دستمزد و پاداشی را بیابد که با هیچ ثروت مادی قابل پرداخت نیست. اما آنچه برای من، شگفت انگیز می آمد، آنچه برای من که موقعیت خود را به مثابه یک نویسنده و یک مرد نزدیک به شصت سال از یاد برده و به دوران کودکی بازگشته بودم، فروتنی باور نکردنی پرویز کلانتری بود. لبخندی که چنان آرامشی در بر داشت که گویی سالهاست تغییری نکرده است. سرش را تکان میداد و هنگامی که شروع به پاسخ دادن میکرد با آهنگی یکسان، به پرسش ها یک به یک پاسخ می گفت، در این پاسخها کلانتری دوباره بدن کودکیاش را باز مییافت، احساس میکردم دوباره دارد به دورانی دور دست باز میگردد با برادرش همبازی میشود، به کوچه پس کوچههای خانه پدریشان باز میگردد و به طبیعتی که گویی در وجودش به یک همزاد تبدیل شده است. به درختان تازه، گلهای شاداب و معطر، شبهای خنک پرستاره و روزهای داغ آفتابی، به بازیهای بچگانه، به بیخیالیهای دوران از دست رفته.
و همانطور که در این گفتگوهای طولانی پیش میرفتیم، احساس میکردم همراه با روایتی که از زندگی خود برای من نقل می کند، دوباره در حال جوان شدن است، خاطراتی که به ذهنش می آمد، چشمانی که در فضا به دنبال تصاویری گمشده می گشتند، نام هایی که از یادش رفته بودند اما حسها، طعم زندگی، مهربانیها، نوازشها و دوستیها را هنوز در خود داشتند. تلاش میکرد نامها را بیاد بیاورد، سالها را، جزئیات را، چهره آدمها را، رفتارهای خودش و دیگران را. و خوشبختی او در این گفتگوها زاید الوصف بود. دائما میگفت یکی از بزرگترین شانسهای من در زندگی آن است که میتوانم این حرف ها را در برابر دوربین بزنم. و من غرق خجالت، نمی دانستم چه بگویم. معجره ای شده بود. من کودکی بودم که کتاب تاریخ و جغرافیای کودکی اش را روی نیمکت مدرسه گشوده است و به درون کتاب فرو رفته، به دوران نقاشی های باشکوهی که آنها را پر از رنگ و زندگی می کردند؛ من کودکی بودم که استاد نقاش دستش را گرفته بود و معجزه آسا با خودش درون زیباترین تصاویر طبیعت و تاریخ باستانی ایران، درون زندگی روستائیان و دشت و صحراهای ایران بزرگ می برد. با خودم فکر می کردم آیا واقعا این زیبایی ها وجود دارند؟ آیا واقعا گل های سرخ، این قدر سرخ هستند و گندم ها این قدر زرد؟ آیا روستائیان چنین لباس هایی دارند و عشایر با مال هایشان در راه کوچ چنین صحنه های خلق می کنند که می توان بارها و بارها آنها را در زندگی مرور کرد و خاطر خود را با آنها طراوت بخشید؟
روایت کلانتری از زندگیاش تداوم داشت به سال های دانشجویی میرسید و شیطنت های جوانی، هنرمندان سرخوش و زندگی پر شوری که در کانون پرورش فکر ی کودکان و نوجوانان داشت با شخصیتهایی که بر زندگی اش تاثیر گذار بودند؛ کسانی همچون فیروز شیروانلو، سیروس طاهباز، همایون صنعتی زاده، عباس کیارستمی؛ بهرام بیضایی، ناصر تقوایی و… بسیاری دیگر. وقتی از این دوستان و به خصوص شیروانلو یا از صنعتی زاده صحبت می کرد، چشمانش می درخشید به نظر می رسید دلش می خواست آن جوانی و آن سال ها را دوباره به دست بیاورد، تاریخ را از نو آغاز کند، آن کودکان، آن نوجوانان، آن کتابخانه ها و آن فعالیت های گسترده کانون را از سر بگیرد. هرگز در کسی اینقدر شور آموختن و به اشتراک گذاشتن شادی و شور خود با دیگری را ندیدم. هرگز در کسی این همه فروتنی نسبت به خود و این قدر تعادل در قضاوت درباره دیگر ی ندیدم. گویی به صورتی وسواس آمیز از داوری کردن درباره حتی سخت ترین ناملایمت ها و دشمنی هایی که تحمل کرده بود، درباره یدترین رفتارهایی که از آنها آزرده بود، اجتناب داشت. هرگز نتوانستم سخنی از او بر علیه یا در نفی کسی بشنوم، حتی کسانی که هر دو می دانستیم او را تخریب کرده اند و یا کارهایش را قبول ندارند. هرگز حاضر نبود زبانش را در ملامت کسی به کار ببرد و ترجیح می داد وقتی به چنین موقعیت های بر می خورد، بیشتر از ناتوانی خودش در درک آدم های صحبت کند تا از غیر قابل دفاع بودن آنها، گویی نمی توانست یا نمی خواست شرارت، بدخواهی، حسادت، تنگ نظری و بی ادبی را به مثابه واقعیت هایی حتی موجود، بپذیرد و ترجیح می داد در داوری خودش شک کند.
پرویز کلانتری امروز پس از سکتهای مغزی و بسیار سخت، بخش بزرگی از توانایی های جسمانی خودش را از دست داده است، نمی تواند سخنی بگوید، نمی تواند بخندد و دست های ما را در دستانش بگیرد و نوازش کند، نمی تواند احساساتش را به زبان بیاورد، نمی تواند قلم به دست بگیرد و برای ما کودکی مان را نقاشی کند، نمی تواند با چشمان امیدوارش زندگی را از زشتی هایش پاک کند و در زیباترین ترین ابعادش بازآفریند و به واقعیتی ولو خیالین اما زیبا، تبدیل کند، در حالی که زیبایی و تخیل، شاید امروز تنها ابزارهایی باشند که بتوانند ما را از ورطه ای که جهانی که در خشونت و زشتی خود را می کشد، نجات دهند. پرویز کلانتری امروز در بستری یک بیماری سخت است که در سن او ( 83 سالگی) بزرگترین توان های انسانی را برای مقابله با آن نیاز دارد. و ما امروز بیش از هر زمانی دیگری باید دین خود را به او ادا کنیم و پاسخ مهربانی هایش را در یک عمر تلاش برای تربیت فرهنگی مان به او بازگردانیم؛ زمانی ما کودکانی بودیم که روی نیمکت های دبستانی خود، با پرویز کلانتری، جهان را شناختیم و امروز اوست که روی بستر بیماری، در مرز زندگی و مرگ، قرار گرفته است، و کوچکترین وظیفه ما آن است که دین خود را نسبت به او ادا کنیم. میلیون ها کودک در این آب و خاک با دستان و چشمان پرویز کلانتری جهان را شناختند، میلیون ها تن در ایران و جهان، فرهنگ ما را از خلال پرده های خیال انگیز او آموختند، بسیاری از ما با رنگ ها و نقاشی های کلانتری، کلاغ ها، زاغ ها، انسان ها، روستائیان، عشایر، کلبه های حصیری، کویرها بی پایان طلایی رنگ و آسمان های پر ستاره شب های بیابانی و… را برای نخستین بار کشف کردیم، پس برای ما همین تصاویر واقعی تر از واقعیت طبیعی شان هستند.
امروز پدری برای همه ما، بر بستر بیماری آرمیده است و ما کودکان غمگینی هستیم که که کنار این بستر، آخرین دست های امید را به سوی او که ما را با جهان آشنا کرد، او که با هنر، با رنگ، با زیبایی، با موسیقی طرح ها و هم آهنگی مضامین زندگی آشنایمان کرد، گریه هایمان را فرو می خوریم و امیدمان را در دل با خود تکرارمی کنیم: پدر از جایت بلند شو، قلمت را دوباره به دست بگیر، بومی سفید بردار، رویش درختان و پرندگان و روستائیان، خانه های رنگین و جاده های خاکی و کلبه های حصیری، روزهای آفتابی وشب های مهتابی را بیافرین، سپس دستمان را بگیر و ما را با خودت درون تابلوهایت به گردش ببر، گردشی که دوباره ما را به دوران کودکی مان بازگرداند و هرگز پایانی نداشته باشد. پرویز کلانتری امروز کالبدی کم جان و ضعیف و آسیب دیده دارد، اما کالبد او در بدن میلیونها جوان و میان سالانی که آشنایی و خیال تصویری و حسی خود را با او و تابلوهایش آغاز کردند و تداوم بخشیدند، ادامه دارد و هر روز زنده تر از روز دیگر می شود.
کلانتری فراموش شدنی نیست، چون برای همیشه درون ذهنیت های ما، درون حساسیت ها ما، درون نگاه ما به زمین و آسمان، به خشکی و آب، به سبزه و گیاه،… نقش و نشان او حک شده و زنده و پر طراوت باقی می مانند. هم از این روست که امروز بیش از هر زمانی، آرزوی ما آن است که پدرمان را دوباره خندان ببینیم، تا برخیزد و دسان مهربانش را بر سر ما بکشد، نگاه پر احساسش را بر ما بیاندازد و کودکانی که در چهار گوشه بسترش، هراسان و وحشت زده از پایان یافتن رویایی شیرین، نگران، به بالا خیره شده اند را از این دل پریشانی نجات دهد.
نقاش فرشها
دو : علی قهرمان
در چند دهه اخیر از هنرمندان مطرح قبل از انقلاب اولین بار چه کسانی کارهایی از این دست را در قالب فرش ارائه داده اند؟
پرویز کلانتری: به نظر من مهمترینشان پرویز تناولی است. او نگاهی پژوهشگرانه دارد و در خارج از ایران به عنوان خِبره فرش ایران بسیار شناخته شده تر از داخل است. پرویز تناولی به این فرش ها نگریسته اما فرش های خود را با زبان تصویری مدرن خودش خلق کرده است. پرویز تناولی تنها کسی ست که در این زمینه بسیار پر رنگ دیده میشود.
خود شما نیز چند اثری در این زمینه ارائه دادهاید؛ در مورد آن ها دوست داریم بدانیم.
کلانتری: بله، علت اینکه من از کار شادی خوشم آمد این بود که دیدم درست همان تجربهای که من کردم او هم انجام داده است. صادقانه بگویم کاری که شادی کرد با وفاداری بیشتر به دست بافته های عامیانه عشایری بود. من هم کارهای کوچکی در این زمینه انجام دادم اما ادامه پیدا نکرد.
در کارهای خانم شادی تاکی چند درصد دست بافنده را در اجرای طرح آزاد می بینید؟
کلانتری: من فکر میکنم بهتر است خودش جواب دهد. واقعا این سوال است، چند درصد؟ در موسیقی کلاسیک مثلا کنسرتهای ویلون، آهنگساز وقتی کنسرت را برای اجرا مینویسد بخشی دارد با عنوان کادانس. به این معنا که برای این بخش آهنگی در نظر نمیگیرد و خود نوازنده انتخاب میکند که چه چیزی اجرا کند. در حقیقت اختیاری که تو به بافنده دادهای به کادانس شباهت دارد. این یکی از ویژگیهایی ست که امیدوارم در آینده کسانی که این الگو را انتخاب می کنند، ادامه دهند.
این آثار یک الگوی جدی است که یک قسمت زیبای آن این است که، این آثارِ تجسمی شاعرانه هستند یعنی شعر نقش مهمی دارد و فرازهایی از آن شعر با همان زبان محلی نوشته شده است، بنابراین در عین این که هنر تجسمی اند شاعرانه هستند و این یکی از امتیازات این کار است.