نامه ای به داغداران دهه شصت

مسیح علی نژاد
مسیح علی نژاد

دهه شصت دهه داغ دار شدن تو تنها نبود، ما در خود ایران مرثیه خوان دردهای شما بوده ایم

این روزها سالگرد برپا شدن چوبه های دار پدران و مادران شماست، سالگرد تیرباران شدن همسران و همراهان شماست، سالگرد گورهای بی نشان رفیقان، سالگرد مرگ انسان. در تمامی سالگردهای درد شما، بسیاری از ما روزنامه نگاران، داخل ایران بودیم و امسال شاید سال نخست برخی از ماست که خارج از ایران و در رسانه های آزاد می توانیم بگوییم و بنویسیم که در داخل ایران در چنین سالگمرگ هایی ما چقدر مرده و زنده می شدیم تا شاید چندخطی در روزنامه ها و رسانه های رسمی ایران از تاریخ خود ایران بنویسیم. همان تاریخی که به آسانی از کتاب های درسی گرفته تا کتابهای منتشر شده از مبارزات سیاسی ایران، بی نشان از نام بخش مهمی از مبارزان می ماند.

این روزها که یک جنبش پرامید در ایران شکل گرفته است و در این میانه نیز هستند کسانی که شاید با نیتی خیر اما ناخواسته  انگشت اشاره شان  مدام به سمت امید یک ملتِ امید از دست داده نشانه رفته است و فاصله ی دغدغه های نسل سبز و نسل دهه شصت را  نیز چون شکافی عمیق به نظر می رسانند،  این نامه را به شما می نویسم تا شاید به سهم خود گوشه ای از همدلی های نسلی که این روزها متهم به سکوت شده است را بازگو کنم . ببینید باور کنید که نسل سبز معترض در داخل خود ایرانِ  نا امن، مرثیه خوان دردهای شما بوده است و نه دور از ایران و در یک سرزمین آزاد.

هم نسل من!

خوب می دانی، ایران همان کشوری است که پسر را به جرم نسبت فامیلی اش با پدری که به جرم دگراندیشی در چند دهه ی پیش اعدام شده است، از کار و تحصیل و زندگی محروم می کنند، ایران همان کشوری است که اگر نام فامیلی ات را از هراس همان «گزینش» های رسمی تعییر دهی، باز هم با استناد به « تحقیقات محلی»، « شواهد» ی را در « پرونده» می گنجانند، تا برای «استخدام» و حتی استحکام زندگی شخصی ات، با هزار اما و اگر مواجه شوی. ایران همان کشوری است که دانشجویان منتقد مبارزات مسلحانه را به اتهام عضویت در همان گروهای مسلح، محکوم به محاربه می کنند. ایران همان کشوری است که اگر تک تک اعضای خانواده شیوا نظرآهاری، مجید دری و دیگر دانشجویان دربند بروند در دستگاه های امنیتی، مکتوب و شفاهی اعلام کنند که هیچ نسبتی با هیچ گروهکی ندارند، باز هم  آنها را محکوم به نسبت داشتن با سازمان های مورد نقد همین دانشجویان می کنند. در چنین کشوری اما چنین جوانانی هرگز متقاعد به فراموشی دردهای شما نشده اند. در چنین کشوری، نسلی که چنین ناامن زیسته است هرگز تن به عافیت طلبی و فرار نداده است بلکه در میدان مانده اند و بی هراس از انگ های بی اساس، مبارزه را متمدنانه و مومنانه پاس داشته اند.

من از طرف آنها نمی نویسم اما به عنوان شاهدی که بارها دیده است نسل معترضِ این روزهای اوین، پرسشگری در مورد دهه نخست انقلاب را فدای مصلحت اندیشی ها نکرده است می نویسم. نسل معترضی که در ایران ماند و در سالمرگ عزیزان شما سراغ گورهای بی نشان خاوران رفت، سراغ مادران و بازماندگان مبارزان، در خانه های  سالمندان رفت. نسلی که جوانی اش را در رفت و آمدهای مدام و مکرر به زندان و دستگاه قضایی گذراند و سراغ پرسش های بی جواب رفت.  شاید چون ما فرصت فرار هم داشت اما قرار در دل واقعه را ترجیح داد تا  مبارزه را واقعگرایانه تر پی بگیرد.

هم بغض من!

همان پرسشگران داخل ایران که این روزها یا میهمان اوین هستند و یا با قرار وثیقه ای سنگین میهمان زندان بزرگتری به نام ایران، بارها برای بغض تو پرسشگری کردند و حتی وقتی پاسخ دهندگان را به تشریح فاجعه وا داشتند، خود جای پاسخ دهنده ،بازخواست و محاکمه شدند. رفتن به خانه آیت الله منتظری برای هر روزنامه نگاری هیچ اگر نداشت یک تهدید آشکار بود تا از آن پس، بیشتر از همیشه رفت و آمدهایش زیر ذره بین نهادهای امنیتی قرار بگیرد اما همین روزنامه نگاران سبز دربند و نیمه آزاد بودند که به نقل از آیت الله چه واگویه ها از دهه نخست انقلاب نوشتند و سیاستمدرادن را به بازنگری واداشتند. نسلی که درست در میانه نبرد انتخاباتی هم از موسوی و کروبی همین پرسش های ممنوع را پرسید و چون آنجا ایران بود، پس مجال نشر آن در هیچ روزنامه داخلی میسر نیافتاد. اما مگر می شود این نسل دربند،  چشم و گوش بسته به موسوی و کروبی اعتماد کند و این روزها به قیمت همین اعتمادشان محکوم به حبس شوند؟ شگفتا که احمد زید آبادی را شرف روزنامه نگاری ایران می نامیم و عیسی سحرخیز را منتقد بی پروا و عبدااله مومنی را مقاوم مومن و مجید توکلی را شرف جنبش دانشجویی اما  باور نمی کنیم که هیچ منتقد مومنِ شرافتمند بی پروایی هرگز چشم بر دردهای یک نسل داغدار نمی بندد و بی دلیل به پای صندوق های رایی نمی رود که نامزدهایش کروبی و موسوی دو بنیانگذار همان انقلابی باشند که فرزندانش را آرام آرام خورده است.

 این نسلِ معترض تنها به جرم دفاع از دو نامزد انتخاباتی به بند شده اند و این روزها  نه تنها از مرخصی هم منع  شده اند بلکه  برای یک ملاقات کابینی هم چنان تحقیر می شوند که لب از غذای زندانبان  باز داشته اند. مگر می شود یک نسل نخبه ای که تمام جوانی اش، تقدیم روشنگری شده است را  متهم به نادیدن دردهای یک دهه ساخت و آنها را پشتیبان بی چون و چرای این روزهای میرحسین و کروبی دانست. این نسل آنقدرها هم که جوسازان می گویند، جوگیر و جریان ساز نیست که یک روزعکس رهبرش را در ماه ببیند و روز دیگر خود جرات نقد آن رهبر را نداشته باشد. این نسل به موسوی و کروبی اعتماد کرد چون موسوی و کروبی به آنها اعتماد کردند و همپای آنها به خیابان آمدند و از اعضای خانواده شان زندانی و کشته داده اند و از شکنجه ها و تجاوزها پرده برداشته اند و هرگز همانند آن یکی نامزد دیگر ابتدا رای را ناموس خویش نخواندند و بعد در میانه راه چشم خود بر تجاوز به این ناموس نبستند. ما بیعت بسته بودیم که با هم و در کنار هم سبز شویم و با این همه سال سیاهی مبارزه کنیم، این که نمی شود در میانه راه ناگهان انگشت اشاره مان به سمت کسانی نشانه برود که از قضا در این روزهای خون و خشونت در کنار نسل ما ایستاده اند. در کنار ما که بی دلیل و بی باور کسی را به کنار نمی نشانیم. ما باور کرده ایم تا زمانی که موسوی و کروبی زبان و بیان شان، زبان درد است و مرحم دردمندانی که در خانه عزیز از دست داده اند، بی سبب بازی را برهم نزینم .

هم نسل عزیز از دست داده من!

 دهه شصت، دهه  داغ دار شدن تو  تنها نبود، ما که پدران و مادرانی معتقد و مومن به همین نظام  هم داشتیم با تو داغدار شدیم و در روزهای جوانی مان، کتابخانه های مان را پر از کتاب های ممنوعه کردیم تا حق پدران ومادران از دست رفته  دوستان مان را لابلای سطورِ برجای مانده مبارزان دهه نخست انقلاب پیدا کنیم. شور مبارزه آنقدر  در ما زیاد بود و در سر ایده « رد تئوری بقا» آنقدر ناب بود که نام کودک خویش را  هم همنام با نویسنده مبارز همین کتاب برگزیدیم بی آنکه بدانیم «پویان» کودک فردا است و همانگونه که ما امروز شیوه های مبارزه ی دهه های گذشته را نمی پسندیم چه بسا او نیز شیوه ما در این گونه نامگذاری های آرمانی را نپسندد.  برای کتاب های ممنوع مان  حساب پس دادیم و برای مبارزه های خیابانی احضار شدیم و برای شعارهای انقلابی مان بر دیوارهای شهرستان، به زندان افتادیم. در داخل خود ایران وقتی دبیرستانی و دانشگاهی و دل آشوب بودیم، مثل برخی از شما ها باور پیدا کرده بودیم، با اصلاح طلبانی که «دست شان به خون آلوده است»، نمی شود ایران را آباد کرد. اما همین بی باوری، ما را از باروی باز داشت و ما فقط در آن روزها قربانی دادیم. از میان ما در دهه هفتاد هم رفیقی را در گورستان بی نشان دفن کردند. من هنوز خیلی جوان بودم  واصلا باورم نمی شد کسی از ما و در گروه ما  که شب و روز به ما انرژی می داد، محکوم به اعدام شده بود. آنچنان که  هنوز هم باورم نمی شود که در دهه هفتاد وقتی «احمد شهبازی» را در بابل اعدام کردند حتی روزنامه های محلی هم جرات نوشتن یک خط خبر از مرگ یک انسان را نداشتند و سهم من هم پس از آزادی تا همین سال گذشته،  تنها این بود که هر بار بروم در محله ای پرت و بی نشان بالای گوری که می گفتند احمد را در آن دفن کرده اند، بغض کنم  و به او بگویم  حالا دیگر یاد گرفته ام راه مبارزه، کشته شدن و بی نشان دفن شدن نیست. من باید چنان مبارزه کنم که یک حاکمیت برای یک اخراج ساده هم هزینه بدهد، برای زندانی کردن هم هزینه بدهد، برای اعتصاب غذای یک انسان هم هزینه بدهد نه آنکه آدم بکشد و هیچ جای دنیا هم خبردار نشوند. راهش  آیا غیر از این بود که در ایران با توجه به بستر اجتماعی و سیاسی موجود، به جای انقلابی و آرمانی اندیشیدن اصلاح از درون را پی بگریم؟

هم بغض من!

اگر تو پدرت را در دهه شصت از دست داده ای، من هم در دهه هفتاد رفیق پیری را از دست داده ام که کم از پدر نداشت و هنوز در محله شهریارپوری بابل همه می دانند که سال ها پیش دختران و پسران جوان، مغازه آن خیاط پیر را مامنی برای کتابخوانی می دیدند تا روزی که خودشان به زندان افتادند و از پدر پیرشان هم جز مشتی خاک در یک گور بی نشان چیزی باقی نماند. 

با دردهای تو غریبه نیستم پس بگذار به شیوه ای بگرییم و بایسیتم که برای دانه دانه اشک های ما  برای ایستادگی های ما، یک حاکمیت هزینه بدهد. نگذار فحاشی و خشونت یک حاکمیت در دلت تخم کینه بکارد و بر زبانت تخم تقلید و با شیوه خودشان به مبارزه بر آیی.  نمی گویم قاتلان را ببخش اما تکرار واژه ها و شیوه های قاتلان کار ما نباشد. ما از هر کسی که همپای دردهای ملت به میدان مبارزه آمده است و به اعدام انسان به جرم دگراندیشیدن « نه» می گوید حمایت می کنیم اما هرگز باکسی عهد اخوت هم نبسته ایم و این حمایت را هم مادام العمر به کسی نبخشیده ایم. نقد و پرسشگری کنیم، تاریخ را بازنگری و واکاوی کنیم اما حواسمان باشد که کسانی بر شانه های زخمی من و تونایستند  تا اتحاد و همدلی ما برای مبارزه با  دشمن مشترک را به میدان بگو مگوهای کشدار و بینار بدل کنند. پخته تر از آن باشیم تا پخمه گان  در  « کیهان » و « ایران»  بر طبل انشقاق ما بکوبند.  با هم و در کنار هم برای ایرانی آزاد مبارزه می کنیم که در آن جواب هیچ اندیشه ای چوبه دار نباشد و مردم به روی مردم باتوم و اسلحه نکشند.