وقتی در پیادهروهای تهران راه میروم، دایم باید نگران این باشم که پایم در گودالی پیچ نخورد یا به لبه رمپ گاراژ خانهای گیر نکند و زمین نخورم. نمیدانم پیادهروهای پایین شهر چطوری هستند یا مثلا پیادهروهای خیابان فرشته. دقت نکردهام. من پیادهروهای منطقه خودمان را میشناسم که تقریبا مرکز شهر است. حوالی مصلای تهران. پیادهروهای کوچههای فرعی ما باریک هستند و پر از گودیها و برجستگیهایی که برای زمین خوردن جان میدهند.
تازه پر از بناهای نیمهساز هستند که یا باید با ترس و لرز از زیرشان رد شوی یا به خیابان پناهنده شوی. در ضمن این پارچههای معذرتخواهی از مردم به خاطر صبر و شکیباییشان هم خیلی بامزه است. اما وقتی از این خیابانها به خیابان اصلی میرسیم اوضاع جور دیگری است. پنج حواس آدمی تحت حمله قرار میگیرد. صدای وحشتناک بوقها و ناسزاها و ترمزها که مشخصه خیابانهای اصلی ما هستند. بوی آلودگیهای منتشر در هوا، همراه با بوی روغن داغ شده و سوسیس و کالباس، و تماشای ماشینهایی که یکباره وسط خیابان میایستند تا آدرس بپرسند یا مسافر پیاده و سوار کنند یا پیاده بشوند و برای بچهشان پفک بخرند.
در این میان موتوریهایی که از لابهلای ماشینها ویراژ میدهند یا راه یکطرفهای را برعکس میروند آخر بیخیالی هستند و دیگر بدتر از همه کم نوری چراغها در تاریکی شب تهران است. یک زمانی بود – نه خیلی قدیم – که سر شب خیلی از خانوادههای متوسط وقتی حوصلهشان سر میرفت سوار ماشین میشدند و میرفتند گشتی میزدند و دلشان باز میشد، اما حالا هر چقدر هم حوصلهات سر برود نمیتوانی به گردش بروی، همان ۱۰ دقیقه اول خیابان دور خانه ات را طی میکنی و به خانهات پناهنده میشوی.
منبع: اعتماد، ۳۰ ابان