خواست مشترک تمام آنهایی که در راه وطن جان دادند؛
آزادی و عدالت اجتماعی
چه شد که بفکر نوشتن این کتاب افتادید؟
در زندان بودم، از آرزوهای بزرگ من یکی این بود، اگر قبل از مرگ بگویند چه آرزویی داری – به غیر از دیدن شاپور-، آرزویم رفتن به بالای قله توچال بود، از حیاط آموزشگاه قله ی تخم مرغی شکل توچال را در وقت هواخوری می دیدیم. تیر ماه سال 1369 بود به ما اعلام کردند، میتوانید برای دیدار خانوادهاتان به مرخصی بروید. زمانی که با مرخصی 10 روزه من از زندان موافقت کردند سر از پا نمیشناختم. در زندان را به رویم باز کردند و من با ناباوری قدم به بیرون گذاشتم.همان هفته ی اول به قله توچال رفتم و روی قله نام شاهپور و عزیزان دیگرم را که دیگر نبودند “علی ماهباز”، “سهیلا درویش کهن”، “فاطمه مدرسی تهرانی”، “شاپور” پروین گلی آبکناری و… روی تخته سنگی کندم و در آنجا با خودم عهد بستم که بازگویی آنچه بر من و ما گذشت را هرگز، هرگز فراموش نکنم و به خودم قول دادم حتما زمانی بنویسم، در ایران اصلا امکانش نبود، خانه و مکانی نداشتم. سال 1993 آمدم خارج از کشور. زندگی در خارج چندان هم آسان نیست و بسیار بسیار دشواراست تا خودت را با شرایط تطبیق دهی، زبان دیگری یاد بگیری، دانشگاه بروی و کار پیدا کنی و غربت را هضم کنی و در ضمن خودت را هم پیدا کنی و منفعل نباشی.
دراین دوره هر وقت کتابی درباره ی خاطرات زندان نوشته می شد با اشتیاق می خواندم. می دیدم از حرف و رنج های درد شکنجه امثال من در کتاب خبری نیست؛ سفره ی جدایی های درون زندان و بایکوت ها به دلیل تفاوت فکر افراد مختلف، نوشته نشده. رنج بزرگی برای من بود که در شرایطی نیستم، نبودم که شروع به نوشتن کنم در آن دوران به عنوان روزنامه نگار آزاد می نوشتم تا اینکه کتاب اولم توسط نشر باران منتشر شد و من به واسطه ی آشنایی با نشر باران، فضای انتشاراتی آنجا را مناسب برای کار دیدم. چون این کاری نبود که بتوانم در تنهایی بنویسم. نیاز داشتم کسانی کنارم باشند. از آنها پرسیدم آیا امکان این است که من بتوانم در آنجا خاطراتم را بنویسم؟ همسر مسعود مافان و محمد مافان همکاران نشر باران از این پیشنهاد استقبال کردند. و من کار نوشتن را آغاز کردم. ابتدا شش ماه شب و روز روی کتاب کار کردم و سپس به فاصله چند ماه توان آن را یافتم که به بازنویسی بپردازم. لازم است بگویم که حتی پس از چندمین ادیت هم در تنهایی خانه مشکل داشتم که به این کار بپردازم. حتی بعد از چند بار خواندن و باز نویسی. گاهی روی بعضی از صفحات روزی چند بار به هق هق می افتادم. در واقع کتاب “فراموشم مکن” خاطرات ۷ سال زندان من، در زندان جمهوری اسلامیاست.
نخستین قالبتان برای نوشتن این کتاب، چه بود ؟
سعی کردم درکتاب، در مورد مسائلی که در زندان با آن روبرو شده بودم، بنویسم. در مورد انسانهایی که به خاطر آرمان آزادی و برابری، و هر کدام با انگیزه ی خاص خود، که امروز حتی با بسیاری از آن عقاید خط و مرز کشیده ام یا در چارچوب فکری امروزین من نباشند، کشته شدند اما میدانم همه ی این جوانان که به خاطر وطن کشته شدند، یک چیز را مشترکا میخواستند: “ آزادی و عدالت اجتماعی ” من این خواسته را امروز هم قبول دارم. سعی کردم در مورد افراد با دیدگاهای مختلف و مسائلی که بر من و ما گـذشت بنویسم. و از جمله در مورد عشقی که به همسرم داشتم نوشته ام. چرا و چگونه دو عاشق را از هم جدا میکنند. این کتاب در عین دردناک بودن، داستان شیرین عشقیست که به دست کسانی به نابودی کشیده شد که در ایران حقوق بشر را رعایت نکردند و نمیکنند، آنهایی که از انسان و انسانیت متنفر هستند. بسیاری از مسائلی که طی این مدت در زندان گـذشت در این کتاب آمده است. معتقدم هر روایت از زندان، هر روایت از این عزیزانی که دیگر نیستند، یادهایی هستند که به حافظه های تاریخی کشور ما اضافه خواهد کرد و مجموع آن کمک به تاریخی می کند که به آن می شود استناد کرد. امروز جوانان کشور ما از این گذشته ی ویران سی ساله خبری ندارند؛ شاید آنها روزی بخواهند تاریخ این سی سال را بنویسند. شاید روزی روانشناسان جوان ما بخواهند به کمک آدم های زخم دیده از زندان ها بیایند. جامعه شناسان جوان ما بخواهند دلایل اینکه انسان ایرانی چگونه است و چرا این گونه است را تدوین کنند. پس ضرورتا نیاز هست تا این یادها و خاطره ها گفته و نگاشته شود. اگرچه امروز زخمه ای بر زخم های بی شمار انسان ایرانی باشد
نکته بسیار مهم در کتاب شما رعایت انصاف است. ماجرایی که در بسیاری از کتاب های زندان دیده نمی شود. مشاو این انصاف کجاست؟
مجموعه تجارب زندگی بویژه 7 سال زندان سبب می شود تا به دیگران آنگونه بنگرم که به خود.این جمله را شاید هر کسی چون من روزی حداقل یک بار تکرار کند این ویا آن چیز “عادلانه نیست” بر این مبنی تو برای اینکه آدم خوبی باشی باید آن دیگری را که او هم از پوست خون شبیه خودت ساخته شده به همین گونه ببینی.
در زندگی همه گاه این ضرب المثل را به خاطر دارم و آن را به کار می گیرم که یک سوزن به خودت بزن و یک جوالدوز به دیگران.
همیشه در شرایط حاد و دشوار خودم را جای دیگری و یا دیگران گذاشتم وچون در این صورت خود را خوشبخت می یابی از آنچه داری حسی از خوشبختی و خوش بینی نصیبت می کند که می توانی ادامه راه دهی. بر اساس همین تجربیات زمانی که قلم بر نام دیگران می چرخد اگر اعتراف کننده و بقول آنچه مرسوم و رایج است تواب بود خود را جای او می گذاشتم، خانوادهاش جلوی رویم به صف می شدند چهره غمگین آن مادر و آن همسر را ناشاد می دیدم. جای او می نشستم و سپس می نوشتم. از طرف دیگر ما در زندان به هیچ وجه در شرایط عادلانه ایی بسر نبردیم. آنچه حکومت برما روا می داشت دور از انتظار نبود اما همبندان دیگرم…
دوست ندارم همه آنچه که در مورد خودم ناعادلانه می شناسم در مورد دیگران روا دارم به این مسائل دقیقا زیر شکنجه فکر کرده ام علاقمندم به شما بگویم حتی در مورد افرادی که از دوستانم نبودند و بسیار دور بودند حتی در حد مامور حکومتی هم با وسواس اینگونه مواجه می شدم وسعی می نمودم عدالت را در موردشان روا دارم. تا آنجا که با دوستان مورد مشورتم وارد بحث می شدم احیانا از آنها کمک و راهنمایی می خواستم تا با آنها مهربان و عادل باشم احیانا اگر آنها زنده اند و کتاب را می خوانند، غمگین نگردند و یا بستگانشان، اما این تا جایی بود که به صداقت کتابم لطمه وارد نکند و به قصه بافی تبدیل نگردد..
خود را قهرمان نشان نداده اید و دیگران را هم به ضعف متهم نکرده اید. این نکته بسیار مهمی است. علاقمندیم ریشه های آن را دریابیم.
اولین بار بود که طعم شکست را درسال 1367 در زندگی ام چشیدم. در زندان زیر شلاق بخاطر نماز نخواندن بود. زمانی که تنها نوشتم من نماز می خوانم، شکستم و فرو ریختم اگر چه نماز نخواندم اما…احساس شرمنده گی می کردم. چرا؟ آیا به کسی بدهکار بودم؟ آیا من با آن کارم به کسی آسیب رسانده بودم؟ آیا به کسی خیانت کرده بودم؟ نه به کسی بدهکار بودم، نه از کسی شرمنده! ولی چرا، از خود شرمنده بودم؟ آیا جز این بود که من هم از پوست و استخوان بودم و توانم در همان حد بود در درونم به دنبال چه می گشتم؟ آیا می خواستم قهرمان باشم که نبودم؟ فکر کردم شاید این شکست چشم هایم را به روی واقعیت های روزگار زندگی در زندان بیش تر باز کند. شاید درسی برای من باشد که این قدر سر به هوا و شعارگو نباشم. و این گونه بود. آن شکست در زندان باعث شد پایم روی زمین قرار بگیرد تا به دیگرانی که شکستند انسانی تر فکر کنم.و کلمه تواب و بریده برایم معنای دیگری یافت آنان اعتراف کننده بودند نه تواب. به احسان طبری فکر کردم که چه بر سرش آوردند او را نزد دختران وپسران جوان می بردند تا او به آنها بگوید نماز بخوانند واو در حالیکه بشدت اشک می ریخت به نصیحت آنها می پرداخت و با این وجود حتی هنگام مرگ که او را به بیمارستانی در بیرون زندان منتقل کردند اجازه نداند همسرش در آنجا حضور یابد و وبا او وداع کند از چه می ترسیدند؟
اما در مورد همسرم؛ در زندگی او بهترین همراه بود و عاشق ترین عاشق. در زندان چنان مقاومت کرد که زبان زد همه زندانیانی بود که او را می شناختند. بار ها از خود پرسیدم ایا او را قهرمان می خواستم آیا اگر او می شکست و یا انزجار می داد در میزان عاطفه ام نسبت به او می توانست تغییری ایجاد شود؟ امروز می دانم که نه.
در کتاب با نوعی زندان در زندان روبروییم که گروههای سیاسی برای خود ساخته اند. علاقمنیدم بیشتر در این باره بدانیم…
سال 1364بود بعد از یازده ماه در سلول انفرادی بسر بردن مرا به سلول عمومی یا اتاق 30-40 نفره منتقل کردند.از همان لحظه اول دیوار بزرگ جدایی را در آن محیط کوچک حس کردم تقریبا نیمی از اتاق کنارم با خوشحالی دورم حلقه زدند و بقیه نه سلامی و نه کلامی.حتی نگاهم نکردند. درد این دیوار بلند جدایی از همان لحظه آغاز شد و تا پایان ادامه یافت.اختلاف بر سر دیدگاههای اکثریت و حزب توده بود آنها توده ایی و اکثریتی ها را خائن می شمردند و هیچ نمی دیدند که اینها چون خود آنها شکنجه می شوند تنبیه می گردند و و اینکه دشمن مشترک را اگرچه با نگاه متفاوت نمی دیدند تا آنجا پی رفتند که برخی شان حتی سلول را تقسیم کردند سفر ها در زندان تا سال 1365 جدا بود حتی در اتاق های -50-60 نفره کوچک در زیر زمین اتاق های شکنجه 209
« در آن اتاق کوچک که نفس هامان هر لحظه در هم گره می خورد، نگاه هامان را از هم دریغ می کردیم. بی هیچ سلامی و کلامی.» ص ۹۰
« ما درد دلها و غصه هامان را تنها به هم حزبی خود می گفتیم. بین ما و چپ های انقلابی، دیوار بلند فاصله وجود داشت. دیواری که هیچگاه عبور از آن برایمان امکان پذیر نشد.» ص ۶۵
در اعتصاب هفده روزه، از روز سوم خوراکیهای هر کمونی روی هم ریخته و جیرهبندی شد. البته در استفاده از مواد خوراکی هم مرزبندی وجود داشت و نباید چپها و بهقولیها راستها مواد خوراکیشان را یکی میکردند. هر کمونی جداگانه مواد خوراکیاش را روی هم ریخته و جیرهبندی کردند. ما حتی با میوههای اندکی که داشتیم چنین کردیم.
«سال 1367همسرانمان اعدام کردند، از چپ انقلابیها هیچ فردی به تسلایمان نیامد. شاید حقمان میدانستند. بعضی از آنها میگفتند: به آنها (تودهای و اکثریتی) نباید تسلیت گفت. آنها اعتقاد داشتند بهتر است آنها ببرند و تواب شوند تا سرموضع زندگی کنند. عید تنها و غمباری بود. شاید آنها نیز در درون خود تنها بودند».
سال 63 وارد زندان شده بودم و طبیعتا در ایجاد جدایی ها وآن صحنه ها دخالتی نداشتم
منیره برادران -در زندان حزو گروه راه گارگربود- نویسده کتاب خاطرات زندان “حقیقت ساده” در نقد کتاب “فراموشم مکن” می نویسد::.” «جدیدی» به کسی می گفتیم که تازه وارد بند یا سلول می شد. بعد از کنجکاویهای اولیه در مورد علت دستگیری اش معلوم می گردید که کدام گوشه اتاق سهم او است. از «ما» است یا آن «دیگری»؟ اگر تازه وارد مربوط به گروه های اکثریت و یا حزب توده بود، به گوشه ای راهنمائی می شد که آنها می نشستند. مرزی بود مابین مان. در سال ۶۰ این انتخابی بود آزادانه. ما برای آنها دیگری بودیم و مرز را آنها کشیدند. برای ما هم آنها «دیگری» بودند. یکی «ضد انقلاب» بود و دیگری طرفدار حکومت. این رسم در آن زمان کمتر کسی را آزار می داد.
این مرزها در بعضی بندها برقرار ماند، حتی زمانی که برای همه بدیهی به نظر می رسید که زندانبانان و شکنجه گران مشترک هستند و دشمن نه آن دورها و در آن طرف اقیانوسها، بلکه در همین خانه خودمان نشسته و می تازد بر همه مان. مرزها و سفره ها جداگانه باقی ماند حتی زمانی که رفتار و برخوردهای آنها در زندان تغییر کرد و ایستادگی برای حقوق زندانی، از مرزهای «ما» و آن «دیگری» گذشت. مرزها و دیوارها باقی ماندند و به بایکوت تبدیل شدند. بایکوت تنها جدا کردن کمون و جمع های مشترک نبود. بایکوت، نادیده گرفتن حقوق آن «دیگری» و تحقیر و توهین آنها بود. بایکوت ضد دموکراسی است چرا که با اتکا به در اکثریت بودن به لحاظ تعداد، اقلیت را از حقوق و انسانیت تهی می کند. عفت ماهباز زمانی به زندان و به بند آمد، که دیگر مرزها انتخابی نبودند و او شد آن «دیگری». منیره برادران
در این زمینه( زهره تنکابنی- اکثریت )که از اسفند ماه 1360 تا 1371در زندان بود می نویسد:
”… واقعیت بشهادت کسانی که در پائیز ۱۳۶۰ در اوین بودند چنین است:
تا اواخر پائیز ۶۰ زندانیان در آپارتمانهای اوین زندانی بودند و هیچگونه بایکوت مشخصی میان آنان وجود نداشت. وقتی به بندها منتقل شدند و بساط توبه برقرار شد و از طرفی تعداد دستگیرشدگان گروه های چپ رو به افزایش گذاشت یعنی اواخر بهمن، زمزمه ایجاد خط کشی ها از طرف گروه های چپ در مقابل اکثریت و توده ای ها با جداسازی روزهای کاری و سفره شروع شد. حتی در بند ۲۴۰ که فقط یک نفر اکثریتی حضور داشت، او را مجبور کردند که در گوشه ای از اتاق ۶ در مکانی به وسعت یک متر در یک متر بنشیند و نظافت این مکان را خود او باید انجام داده و نیز باید غذای خود را از سالن سربند قبل از اوردن دیگها به اتاقها دریافت نماید.این چنین بود که بایکوتی مسخره شروع شد. بگذریم از الفاظ زشتی که بیشرمانه در مورد ما بکار برده شد.
من خود در چند مورد سعی کردم این جداسازی توهین آمیز را تغییر دهم. در تابستان ۱۳۶۱ بهمراه یک دوست تازه وارد توده ای تصمیم گرفتیم بی توجه به این مسخره بازی ها سر سفره چپ های دیگر بنشینیم که با حضور ما عده ای غرولند کنان از سر سفره بلند شدند. ما دو سه روزی دوام آوردیم ولی برخوردها آنقدر بد بود که ترجیح دادیم خود را تحمیل ننمائیم. در سال ۶۳ با ورود یک خانم میان سال کومله ای که مخالف این وضعیت بود دوباره سعی کردم با او بر سر سفره چپ ها بنشینم اما ایشان مورد تهاجم دیگران قرار گرفت و بعد از چند روز دوباره مجبور شدم به سفره هم گروه هایم باز گردم.
البته من حق آنها را برای خصوصی داشتن خبرها و تحلیل هایشان قبول داشتم ولی سفره جدا، روز کاری گروهی جداگانه را به نوعی توهین می شماردم.
” بارها از خود پرسیده ام آیا اگر من هم آن طرف خط بودم، در بر همان پاشته می چرخید و من هم جزو تحریم کنندگان قرار می گرفتم؟ آیا من بهتر ازآنها بودم؟ “
” این پرسش را به جامعه ایران برمی گردانم که هنوز پس از سی سال بر سفره های جدا جدا حرف و حدیثشان را می گویند وهنوز بر این خیالند که بهترین و آخرین تحلیل متعلق به آنهاست و هنوز برسر رهبریت صوری خود نفرت می فروشند “
” واقعیت اینکه انسان ایرانی باید درونا تغییر یابد و قصد من از نگارش نه ایجاد تفرقه و دشمنی بیشتر است بلکه آیندگان بدانند و بشناسند خود را… “
یکی از شخصیت های حاضر در کتاب فردین است. چقدرمی توانید او راکامل معرفی کنید؟
این نوشته برگرفته از کتاب” فراموشم مکن” است. شرح کاملی است از اولین روز دیدار من با او تا لحظه وداع…
” فردین، فاطمه مدرسی نوه مدرس عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران…
مرا به سالن سه بند 209 بردند. در سلولی را باز کردند. با لباس های عیدم- پیراهن گلدار و کفش قشنگی همرنگ لباسم- پا به درون سلولی کهنه و تاریک گذاشتم. رو به رویم زنی سپید مو با چشمانی خندان. روی جایش نیم خیز شده، در عین خوشحالی با غصه نگاهم می کرد. چون بیشتر فعالان سیاسی دهه شصت جوان بودند.به خاطر موی سپیدش فکر کردم لابد سلطنت طلب است.. هفت سین کناردستش ازیک دستمال کوچک گلدوزی شده هدیه همسرش، عکس دخترک زیبایش نازلی، و چند تکه شیرینی، تشکیل می شد.
فاطمه مدرسی تهرانی “فردین” از دیدنم به وجد آمده. بود. زندانبانان در آن عید نوروز به اجبار مرا به دیدار زنی برده بودند که بعدها بهترین دوست زندگی ام شد. خیلی زود به هم اعتماد کردیم. دردهای مشترک زیادی ما را به هم پیوند می داد.
سال 1361. او را همراه با دخترکش نازلی و همسرش دستگیر کرده بودند. مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران و از بنیانگذاران سازمان مخفی نوید بود. حسابی شکنجه اش کرده بودند. حتی روی پاهایش جای تازیانه دیده می شد. بسیار لاغر و تکیده بود. انسان فکر می کرد هر آن ممکن است استخوان هایش از هم جدا شوند. سعی کرده بودند او را به مرده متحرکی تبدیل کنند تا منکر باورهایش شود؛موفق نبودند از شکنجه جسمانی گرفته تا گفتن دروغ هایی چون بریدن و وادادن کسانی که برای او مهم بودند. او را با مهدی پرتوی روبه رو کرده بودند و از این دیدار بسیار متاسف بود. فردین (فاطمه مدرسی) تعریف می کرد که زمان دستگیری اش، نازلی، دختر یک سال و نیمه اش به اجبار همراه خود به زندان سه هزار کمیته مشترک- برده همان روز اول فردین را برای شکنجه می برند و هنگام غروب با پاهای آش و لاش شده به سلول بر می گردانند. نازنین با دیدن پاهای خونین او وحشت زده می شود. فردین در فاصله ای که او را برای بازجویی می بردند، مدام این دغدعه را داشته که در این فاصله چه بر سر کودکش می آید؟ چه کسی از او نگهداری می کند و آیا اصلا به نگهبان ها می شود اطمینان کرد ؟! شکنجه فردین روزها و روزها ادامه داشته تا این که بعد از مدتی خانواده فردین، فرزندش را به خانه می برند نازلی بعدها با دیدن هر پاسداری وحشت زده جیغ می کشیده و همین امر سبب شده بوده که در مدت هفت سالی که فردین در زندان زنده بود نتواند کودک زیبا و نازنینش را در هر ملاقات بببیند. اما……
فردین را بعد از مدتی از زندان سه هزار به سلول های 209 اوین منتقل می کنند و شکنجه را در اوین ادامه میدهند تا شاید به نتیجه مطلوبشان برسند او در این فاصله پدر و مادر عزیزش را از دست می دهد
آرام آرام شناختمش. مسئولانه کوشید تا اطلاعات لازم را برای زندگی در زندان به من بدهد. فردین طبع شوخی داشت و در بسیاری از مسائل رگه های طنزش گل می کرد. شمالی بودن من هم دست آویزی شده بود، برای خنده ما. با جوانان هجده بیست ساله زندان خوب را ه می امد و این از شناخت او از احتیاجات و نیاز ها این جوانان در زندان بود.ارزش شادی در ان محیط را خوب می دانست برای ایجاد شادی و ایحاد آن تبحری در خور داشت.
به دلیل سر موضع بودنش هر روز منتظر خبر یا اتفاق تازه ای بود تا دو باره به باز-جویی صدایش کنند و مورد شکنجه قرارش دهند.روزی برایش از نبریدن و ایستادگی شگفت حیدر مرگان برای او حرف زدم و درحالیکه می گریست!
گفت: «رحمان بهترین رفیقم بود. یارو یاور و همه کسم بود».
گفت: «به من گفتن می خوان منو با رهبران حزب توده ایران روبه رو کنن، امتناع کردم. گفتم نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم، اما دلم می خواست رحمان رو می دیدم. توی اون لحظات سخت، فقط به او باور داشتم. گفتن اون هم مثل بقیه بریده. میاریمش که ببینی و اینقدر حماقت نکنی! یه روز منو بردن که با او رو به رو کنن، اما به جایش پرتوی را آورده بودن. من حیدر را توی زندان ندیدم. پس…»
پای بندی او به آرمانش در آن شرایط غریب باور کردنی نبود و تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت. زمانی که برای بازجوئی صدایش می کردند گونه های تکیده اش بی رنگ تر و چشمان مهربان و گود نشسته اش پر از وحشت می شد. بلافاصله دچار دل پیچه شدید می شد. هنگام لباس عوض کردن، لرزش دست هایش را می دیدم. این همه به خاطر این بود که مبادا او را هم، چون بقیه درهم بشکنند و به تلویزیون بیآورند. همیشه با نگرانی می گفت: «این ها می تونند آدمو درهم بشکنن و به مصاحبه وادار کنن.» هر بار که بر می گشت از این که هنوز به آن ها نه گفته، سالم است و سرشکسته نیست، خوشحال و راضی بود. فاطمه مدرسی تهرانی، سرشار از مهر به همه انسان ها بود. زمانی که از دخترک کوچولوی دو ساله اش نازلی حرف می زد، همه وجودش سرشار از مهر مادری می شد. می گفت: «وقتی شکنجه می شدم دخترک یک ساله و نیمه ام شاهد بود. پاهام تا زانو خونی بود… خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور و آن ور به دندون می کشیدم. توالت های زندان سه هزار خیلی با سلول ما فاصله داشت. هر دفعه می خواستم برم اون جا باید با اون پاهای آش و لاش، اونم با خودم می کشیدم. بچه وحشت زده را با خود می کشیدم
صف اعدامیان.سال 1367 بود در ساعات سکوت 11 شب 4 مردادماه بود. ناگهان صدای چکمه پاسدارها و همهمه آمد. گویی مارش نظامی است. در واقع تپه های اوین پشت سر ما قرار داشت. فردین از اتاق 112 بیرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بی گفت و گو کنارم نشست، دست مرا می فشرد. اندوهی تلخ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. هیچ کس حرف نمی زد. آن شب چند نفر یا چندین نفر اعدام شده بودند.
فردین با گریه و درد گفت: «دیدی بالاخره شاپور منو تنها گذاشت و خودش به تنهایی بالای تپه رفت.»
از آغازکشتارتابستان 1367 هر چند وقت یکبار صدایش میزدند و ما وداع آخر را با او می کردیم بارها این عمل تکرار شد گاه یکماهی در سلول افرادی نگاهش می داشتند و گاه دو روزی و گاها تها ممکن بود ملاقاتی با همسرش باشد که از او می خواست برای زنده ماندن وادامه حیات انزجار از حزب توده را بپذیرئد.این شرطی بود که بعد از کشتار تابستان 67 برای زنده ماندن فردین گذاشته بودند اما او نپذیرفت.
شش مرداد فردین را صدا زدند: با کلیهی وسایل. همهی بچههای کمون اکثریت و تودهای با نگرانی و گریان با او خداحافظی کردند. فردین تنها زن چپ زیر حکمی بند ما بود. آخرین لحظات، چند نفر از چپ های انقلابی هم آمدند و یکی یا دو نفرشان او را در آغوش کشیدند و با او خداحافظی کردند.
کارخانه مرگ راه افتاده بود. هیچ چیز جلودار حکومت اسلامی نبود. فردین را برده بودند که اینها را بشنود و در بازگشت برای همبندیانش تعریف کند تا هراس زندانیان بیشتر شود
فردین با گریه و درد گفت: «دیدی بالاخره شاپور منو تنها گذاشت و خودش به تنهایی بالای تپه رفت.»
در این میان فردین برایش بسیار ناگوار بود که هرچند روز یکبار صدایش میزدند و ما با او وداع آخر را میکردیم، اما او را تنها به ملاقات همسرش میبردند. همسرش از جمله زندانیان زندان گوهردشت بود که سبیلشان کوتاه شده بود و با توجه به آن مصائبی که در زندان گوهردشت و اوین اتفاق افتاده بود انزجار داده بود و از فردین هم میخواست که او نیز انزجار بدهد و زنده بماند. اما برای فردین دشوار بود و نمی خواست به چنین چیزی تن دهد. این ملاقاتها هم ماجرا را دشوارتر میکرد. انزجار از حزب تودهی ایران یا مرگ. او میخواست زندگی کردن را برگزیند، اما نه با دادن انزجار. بعد از مدتی برای اعدام انتخاب شد.
یکبار در بردن و آوردن ها مجتبی جلوایی او را به اتاق مخصوص اعدام برد و در آنجا برایش توضیح دادند که این اتاق را طوری ساخته اند که صدای گلولها از بیرون شنیده نمی شود….!در برگشت بر سیمای یخ زده اش بوسه نشاندیم و اینگونه بارها او را به رگبار بسته بودند و او به آنها نه می گفت و پردرد با لبخند باز می گشت.
زمانی که ما را برای شکنجه نماز می بردند در حالیکه در چشمانش اشک جمع شده بود گفت :از این می ترسم همه شما را سر به نیست کنند و من زنده باشم می ترسم مرگ تک تک تان را شاهد باشم.واقعیت بود که اورا شاهد اعدام همه یاران و نزدیگانش کرده بودند او همه فجایع در زندان ها را شنید در عزای یارانش نشست و سرانجام نوبت او شد برای اعدام او در سال 1368 در تهران تنها زن چپی بود که با حکم ویژه آیت الله خمینی اعدام شد.
در ششمین روز عید سال 1368 فردین را صدا کردند. بچه های کمون ما همه به سمت اطاقش آمدند. غم و غصه و درد در چهره ها پیدا بود. اما فردین باچشم های غمگینش خندید. و گفت: «ای وای بچه ها! من از روی شما خجالت می کشم که این طور مجبورین هر بار با من خداحافظی کنین» هنوز سیمای آنروزیش را به خوبی در ذهن دارم؛ آن تن نحیف، آن موها ی در عنفوان جوانی سپید شده، آن چشم های پرمهر و غمگین. دل سرشار از مهر به همه.در زندگی هیچ گاه به کسی آزاری نرسانده بود. رسانده بود؟! او می رفت تا به خاطر عقیده اش کشته شود! عقیده اش که به خاطرش آن همه شکنجه شده بود. روی پاهایش پر از جای زخم شلاق بود.در آخرین لحظه دم در، در آغوشم کشید. و خندان در گوشم به شوخی گفت: «به شاپور شکایتت رو نمی کنم. می گم که دختر خوبی بودی.» رفت و دیگر برنگشت.
با قلبی مملو از درد، گریان، همانجا به در تکیه زدم و بغضم را پس زدم. نگهبان در را باز کرد و این بار وسایل فاطمه مدرسی تهرانی را برد. آه خفیف همه. غم سنگینی بند را در خود فرو برد. گویی سالن سه بند آموزشگاه خم شده بود. به گریه نشستیم. حتی دیوارها هم میگریستند و ما دو به دو هم را در آغوش کشیدیم. راه رفتیم و از او گفتیم که همیشه در گریه ما را میخنداند. از روزهای اعدامها گفتیم که نگران بود. نگران نمردن. نگران زنده ماندن. آنهم به گونهای که آنها میخواستند. یعنی دادن انزجار از حزب توده که او آن را همتراز مرگ میدانست. فردین عزیز که هرگاه برای بازجویی صدایش میکردند از شدت اضطراب دچار دلدرد میشد و به خود میپیچید و میگفت: «دعا کن بتونم نه بگم.» او تا آخربه آنها “نه” گفت.
فردین درکتاب شماعاشقانه معرفی شده است. اگر فرضا کسی پیدا شود و بگوید:” تو در زندان جان فردین را به لب رساندی. این دروغ ها را برای چه نوشته ای؟” چه جوابی می دهید؟
به نظرم سوالتان عجیب و غریب می آید ولی…
اولین چیزی که بعد از شنیدن این سوال به ذهنم خطور می کند این است که چه کسی این موضوع را می تواند گفته باشد و چرا ؟
از جمله ویژگیهای کتابم که بسیاری بر آن تاکید نموده اند، صداقت آن است در واقع سعی کردم بر مبنای واقعیات بنویسم. چرا باید در مورد فردین دروغ نوشته باشم؟ و یا رابطه مان را طوری دیگری جلوه داده باشم اصولا آدم هایی که مرا می شناسند سادگی روح مرا نیز می شناسند. چه نفعی از این کار میتوانم ببرم؟ آیا با توصیف این چنین از او، خودم را می خواستم بالا بکشم ؟ ایا اصلا نیازی به این کار دارم؟
اما آنچه می توانم به این فرد مورد نظر شما بگویم اینستکه که شانه بالا بیاندازم و به رویش بخندم و مهربانانه به او بگویم سعی کن به جای حسادت، رقابت کنی توهم بنویس.همانگونه که می دانی بنویس شاید مشکلات رفع شوند شاید حداقل مشتشان راباز کنی و بتوانی دروغ هایشان را آشکار کنی وحداقل از نظر فردی به آرامش برسی.نوشته تو هر چه باشد کمک به تاریخ جامعه ما می کند.
همان گونه در کتاب “فراموشم مکن” نوشته ام در زندان گاها اختلافاتی بین افراد مختلف بروز می کرد این موضوع بخصوص بعد از کشتار تابستان 1367 شدت بشتری گرفت. در این در گیری ها وچگونگی برخورد با مسائل به خوی و خصلت ها و به فرهنگ افراد بستگی زیادی داشت فردین از جمله زنانی بود که فرهنگ خوبی در منش و روش با افراد داشت و با سلوک و مهربانی بسیار با بقیه برخورد می کرد بیاد ندارم با کسی درگیر شده باشد با توجه به دوستی عمیق بین ما، هیچگاه حتی بحثی بین ما در نگرفت.چه رسد به…