صفحه ۲۰ / کتاب هفته – کسری رحیمی: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.
صفحهی ۲۰ از کتاب “سنگی بر گوری”، نوشته جلال آلاحمد:
”…عین همه، بچه که بودهام، با خودم ور رفتهام و بعد که توانستهام روی ته جیبم راه بروم ددر رفتهام و بعد هم گلویم جایی گیر کرده و زن بردهام. نه مرضی داشتهام و نه کوفت و ماشرایی به ارث بردهام. پدرم سه برادر داشته و دو خواهر و مادرم در همین حدودها. آنوقت خود ما خواهر برادرها. مادرم سیزده شکم زاییده که هشتتاشان ماندهاند که ما باشیم. از این هشت تا یکیشان را سرطان بلعید – خواهرم را، که او هم بچه نداشت. و یکی دیگر را سکته برد- برادر بزگم را، که گرچه از زن اولش یک بچه داشت، دو تا زن دیگر هم گرفت و طلاق داد ولی به هر صورت وقتی مرد، همان یک بچه را داشت. اما دیگران هرکدام با بچهها و نوهها. و مادرم فقط ندیدهاش را ندیده. و آنوقت عموزادهها و خالهزادهها و نوهها و نتیجهها و زاد و رود… یکی ایل به تمام معنی. و در چنین جنگل مولایی از تخم و ترکه، سرنوشت آمده فقط یخهی مرا گرفته که چون کمخونی و چون خدا عالم است چه نقصی در کجای بدنت هست و اسپرمهایت تک و توکند و ریقو، حالا تو باید با آنچه پشت سر داری نفر آخر این صف بایستی و گذر دیگران را به حسرت تماشا کنی. و واقعیت این است که هیچکس پس از من نیست. جادهای تا لبهی پرتگاهی، و بعد بریده. ابتر تمام معنی. آخر هیچ میشود فکرش را کرد که صفی از اعماق بدویت تا جنگل تنک تمدن ته کوچهی فردوسی-تجریش این امانت را دست به دست – یعنی نسل به نسل- به تو برساند و تو کسی را در عقب نداشته باشی که بار را تحویل بدهی؟ توجیه علمی و تسلیم و واقعیت همه به جای خود. ولی این بار را چه باید کرد؟ و این راه بریده را؟ و مگر من نقطهی ختام خلقتم؟ یا آخر جادهام؟… با همین فکرها بود که یک بار جاپا را سرهم کدم و بار دیگر میرزابنویسی در “نون والقلم” ابتر ماند. و داریوش که نسخهی خطیاش را میخواند گفت که بله… اما اجباری نیست که خودت را در تن دیگری بگذاری… اینجوری است که حتی حق نداری در قصهای بنالی…”
زندگی خصوصی جلال و سیمین
“سنگی بر گوری” را میتوان در کنار “مدیر مدرسه”، از شاخصترین آثار آل احمد دانست. ماجرای کتاب، روایتی از زندگی خصوصی او و سیمین دانشور است؛ “ما بچه نداریم. من وسیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما کار به همینجا ختم میشود؟” راوی که خود نویسنده است، داستان عقیم بودناش را با ذکر جزئیاتِ گاه ممنوع روایت میکند. بیپروایی و جسارت نویسنده در به تصویرکشیدن خصوصیترین مسائل زندگیاش، نشان از روحیهی بیپروا و صریح او میدهد. نثر این کتاب نمونهای تمام عیار از شیوهی نگارش آل احمد است؛ جملات کوتاه و تلگرافی، توصیف دقیق فضاها با ذکر جزئیات، شخصیتپرداز شتابزده و مبتنی بر اکسپرشنی که لحظه ایجاد میکند، روایت قصهوار و بدون گسست که خواننده را به طوریکنواخت در جریان وقایع قرار میدهد. حکایت بچهدارنشدن راوی و زنش، دستمایهای است تا نویسنده چون همیشه نقبی در فلسفه بزند؛ فلسفهای نه چندان عمیق، اما بسیار در خور تامل. “سنگی بر گوری” پر است از جملاتی که میتوان آنها را به عنوان جملهی قصار نقل کرد. نویسنده با صراحتی مثالزدنی، نه تنها جامعه و دور و برش را به نقد میکشد بلکه از همه بیشتر “یقهی خودش را میگیرد”. اجاق کوربودنِ یک روشنفکر و نویسنده، در جامعهای به شدت سنتی، او را بیشتر از پیش ایزوله و تنها میگذارد و دربارهی آل احمد که نگاهی عمیقا انتقادی به جامعه دارد، بهانهای میشود تا به سوداها و تفکرات عوام الناس بتازد. پس از اینکه راوی و زنش از دوا درمان و افعال دکتر هیز کلافه میشوند، به کلی قید پزشکی را میزنند و پیگیر طب سنیت و بعد دعا و جادو جنبل میشوند، اما هیچکدام از اینها موثر نمیافتد.
“هر آدمی سنگی است بر گور پدرش.” این جمله، چکیده و فکر اصلی سنگی بر گوری است. راوی در پایان داستان در سکوت قبرستان به مفهوم اسطورهای خانواده فکر میکند و خودش را سنگی به نشانهی پایان بر قبر پدرش میداند: “من اگر بدانی چقدر خوشحالم از این که آخرین سنگ مزار درگذشتگان خویشم…”
سنگی بر گوری، جدا از ماجرای جذاب و روایت خواندنیاش، از این نظر که جریان واقعی زندگی آل احمد را روایت میکند، کتابی است بسیار مهم. در واقع میتوان بخشی از زندگی او را بدون روتوش و کم و زیاد در این زندگینامهی خودنوشت دید. صراحت لهجه و گزندگی بیش از حد جملات کتاب، باعث شد که دوازده سال بعد از مرگ نویسنده یعنی در سال ۱۳۶۰ منتشر شود.
زندگی شتابزده
جلال آل احمد دریازده آذر ۱۳۰۲ در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. او پسرعموی آیتالله طالقانی بود و دوران کودکی و نوجوانی او در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. پدر جلال، سید احمد طالقانی، پس از به پایان رسیدن دوران دبستان، به او اجازهی ادامهی تحصیل نداد و او دور از چشم پدر در کلاسهای شبانه دبیرستان دارالفنون ثبت نام کرد: “دارلفنون” هم کلاسهای شبانه باز کرده بود که پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها کار؛ ساعتسازی، بعد سیمکشی برق، بعد چرمفروشی و از این قبیل… و شبها درس. با درآمد یک سال کار مرتب، الباقی دبیرستان را تمام کردم. بعد هم گاهگداری سیمکشیهای متفرقه. بردست “جواد”؛ یکی دیگر از شوهر خواهرهام که این کاره بود. همینجوریها دبیرستان تمام شد و توشیح “دیپلمه” آمد زیر برگهی وجودم…”
آل احمد در سالهای آخر دبیرستان با آثار احمد کسروی آشنا میشود، و این آشنایی، انقلابی بنیادین در او به وجود میآورد و همین مقدمهای میشود برای پیوستن او به حزب توده. در سال ۱۳۲۲ وارد دانشسرای عالی تهران میشود و در رشتهی زبان و ادبیات فارسی تحصیل میکند. او پس از سه سال عضویت در حزب توده، در اقدامی جنجالی از حزب کنارهگیری میکند. آل احمد نخستین داستاناش با عنوان “دید و بازدید” را در همین دوران منتشر کرده بود.
در ۱۳۲۶ دومین کتاب او به نام “از رنجی که میبریم” منتشر شد؛ کتابی مجمل که در واقع حکایت شکستهای مبارزاتی و عقیدتی او در حزب توده است.
آلاحمد در ۱۳۲۷ در اتوبوس تهران به شیراز با سیمین دانشور، که او نیز دانشجوی دانشکدهی ادبیات، داستاننویس و مترجم بود، آشنا شد و دو سال بعد با او ازدواج کرد. گفتهاند که پدر آلاحمد با ازدواج او و دانشور مخالف بود و در روز عقد به قم رفت و سالها به خانهی آنها پا نگذاشت…
در ماجرای ملیشدن صنعت نفت و ظهور جبههی ملی و دکتر مصدق است که آلاحمد دوباره به سیاست رو میآورد. او عضو کمیته و گردانندهی تبلیغات “نیروی سوم” که یکی از ارکان جبههی ملی بود، میشود. در اسفند ۱۳۳۳ با گروه دیگری از “نیرو سومیها” بعد از اطلاع از محاصرهی منزل دکتر مصدق به آنجا میرود و در مقابل منزل دکتر مصدق به دفاع از او سخنرانی میکند؛ اشرار قصد جان او را میکنند و او زخمی میشود. در اردیبهشت ۱۳۳۲ به علت اختلاف با رهبران نیروی سومیها از آنها هم کناره میگیرد. دو کار ترجمهی او، “بازگشت از شوروی” نوشتهی “آندره ژید” و “دستهای آلوده” نوشتهی “ژان پل سارتر”، مربوط به همین سالها است.
در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، آل احمد نیز چون بسیاری از روشنفکران آن روزگار، دچار افسردگی شده و عزلت میگزیند. “سرگذشت کندوها” در همین سالها منتشر میشود.
جلال به یک دوره سکوت و انزوا فرو میرود و به دور از تمام هیاهوهای سیاسی سعی به از نو شناختن خود میکند. “… فرصتی بود برای به جد در خویشتن نگریستن و به جستجوی علت آن شکستها به پیرامون خویش دقیق شدن. و سفر به دور مملکت. و حاصلش اورازان، تاتنشینهای بلوک زهرا و جزیرهی خارک و مدیر مدرسه بود…”
جلال آل احمد در ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ در اسالم گیلان درگذشت. مرگ او نیز چون زندگیاش پرهیاهو بود و هنوز هم شایعاتی دربارهی کشتهشدن یا به مرگ طبیعی درگذشتن او وجود دارد.
آل احمد از نگاه دیگران
داریوش آشوری:
“آلاحمد را اول بار در خانهی ملکی دیدم، در سال ۱۳۳۹. پیش از آن کارهای آلاحمد را خوانده و نثر و سبکِ نویسندگیِ او را خیلی دوست داشتم. ملکی به فکر افتاده بود که با جمعی از یارانِ اهلِ قلم مجلسی ادبی راه بیندازد. از جمله مرا هم که دانشجوی اهل قلم و ادبیات بودم، به این مجلس دعوت کرد. آن جا بود که آلاحمد را دیدم. رفتار و منش او و تندی و تیزیاش مرا جذب کرد. این آشنایی ادامه یافت. حدود یک سال بعد مؤسسهی “کیهان” قصد داشت، در جوارِ “کیهان هفته”، که نشریهای کامیاب از آب در آمده بود، یک “کیهان ماه” راهاندازی کند، در سطحی بالاتر، برای روشنفکران، و آلاحمد را برای سردبیری آن دعوت کردند. او هم، با همکاری پرویز داریوش و سیمین دانشور، دست به کارِ آن شد. میخواست مجلهای جوان و سرزنده باشد. به همین دلیل، مرا و گروهی از نویسندگانِ همسن و سالِ مرا به همکاری دعوت کرد. یکی از اولین مقالههایی که منتشر کردم در همین “کیهان ماه” بود. اما در شماره دوم آلاحمد بخشی از کتاب “غربزدگی” را که تازه نوشته بود، در آن چاپ کرد، که سانسور دستور داد آن را از مجله درآورند. از شمارهی سوم هم آن را بستند. اما رابطهی من با آلاحمد نزدیکتر شد و در حلقهی دوستان او درآمدم. پاتوغ ما جوانانِ اهل قلم و هنرِ آن روزگار، مثل بهرام بیضایی و نادر ابراهیمی و خیلیهای دیگر، کافهی فیروز در چهارراه قوامالسلطنه بود. آلاحمد هم هفتهای یک بار به این کافه میآمد. چند نفری هم از شهرستانها به ما پیوستند، مثل ساعدی که از تبریز آمده بود یا گلشیری که گهگاه از اصفهان میآمد…”
محمدعلی همایون کاتوزیان:
“با جلال آل احمد در سال ۱۳۳۹ در منزل خلیل ملکی آشنا شدم؛ اگر چه او را از روی نوشتههایش خوب میشناختم در همان دیدار و آشنایی نخست او را آدمی رُک و صمیمی و خوشبیان و خونگرم یافتم. او بر خلاف گذشتهاش در حزب توده و نیروی سوم، کار سازمانی سیاسی نمیکرد و به جامعه سوسیالیستها که ملکی و یارانش همان روزها تشکیل داده بودند نپیوسته بود؛ امّا علاقه و ارادات بیکرانی به شخص خلیل ملکی داشت و نسبت به او نرمی و فروتنی بسیاری از خود نشان میداد و در جلساتی هم که هفتهای یک بار در منزل ملکی برای بحث و گفتوگو درباره زیباشناسی و تاریخ هنر، از جمله با حضور هوشنگ کاووسی، بهرام بیضایی، داریوش آشوری و سیروس طاهباز تشکیل میشد شرکت میکرد…
شاهکار آل احمد که سالها پس از مرگش منتشر شد، همان سنگی بر گوری است؛ زیرا که حدیث نفسی است که با آن صراحت و صداقت و صمیمیت فقط ممکن بود که در جهان معاصر غرب نوشته شود، و جوهرهی آن با شعار غربزدگی در تضاد بود. بیجهت نیست که دیگر مجوز انتشار نیافت…”