از اینجا

نویسنده

نجف دریابندری…

شهرنوش پارسی‌پور

در اکتبر امسال نجف دریابندری را در خانه‌ی نازی کاویانی در نزدیکی سانفرانسیسکو ملاقات کردم. از پس از سکته‌ی مغزی که چندسال پیش گریبانگیر او شد، نجف خوب ما تکیده‌تر و پیرتر به نظر می‌رسید. سنگینی گوشش هم بیشتر شده است. لاغر هم شده است. با پسرش آرش و عروس هندی زیبایش به این میهمانی آمده بود. میهمانی به افتخار سعید شنبه‌زاده برپا شده بود.

سعید شنبه‌زاده نیز همانند نجف دریابندری از خطه‌ی پاک بوشهر است. همان‌قدر که نجف در معرفی فرهنگ ادبی غرب به ایران موثر بوده است، شنبه‌زاده در معرفی رقص و موسیقی بوشهر به جهانیان نقش داشته است، اما من با دیدن نجف ناگهان پرتاب شدم به چند دهه‌ی پیش. سال‌هایی که به‌طور مرتب نجف را در جریان معاشرت‌های خانوادگی می‌دیدم. مردی سرشار از انرژی و مهربان.

نخستین برخورد با او را به خوبی در ذهن دارم. بنا بر این بود که به اتفاق نجف و دکتر مرندی و ایران‌خانم، همسرش و چندین دوست دیگر به بندرعباس برویم، اما پای نجف دریابندری در هنگام اسکی کردن شکست و راهی بیمارستان شد. به اتفاق ناصر تقوایی به بیمارستان رفتیم. در این نخستین ملاقات، دریابندری بسیار ساکت و اندکی اخم‌آلود به نظرم رسید. این تصویر البته حقیقی نبود. نجف نه ساکت بود و نه بداخلاق. مردی بود بسیار شوخ و خنده‌رو.

در آن موقع هنوز خاطره‌ی زندان پنج‌ساله‌ای که پشت سر گذشته بود در ذهن او قوی بود. بسیاری از خاطرات جالب و خنده‌دار نجف به همین دوران زندان بازگشت می‌کرد. نجف در ارتباط با حزب توده به زندان افتاده بود. به قراری که شاهدان عینی می‌گفتند رفتار او در زندان بسیار شایان تحسین بوده است. حالا به یاد دو خاطره از خاطره‌های او می‌افتم. می‌گفت یک روز با دوستی شروع می‌کنند به خواندن تصنیفی که یکی از قطعات آن این مصرع بوده:

«ای مشک فروش سر بازار» نجف و دوستش از این تکه بسیار خوش‌شان می‌آید و دوباره تکرار می‌کنند: «ای مشک فروش سربازار» بعد تکرار می‌کنند و تکرار می‌کنند که ناگهان یکی از زندانیان که نقاشی می‌کرده فریاد می‌زند: بس کنید دیگر از هشت صبح تا این لحظه که نیم بعد از ظهر است یک‌سره دارید می‌گویید ای مشک فروش سربازار! خفه بشوید دیگر. خاطره‌ی دیگری مربوط می‌شد به یک زندانی نیازمند پول که انگلیسی خوبی می‌دانسته. او در آگهی کار خود که بر دیوار زندان آویزان بوده این جمله را هم اضافه کرده بوده که:
Also washes your dishes

زندانی اعلام می‌کرده که علاوه بر تدریس زبان انگلیسی ظرف‌ها را هم حاضر است بشوید. نجف همیشه خاطراتی از این دست را بازگو می‌کرد و باعث خنده می‌شد. او که خانه‌ی بسیار زیبا و با سلیقه‌ای ساخته بود با علاقه‌مندی تمام آشپزی می‌کرد. می‌شد بهترین خوراک‌های جنوب ایران را در خانه‌ی نجف خورد. به هرحال سال بعد ما همگی به اتفاق به بوشهر رفتیم. در سر راه در شیراز به ملاقات محمد بهمن بیگی رفتیم و دو روز فراموش نشدنی را با او گذراندیم. بعد راهی بوشهر شدیم.

در این سفر خاطره برانگیز سه ماشینی را که با آنها به شیراز رفته بودیم در همان شهر پارک کردیم و با کرایه کردن یک مینی‌بوس راهی این شهر شدیم. در راه با اجازه‌ی شما نوشابه‌ی مطبوعی را ذره ذره می‌خوردیم و در حال خوبی فرو می‌رفتیم. ایران خانم شعرهای حافظ را می‌خواند. الهه سمیعی نوشابه را در درون پرتقالی که نیمه شده بود می‌ریخت و این معجون دست به دست می‌گشت. گرچه نجف سمت رهبری داشت، اما ریاست حقیقی با دکتر مرندی بود.

زمانی رسید که من متوجه شدم پنج ساعتی می‌شود که راه افتاده‌ایم و هنوز به دوراهی کازرون نرسیده‌ایم. در عین حال هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کردم متوجه شدم دارم سنگریزه‌های کنار جاده را به خوبی می‌بینم. مینی‌بوس بسیار آهسته حرکت می‌کرد. به دکتر مرندی گفتم که حرکت اتوبوس بسیار کند است. ایشان که به کلی در رویای پرتقالی فرو رفته بود گفت: نه، مینی‌بوس تند حرکت می‌کند، اما تو چون ماشینت ژیان است قدرت درک سرعت مینی‌بوس را از دست داده‌ای.

در همین موقع چشم من به درجه‌ی سرعت‌سنج مینی‌بوس افتاد که روی ده نوسان داشت. آن را به دکتر مرندی نشان دادم و او باور کرد که اتفاقی افتاده است. راننده اعتراف کرد که ماشین خراب است. گفت که شما آنقدر حال‌تان خوش بود که دلم نیامد خرابی ماشین را اطلاع بدهم. این طور شد که ما در دوراهی کازرون از مینی‌بوس پیاده شدیم. سه نفر رفتند تا سه ماشین را بیاورند و بقیه به کازرون رفتیم. نجف همراه ما بود.

مدتی در بازار کازرون گشتیم و من سیب‌زمینی مفصلی خریدم تا در تنور مسافرخانه آنها را بپزیم. الهه هم همکاری می‌کرد. شب همگی در دو اتاق مسافرخانه روی ملافه‌های بسیار کثیف خوابیدیم. صبح داشتیم راه می‌افتادیم که همان مینی بوس دوباره از راه رسید و گفت حاضر است ما را به بوشهر ببرد. در سفر دست‌جمعی آنقدر به ما خوش گذشته بود که بی‌اختیار دوباره تصمیم گرفتیم سوار شویم.

ماشین‌ها را گذاشتیم و راه افتادیم. دو کیلومتری نرفته بودیم که مینی‌بوس دوباره خراب شد. من به راننده گفتم که اگر یک‌بار دیگر برگردد اعدام صحرایی خواهد شد. بیچاره خندید و این سفر زمینه‌ای شد برای جوانه زدن بذر دوستی عمیق با نحف دریابندری. ما همگی در جریان شکل‌گیری ازدواج نجف دریابندری با فهیمه راستکار بودیم. فهیمه نیز زنی شوخ و در عین حال کمی عجیب بود. حرف‌هایی می‌زد که به‌طور معمول از دهان هیچ زنی بیرون نمی‌آید.

من بارها از دست او یکه خورده‌ام. او همیشه عادت داشت بگوید خانم‌ها آقایون من یک روسپی هستم که البته نبود و فقط این روشی بود برای این‌که خود را در برابر حرف‌های مردم مقاوم کند. در حقیقت نیز مردم هنگامی که این جمله را می‌شنیدند یکه می‌خوردند، و من هرگز از هیچکس نشنیدم که درباره‌ی فهیمه چنین چیزی بگوید. او با اصرار و پافشاری شدیدی همیشه خود را آن کسی نشان می‌داد که نبود. ظاهراً چنین به نظر می‌رسید که او سرش بسیار با مردان مختلف گرم است که ابداً این طور نبود.

این را هم باید باور کرد که زبان نیشداری داشت و اغلب مردم را از خود می‌رنجانید. نجف اما با روحیه‌ی فوق‌العاده‌ای که داشت متوجه این تناقض در رفتار فهیمه شد و به او نزدیک شد. اندکی بعد آنها با یکدیگر ازدواج کردند. این ازدواج تا به امروز ادامه دارد. بدبختانه فهیمه به بیماری فراموشی مبتلا شده است. این بیماری سختی است و به مراقبت دائم نیاز دارد. نجف معروف است به خنده‌ی بسیار بلندش. حتی در همین آخرین نشستی که او را دیدم به‌رغم احوال بیمار اما همچنان می‌خندید.

زمانی که کتاب «طوبی و معنای شب» منتشر شد نسخه‌ای برای دریابندری فرستادم که در آن موقع در آمریکا بود. کمی بعد نامه‌ای از نجف رسید که آن را با عنوان استاد شهری آغاز کرده بود. من در میان دوستان به شهری معروف بودم. نجف بسیار از کتاب تعریف کرده بود. چند انتقاد کوچک هم داشت، و در آخر نیز پیشنهاد کرده بود اگر صلاح می‌دانم نامه را برای چاپ به نشریات بدهم. من نامه را در اختیار فرج سرکوهی گذاشتم که در آن موقع سردبیر مجله‌ی «آدینه» بود.

باید اعتراف کنم که این نامه از نطر روانی به من کمک زیادی کرد. در آن موقع به شدت زیر فشار روانی بودم. وضع مالی‌ام هم خوب نبود و نمی‌توانستم به سفر بروم. این حالت فشار روانی در ایران کم کم دارد کار دست مردم می‌دهد. زنان و دختران کرد خودسوزی می‌کنند و همین دو روز پیش بود که خبر خودکشی دختر بیست و چهارساله‌ای را شنیدم که از طبقه‌ی چهارم ساختمان خود را به زیر افکنده است. من نیز به رغم نیرو و توانی که در خود احساس می‌کردم اما داشتم از پا می‌افتادم.

نامه‌ی نجف بسیار کمک‌دهنده بود. امروز هنگامی که به حرکت نجف در آن موقع می‌اندیشم به نظرم می‌رسد که باید باور کرد مرد شجاعی بوده است. دفاع از ادبیاتی که یک زن تنها خلق کرده است کار سختی است. این جامعه‌ای است که زنان را در آنجا سنگسار می‌کنند. باید به راستی شاد باشم که توانسته‌ام دوستانی حقیقی از میان جنس مخالف پیدا کنم. نجف دریابندری بدون شک یکی از بهترین آنان است.

منبع: رادیو زمانه