… این قرارمان نبود، باور کنید این قرارمون نبود که زندگی مثل پتکی در هوا بچرخد و دایم سایهاش پر بکشد و هر لحظه منتظر باشی که روی سرت سقوط کند. اینجا، یعنی همین حوالی زندگی ما شبیه میدان مینی شده است که فقط کافی است نوک پایت غمزهای کند و روی گونه میدان را خراشی کوچک بیندازد، آن وقت زمین و زمان سیاه میشود و تار میشود و مرگ مثل گلوله در گلویت نفیر میکشد. این قرارمان نبود که آنقدر زندگی سخت شود تا ما، مردمان این دیار قدیمی از زنده ماندن و زندگیکردن واهمه داشته باشیم. این روزهای ما روزهای عجیبی شده است که حتما تاریخ برایش شمعی به رسم یادبود روشن میکند، چون ماندهایم تا از لبخند زندگی سیراب شویم یا چشمهایمان را باز کنیم، به اندازه یک نعلبکی تا طعمه مرگ در زمین و هوا نشویم. مردن و نماندن داستان هر لحظه زندگی ما شده است. ماجرا از طلوع خورشید آغاز میشود. یعنی از وقتی که صبح شده است و میخواهی روزت را با یک لیوان شیر آغاز کنی باید به مرگ فکر کنی، تا وقتی خورشید خودش را پشت کوهها محو کرده و شب از راه آمده است باز هم باید با این فکر بازی کنی که کاری کردهای که مرگ را به خودت نزدیکتر کردهای. این خیال، فانوس روشن رویاهای ما شده است. فکرش را بکنید، صبح شده است و ابتداییترین غذای انسان، یعنی شیر را در بدن چرخاندهاید برای همین کمی تا مقدار زیادی واهمه دارید که احتمالا مقداری روغن سرطانزا از گلو پایین دادهاید. از خانه بیرون میزنید و سوار پرایدهایی میشوید که تاکسی شدهاند و پیکانهای قدیمی را رو سفید کردهاند. تاکسیها یا همان پراید را سفیر مرگ میدانند چون سالی چندینهزار نفر را به کام مرگ میفرستند. تا وقتی در پراید نشستهاید به این فکر میکنید که ارابه مرگ شما را همراهی میکند. بعد گاهی اوقات هوس میکنید راهی سفر شوید، ماندهاید با همان پراید یا نماینده مرگ راهی سفر بشوید و یا در هواپیماهای وطنی بنشینید و به مرگ فکر کنید. فرقی نمیکند، مرگ مثل ماه، پا به پای شما میشود و همه سفر زیر گوشتان میخواند. با هر ماشین دیگری هم راهی سفر شوید باز این خیال رهایتان نمیکند، چون از یک سو جادهها استاندارد نیستند و از سوی دیگر، اتوبوسهای چینی هم میتوانند با همان جدیت پراید یک مرتبه شما را به هوا بفرستند. قطار ظاهرا همراه خوبی است ولی نمیتواند پایش را در همه جای کشور دراز کند. جالب اینجاست که دیروز همزمان با سقوط هواپیما، یک قطار نشان داد که آنها هم میتوانند از ریل خارج شوند. گاهی اوقات این نتیجه حاصل میشود که بهترین کار نشستن در خانه و پشت کردن به سفر است. در این گونه مواقع، هر از گاهی آدمها دوست دارند تا برای آنکه دل تنهایی شان تازه شود کمی در خیابانها قدم بزنند، آن وقت ذرات معلق بنزین غیراستاندارد یقهات را میگیرند و باز در این گمان فرو میروی که باید جرعه جرعه سرطان استشمام کنی. اینجا درست همان نقطهای است که تصمیم میگیری دلت را به دریا بزنی و بگویی هر چه بادا باد و به زندگیات ادامه بدهی اما ناگهان خبر مرگ کودک همسایه در این دور آلوده رهایت نمیکند و از ته دل افسوس میخوری که چقدر سخت شده است زندگی و چقدر مرگ دستش را دراز کرده است و کلاه از روی سر همه بر میدارد. راستش را بخواهید این “همه” مهمترین و کلیدیترین بخش ماجرا است. باید به این “همه” با تمام وجود نگاه کرد.
چون این سناریوی مرگ دیگر درفش سیاست نیست که بشود باهزار زبان توجیهش کرد و آسوده از کنارش گذشت؛ اتفاقی است که گریبان “همه” را در مشت گرفته است. پس ای کاش یکبار برای همیشه میپذیرفتیم که حتما اشتباهی کردهایم که همه چیز از زمین و زمان برایمان خطر مرگ دارد و چقدر بزرگوار میشدیم که با صدایی رسا و زبانی گویا این اشتباه را گردن بگیریم و به آن تن بدهیم. میگویند آگاهی از اشتباه و داشتن جسارت برای پذیرفتن فقدان آگاهی نخستین قدم از توسعه است. “تویودا” مدیرعامل “تویوتا”، فرمانده یکی از مهمترین کارتلهای صنعتی جهان بود اما برای یک اشتباه در تولید تویوتا جلوی دوربینها ایستاد، گریه کرد و از همه مردم جهان و مصرفکنندگان محصولش خواست تا او را ببخشند. این اتفاق همین چندسال پیش رخ داد، یعنی زمانی که مدیران اجرایی ما خطاهای فاحشی روی خط توسعه انجام میدادند و آن را با عنوان بهترین عملکرد تاریخ جلوه میدادند. کار اینگونه ورق خورد که امروز مرگ دستی دارد به بلندی زندگی. این قرارمان نبود…
منبع: شهروند، ۲۰ مرداد