گزیده ی فیس بوک به انتخاب هنر روز…
جایی که کلمه نیرومندتر از دهها لشکر مسلح باشد…
یک – سینما پارادیزو :
تولد لیو اولمان 16 دسامبر 1939
بازیگر بزرگ و توانای نروژی که همکار جدانشدنی اینگمار برگمان بزرگ بود.
از تعداد شاهکارهایش چه می توان گفت که در بسیاری از شاهکارهای استاد مثل سونات پاییزی،پرسونا،چهره به چهره،شرم،مصائب آنا،صحنه هایی از یک زندگی زناشویی،ساراباند و… بازی کرده است.
دو - نیوشا بقراطی :
هزاران شمع پراگی ها در سوگ هاول، در میدانی که رویای مخملینش را ۲۲ سال پیش ترجمه کرد به واقعیت امروز یک ملت.
اولین فرمان ریاست جمهوری او بعد از انقلاب مخملی و فروپاشی کمونیسم، اعلام عفو عمومی بود: «نظامی برپا خواهم کرد که در آن، کلمات بتوانند ساختار حکومت را به لرزه درآورند؛ جایی که کلمه نیرومندتر از دهها لشکر مسلح باشد.»… و امروز واتسلاو هاول 75 ساله، نمایشنامه نویس، شاعر، مبارز سیاسی، رهبر انقلاب مخملی، آخرین رئیس جمهور چکسلواکی، اولین رئیس جمهوری چک و معمار دموکراسی امروز آن، چشم بر کشوری بست که رویاهای مخملین آن روز را هر روز زندگی می کند.
سه – مجله ی فیلم :
تبدیل صدا به موسیقی در فیلم آفساید
فیلم آفساید جعفر پناهی، از آن دسته فیلم هایی است که صدا را همچون ابزاری قدرتمند در اختیار می گیرند. استفاده ی فیلم آفساید از ابزارِ صدا تا آنجا پیش می رود که موسیقی فیلم را هم در بعضی صحنه ها، صداهای روایی (صداهایی که توسط شخصیت های داستان هم شنیده می شوند) می سازند. این اتفاق ظریف در بعضی از سکانس ها ی فیلم که در استادیوم اتفاق می افتند جلوه گر می شود.
به عنوان مثال، در سکانس فرار یکی از دخترهای بازداشت شده (دختر فوتبالیست) بعد از رفتن به دستشویی، فضای فیلم به نوعی تعلیق و تنش می رسد. سرباز مشهدی که مسوولیت دختر فوتبالیست را بر عهده دارد، اکنون در انجام وظیفه قصور کرده و دچار تشویش است. در عین حال سرباز آذری هم که علیرغم میلش اجازه ی رفتن دختر به دستشویی را داده بود، سخت نگران و عصبانی است.
در این لحظات صدای طبل ها و شیپورهای تماشاچیان مسابقه به موسیقی متن تبدیل می شود. اتفاقی که به شکلی غیر ملموس برهیجان فیلم می افزاید و به فضای تعلیق و تنش دامن می زند و زبردستی فیلمساز و مشاور آهنگسازی (احتمالا مجید انتظامی) در استفاده از صدا در فیلم را نمایان می کند. در واقع صداهای روایی (یعنی طبل و دهل و تشویق که از شخصیت های داستان بلند می شود) به موسیقی غیرروایی (یعنی موسیقی ای که شخصیت های داستان آن را تجربه نمی کنند) مبدل می شود.
چهار – دیالوگهای ماندگار :
جان کافی (مایکل کلارک دانکن) :من خسته ام رییس! خسته از این راه! مثل یه پرستویی که توی بارون باشه! خسته از نداشتن رفیق، خسته از این که نمی فهمم از کجا اومدم و قراره کجا برم! و از همه بیشتر از زشتی هایی که این مردم با هم انجام میدن خسته ام رییس! از این همه درد و رنجی که توی این دنیاست خسته ام! انگار توی مغزم شیشه خورده ریخته باشن! می فهمی؟!!
مسیر سبز/ فرانک دارابونت
پنج – نیما محسنی :
درها و دیوار بزرگ چین- شاملو به مثابه پینک فلوید: چه چیزی از دری که می کوشد مستقلا” و جدا از دیوار شخصیتی برای خود قائل شود خنده آورتر است؟ و با این وجود دری که به دیواری استوار نشده باشد، همیشه این استعداد شگرف را دارد که تفکری را در آدمی برانگیزاند. با مشاهده ی یک «در» بلافاصله لزوم «دیوارها» حس می شود. آیا با مشاهده یک دیوار هم به همان اندازه لزوم یک «در» را احساس می کنیم؟ - گمان نمی کنم. من دیوارها را از درها «منطقی تر» می یابم و معتقدم که درها امید احمقانه ای بیش نیستند. اگر باز باشند خاصیت دیوار را منتفی میکنند و اگر بسته باشند،خاصیت خود را.
و نکته ی دیگر: این عدم اطمینانی که ما را به بالا بردن دیوارها بر می انگیزد؛ این دیوارهای سرافرازی که در برابر آن به وجود «در» احساس نیاز می کنیم؛ و این درهایی که به خصوص می باید «مطمئن» و مخصوصا دارای قفلهای «محکم» باشد.گویی زندگی جز در میان درها و دیوارها، جز در میان این کش و واکش، این ضد و نقیض، این بستن و گشودن و باز بستن، ناممکن است:
دیوار کشیدن
در تعبیه کردن
و
بستن در!
شش – قطعه ای از یک کتاب:
… من اشتباه میکردم. از هیچ مرزی نمیشود راحت گذشت. پشت سر حتما باید از چیزی دل کند. فکر کردیم میشود بدون دردسر عبور کرد، ولی برای تـرک وطـن باید از پوسـت خود جـدا شد…!
… برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که اینجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای اینجا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگهامان را بشناسند. این نام را به شاخههای درخت آویزان میکنیم و میرویم، درست مثل لباس بچگانه بیصاحبی که کسی برای بردنش نمیآید. آنجا که میرویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بیپول…!
اِلدورادو / لوران گوده / مترجم: حسین سلیمانی نژاد