من چه سبزم امروز

نویسنده

“من این آدمها رو نمی شناسم، اصلا نمی دونم کی اند؟ کجایی اند؟ یعنی واکنششون چیه؟ راننده باهام چه برخوردی می کنه؟ اصلا اجازه میده تو ماشینش صحبت کنم؟ آخه اینجا قلمرو اونه! …”

در سفرم، تنهام و این افکار رو مدام با خودم تکرار می کنم. وقتی اتوبوس از تهران راه افتاد هی به خودم نهیب می زدم که پاشو برو پیش راننده و بهش بگو. یک کم می ترسیدم چون نمی دونستم چه برخوردی باهام می کنه. آخر سر تصمیم گرفتم وقتی وسط راه اتوبوس ایستاد از راننده اجازه صحبت بگیرم.

سه ساعت بعد نگه داشتند و بیست دقیقه استراحت دادند. مسافرها تو گروههای چند نفری کنار هم وایستاده بودند و من تک و تنها قدم می زدم. در اتوبوس بسته بود و خبری از راننده هم نبود، اون بیست دقیقه به اندازه بیست سال برام طول کشید. اونقدر توی سوز و سرما قدم زده بودم صورتم سرخ شده بود. “وای که شب بیابان چه وهم عجیبی داره.”

بالاخره در اتوبوس رو باز کردند. دستهامو مشت کردم، یک نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو. راننده پشت فرمان نشسته بود.

بهش گفتم: “می تونم چند دقیقه توی اتوبوس صحبت کنم؟”

گفت: “آره” گفتم: “می خوام با همه صحبت کنم”. یه نگاهی بهم انداخت و گفت: “باشه، اشکالی نداره.”

آروم تر شدم. همه که نشستند، اتوبوس راه افتاد. یه چیزی توی دلم می لرزید. چه احساس غربت عجیبی داشتم. چراغ ها رو خاموش کردند. سکوت همه جا رو گرفته بود، انگار وهم بیابان به اتوبوس هم سرایت کرده بود. ترسیدم، ولی با احتیاط از جام بلند شدم و رفتم کنار صندلی راننده و گفتم: “میشه چراغها رو روشن کنید.” روشن کرد. سرم رو که برگردوندم دیدم همه مسافرها با چشمایی پر از کنجکاوی دارن منو نگاه می کنند. تپش قلب گرفته بودم ولی اون حس قوی اعتقاد به کاری که می کنم، آرامش غریبی بهم می داد. یک حس دوگانه.

نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلند گفتم: “ببخشید ، می خوام چند لحظه وقتتون رو بگیرم.” و شروع کردم… گفتم که انسانم، مثل همه انسانها، اما با حقوق نابرابر. از ارث و دیه و شهادت نصفه نیمه، انگار که ارزش یا شعورم نصفه است. از اینکه نمی توانم سرپرستی فرزندم را داشته باشم، گویا که ناتوانم یا نمی فهمم. گفتم که هویتم در کنار یک مرد به رسمیت شناخته می شود. نمی توانم برای خودم تصمیم بگیرم انگارکه به تنهایی هیچم و …

وهمه اینها به این دلیل است که زنم.

گفتم که می توانند با امضا کردن بیانیه به جمع ما بپیوندند و به این بی عدالتی ها اعتراض کنند مثل دیگر زنان و مردان سرزمینم.

انگار بیابان انعکاس صدای من بود، رساتر از قبل با هم فریاد می زدیم.

برگه ها و دفترچه ها رو پخش کردم. حالا دیگه آرامش مطلق بود و سکوت. من حرفهامو زده بودم و اونها باید خودشون تصمیم می گرفتند.

راه افتادم توی اتوبوس. به آدم ها نگاه می کردم و از توجه و تاییدشون لذت می بردم. وقتی پیرمرد هفتاد ساله ای با دست لرزان عینکش رو به چشم زد، دفترچه رو با دقت خوند و بیانیه رو امضا کرد و بهم گفت موفق باشی دخترم. شاد شدم، از ته دل.

و اونها امضا کردند. خیلی ها امضا کردند. انسان هایی از شهرهای مختلف این سرزمین. شوق سراپای وجودمو گرفت. سرخوشی محض. وقتی ازم تشکر می کردند ، وقتی بهم امید می دادند می خواستم فریاد بزنم.

ساعتی بود پر از حس های عجیب و غریب دنیا، سرشار از اعتماد به نفس، سرخوشی، دلهره، واهمه، فریاد، خنده، گریه که هیچ وقت یک جا تجربشون نکرده بودم.

من چه سبزم امروز….

منبع: سایت برابری