چاپ دوم ♦ چهار فصل

نویسنده
مصطفی جلالی‌فخر

چهارشنبه شب، چهارم دی، مراسم رونمایی از «امشب در سینما ستاره» کتاب تازه پرویز دوایی به همت ناشر و ‏جمعی از دوستان و دوستدارانش در فرهنگسرای هنر (ارسباران) برگزار شد؛ مراسمی که عملأ به بزرگداشت ‏این منتقد و نویسنده نازنین که 33 سال است مهاجرت کرده تبدیل شد. اما در این مراسم یادداشت جنجال برانگیزی ‏از مسعود کیمیایی خطاب به دوایی خوانده شد، که در آن آمده بود: سینمای نوینی را که به این بنده و مهرجویی ‏نسبت می‌دهند، ما سه نفر ساختیم؛ من، تو و مهرجویی. حرف هایی که آیدین آغداشلو در گفت و گویی جذاب و ‏خواندنی به آن پاسخ داده است…‏

‏ ‏

aydinaghdashloo852_1.jpg


گفت و گوی با آیدین آغداشلو ‏

‎ ‎نه کیمیایی روشنفکر است، نه مهرجویی و نه کیارستمی‎ ‎

‏ ‏

اولین بار بود که با استاد نقاشی و هنر و تاریخ ایران هم‌صحبت می‌شدم. شنیده بودم و خوانده بودم که هم خوب ‏می‌گوید و هم زیبا می‌نویسد و خیلی چیزها می‌داند. این “چیز”، تکه کلام ایشان بود که برای بیش‌تر ارجاعات از ‏آن بهره می‌بردند. اهل گفت‌وگو نیستم و اصلا بلد نیستم. خواستم به سیاقی که برای این بخش قرار گذاشته بودم، ‏طرف دوم خودم نباشم. اما نشد که بشود. بر خلاف پوراحمد که از مواجهه با دریای دانسته‌های استاد هراس ‏داشت، من دل به دریا زدم و رفتم که بشنوم؛ فقط. دل‌خوشی‌ام به پلاک خانه‌ی استاد بود و خوش‌یمنی 14. دفتر ‏کارشان در زیرزمین کوچک همان آپارتمانی‌ست که سکونت دارند. وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم تا به زیرزمین ‏برسم، یاد شاید وقتی دیگر بیضایی افتادم. یاد همان زیرزمینی که پر از اشیاء عتیقه و گذشته و هویت تاریخی بود. ‏قسم می‌خورم که دفتر کار آیدین آغداشلو همان زیرزمین تاریخ بود. پر از زیبایی و اشیاء و کتاب‌های قدیمی… و ‏البته زیبایی. ‏

این یک پیشنهاد است: گفت و شنودی میان استاد آیدین آغداشلو و آیدین آغداشلو‏

من این لقب استادی را هیچ‌وقت نپذیرفته‌ام؛ باطناْ!.. این لقب مثل عصایی‌ست که وقت پیری به دست آدم می‌دهند و ‏برعکس عصا، کمک زیادی هم نمی‌کند. کار آدم را سخت‌تر می‌کند. چون آدم باید آبروی این لقب ناخواسته را نگه ‏دارد. در صورتی که خیلی جاها دلم می‌خواهد هیچ آبرویی را نگه ندارم و شلنگ تخته بیندازم… ولی به هر حال!.. ‏اسباب افتخار است؛ اما خواسته شده نیست.‏

این جای کوچکی که الان نشسته‌ایم مبهوت کننده است. پر از تاریخ و نشانگان ایرانی و مثل موزه‌ای ‏می‌ماند که با حضور آدم رابطه برقرار می‌کند. یک خلوت درآمیخته با گذشته. دوست دارم حس و رابطه‌تان را ‏نسبت به گذشته بدانم.

من تنها زندگی می‌کنم. همسرم و فرزندانم در تورنتوی کانادا هستند. وقتی آدم تنها زندگی می‌کند و فقط خودش ‏است، اصلا حق ندارد که جای زیادی را اشغال کند و به خودش اختصاص دهد. خانه‌ی هر کسی هم نشانه‌ای از ‏معنای درونی اوست. در واقع معنای درونی‌اش را به خارج سرایت می‌دهد. به “خاطره” علاقه‌ی چندانی ندارم. به ‏زیبایی علاقه دارم. من اصلا تحمل دیدن نازیبایی را ندارم. همان جوری که تحمل نامرتبی را ندارم. تحمل خاک و ‏چرک و اغتشاش و شلوغی را ندارم. البته این حرف من به این معنا نیست که این شیوه تنها نسخه‌ی درست زندگی ‏کردن است. آدم‌هایی هم هستند که در نامنظمی مطلق زندگی می‌کنند و جای همه چیز را می‌دانند… گفتم به خاطره ‏علاقه‌ای ندارم چون خاطره اصلا چیز مزخرفی‌ست و قابل رجوع نیست. جز در خلوت البته!..بلاخره آدم فکر ‏می‌کند که کی و کجا چه کار کرد، مچ خودش را می‌گیرد، اشتباهات خودش را برمی‌شمرد و غیره. ولی اظهارش، ‏چه به صورت نقل و حکایت و غم غربت و نوستالژی و آه کشیدن که چه قدر همه چیز خوب بود و جای فلان ‏ساختمان چه ساختمانی بود و… این جور حرف‌ها، بیش‌تر یک مشت مسائل تاریخی پیش پا افتاده است. خاطره ‏وقتی اهمیت دارد و معنا دارد و می‌توان به آن رجوع کرد که به اثر هنری تبدیل شود. در این صورت است که ‏خاطره اجازه دارد در جهان حاضر به زندگی خود ادامه دهد. ‏

شعر؟ مقاله؟

این‌ها هم اثر هنری هستند. می‌توانند باشند. بسیاری نویسندگان مهم، مقاله‌های مهم نوشتند. مقاله‌نویسی به قرن ‏هفدهم بازمی‌گردد. اصلا آغاز دوران جدید و نگاه درست‌تر به جهان با مقاله‌نویسی بود… مقاله یک حیطه‌ی مستقل ‏است اصلا. مثلا آل احمد یک مقاله نویس خوب بود اما قصه‌نویس خیلی بدی بود. جز چند تا قصه‌ی خوب مثل ‏مدیر مدرسه، سنگی بر گور….حالا!.. حرف حرف می‌آورد. خاطره اگر به اثر هنری تبدیل نشود، لغلغه‌ی زبان ‏است. تکرار مکررات است. برای من مشکل است که هم در باره‌ی گذشته و خاطره صحبت بکنم و هم صحبت ‏نکنم. ‏

گفتید که دوست دارید شلنگ تخته بیندازید. اگر این امکان فراهم شود، دوست دارید چه کار ‏کنید؟

دل‌پذیرترین شکل این است که فقط کاری که دلم می‌خواهد بکنم. ملزم نباشم. کاری که ملزم به انجام دادنش باشم ‏سخت می‌شود. بیش‌ترین کاری که بی‌نهایت دوست دارم و دوست دارم همیشه این کار را انجام دهم، مرمت ‏کتاب‌ها و نقاشی‌ها و قطعات خوشنویسی قدیمی ست. فوق‌العاده زیاد دوست دارم. حتی به نقاشی کردن ترجیح ‏می‌دهم. آدمی نیستم که بخواهم یک هاله‌ی تقدسی دور نقاشی درست کنم و بگویم من فقط نقاشم و بزرگ‌ترین ‏رسالت من در عالمه و ال و بل و از این حرف‌ها…نه بابا!…همه‌ی این‌ها را انجام داده‌ام. بیش از چهار هزار ‏نقاشی کشیده‌ام. از چهارده سالگی نقاشی فروخته‌ام. البته نقاشی‌های جدی‌ترم را از بیست سالگی کشیدم. الان هم ‏‏69 ساله هستم. نزدیک به پنجاه سال نقاشی کشیدم؛ سالی 50 – 60 تا… نویسندگی هم برای من همین‌طوره. نوشتن ‏را هم خیلی دوست دارم. یک کتابم هم اخیرا منتشر شد: “این دو حرف”. مجموعه مقالاتی‌ بود – و هست – که ‏بعضی‌هایش را در سی و چند سالگی نوشتم. برخی را هم همین اواخر نوشتم. در باره‌ی اسکندر، در باره‌ی ‏مصائب مسیح. در باره‌ی فیلم‌هایی که فکر می‌کردم می‌توانم در باره‌شان حرف خاصی بزنم. البته جسارت کردم که ‏نوشته‌های قدیمی‌ام را دوباره منتشر کردم. مثل گزارشم در باره‌ی جشنواره “هنر اسلامی” لندن در سال 1976. ‏چون من بعد از این همه سال تجربه و کارشناسی بیش‌تر، قطعا نگاهم و قضاوتم در باره‌ی آن جشنواره و آن ‏گزارش قاعدتا بایستی فرق کرده باشد. آن موقع در مجموع پنج‌هزار ظرف سفالین دوره‌ی سلجوقی را دیده بودم اما ‏الان بیست‌هزار تا دیدم. ولی با همه‌ی این اوصاف وقتی آن گزارش را غلط‌گیری کردم ، دیدم هیچ هم بد نیست. ‏شاید به نظر خام‌تر بیاید اما زنده‌تر است و داوری تند و تیزی هم دارد. الان اگر بخواهم گزارشی بنویسم معقول‌تر ‏خواهد شد…که این اواخر هم نوشتم. یک نمایشگاهی در موزه بریتانیا بود به اسم “امپراتوری فراموش‌شده” که در ‏باره‌ی هنر تخت جمشید و هخامنشی بود… اما آن گزارش قدیمی خیلی زنده‌تر است. ‏

در باره‌ی سینمایی‌نویس‌های جوان نظری دارید؟ نوشته‌ها را دنبال می‌کنید؟

من همه را می‌خوانم. این‌ها خیلی زنده هستند. تعقیب‌شان می‌کنم. سینمایی نویس‌ها را عرض می‌کنم. اما هر کجا که ‏می‌بینم در باره‌ی هنر قدیم ایران و هنرهای اسلامی می‌نویسند (چه جوان و چه پیر) مثلا در باره‌ی خوشنویسی، ‏نگارگری، بافته‌ها، صنایع فلزی و… فقط و فقط انشاء و حرف‌های شاعرانه و احساساتی‌ست. کم‌تر نوشته یا تحلیلی ‏به یاد دارم که به دردم خورده باشد. بعضی وقت‌ها اصلا نمی‌فهم این‌ها چه می‌گویند. در زمینه ی هنرهای تجسمی، ‏جز سه نفر، اصلا کسی چیزی نمی‌نویسد. اما در روزنامه‌نگاری قضیه فرق می‌کند. جوان‌هایی هستند که ‏روزنامه‌نگار درجه یک هستند. تحلیل‌ها و تفسیرها و نقطه‌نظرات و موضع‌های‌ آن‌ها زنده و ژورنالیستی به معنای ‏خوب است. من از خاطره فرار می‌کنم اما مجبورم به این نکته اشاره کنم. در دوره‌ی من روزنامه‌نگاری مترادف ‏بود با بی‌سوادی، کلی‌گویی، پرت‌گویی. نمونه‌ی زنده‌اش هم که تا امروز به کارش ادامه داده، دوست بسیار عزیز ‏و نازنین من مسعود بهنود است. هر چه که در باره‌ی تاریخ نوشته، به عنوان یک روزنامه‌نگار، جای چون و چرا ‏دارد. یک کتاب نوشت به نام “ از سید ضیاء تا بختیار” در باره‌ی نخست وزیرهای ایران که هر کسی مقاله ای در ‏باره‌اش نوشت، پنجاه تا غلط از بهنود گرفت. همچنان در حال نوشتن است. احساساتی می‌نویسد. نثر زیبایی… ‏داشت، حالا دیگر ندارد. بهنود عادت کرده بود و همچنان این عادت را دارد که بی‌مسئولیت و ول بنویسد. به این ‏که فکر کند روزنامه یک روز می‌ماند و اگر چیزی هم غلط بود اشکالی ندارد…در مقطع ما فقط دو سه تا ‏روزنامه‌نگار باسواد بودند. مثلا عبدالرحمن فرامرزی. بقیه واقعا پرت و پلا می‌نوشتند. هر چی به ذهن‌شان ‏می‌رسید می‌نوشتند. به هر کسی دل‌شان می‌خواست فحش می‌دادند؛ فحش‌های بی‌ربط، فحش‌های هولناک… کار ‏جوان‌هایی که الان می‌نویسند فوق‌العاده است. کارشان را بلدند. یاد گرفته‌اند. حرف‌شان را می‌شود خواند و پای ‏حرف‌شان می‌ایستند. ‏

ممکن است نام ببرید؟

بله… همه‌شان تقریبا. همین محمد قوچانی. نمونه‌ها زیادند. یکی دو تا نیست. مهم نیست که من با نقطه‌نظرش موافق ‏باشم یا نه. و مثلا با قوچانی کم موافقم. ولی نسبت به پروراندن فکر و پختن کلام‌اش متعهد است. حیا دارد. رکیک ‏نیست. دیگران را احمق فرض نمی‌کند. مثل مسعود بهنود از بالا نگاه نمی کند. بهنود فکر می‌کند چون سن و سالی ‏به هم زده، پس حرف‌هایی که می‌زند، فی‌نفسه حرف‌های قابل قبولی‌ست. یک روزنامه‌نگار خوب تا 90 سالگی هم ‏که بنویسد، باز هم باید برای حرف خودش حجت بیاورد. در زمینه سینما هم جوان‌ها موفق بوده‌اند. بعضی از این ‏نقدها خیلی خواندنی‌اند. تقریبا همه‌شان خوب می‌نویسند و البته با عقیده‌ی همه‌شان هم مخالفم. مثلا هر چه که در ‏باره‌ی سینمای معاصر ایران می‌نویسند، به نظرم یک جور وطن‌پرستی الکی و آب دوغ خیاری‌ست. در مملکت ما ‏که کسی فیلم خوب نمی‌سازد. گاهی می‌بینم که همین مجله فیلم در باره‌ی یک فیلم مزخرف و پرت و رکیک و ‏فیلمفارسی به معنای واقعی، پرونده درست می‌کند. ده تا منتقد مجله هم هر کدام یک صفحه می نویسند که فلان ‏جایش این جوری بود و بهمان جایش اون جوری بود!… ‏

منظورتان کدام فیلم است که این جوری‌ست و مجله فیلم در باره‌اش پرونده‌ای تدارک دیده؟

من فیلم خوبی نمی‌بینم… طرف فیلم بد ساخته، مماشات معنا ندارد. باید فیلمش را پاره پاره کنند. شوخی ندارد. چون ‏این‌جا مسئله فرهنگ مملکت در میان است. تا این که مبادا دل فلانی بشکند. چند وقت پیش سنتوری مهرجویی را ‏دیدم حالم بد شد. یکی از بدترین چیزهایی بود که من دیدم. هیچ جا هم تا به حال نظرم را نگفتم. چون بلافاصله ‏متهم می‌کنند که بله!… این هم با مخالفین این فیلم هم‌داستان شده؛ این یک توطئه است. یک بار یک مقاله‌ای نوشتم ‏که در مجله فیلم چاپ شد به نام “مقاله‌هایی که باید می‌نوشتم و ننوشتم”. در باره‌ی این که چه قدر حرف درست دل ‏را زدن و اعتقاد را گفتن سخت است. چون باید صد جور ملاحظه را رعایت کرد. وقتی استاد من (مهندس محسن ‏فروغی) مرد، فقط نه نفر بودیم که رفتیم و ایشان را دفن کردیم. به نظرم او یکی از بزرگ‌ترین شخصیت‌های ‏هنری پنجاه سال اخیر ایران بود. اما من در باره‌اش ننوشتم چون در قبل از انقلاب سمتی دولتی داشت و ملاحظه ‏کردم که نکند متهم به طاغوت‌پروری شوم. در عین حال، دو جوان در کوچه‌ی ما بودند که من مثل پسرم ‏دوست‌شان داشتم. خیلی باحیا و نازنین بودند و هر دو بسیجی بودند و در جبهه شهید شدند. در باره‌ی این دو هم ‏ننوشتم؛ با این که خیلی دوست داشتم بنویسم. گفتم ممکن است بنویسم و فردایش رفقا زنگ بزنند که بله!… داری ‏حق و حقوق می‌گیری. تو را هم خریدند. گرچه من اصلا نمی‌دانم که خریدن من به درد چه کسی ‏می‌خورد!…حرف دل و راست گفتن خیلی مشکل است. ‏

آغداشلو چه معنایی دارد؟

اجداد من در قفقاز زندگی کرده‌اند. در جمهوری آذربایجان، آن سوی رود ارس. البته اسم آن‌جا اصلا آذربایجان ‏نیست و یک آدم نابکاری به اسم باقرف، اسم آن‌جا را آذربایجان شوروی گذاشت تا به خیال خودش بتواند آذربایجان ‏ایران را بخورد. اسم آن‌جا همیشه ارَان بوده. در آن منطقه دو شهر مهم هست، باکو (بادکوبه) و گنجه. بین این دو، ‏یک شهر کوچک هست به اسم آغداش. در دوره‌ی استالین، باقرف خیلی‌ها را تیرباران کرد و می‌خواست پدرم را هم ‏تیرباران کند. برای همین، در سال 1920 پدرم فرار کرد و به ایران پناهنده شد. در ایران مجبور بود یک اسمی ‏برای خودش انتخاب کند. اسم اصلی ما حاجیف است؛ یعنی حاجی‌زاده. شاید از ترس روس‌ها که دنبال فراری‌ها ‏بودند تا آن‌ها را بکشند، پدرم نام آغداشلو را انتخاب کرد. “لو” علامت نسبت است؛ یعنی اهل آغداش. من سال ‏‏1940 به دنیا آمدم. ‏

برایم جالب است که نام کوچک‌تان با نام فامیلی‌تان تناسب آهنگینی دارد. معمولا خانواده‌ها به این جور ‏تناسب‌ها اهمیت چندانی نمی‌دهند.

این برمی‌گردد به سواد پدر من. ‏

کمی در باره‌ی خانواده‌تان می‌گویید؟

من بچه‌ی تنهایی بودم. نه خواهر داشتم و نه برادر. بچه‌های مادرم نمی‌ماندند و سقط می‌شدند. تبار پدری و مادری ‏من همه‌شان اهل فرهنگ بودند. مادر مادربزرگ من به اسم خان‌قزی (یعنی دختر خان) در زمان فتحعلی شاه ‏قاجار شاعر خیلی خیلی بزرگی بود. مجسمه‌ی برنزی‌اش هنوز هم در میدانی در باکو هست. دیوان مفصلی داشته ‏و البته نقاش هم بوده. من یک ورق از دیوانش را دارم. من وقتی به باکو رفته بودم و می‌گفتم که نبیره‌ی او هستم، ‏احترام زیادی می‌گذاشتند و خیلی برای‌شان مهم بود. پدرم هم نقاشی و طراحی می‌کرد و کاریکاتور هم می‌کشید. ‏مهندس آرشیتکت بود و تحصیلاتش را در دانشگاه برلین تمام کرده بود. من از او خیلی آموختم.‏

بخش های غیرمهم زندگی آدم‌های مهم چه شکلی‌ست؟…

البته من خودم را نقاش خیلی بزرگ و مهمی نمی‌دانم. من واقعا آرزویم این است که تمام زندگی‌ام به صورت ‏مسائل ظریف و دل‌پذیر و خرده‌ریز روزمره بگذرد. مثل دیدن دوستانم. مثل غذاهای خوب در رستوران خوردن؛ ‏با دوستانم. مثل تنبلی کردن. مثل غیبت کردن پای تلفن، با احمدرضا احمدی و طی ساعات متمادی!.. ولی متاسفانه ‏قادر نیستم این کارها را بکنم. نه به این دلیل که آدم مهمی هستم. من عادت کرده‌ام به این که تمام ساعات روزم به ‏اشغال کارهایم درآمده باشد. شب‌ها خیلی کم می‌خوابم؛ بین 4 تا 6 ساعت. لحظه‌ای که بیدار می‌شوم، قرص‌هایم را ‏خودم مرتب می‌کنم. برعکس احمدرضا احمدی که این کار را همسرش برایش انجام می‌دهد. یک بار به من گفت که ‏اگر همسرم قرص‌هایم را مرتب نکند، من می‌میرم. اما من چون همسر ندارم و کسی به طور دائم اطرافم نیست، ‏خودم این کار را می‌کنم. صبح‌ها برای من خیلی دل‌پذیر است و کاملا مال خودم هست. این که رخت‌خوابم را خودم ‏جمع می‌کنم و در کمد می‌گذارم مثلا. صبحانه‌ی خیلی مختصری می‌خورم. موزیک گوش می‌کنم. این‌ها تنها لحظات ‏خصوصی مال خودم است. ‏

چه موزیکی گوش می‌کنید؟

همه جور گوش می‌کنم و بستگی به حال و هوای من در آن دوره‌ای دارد که آن موسیقی را گوش می‌کنم. این ‏روزها پرایزنر گوش می‌کنم؛ آهنگساز فیلم‌های کیشلوفسکی. من موسیقی پرایزنر را خیلی دوست دارم. چون ‏موسیقی مورد علاقه من است: موسیقی جدی و شوم، آخرالزمانی. فضایی که به نقاشی‌هایم هم خیلی شبیه است. ‏موسیقی آغاز سایتم هم در بخش بازشدن تدریجی‌اش، پرایزنر است. فعلا که به این پیله کرده‌ام تا ذله بشوم. من این ‏جوری‌ام. یک مدتی به بتهون پیله کرده بودم. مدتی هم مدام باب دیلن گوش می‌کردم. ‏

و بعد؟

قبلا زیاد درس می‌دادم اما الان فقط هفته‌ای یک روز درس می‌دهم… بعد شروع می‌کنم به کار کردن. یا می‌نویسم، ‏یا نقاشی می‌کنم، یا کارشناسی می‌کنم. بعضی وقت‌ها هم به خودم اجازه می‌دهم که به طور دل‌خواه خودم رفتار کنم ‏و چیزهایی را مرمت می‌کنم. از خانه بیرون رفتن برایم خیلی سخت است. این‌جا محله‌ی ساکتی‌ست؛ جز این چند ‏ماه که دارند این ساختمان وحشتناک لعنتی را پهلوی ما می‌سازند و صداهای مزاحم هست. فقط برای کار از خانه ‏بیرون می‌روم و گاهی هم برای دیدن دوستانم. هفته‌ای یک‌بار با شمیم بهار شام می‌خورم. بعضی از شاگردهای ‏خیلی نزدیک من، روزهای چهارشنبه قرار جمعی دارند و من را هم دعوت می‌کنند و ناهار را با آن‌ها هستم. در ‏بیش‌تر وقت ها در خانه هستم و زیاد کار می‌کنم. آشپزی نمی‌کنم و روی اجاق گازم کاشی‌های شکسته چیدم. سر ‏کوچه‌ی ما رستورانی هست به اسم دهباشیان و یکی از معروف‌ترین رستوران‌های سنتی ایران است. باقالی‌پلویش ‏معروف است. آن‌قدر به آن‌جا رفته‌ام که شریک‌المال آن‌ها شده‌ام. به سبک فیلم‌های مافیایی، وقتی من می‌روم میز ‏مخصوصی را برای من آماده می‌کنند. خیلی مراقبت می‌کنند. آدم‌های نازنینی هستند. شام و ناهارم را آن‌جا ‏می‌خورم.هر شب یک فیلم می بینم؛ البته به سختی. چون دیگر در دنیا فیلم خوب نمی‌سازند. در واقع خیلی کم ‏می‌سازند. معمولا موقع تماشای فیلم، بیست دقیقه به سازنده‌اش فرصت می‌دهم و اگر دیدم همچنان به حماقت ‏خودش ادامه می‌دهد، خاموش می‌کنم. معمولا تا یک بامداد بیدار هستم و گاهی تا دیرتر. ولی وقتی می‌خوابم، به ‏محض این‌که سرم را روی بالشت می‌گذارم خوابم می‌برد. خوش‌بختانه عارضه‌ی بدخوابی و بی‌خوابی و این جور ‏چیزها ندارم. البته آدم چندان سالمی نیستم اما خوابم درست است. ‏

aydinaghdashloo852_2.jpg


ذهن‌تان تا چه حد با آخرالزمان درگیر است؟ گفتید یکی از دلایل علاقه‌تان به پرایزنر، آخرالزمانی بودن ‏آن است. و نقاشی‌های‌تان.

همه‌ی نقاشی‌های من در باره‌ی آخرالزمان است. هر چه می‌کشم در حال نابودی‌ست یا خودم نابودش می‌کنم. اصلا ‏من نقاش آخرالزمانی هستم. ‏

اگر فیلم‌ساز بودید و قرار بود لانگ‌شات بزرگ رستاخیز را دکوپاژ کنید، چه کار ‏می‌کردید؟

یکی از نقاشی‌های هیرونیموس بوش را بازسازی می‌کردم؛ نقاش بلژیکی قرن شانزدهم. یک فیلم قدیمی پیش‌پا ‏‏‌افتاده‌ای بود به اسم مکانیک که چارلز برانسون در آن بازی می‌کرد. یک آدم‌کش است که جوانی را تربیت می کند و ‏سرانجام توسط همین جوان کشته می‌شود. نکته جالب برای من این بود که یکی از نقاشی چاپی بوش را بزرگ ‏کرده بودند و در اتاق این آدم نصب کرده بودند. چند بار هم همین قاتل حرفه‌ای به این نقاشی نگاه می‌کند و درنگ ‏می‌کند. او بهتر از هر نقاش یا فیلم‌ساز دیگری توانسته رستاخیز را به تصویر درآورد؛ حتی میکلانژ که به نوع ‏دیگری این کار را کرده است. ‏

دوست دارید در باره روشنفکری در ایران صحبت کنیم؟ و این‌که تا چه حد اثرگذار است؟

روشنفکری ایران در حال تجربه‌ی یک بحران است و اثرگذاری‌اش هم خیلی کم است. این بحران دامنه‌دار است و ‏مهم‌ترین بروزش هم در بی‌مخاطب بودن است. وقتی مدرنیسم آغاز می‌شود مخاطب کم می‌شود و حالا ممکن است ‏برخی متکبرین بگویند که چه بهتر!…وقتی مخاطب وسیع را از دست دادی، به مخاطب محدود دل خوش می‌کنی. ‏این عارضه، جامعه‌ی روشنفکری ایران را هم تهدید می‌کند – و کرد. تاثیرش را هم گذاشت و روشنفکری به یک ‏وصله‌ی ناهنجار تبدیل شد. حتی واژه‌ای توهین‌آمیز و تحقیرآمیز شد. که این درست نیست. روشنفکری پدیده‌ی ‏فوق‌العاده‌ای‌ست اگر درست دیده شود. علت این اتفاق (فاصله با مخاطب) این بود که عناصر واسطه‌ و مورد توافق ‏میان مخاطب و مبدا کنار گذاشته شد که در نقاشی “فیگور” بود. روشنفکران ما به زبان یعجوج و معجوج صحبت ‏می‌کنند. اغلب سواد اندکی دارند. بسیاری‌شان در باره‌ی مخاطب کم‌تعداد فرهیخته‌ی خودشان هم علم و اطلاع ‏درستی ندارند. در نتیجه شبیه جزایر کوچکی شده‌اند که در اقیانوسی پراکنده شده‌اند. یا شاید شبیه شازده کوچولوی ‏اگزوپری. هر کدام یک سیاره‌ای دارند و سلطان آن‌جا هستند و دنبال رعیت می‌گردند. چون فقط خودشان در آن ‏سیاره هستند و پادشاهی بی‌رعیت که معنا ندارد. البته گاهی روشنفکری هم شبیه سایر بخش‌های دیگر جامعه، در ‏حرکتی پاندولی به غایتی فاجعه‌بار رسیده‌ که یک پوپولیسم غم‌انگیز است. در این صورت حاضر شده‌اند که ‏مجموعه‌ی جایگاه و پایگاه خود را انکار بکنند تا تایید آدم‌هایی را به دست آورند که فقط کثرت دارند. خیلی‌ها فکر ‏می‌کنند که روشنفکری یک پدیده‌ی وارداتی‌ست و از خارج آمده. مثل اشتباه آل احمد در کتاب “ در خدمت و ‏خیانت روشنفکران” که فکر می‌کرد هر روشنفکر فوکلی، آدم خودفروخته‌ای‌ست. واقعیت این نیست. این طور ‏کلی‌نگری در طول زمان رنگ می‌بازد

یک روشنفکر موفق؟

ابراهیم گلستان. هم هنرمند است و هم روشنفکر. نگاه جامعی دارد و نویسنده‌ی طراز اولی‌ست. در جریان‌های ‏روشنفکری ایران هم حضور داشته. او تاریخ زنده‌ی روشنفکری ایران است به نظرم. البته زبان گزنده‌ی دارد و ‏انتقادی‌ست. روشنفکر طراز اول دیگر، شمیم بهار است؛ از هر نظر. همیشه برای من الگو و بزرگ‌تر بوده. هر ‏چه بنویسم به او نشان می‌دهم و حرفش برای من حرف نهایی‌ست. اگر او بگوید که صد صفحه از کتابم را دور ‏بریزم، می‌ریزم. ‏

البته ایشان جز چند نقدی که قبل از انقلاب نوشتند، کار دیگری عرضه نکردند.

اشکالی ندارد. با کنار رفتن آدم‌ها که اهمیت و اعتبارشان کنار نمی‌رود. او با جامعه قهر کرده. البته دریچه‌ی فیض ‏خودش را هم نبسته است. او به دایره‌ی کوچک‌تری فیض می‌رساند و آن افراد هم به دایره‌های خودشان. وجود او ‏بسیار موثر است. اعتبار وجودی شمیم بهار در حد متعالی‌ست. کسانی که او را می‌شناسند، می‌دانند که من چه ‏می‌گویم. البته او غدغن کرده که کسی در باره‌اش صحبت کند و من الان نافرمانی کردم. البته به احترام ایشان، ‏بیش از این در باره‌شان نمی‌گویم. ‏

نظرتان در باره‌ی مسعود کیمیایی چیست؟

دوست سالیان دراز من است. یکی از دوست‌داشتنی‌ترین و شیرین‌ترین آدم‌هایی‌ست که در زندگی دیده‌ام. محضرش ‏فوق‌العاده است. هوش فوق‌العاده‌ای دارد. او هم مثل من به یمن هوش‌اش زنده مانده. حضورش برای من مغتنم ‏است؛ هر چند که در این اواخر کم‌تر از حضورش بهره‌مند شده‌ام. به عنوان فیلم‌ساز، مثل اغلب فیلم‌سازهای دهه‌ی ‏چهل به بعد، صاحب سبک و سیاق و روش خودش شد. تقریبا از هیچ‌کدام‌شان هم خیلی خوشم نمی‌آید. فقط از ‏سهراب شهیدثالث خوشم می‌آید. تحسین و تاختن‌های زیادی که در باره‌ی کیمیایی هست، بی‌خودی‌ست. او هم مثل ‏بقیه فیلم‌سازهای مطرحی‌ست که در این سال‌ها فیلم ساخته‌اند؛ با محدودیت‌ها و بارقه‌های نبوغ. این‌ها بلد نیستند فیلم ‏تمام و کمال بسازند. یا فیلمی که بر مبنای سینمای قصه‌گو یا متکی بر ادبیات باشد. ولی عموماْ در فیلم های آن‌ها ‏لحظه‌های درخشان وجود دارد؛ مثل آن صحنه‌ای از گوزن‌ها که سید در حال التماس به فروشنده‌ی مواد مخدر ‏است. من موفق شدم که چیزی در باره‌ی کیمیایی نگویم؟!‏

تقریبا!…اما دوست دارم نظرتان را در باره‌ی روشنفکر بودن – یا نبودن ـ کیمیایی بدانم

نه!.. روشنفکر نیست. مسعود کیمیایی دوست عزیز من است. موجود بسیار نازنینی‌ست. اما سواد چندانی ندارد.‏

داریوش مهرجویی؟

نه! ‏

عباس کیارستمی؟

نه!…این‌ها اصلا به مرتبت روشنفکری نزدیک نمی‌شوند. برای این که احاطه‌ی وسیع و معاصر به خرد دوره‌ی ‏خودشان ندارند. شهیدثالث با همه‌ی تعاریف مختلف هم روشنفکر محسوب می‌شد.‏

احمد شاملو؟

او روشنفکر بود. اصلا روشنفکر بهتری بود نسبت به شاعری‌اش. او روح زمانه‌ی خودش را درک کرد و به ‏خاطر این درک و نبوغ، خودش تبدیل به روح زمانه‌اش شد. شعرهایش را قبلا خیلی دوست داشتم اما الان این ‏گونه نیست. نه شعرهای سیاسی‌اش ماندگار شدند و نه شعرهای تغزلی‌اش. بر عکس نیما یوشیج که روشنفکر نبود ‏اما شاعر فوق‌العاده‌ای بود. هر موقع که شعرهای دل‌خواهم از نیما را می‌خوانم، تمام موهای تنم مثل خارپشت ‏می‌ایستد…البته این نظرات را با قید این احتیاط می‌گویم که ترجیح شخصی‌ست. زمان عنصر مهمی‌ست. این که کی ‏از گذر زمان می‌گذرد و سلامت می‌ماند. هنرمندان بزرگ این امتحان را پس داده‌اند. ‏

فروغ فرخزاد؟

شعر خوب زیاد دارد. دوست نازنینی هم بود. من هلاکش بودم. در باره‌ی او نوشته ام. در فیلم مستندش صحبت ‏کرده‌ام. اما با این الاکلنگی که قرار بود فروغ را بالا ببرد و پروین اعتصامی را پایین بیاورد مخالفم. آخر چرا؟ ‏چرا سعی می‌کردند پروین را تحقیر کنند که در باره‌ی نخود و لوبیا و صحبت بین سیر و پیاز شعر گفته؟! این ‏بی‌انصافی‌ست. او به دلیل افسردگی شدید از خانه‌اش بیرون نیامد و خب طبیعی‌ست که به جزئیاتی که در خانه ‏می‌بیند دقیق شود. شعرهای پروین فوق‌العاده زیباست. مزخرف می‌گویند که شعرهای پروین یا سعدی فقط پندآمیز ‏است. شعرهای خوبی‌ست که خب تو اگر می خواهی می‌توانی پند هم از آن‌ها بگیری. پروین شاعر بزرگی نیست ‏اما زمانه در آن مقطع در حق‌اش جفا کرد. یا مثلا در باره‌ی ملک‌الشعرای بهار. او به نظرم یکی از بزرگ‌ترین ‏شاعران یک‌صد سال تاریخ ماست. بعضی‌ها می‌خواستند نادیده‌اش بگیرند چون قصیده می‌گفت. یا مثلا یک شاعر ‏خاص به نام ادیب‌الممالک فراهانی که خیلی‌ها او را نمی‌شناسند. این در حالی‌ست که یکی از قصیده‌هایش در ‏هشتاد سال گذشته کم‌نظیر است. گاهی یک چیزهایی رسم روز می‌شود. مثل بحث شعر نو و کهنه. یک بحث ‏احمقانه‌ی مفتضح در تمام دهه‌ی سی به بعد. احمق‌پروری کرد. وقت تلف کرد. مشغله‌ی ذهن و لغلغه‌ی زبان یک ‏عده‌ای شد. یا یک شعر، شعر هست یا نیست. باقی‌اش چه جفنگی‌ست که این همه حرف یاوه در باره‌اش ‏گفته‌اند؟!… یک روشنفکر باید هر چند سال یک بار، یافته‌ها و باورهای خودش را مورد بازبینی قرار دهد. آیا ‏این‌ها ارزنده هستند یا به خاطره چسبیده‌اند؟ ‏

هنرمند روح لطیف‌تری دارد؟

نه الزاما. یک هنرمند یاد می‌گیرد تا معنایی را که به دست می‌آورد و کشف می‌کند شکل دهد. این کار را بلد است ‏و به مفهوم حساس‌تر بودن شاخک‌های حسی‌اش نیست. مثلا نسبت به آقای مدنی که سر کوچه‌ی ما یک ‏سوپرمارکت دارد و یکی از حساس‌ترین و انسان‌ترین آدم‌هایی‌ست که تا به حال دیده‌ام. و از بعضی هنرمندان ‏صاحب‌نام ما روح لطیف‌تری دارد. هنرمند یاد می‌گیرد که حساسیت‌های خودش را ورز دهد تا از آن‌ها چیزی ‏بسازد. ‏

دل‌تان برای خانواده‌تان و فرزندان‌تان تنگ نمی‌شود؟

قطعا. خیلی زیاد. گاهی در اتاق راه می‌روم و به آن‌ها فکر می‌کنم. گاهی عکس نگاه می‌کنم. گاهی تلفن می‌زنم. اما ‏در عین حال خیلی دقت دارم که سایه‌ی سنگینم را روی اطرافیانم نیندازم. بچه‌هایم را ملزم نمی‌کنم که دائما احوال ‏من را بپرسند. خب اگر دوست داشته باشند که صدای من را بشنوند، زنگ می‌زنند یا اگر من زنگ زده باشم، آن ‏را بیش‌تر ادامه می‌دهند. من از والدینی که خودشان را بر فرزندان‌شان سوار می‌کنند نفرت دارم. این “وظیفه” ‏خیلی چیز مزخرف و وحشتناکی‌‌ست. چون وظیفه‌ای وجود ندارد. وظیفه آن چیزی‌ست که آدم حس می‌کند. خیلی ‏دقت دارم که به این آرکی‌تایپ نامطلوب نزدیک نشوم. من فرزندانم را به بردگی فرا نخوانده‌ام. دل‌پذیر این است ‏که کسی، مثلا همسر یا فرزندان یا یک دوست، آن قدر عاشق باشد که آدم را تیمار کند. که به من خوش بگذرد. که ‏رنج من کم شود. وظیفه وجود ندارد؛ عشق وجود دارد… همین باعث شده که تنها بمانم. و البته معتقدم که آدم‌ها در ‏نهایت تنها هستند. این را بابت تسکین خودم نمی‌گویم. اعتقاد من همین است.‏

این عکسی که روی میزتان هست دخترتان هستند؟

نه!…همسرم است. که البته چون بیست سال از من کوچک‌تر است، می‌تواند دخترم به حساب آید! ‏

و در باره‌ی آخرین نقاشی تان که تازه تمام کرده‌اید و در کنار ماست؟

این بهترین نقاشی‌ای است که تا به حال کشیده‌ام. جزء سری خاطرات انهدام. چون حالم خوش نبود و مرتب کار ‏نکردم، ده دوازده روز طول کشید. قاعدتا باید بهترین نقاشی را در فاصله 40 تا 50 سالگی کشیده باشم اما این ‏خبر مسرور کننده‌ای‌ست که در آستانه هفتاد سالگی، بهترین کارم را کشیدم. این را به عنوان یک منتقد نقاشی ‏عرض می‌کنم. ‏

جزئیات خیره‌کننده‌ای دارد.

کلیت‌اش هم خوب است. اندوه انهدام و مچاله شدن و اضمحلال. یک جور دل به حال خود سوزاندن است. نقاشی ‏رضا عباسی را مچاله شده کشیده‌ام و دارم به نوعی جهان اطرافم را توبیخ می‌کنم. که خیلی احساساتی‌ست. البته ‏احساساتی بودن را در باره‌ی دیگران ممکن بود عیب بدانم؛ اما چون به خودم خیلی علاقه دارم، در مورد خودم ‏ایراد نمی‌دانم!‏

منبع‎:‎‏ سایت تخته خاکستری ‏

‏ ‏