آیه های زمینی

نویسنده

جشن تولد…

 

اسلاومیر مروژک

برگردان: ایرج زهری

 

 

سراغ وکیلم رفته بودم. تالار خانه‌اش وهم انگیز بود. از لابلای پشت دری‌های توری و برگ گل‌های کاغذی نور کمی‌تو می‌آمد. خانم خانه که روی مبلی با رو کش سفید لمیده بود. لباسی به تن داشت با نقش پروانه. پروانه‌های درشت وچشمگیر. هربار که ماشین باری یا وسیله ی نقلیه‌ای در این مایه از خیابان عبور می‌کرد، شرابه‌های بلوری چلچراغی که بالای سر من آویزان بود به هم می‌خورد و جیرینگ جیرینگ صدا می‌کرد.

 وقتی من رفته رفته چشم‌هایم به نور کم و محو تالار عادت کرد، آن رو به رو، کنج اتاق، زیر یک نخل تزئینی متوجه یک قفس سرباز شدم. قفس مانند قفس بچه‌های نو پا بود با دیواره‌ای بلند و پشت میله‌ای چوبی قفس میز کوچکی بود و پشت میز مردی نشسته بود و این مرد داشت بافتنی می‌بافت.

 از آنجا که خانم صاحبخانه نه تنها اورا معرفی نکرد بلکه حتی یک بار هم نگاهی به اش نینداخت صلاح ندیدم شخصاً سوالی بکنم. با وجود اینکه سخت کنج‌کاو شده بودم و حتی دلهره هم به‌ام دست داده بود، طوری وانمود کردم که انگار او را ندیده ام. پس از گذشت دقایقی که معمولاً برای اینجور دیدارها کافی است بلند شدم خداحافظی کردم.

در حال خروج نگاه کنج‌کاوانه ای به آن قفس کوچک انداختم اما آنچه توانستم ببینم، تنها نیم‌رخی بود که روی بافتنی خم شده بود. خانم وکیل همچنان که مرا به طرف در خانه راهنمایی می‌کرد با کمال مهربانی مرا به جشن تولد شوهرش شنبة هفتة بعد، دعوت کرد.

 در این شهر من تازه وارد بودم و به این جهت چیزی که در تالار وکیل دادگستری دیدم به حساب یکی از خصوصیات مردم آن جا گذاشتم. با وجود این امیدوار بودم که در ملاقات بعدی از ته‌وتوی قضیه سر در بیاورم.

 شنبه شب لباس مرتبی پوشیدم و به سوی ویلای آقای وکیل راه افتادم. خانه به برکت نور فراوان از دور پیدا بود و کمی‌دورتر در ستاد ژاندارمری هم نمایش آتش بازی برقرار بود. این نشان می‌داد که ژاندارمری هم به نشانه ی علاقه به وکیل دادگستری و مشاور شهر در جشن تولد او شرکت کرده است.

 از پرچین و در چوبی گذشتم. دهلیزی که از در ساختمان واردش می‌شدی مثل روز روشن بود. از آن جا یک راست به تالار وارد شدم. نور چلچراغ چشمم را زد. مبل‌ها بدون روکش سفید بودند. به صورت سرخ کشیش و صورت زرد خانم و آقای دارو ساز نگاه کردم.

 خانم و آقای دکتر که ریاست اتحادیه را بر عهده داشت و صاحب کارخانه‌ای بود که برای دولت قلم خودنویس می‌ساخت، همینطور جناب و کیل و بانو به استقبال من آمدند.

در همان حالی که من به آقای وکیل تبریک می‌گقتم و هدیة خودم را تقدیم می‌کردم، خانم خانه که لباس شب پوشیده بود شالی هم روی شانه انداخته بود دعوتم کرد که بنشینم.

 در آغاز فرصتی برایم پیش نیامد. برای اولین بار موقعی توانستم با نگاه در تالار دوری بزنم که در یک گفت‌وگوی دست جمعی شرکت کرده بودم و در آن شلوغی، یک لحظه بدون اینکه کسی متوجه بشود سرم را برگرداندم. اشتباه نکرده بودم. کنج تالار، زیر یک نخل قفسی بود و در قفس مردی بود که امشب سرو وضعش مرتب‌تر و صورتش را گذاشته بود روی دست‌هایش و چرت می‌زد. تا حدودی که ادب اجازه می‌داد به آن گوشه و او خیره شدم. اما حضار که همگی مهمان‌های دائمی‌جناب وکیل بودند مطلقاً توجهی به قفس و مرد نداشتند. با حرارت حرف می‌زدند و با صدای بلند، همانطور که معمول این نوع جشن‌هاست. شاید آن مرد خفته نگاه‌های مرا حس کرده، به نظرم آمد که پلک‌هایش از هم باز شد اما دوباره به همان حال افتاد. حالی که نشانة بی تفاوتی و بی قیدی کامل بود.

 وسط خنده‌ها و گپ زدن‌ها با دارو ساز بحث با کشیش، با سرسختی و لجاجت - شاید بیهوده – سعی می‌کردم جوابی برای سوال قفس و آن مرد پیدا کنم که، درهای تالار چارطاق باز شد و پیشخدمت‌ها میزی را به وسط تالار کشیدند. روی میز بشقاب کارد و چنگال گذاشتند و غذاها و بطری‌های رنگارنگ را آوردند و چیدند. حالا بچه‌های وکیل دادگستری هم آمدند و کنار ما پشت میز نشستند. منظرة شام شور و هیجانی تازه در مهمانان آفرید. بعد از خالی کردن نخستین جام شراب همهمه ای شاد و بی فکرانه آغاز شد و ناگهان میان غش غش خندة خانم‌ها و شوخی‌های زمخت و رعدآفرین آقایان ترانه ای به گوش خورد. به راستی آن که توی قفس زده بود زیر آواز: “ ولگا، ولگا… ” و آواز حزین و خاطره انگیز او را زخمه ی بالالایکایی همراهی می‌کرد. جمعیت چنان نسبت به این آواز بی توجهی نشان داد که گویی پرنده ای گمگشته آمده آوازی سر داده و پر کشیده و رفته… بعد از این ترانه، مرد “ چشم‌های سیاه ” را خواند و بعد از آن ترانه‌هایی پیوسته شادتر و پرشورتر مثل سرود: “ ما جوانان… “

 در این هنگام دسر را تقسیم کردند. میز غذا را ابری از دود سیگار پوشانده بود. دیدم بچه‌های وکیل دادگستری پس از آنکه از مادرشان اجازه گرفتند تنگ کنیاک آلبالو را از روی میز برداشتند دویدند طرف قفس و از لای در نهایت آسودگی خیال و حال بنا کرد به نوشیدن. آنگاه دو یا سه بند از سرود “ به پیش ای سربازان آزادی ” را خواند و بعد از آن هم سرود “ تراکتورچی‌ها ” را.

 من داشتم با کشیش دربارة تئوری داروین بحث می‌کردم و به این جهت نمی‌توانستم درست دقیق بشوم. اما همه ی حواسم پیش او بود.

 کشیش دلیل می‌آورد که: “ بعضی‌ها ادعا می‌کنن که آدم از نسل میمونه… خب، یک چیز مسلمه، کسی که همچین هجویاتی بگه بی برو برگرد خودش از نسل میمونه. ” گرچه من خودم هم تحت تاٌثیر الکل یک خرده گیج شده بودم توانستم تشخیص بدهم که کنیاک آلبالو روی مرد درون قفس اثر کرده.

 صاحبخانه که گویا تازه متوجه تعجب من شده بود، خندان خندان ازم پرسید: “ شما می‌دونین کیه؟ این سلیقه ی خانم بنده است. اون دوست نداشت برای تزئین تالار قناری یا پرنده ای تو این مایه‌ها بخره. می‌گفت پرنده مرنده دیگه خیلی عادی و پیش و پا افتاده است. به این جهت براش یه انقلابی گرفتم. نترسین، اون کاملاً رام شده. “

جماعت مست و شنگول رفته بودند تو بحر مرد و بالالایکای او و آقای وکیل داشت توضیح می‌داد: “ اون اهل همینجاس… می‌دونین چند سال پیش وحشی بود، تا جایی که خسارت‌هایی هم وارد کرد. اما حالا دیگه کاملاً رام شده. خودتون که می‌بینید حالا دیگه می‌تونیم بی هیچ دلواپسی و ناراضی خیالی تو خونه نیگرش داریم… گلدوزی می‌کنه، بالالایکا می‌زنه، آواز می‌خونه… البته طبیعیه که بعضی وقتام یکه و از این رو به اون رو میشه و فیلش یاد هندستون می‌کنه. “

 من خجولانه اظهار عقیده کردم که: “ شاید اشتیاق آزادی رو داره و شوق حرکت. آخه فراموش نکنیم که اون یه انقلابیه.” دکتر از حرف من خیلی ناراحت شد: “ تصور می‌فرمایید اینجا بهش بد میگذره؟ یه زندگیه تاًمین شده و آسودگی خیال و حتی یه مثقال فکر و غصه!… ما اونو جوری تربیت کردیم که حتی تو دستمون غذا می‌خوره. خودتون که ملاحظه کردید. اون حالا دیگه یه ذره هم خطرناک نیست. فقط عید استقلال کشور و سالگرد انقلاب، این دو روز رو میگذاریم بره برا خودش چرخی بزنه. می‌ره و بعدم با پای خودش برمی‌گرده.. خب، آخ شهر ما هم کوچیکه، کجا بره خودشو قایم کنه مثلاً؟ “

 همان موقعی که آقای وکیل دادگستری داشت برای من توضیحات می‌داد، مرد که گویا فهمید صحبت دربارة اوست چشم‌هایش را برگرداند به طرف دیگر و چین‌هایی روی پیشانیش پدیدار شد. کشیش که داشت با چنگال یک تکه پنیر را به طرف دهان بالا می‌برد، وسط راه میز ودهان خشکش زد. صحبت قطع شد. قاشق چای خوری از دست رئیس اتحادیه افتاد. صدای قاشق. حتی وکیل دادگستری هم ناگهان جدی شد. اما “ او ” نگاه غریبی به مهمان‌ها انداخت، بالالایکا را برداشت، چسباند به سینه اش و خواند: “ به سوی پناهگاه‌ها، تودة کارگر!… “

 همه نفس راحتی کشیدند. کشیش پنیرش را خورد، وهمه با شوق و رغبت گوش به نوای بالالایکا سپردند. وکیل با خوشحالی داد زد: “ عالی است! ” و محکم به ران خود کوفت. داروساز از خنده ریسه رفت و رئیس اتحادیه از خنده چشم‌هایش پر از اشک شد. فقط خانم وکیل بود که دلخور به نظر می‌رسید. به شوهرش گفت: “ عزیزم! حالا دیگه خیلی دیر شده، فکر نمی‌کنی بهتره بچه‌ها برن بخوابن؟ روی قفس اونم پتو میندازیم تا امشب دیگه نخونه. “

 آقای وکیل گفت: “ درسته، حالا دیگه انقلابی باید لالا کنه! “

 پاسی از شب گذشته بود، آخرین مهمان من بودم. آقای وکیل با خوشرویی از اینکه آمده بودم ازم تشکر کرد و خداحافظی کردیم. موقع رفتن از کنار قفس رد شدم. یک پتوی بزرگ موبلند که گلهای بنفش داشت انداخته بودند روی قفس. احساس می‌کردم از زیر پتو زمزمه ی بالالایکا می‌آید. بله، مطمئن بودم که یک نفر دارد سرود “ برای اخرین نبرد… ” را می‌خواند.

 منبع: کتاب جمعه