شعرهای مفتون امینی
اشاره:
شعر مفتون امینی شعری است متعهد به قراردادهای شعر سپید و او را میتوان از بهترین شاعران این شعر پس از شاملو به حساب آورد. امینی متولد ۱۳۰۵ در آذربایجان شرقی و امروز ساکن تهران است.
شعر ایرانی را در مانلی بخوانید
۱
کسی نبود که ستارهها را بشمارد
گلها را بو کند
برای رنگها نامی بگذارد
و از رازها در شگفت بماند
پس، خدا انسان را آفرید
اما انسان
برای این کارها انگیزهای نداشت
پس خدا عشق را نیز آفرید
و او ستارهها را شمرد
گلها را بویید
رنگها را نامید
بسیاری از نشانهها و اشارهها را نیز دانست
اما از رشک، همه را نهان کرد
چنانکه زیبایی، ناگفته ماند
و نکتهها ناشنیده
آنگاه خدا گفت
که با پارهای از عشقها خیالی سرشار باشد
کلامی هموار نیز
و شعر پدید آمد…
۲
یک خدا
و هزارها ابر، در هزارها آسمان
و هر ابری
در هر آسمان، به صورتی
یک دنیا
و هزارها غم در هزارها دل
و هر غمی
در هر دل بگونهای
بادها
ابرها را میآورند
و بیباران میبرند
یادها
غمها را میآورند
و بیگریهها را نمیبرند
ابرها
و غمها
غمهای خاکستری
که تنها رنگشان و اشکشان به ابرها میماند
کاش
که بیش از این به هم میمانستند
یا هرگز و هیچ…
۳
چه میکنی ای آفتاب؟
که چالاکتر از محبوب من باشی
وقتی که او در گریز از تابش تند تو
سبکتر از نیلوفری در سایهی غم من میشکفد.
وه که چه خندههای سرد و چه اخمهای گرم
خواب و بیداری از نیاز و غرور
بر مخمل خوشرنگ عشق.
شگفتا
یک بیگناهی وهمآلود
که او دارد
و یک وهم بیگناهآلود که من.
و تو چی میکنی ای خدای گمانها و پندارها؟
که تونستهای
پاکتر از محبوب من باشی.
۴
نمیخواهم که پیش از من بروی
تا من از آخر تابستانی به اول زمستانی بیفتم
و نه، میخواهم که پیش از تو بروم
تا تو از پایان بهاری به آغاز خزانی برسی
میخواهم که در این «باغسرا» چندان بمانیم
که با هم خسته شویم
و با هم برخیزیم.
اما
سرپرست «باغ» و «سرا»
خوی خلافبازانهای دارد
و او همیشه، چنان یکی از ما را در جایی مینشاند
و آن یک را در جایی دیگر
که نه، روزی هر دو با هم گرم شویم
و نه روزی هر دو با هم سرد…
۵
آری
ما از کودکی آشنای ابر بودیم
آشنای برف نیز
ولی
هرگز ابرهای برفی را پیش از آنی که ببارند، نشناختیم
و بسی گذشت تا دانستیم
که در این فضا زندگی بیش از آنی که سفر ادامهداری باشد
بازی پرتکراری است
بازیای که در آن همیشه دو حریف پیشا روی توست
و تو آخر هر دست
یا به هر دو میبازی
یا تنها از یکی میبری
آه، شما جاخوشکردگان عزیز
اینهمه راهیان خسته یا سرگشته را ملامت نکنید
تا شاید بگویند؛
که «میخواستیم اما نتوانستیم»
راست اینکه
ما همه میرفتیم
تا پشت سر خود را از جایی روشن و بلند نگاه کنیم
نه اینکه
آن سوی بلندیها یا غبارها را ببنیم.
و بسا که هر پویشی به افق طلبشدهای میانجامید
که ما کمی پیش
از آن گذشته بودیم
بی هیچ خبری
یا هیچ خیری…